@ghalamzann
#روز_نوشت
#عوام_الناس
#فرهیختگی
پیرزن در همسایگی اداره زندگی میکند و لنگ لنگان بعضی روزها خودش را به نماز ظهر مسجد اداره میرساند،
پیرزن به اعتراف همکاران یک چهره نورانی و دوست داشتنی دارد، درست مثل مادربزرگهای قدیمی،
از آنها که چهره خندان و گشاده دارند و دلت میخواهد سیر نگاهشان کنی،
امروز نمازش را که خواند با محبتی مادرانه گفت امروز روضه دارم میتوانی بیایی؟
برای یک لحظه با همه ی وجود خواستم در
روضه ی خانه ی پیرزن شرکت کنم
قول دادم که میایم
ساعت 4 طبق قولی که داده بودم وارد حیاط پر از گل و درخت پیرزن میشوم
با رویی گشاده و شوقی عجیب استقبال میکند،
می نشینم،
میگوید هنوز آقا نیامده،
نمیداند که بیشتر برای خودش آمده ام
تا روضه اش...
وقت احوالپرسی معمول به او میگویم یک کوچه آنطرف تر منزل شهید رضوی شبها روضه است،
با همان روی گشاده و خندانش سری تکان میدهد و میگوید میدانم اما نمیتوانم بیایم،
میگویم اگر اذیت هستید بیایم دنبالتان،
میخندد و میگوید نه...حاج آقا شبها خانه است و من عادت ندارم جلوی چشم او بیرون بروم
میپرسم ناراحت میشوند آیا؟
میخندد و میگوید نه...ولی من هیچوقت اینکار را نکرده ام و تنهایش نگذاشته ام
حالا هم نمیتوانم...
انگار بخشی از راز نورانیت پیرزن را پیدا کرده ام،
و بخش دیگرش را وقتی که
حاج سیدعلی آقاطباطبایی دهان به سخن باز میکند و تا میگوید مثل چنین روزی اسرا را به دروازه شام بردند، صدای هق هق عجیب پیرزن بلند میشود،
هنوز ما آدم مدرن ها مجال نیافته ایم که به حرف حاج آقا فکر کنیم و تحلیلش کنیم ،
اما پیرزن مثل ابربهاری اشک میریزد...
پی نوشت:
عوام الناس نیستند،عوام الناس ما هستیم که نه انقیاد و تسلیم و اطاعت را بی چون وچرا بلدیم
و نه بلدیم بی روضه و بی کمک سروصدای مداحان، مثل ابربهاری اشک بریزیم،
کاش بشود فرهیختگی را طور دیگری تعریف کرد...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
لحظاتی در زندگی هستند که "استیصال"
و "اضطرار" با تمام وجود در آنها معنا میشوند
خیلی از ما تصور میکنیم بارها در زندگی این دو حالت را تجربه کرده ایم
اما به نظر میرسد حتی اینها هم رتبه بندی هایی دارند
و آن وقت به اوج خود میرسند
که به واقع جز او امیدت از همه ناامید باشد!
توصیف تصویری اش میشود این:
همه ی آنچه در دایره نگاهت وجود دارد محو میشود، گویی مه غلیظ همه جا را میگیرد
هیچ چیز و هیچکس جز همان که باید باشد،
دیده نمیشود!
اگر چنین تصویری را تجربه کردید
بدانید به استیصال رسیده اید
آن وقت "دعا" کنید
که وعده ی اجابتش را داده اند...
پی_نوشت:
اِنکَ تُجیبُ المُضطَر وَ تَکشِفُ السوء وَ تُغیثُ المکروب
@ghalamzann
@ghalamzann
#روز_نوشت
#نوجوانی
مطلب همین است که اینجاست، اگر وضوحش کامل نیست، حتما نمی توانسته کامل تر باشد، اصلا برای این کامل نیست که هر کسی بتواند به قدر آنچه امکانش هست، بداند!
در مواجهه با افراد و مسئولیت هایی که برای آدمی ایجاد میشود،عموما از جهات مختلف متاثر میشود،
طبیعی ست که عواطف انسانی، ایست هایی ایجاد میکنند و در واقع نعمت های خداوند هستند بابت ایجاد تعادل در مواقعی که قانون و منطق تجویزهای خودشان را دارند،
عقل واکنش هایی دارد و عواطف تلطیف کننده آنها هستند
عقل می گوید باید بشود ،
عواطف میگویند شاید بشود که نشود!
عقل گسترده تر می بیند و عواطف تمرکز میکنند روی همان که هست
همان که نزدیکتر است و ملموس تر،
عقل کلی نگاه میکند و مصلحت جمع را می بیند،
عواطف ریزتر میشوند و نگران سوژه میشوند،
هردو منگنه ایجاد میکنند و باید بتوان از میان این دو منگنه راهی پیدا کرد که نه عقل ناامید شود و نه عواطف بایکوت شوند،
این اتفاق، جدال دائمی مواجهه با مسائل در قبال جامعه هدفی ست که با آن روبرو هستی،
اخیرترین مثالش،
دخترک سابقه به هم ریختن قواعد و هنجارهای خانواده ومحیط پیرامونش را دارد
با همین سن و سال اندک12 ساله اش...
اما جسور است بیش از آن که باید باشد،
و جسارت برای دخترکی در این سن و سال،
حتما خطری بزرگ است،
ترس هم دارد، از بعضی ها، اما این ترس فقط رفتار ظاهری او را در برخی اوقات،
مطلوب نشان میدهد،
عواطف میگویند دخترک نباید رها شود نباید حذف شود نباید طرد شود
نباید عذرش خواسته شود چون حتما شرایطش بدتر خواهد شد،
اما نگاه عقلانی میگوید دخترک دارد لطمه میزند
به همه ی دخترک هایی که با او رابطه دارند
دخترک دارد مانع میشود برای راه افتادن همه ی دخترک هایی که کنارش در
کلاس و مراسم و جمع قرار می گیرند،
دخترک جسور است ، آن قدر که به راحتی در محضر آنهای دیگر،
یک هنجار را می شکند ، مقابله می کند،
تشنج ایجاد می کند،
دخترک قدرتمند است و از اصل جذب همسالان خوب بهره می برد،
و آنها را خیلی خوب به سمت و سویی که میخواهد میبرد،
بزرگترها میگویند دخترک باید برود،
عواطف میگویند دخترک هم یک دخترک است،
عقل مادی میگوید یکی باید فدای همه شود،
عقل خالی از شوائب میگوید او نیز حق نجات دارد، همان قدر که همه و مجموعه...
سه راه وجود دارد،
حذف کامل دخترک از مجموعه و سپردنش به دست تقدیر!
نگه داشتن دخترک و تلاش برای همسو کردنش با جمع و قواعد جمعی،
جدا کردنش از جمع اما رها نکردنش و تلاش برای به راه افتادنش، خارج از مجموعه...
اگر سومی مطلوب است،
یک عزم جزم میخواهد و یک همت عالی
و یک باغبان مستمر،
که بتواند با وجود همه موانعی که از جانب ساختار تربیتی خانواده وجود دارد و وجود عوالمی که دخترک پیش از آن وقت که باید،
آنها را تجربه کرده،
آپشن های تازه ای برایش رو کند که جذابیتش کم نباشد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
#نوجوانی
قرار پیاده روی گذاشته ایم با دخترها،
یکی یکی میآیند و جمع میشویم
چندتایی با دوچرخه آمده اند
علی ای حال جمع خوبی میشویم
و راه میوفتیم
دختر کتابخوان غمگین است
چندباری میپرسم چیزی نمیگوید
ده دقیقه اول اخمش باز نمیشود
و انرژی همیشه را ندارد
می فهمم و میدانم که غم دارد
نوجوانی است و ده ها چالش
که اگر خوب نگذرند رنج های بسیار میآورند
بقیه حالشان خوب است
خصوصا دختر خندان که همیشه شاد است الحمدلله
چنددقیقه بعد انرژی جمع کار خودش را میکند،
دختر کتابخوان هم وارد گفتگوها میشود و ناراحتی اش را فراموش میکند
میگویند و می خندند و خوش میگذرد
یکی دوستش را آورده
اولین بار است می بینمش
البته خودش میگوید که شمارا دیدم
و میشناسم
میگوید خانوم میدانید رنگ چشم های من عوض میشود؟! میگویم پس اسمت دختری با چشم های رنگارنگ است
با هیجان میخندد،
بعد میگوید خانم مامانم چادری هستند و دوست دارند من هم چادر بپوشم از کجا باید چادر بخرم،
نمیدانم برای خوشایند من میگوید یا واقعا قصد خرید دارد،
دخترهای دیگر هم چادری نیستند،
اما این دختر تازه وارد کمی معذب به نظر میرسد
شاید هم تصور کرده این خانم چادری حتما مرا با چادر بیشتر دوست خواهد داشت!
بچه ها همچنان میگویند و میخندند
از کتاب هایی که خریدیم برایشان میگویم و چون هنوز کتابخانه راه نیفتاده، برای چندتایشان کتاب برده ام
وسط شوخی ها و خنده هایشان خط ونشان میکشم که کتاب را باید مراقبت کنند و همینطور تمیز و مرتب تحویل دهند
قولش را میدهند،
یکی میگوید خانوم جشنواره کتاب راه بیندازیم
فکرش را میپسندم و قولش را میدهم
خوردنی هایشان را تقسیم میکنم
حالشان خیلی خوب است الحمدلله،
هوا که گرگ و میش میشود خداحافظی میکنیم
دختر خندان میگوید اگر مسجد میروید
من هم میآیم
میرود چادر میپوشد و خودش را به نماز میرساند
یک بعدازظهر خوب با چند انسان میگذرد،
انسان هایی که
در مهم ترین دوران زندگی شان نفس میکشند،
برای خوب نفس کشیدنشان دعا کنید.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
مدیر مدرسه تغییر کرده است
در بدو ورود برای خیرمقدم و آشنایی خدمتشان رفته بودم
و از اهمیت همراهی مسجد و مدرسه در محله سخن ها گفته بودم
چندباری هم تلفنی گفتگوهایی کرده بودیم
و قول هایی داده بودند
هفته دفاع که شروع شد چندباری تماس گرفتند
و خواستند که از پایگاه مسجد بروند و مدرسه را برایشان به مناسبت هفته دفاع تزئین کنند
عرض کردم این مساله به بنده مرتبط نیست
اما این شماره و این مسئول پایگاه
خودتان هماهنگ کنید و البته پیگیری هایی هم کردم
باز تماس میگرفتند که از اداره قرار است بازدید کنند بگویید بیایند!
و حتی یکبار نگفتند که بیایید به خاطر حال و هوای بچه ها این کار را بکنید،
دل نگرانی برای بازرسین اداره ، منجر به تماس های پی در پی شده بود
و من همچنان کاره ای نبودم که اگر بودم هم قطعا به این دست نگرانی ها توجهی نمیکردم،
القصه امروز رفتم خدمتشان تا درخواست کتبی برای قرارهای گذاشته شده را تقدیم کنم
تا همراهی کنند که یک روز عصر بتوانیم
دخترهای محله را ببریم
در حیاط مدرسه بازی کنند و در فضایی امن مسابقه بدهند و شاد باشند
مدت زیادی بنده را در سالن مدرسه نگه داشتند-شاید باید ادب میشدم-
عرض کردم مرخصی ساعتی گرفته ام
و فرصتم کم است
سرانجام بارخاص دادند و رسیدم خدمتشان
و عرض ادب فراوان و تقدیم درخواست کتبی،
نگاهی به کاغذ کردند و کنارش گذاشتند
بعد گفتند دلخورند که بچه های پایگاه کاری برایشان نکرده اند
گفتند توقع داشته اند اما توجهی نشده است
گفتند بعید است با آمدن بچه ها برای عصر موافقت شود
عرض کردم قبل از شما این کار را کرده بودیم
همچنان رنجیده و ناراحت فرمودند به هر حال بعید است
برایشان از اهمیت موضوع گفتم
ازینکه این دخترها بچه های همین مدرسه هستند
به جای فضای ناامن بوستان بیایند اینجا
تحت نظر مربی یک روز بازی داشته باشند
ازینکه مسئولیت همه چیز را خودمان به عهده
می گیریم
ازینکه چقدر این بچه ها همراه شده اند و چقدر زمینه برای تداوم مسیر مهیاست
در تمام طول صحبتم با نگاهی سرد و بیروح همراهی کردند
و گاهی لبخندی تلخ و دیگر هیچ...
از نوشتن های بچه هایشان گفتم ازینکه چقدر کتابخوان شده اند
ازینکه به مسجد میایند ازینکه چقدر مشتاق هستند
گوش کردند و گفتند صحبت میکنند
اما بعید میدانند...
مدرسه را ترک کردم در حالیکه کلمات مربی و تربیت و مدرسه
همچنان سراسیمه در ذهنم بالا و پایین میروند
و دچار بن بست شده ام
بازرسی ، چیدمانِ دفاع مقدس ، ارزشیابی اداره ، ترفیع و دیگر هیچ!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
کتابخانه روی پاگرد مسجد است
و قبل و بعد این پاگرد دو ردیف پله وجود دارد،
مقابل درب کتابخانه ایستاده بودم و بچه ها مشغول انتخاب و گفتگو،
پله ها پر بود از بچه هایی که نشسته بودند یا کتاب میخواندند یا صحبت میکردند،
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد
یک خانم جوان که بچه دوسه ساله ای در آغوش داشت از لابه لای بچه ها با سرعت خودش را به بالای پله ها رسانید،
کاملا دستپاچه بود
فقط عذرخواهی میکرد که میداند نباید اینطور به مسجد میآمد اما چاره ای نداشته و میداند که باید چادر میپوشید اما ناگهانی شده،
شلوار چسبان کوتاه بدون جوراب
مانتوی کوتاه زردرنگ با آستین دوربع
و شالی که روی نصفه پایین سر مانده بود...
خیرمقدم گفتم و خواهش کردم چون بچه در بغل دارند روی پله بالایی بنشینند
گفتم اگر کوچولوی شما کتاب دوست دارد برایش داریم
استقبال کرد
یکی از کتاب های آقای "منوچهراحترامی" را برداشتم و دستش دادم
و چیزی نپرسیدم
دوباره گفت برای خواهرش گریه میکرد مجبور شدم بیاورمش
پرسیدم خواهرش کیست
"ایرن" را نشانم داد
حالا موضوع روشن بود
"ایرن" کودکی که تازه به جمع بچه ها پیوسته با آمدورفتش مادرش را به مسجد کشانده بود
چنددقیقه که گذشت دیگر معذب نبود کودکش را نشانده بود و برایش کتاب میخواند
گفتم میخواهید عضوش کنم؟
گفت میشود؟...
اسمش را نوشتم و دو کتاب تحویلش دادم
وقت رفتن مراسم مسجد تمام شده بود و هنگام خروج غذای نذری میدادند
نه خودش گرفت نه "ایرن"،
گفتم چرا نمیگیرید گفت باشد برای نیازمندان
گفتم اینجا کسی نیازمند نیست
گفت نه بدهید به دیگران،
غذا را دستش دادم و گفتم تبرک است
غذای مجلس امام حسین است
پس نزنید
گرفت و تشکر کرد
بچه ها طبق روال سوار شدند که برسانمشان و بقول خودشان ویراژ برویم در کوچه ها،
گفتم غذاهایتان را در ماشین بگذارید برایتان میاورم
با شرمندگی پذیرفت
وقتی مقابل ساختمانشان خواستم "ایرن" را پیاده کنم از غذاها فراموش کردم
مادر با خجالت آمد و گفت غذا را میشود ببرم؟
و غذاها را برد...
"ایرن" کوچک بدون آنکه بداند پای مادرش را برای اولین بار به مسجد گشوده بود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
#نوجوانی
#مادر
شوخی های بی مزه بزرگترها
به بچه ها هم سرایت کرده،
شوخی هایی که برای مردم سرزمین من
طراحی میشوند تا
ذره ذره "خوره" شوند و به جان روابط
شیرین و گرمای خانواده های کشورم بیفتند
شوخی هایی که پدرها را به گونه ای کوچک و محقر نشان میدهد
و مادرها را به گونه ای دیگر...
و ما هم با سرخوشی برای هم ارسال میکنیم و حواسمان به اصل ماجرا نیست!
این مقدمه طولانی را گفتم تا بگویم
" پری" یکی از دختران باهوش و دوست داشتنی ویدئویی را استوری کرده بود که در آن یک مادر ایرانی و یک مادر خارجی با هم مقایسه شده بودند،
مادر خارجی با موهای میزانپلی طلایی و
چهره ای زیبا در نهایت توجه و محبت نسبت به دخترش طراحی شده بود
وقتی دختر صدایش میکرد
مادر با طنازی میگفت "یس هانی..."
و مادر ایرانی که چادری به کمرش بسته بود و جارویی به دست داشت و چهره ای کریه المنظر،
در جواب دختر "مرگ و کوفت و زهرمار" فریاد میکرد،
و افکت خنده هایی که روی ویدئو گذاشته بودند،
از آن کلیپ هایی که روزانه ده ها مدل در اینستاگرام تولید و تکثیر میشود،
اولین واکنش این بود که برایش از دشمنی دشمن خارجی بنویسم و بگویم که چه کسانی و چرا این کلیپ هارا میسازند،
اما ذهن و دل "پری" ِمن با این مقولات آشنا نبود و نباید در گام اول دخترک را با کدورت هایی ازین دست آشنا میکردم
برای عمل به تکلیف "بصیرت افزایی"!! همیشه فرصت هست،
مهربانانه برایش نوشتم:
"ولی مامانِ من اینطوری نبودند
مامانِ مامانِ من هم اینطوری نبودند
خودم هم چنین مامانی نیستم
و مطمئنم دخترم در آینده چنین مامانی نخواهد بود
مامانِ تو هم اینطوری نیستند
خودت هم چنین مامانی نخواهی بود
مامان های ایرانی بهترین و مهربان ترین
مامان های دنیا هستند"
چنددقیقه بعد صفحه چت پر از قلب شده بود، نشمرده بود و فقط فرستاده بود،
این یعنی احساساتی شده بود
حتی شاید بغض کرده بود
درست نمیدانم
اما یقین دارم" پری"ِ من
دیگر هیچوقت با مفهوم مقدسی به نام" "مادر"
شوخی نخواهد کرد❤️
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
#نوجوانی
#چادر
دخترها میخواهند یک سرود برای
خانم های محله اجرا کنند،
با اینکه چادری نیستند اما خودشان
تصمیم گرفته اند برای اینکه هماهنگ باشند و بقول خودشان سِت، چادر مشکی بپوشند،
میگویم روسری هایتان اما سفید باشد
غیر از یکنفر که معتقداست سفید زشتش میکند، بقیه استقبال میکنند،
یک نفر برای چادر ساز مخالف دارد
و میگوید لباس مهمونی بپوشیم،
بقیه میگویند لباس ها شبیه هم نیستند
و گروهمان قشنگ نمیشود،
چادر و روسری سفید با رای اکثریت قاطع
تصویب میشود
اما دخترک مخالف همچنان مخالف است،
روز اجرا دخترک در گروه با عصبانیت صوت میگذارد که "من نمیخواهم در سرود چادر بپوشم و مثل پیرزنها چاقچونه بشوم"
احتمالا منظورش "چادر چاقچور" است،
بچه ها ناراحت میشوند
که البته غیر از یکی،
بقیه اصلا چادری نیستند و حجاب کامل هم ندارند،
در گروه بحثشان میشود،
ناخواسته گفتگو حول چادر بینشان شکل گرفته است،
دخترکان بی حجاب
چون خودشان انتخاب کرده اند که برای سرود چادر بپوشند حالا شده اند مدافع چادر،
یکی میگوید خیلی هم قشنگ است
آن یکی مینویسد من که اصلا شبیه پیرزنها نمیشوم
و دیگری میگوید من که دوست دارم بپوشم تو هرکاری میخواهی بکن...
کار به آنجا میرسد که دخترک بیحجاب گروه کلیپی درباره حجاب میگذارد،
عاشقانه گفتگوهایشان و بحث هایشان را نگاه میکنم و به خودشان واگذار میکنم،
میدانم این مدافع چادرشدن فعلا برای اجراست و ماهیت حقیقی ندارد،
اما گفتگویشان جالب است،
به وقت دفاع از آنچه میخواهند باشد،
طوری قوی وارد میشوند که تعجب میکنی،
نوجوانند دیگر❤️
شب اجرا آمدند همه با چادر و روسری سفید
بلد نبودند درست ببندند
گفتم من گریمورتان میشوم صف بستند
و یکی یکی مهیایشان کردم،
نکته جالب ماجرا این بود که میگفتند شبیه خودتان ببندید،
(و این یعنی مربی بخواهد یا نخواهد حتی جزئیات سلوکش ثبت میشوند)
دخترک مخالف هم خودش را با چادر مشکی و روسری سفید رسانده بود...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
#برف_بازی
با اصرار دخترها رفتیم پیاده روی در اولین برف پاییزی،
کار به برف بازی کشید و حسابی از
خجالت هم درآمدیم
دستهایشان قرمز شده بود و دستکشها خیس،
اما کوتاه نمیآمدند و ادامه میدادند
دخترک مظلوم که کوچکتر از همه است
کم آورده بود
دستکش های خیسش را که بیرون کشیدم دستهایش به شدت قرمز و متورم بودند،
شالش را پیچیدم دور دستانش و با دستهایم آنقدر نگه داشتم تا گرمتر شود،
دخترک مظلوم هم جثه کوچکی دارد
هم ضعیف تر است همیشه زودتر کنار میکشد،
دخترک خندان تا آخرین لحظه گلوله برفی درست کرد و حسابی تیربارانم کرد
و البته طبق وعده ای که دادم انتقام سختی گرفتم اما همچنان زیر رگبار برفها ریسه میرفت!
دخترک شرور و دوست دیگرش حواسشان مثل همیشه دنبال کسی بود که توجهش را جلب کنند،
تا نیمکتی را دیدند که چندپسر رویش گعده گرفته بودند،
دیگر آرام و قرار نداشتند،
خانوم میشه بریم اونطرف،
میشه یه دور از جلوشون رد بشیم
میشه بریم فقط نگاهشون کنیم و برگردیم؟!...
(امروز به دوستی میگفتم گمان میکنم اصلا چیزی به نام حیا را این بچه ها
نمیشناسند و یاد نگرفته اند)!
تا پسرهارا میبينند،
اداواطوارشان شروع میشود
بلند بلند حرف میزنند
شعر میخوانند حرکات موزون اجرا میکنند و و و...
کلافه میشوم و البته همیشه خجالت میکشم،
از بقیه بچه ها جدایشان میکنم و میگویم بچه ها میدونید پسرها اصلا دخترهای لوس و سبکو دوست ندارند؟
میدونید با اینکار هاتون نه فقط از شما خوششون نمیاد که حتی مسخره تون میکنند؟ میدونید که باید جلوی پسرها مغرور و سنگین باشین حتی اگه دوست دارین اونا از شما خوششون بیاد؟!
با هیجان دارند گوش میکنند
گویی که خانوم مربی دارد آداب و رسوم چگونه دلبری کردن و چکونه دوست جنس مخالف پیدا کردن را یادشان میدهد!!
دخترک شرور به دوستش میگوید خانوم شما همسن ما بودین مغرور بودین؟
میگویم بله خیلی زیاد،
میخندد و به دوستش میگوید
خانوم هم سرشون تو کاره ها...
آن یکی میگوید راست میگن بیا خودمونو بگیریم
و بعد طوری قیافه میگیرند که انگار پسرهای آنطرف منتظر تصمیم گیری اینها هستند...
چاره ای نیست
ناچارم به همین قدر آموزش فعلا اکتفا کنم!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
#محسن_فخری_زاده
چندروز قبل تر سالگرد شهادت #حسن_تهرانی_مقدم بود
با دخترها برای گردش بیرون رفته بودیم
پرسیدم "بچه ها حسن تهرانی مقدم رو میشناسید؟"
گفتند نه...
گفتم "از آدمهای مشهور کیارو میشناسید؟"
گفتند "آنجلینا جولی"...
گفتم "دانشمندان؟"
گفتند "ادیسون و اینشتین ..."
گفتم "ایرانی ها؟"
گفتند "ابوعلی سینا"
گفتم "امروزی ها؟"...نمیدانستند
توقعی هم نداشتم از کجا باید بدانند!
کدام رسانه و کدام آموزش و پرورش،
دانشمندان ایرانی را به بچه ها معرفی کرده است!...
برایشان گفتم که دانشمند موشکی بوده
و اینکه امروز جایگاه موشکی ما در جهان کجاست
بادی به غبغب انداختند که
"ما فقط میخواهیم اول باشیم"
گفتم "تلاش کنیم میشود"
عکسش را نشان دادم یکی با همان یله گی رایج این نسل گفت
"زشته خانوم..."!
اول حالم گرفته شد از اهانت به کسی که برایم عزیز است
اما بی تقصیرند و یاد نگرفته اند
احترام گذاشتن را و مودب بودن را...
گفتم "آنجلینا جولی قشنگه؟"
گفتند "بلی"
گفتم "کدومشون برای کشورمون و برای دنیا کاری کردند؟"
فکر کردند و گفتند "خب معلومه دانشمنده..."
آن روز بچه ها با حسن تهرانی مقدم آشنا شدند
و برای اولین بار
فهمیدند که دانشمندانی داشتیم و داریم...
امروز خبر که آمد برایشان نوشتم
"دکتر تهرانی مقدم یادتونه؟...
امروز یک دانشمند بزرگ دیگه مونو ترور کردند"
بچه ها به هم ریختند
اسم و رسمش را پرسیدند ،گفتم... و گفتم
"اگر مشکلاتی داریم برای همین هاست
برای اینکه دشمن نمیذاره نفس بکشیم
دانشمندامونو میزنه آدم بزرگامونو میزنه..."
گفتم "این بار که خواستین مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل بگین محکم تر بگین بچه ها..."
دست به دعا شده بودند که ایشان زنده بماند،
دقایقی بعد که خبر شهادت رسید
فضای گروه فضای گریه شده بود،
دخترک خوش صدا نوشته بود
"من خیلی دوستش داشتم"
پری نوشته بود "خیلی بزرگ بود ایشون"
و همه به نحوی محبتشان را نشان میدادند
به کسی که تا دقایقی قبل نمی شناختند!
و اتفاق قشنگ تر وقتی افتاد که دخترک شیطون ناگهان اسم گروه را
به "دانشمندان کوچک" تغییر داد!
نمی توانید تصور کنید چقدر این کار
حال" بد" آن ساعت را "خوبتر" کرد،
و یکی دیگر عکس گروه را تغییر داد
یکی هم نوشت "بچه ها بیاین قول بدیم
برای کشورمون مفید باشیم و از آمریکا و
اسراییل انتقام بگیریم،هر کی هست بگه..."
و بقیه شروع کردند به داوطلب شدن...
پ.ن: بچه ها به فطرت نزدیکترند،
اگر با پنهان کردن حقایق،
به حقیقت جویی آنان ظلم نکنیم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
#دخترانگی
در کتابخانه را که باز میکنم روی زمین
این را می بینم
یک کار دستی ظریف و زیبا،
رویش نوشته از طرف...
نام دخترک مهربان است،
یادم میآید دوسه روز قبل تر نوشته بود یک هدیه درست کردم و برایتان گذاشتم
حس خوبی دارد ظرافت کارش
حس خوب دخترانه
و چقدر دخترانه هایشان را دوست دارم
این بچه ها ساعتهای طولانی را
در اینستاگرام میگذرانند
بدترین پیامرسانی که میتوان تصور کرد
همه اینفلوئنسرهارا میشناسند
همه فراغتشان اینگونه میگذرد
و این میان
وقتی یک حرکت دخترانه می بینی
دلت غنج میرود،
گاهی برایشان کلیپ آموزشی کارهای هنری میگذارم
سه چهارنفرشان دل میدهند
کار که انجام میشود میگذارم عکس گروه تا بقیه هم دلشان بخواهد،
اما اینستاگرام لعنتی فرصتی نمیگذارد
این بچه ها دارند از دخترانگی فاصله میگیرند
از ظرافت های این دنیا،
و ذهن و دلشان را مضحکه بازیهای
فلانی و فلانی ها پر کرده،
پدرومادر عزیز
خدا نکندخواب باشید و طفل معصومهایتان
این همه رو به استهلاک باشند،
لطفا بیدار باشیم لطفا باخبر باشیم
ناگهان خیلی زود دیر خواهد شد!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روز_نوشت
#ح_مثل_حضور_مادر
در محل کار هستم که تماس تصویری میگیرد، قطع میکنم
دوباره و چندباره
مهلت نمیدهد تماس صوتی برقرار کنم
اینترنت را قطع میکنم
چند لحظه بعد تماس میگیرم
دختر خندان طوری گریه میکند که
نفسش بالا نمیآید
میگوید که میخواهد تصویری صحبت کند توضیح میدهم که در اتاق کار هستم و ممکن نیست
ظاهرا با دوستانش دعوایش شده
اما این هق هق شدید نمیتواند کار قهروآشتی کودکانه باشد
میگوید دوستانش بدجنس هستند و...
کمی حرف میزنیم نمیخواهد قطع کند
قول میدهم بعد از کار تماس بگیرم
عصر تماس تصویری میگیرم
زار زار گریه میکند!
تلی که روز قبل برایش گرفته بودم
به سرش زده و مرتب است
سر شوخی را باز میکنم که
برای تماس تصویری خوشگل کردی
وسط گریه میخندد و باز گریه...
باز میگویم چه تل قشنگی داری
هرکی خریده خیلی باسلیقه بوده،
این بار با صدای بلند میخندد،
اما باز
بهانهگیریهای مختلف میکند
و باز گریه و گریه...
روز بعد دوباره در محل کار زنگ میزند
و باز بغض دارد
میگویم قرار بود بهتر باشی
میگوید همین الان بیایید پیش من،
میگویم اداره ام
اصرار میکند
میگویم عصر شاید بتوانم...
ساعت 3 تازه رسیده ام که زنگ میزند
جواب نمیدهم
پشت هم میزند تلفن را قطع میکنم
باید یاد بگیرد که بیموقع تماس نگیرد،
با این بایسته تربیتی سعی میکنم
حواس خودم را پرت کنم
اما نمیشود،
دم دمای غروب است که تلفنش را جواب میدهم
باز گریه میکند!!
میگویم از دیروز گریه هایت تمام نشدند؟
دنیا را آب برد... میخندد
و میگوید شب شد چرا نیامدید
میگویم بعد از نماز...
غرولندی میکند و میگوید قبول،
میروم درب منزلشان
اصرار میکند بیایید بالا
قبول نمیکنم
میگوید تنها هستم و کسی نیست
میگویم این یک قانون است که وقتی بابا و مامان نیستند نباید کسی را داخل خانه ببری،
قبول میکند
میگویم خب حالا چه کاری داشتی
میگوید حرف بزنیم!
حرف میزنیم
قصد برگشتن میکنم با دستپاچگی میگوید
کار دارم هنوز،
میرود کاردستی هایش را میآورد و نشانم میدهد،
باز میخواهم برگردم گوشی اش را میآورد و چیزهایی نشانم میدهد،
نمیگذارد برگردم بیقرار است،
سرانجام راضی میشود و تنهایش میگذارم
در حالیکه دوباره بغض کرده است
پ.ن: این بچه نه دلباخته من است نه دعوای کودکانه اذیتش کرده است،
فقط هر روز از صبح تا ساعت 7 شب تنهاست،
پدر و مادرش هردو تا شب سرکار هستند.
تک فرزند است
و مادرش دوست دارد بقول خودش
برای سرگرمی و استقلال کار کند!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann