#کودکان_زائر
این نقاشی نرجس است،
او مثلا یک طوطی کشیده است،
دختر کوچولوی ۴ سالهای که تقریبا نابیناست. یک عینک صورتی با شیشههای ضخیم دارد که نمیدانم چه کمکی به او میکند.
نرجس شیرینزبان است، خودش میگوید از تهران آمدهاند روستای بیبیجانش و از آنجا پیاده آمدهاند مشهد برای زیارت،
نرجس از بچههای دیگر کم نمیآورد، کنار آنها نقاشی میکشد، میپرسم چه کشیدی؟ میگوید طوطی... بعد نقاشیاش را میدهد برایش نگه دارم و میگوید "خاله مواظب باشین باد نقاشی منو نبره"، بعد مدادرنگی صورتی را میگیرد و در حالیکه به جای دیگری نگاه میکند چندخط روی کاغذ میکشد و میگوید "نوشتم یازهرا" و میخواهد آن را به بچهها نشان بدهم، همین کار را میکنم، حمید که از او بزرگتر است با صدای بلند میگوید "کو کجاست" و نرجس میگوید "نمیبینی مگه" حمید میگوید "دروغگو"! آرام به حمید میگویم "نرجس نمیبینه فکر میکنه نوشته، نباید بهش بگی دروغگو"، حمید متوجه میشود و خیلی غیرتمندانه میگوید "دیدم چقدر خوب نوشتی"! نرجس ریز میخندد و نقاشی ادامه پیدا میکند... 🎨
✍ ف. حاجی وثوق
(موکب زائران پیاده امام رئوف)
@ghalamzann
#اعلام_نیاز
برای ظهر امروز
نیاز به نیروی داوطلب برای توزیع ساندویچ در یکی از ورودی های مشهد برای زائران پیاده است.
لطفا اگر کسی امکانش را دارد اطلاع بدهید، متشکرم
#آنجا_که_عاشقانت_یک_دم_حضور_یابند
#دل_در_حساب_ناید_جان_در_میان_نگنجد
ناظره خانم یکی از زائران پیاده است، پیرزنی که زیر آفتاب روی موکت داخل حیاط موکب نشسته و پاهایش را دراز کرده است.
کنارش مینشینم و خداقوتی میگویم و میپرسم چرا توی آفتاب نشستید، میگوید سردم شد آمدم اینجا گرم شوم، میپرسم از کجا آمدید؟ میگوید اسلام آباد، میپرسم از آنجا پیاده آمدید؟ میگوید نههه آنجا که راه زیاد است، آمدیم تربت جام، از آنجا پیاده آمدیم (و این توضیح را طوری با حسرت میدهد که گویی کارش را ناقص انجام داده که از خود اسلام آباد نیامده است!)
بعد زانویش را با دست مالش میدهد، میپرسم درد دارید؟ آرام میگوید در راه زمین خوردم دوبار، پایم زخم شده، کسی نفهمد. میپرسم چرا مادر؟! بیا برویم اتاق بهداری، پایت را ببینند، آرام میگوید نمیخواهم همکاروانیها بفهمند، به من میخندند و دیگر مرا با خودشان نمیآورند و بغض میکند!
با خجالت میگویم من فاطمه سادات هستم جای دخترت، بیا برویم بهداری کسی متوجه نمیشود. به گریه میافتد و میگوید اتفاقا اسم دخترم فاطمه سادات است، الان زنگ زد حالم را پرسید، چیزی نگفتم که نگران نشود، اگر بدانند دیگر نمیگذارند بیایم، من هر سال آمدهام... و با صدای بلند گریه میکند.
کم آوردهام، آنقدر که نمیدانم اینجا در مقابل ناظره خانم، این پیرزن اسلامآبادی دقیقا که هستم و در دنیای متفاوت اینها چهکارهام!!
راضی میشود پایش را ببینم، از روی زانو تا پایین زخم است، میگوید خیلی سوزش دارد و اذیتم میکند، باز راضیاش میکنم که دور از چشم بقیه به بهداری بیاید، چادرش را روی صورتش میگیرد که کمتر دیده شود، پیرزن از اینکه زمین خورده خجالت میکشد و من و همهی دنیا داریم در زمین فرو میرویم...
✍ ف. حاجی وثوق
(موکب احبابالرضا علیهالسلام)
@ghalamzann
#تنها_زبان_عشق_را_به_مترجم_نیاز_نیست
#دهه_نودیها #زائرین_پیاده
کنار دیوار نشستهام و داریم با یکی از دخترها گپ میزنیم، زهرا سادات که از نوجوانان خادم است، میآید و میپرسد شما میتوانید با لهجه مشهدی حرف بزنید؟ میگویم یک چیزهای اندکی بلدم، میگوید میشود بیاییم کنار شما با لهجه حرف بزنیم؟ استقبال میکنم و میآید و نوجوانان زائر هم کم کم میآیند و مینشینند.
میگویم حالا که اینطور شد هرکسی با لهجه شهر خودش حرف بزند، از روستاهای قوچان و چالوس هم داریم و از روستاهای تربت و از نیشابور... بچهها اول هی میخندند و انگار دارند استنداپ اجرا میکنند، اما کمکم عادی میشود، روستاییها راحتتر و با اعتماد به نفس بیشتری حرف میزنند و حلقه خوبی شکل میگیرد و البته هنوز هستند کسانی که مقاومت میکنند مثل مریم که با وجود روستایی بودن تلاش میکند لهجهاش را مخفی کند و میگوید ما معمولی و تهرانی حرف میزنیم!
تفاوت لهجهها قشنگ است و تلاشی که اینبار بچهها میکنند برای آنکه بهتر و درستتر با لهجه صحبت کنند و ایرادهای هم را میگیرند. این برخلاف همیشه است که بچهها از لهجه پرهیز دارند و دوستش ندارند.
ساعت خوبی میگذرد، دوستهای تازه پیدا میکنیم و بچهها به هم متصل میشوند.
✍ ف. حاجی وثوق
(موکب زائران پیاده امام رئوف)
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شام_غریبان
اگر شهرهای دیگر کشور یا شبکههای دیگر رسانه ملی دارند حلول ربیعالاول را تبریک میگویند، اینجا، مشهد، در همین لحظات(ساعت ٢١) همچنان بیدار و عزادار است و خیابانهای منتهی به حرم مطهر
مملو از جمعیت پیاده،
در نقاط مختلف مردم شمع روشن کردهاند و شهر، تصویر باشکوهی از جماعت و کثرت
و عظمت را به نمایش گذاشته است.
(خیابان شیرازی مشهد مقدس)
@ghalamzann
#اعلام_نیاز
برای اردوی #جهادی_درمانی که ان شاء الله از ٢٧ تا ٣٠ شهریور در روستاهای محروم #سرخس برگزار میشود، نیاز به #پرستار
خانم هست، چنانچه پرستار داوطلب هستید یا کسی را برای این موضوع میشناسید،
لطفا اطلاع بدهید.
هدایت شده از خیریه شهدای نوفللوشاتو
#نوشتافزار
با مشارکت در تهیه لوازمالتحریر برای کودکان نیازمند، هم شادی را به آنان هدیه میدهیم، هم باری از روی دوش پدران و مادران آنها برمیداریم.
بستههای ٨۵ تومانی و ٨٣ تومانی، بستههای کاملتری هستند که برای دوره ابتدایی و دبیرستان قرار است تهیه شوند، خوشا آنان که در هر خیری، سهمی حتی کوچک دارند 🍀
5892107046373190
(فقط تا ابتدای مهرماه)
#خیریه_شهدای_نوفللوشاتو
@kheiriyehnofel
قلمزن🇵🇸
گاهی مرا نگاهی کنی رد شوی بس است:)🌱
آنان که بیکساَند
به یک در زدن خوشند...🌱
دوست ١۴ سالهی من!
تو همیشه #خوب بودی و هستی
و این خوب بودن ربطی به میزان رابطهات با هیچکس ندارد جز همان کسی که تازه از دیدارش برگشتهای😉
خوب بودنِ ما وابسته است:
به اندازهی نزدیک شدنمان
به #خوبترین بندگان خدا،
به اندازهی شبیه شدنمان،
به اندازهی در مسیر بودنمان،
به قدری که اولویتهای زندگی را بشناسیم
قدر #زمان و #سن و #فرصتها را بدانیم
تا به بطالت نگذرند
تا خرج بیهودگیها نشوند
تا از دستمان نروند،
همینها را که مراقبت کنی
همان خوبِ همیشگی خواهی ماند
به امید خدای مهربان...🌱✨
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#دهه_نودیها #زائرین_پیاده
#عدالت_آموزشی
من اما وسط همهی حلاوتهای موکب و بچهها و پیرزنها و همه و همه، دلم برای #فاطمه سوخت، دخترک کلاس ششمی زبل و زرنگی که موهایش حنایی بود و از روستاهای قوچان آمده یود.
رنگ صورتش سبزه قشنگی بود، از آن مدلها که زمینه طلایی دارند انگار و آفتابسوختگی ناشی از مسیر پیادهروی هم نتوانسته بود روی زیبایی صورتش اثر بگذارد.
دور هم که نشسته بودیم قرار شد هر کسی بگوید از صبح که بیدار میشود چه کارهایی انجام میدهد، فقط فاطمه بود که ساعت ٨ صبح بیدار میشد، کارهای خانه را میکرد، غذا درست میکرد و تا ساعت ۵ در خدمت خانه بود، بعد میرفت کمی با دوستانش در روستا وقت میگذراند و باز برمیگشت و دختر خانه میشد،
اما دلم برای این بخش زندگی فاطمه نسوخت، چرا که دختر توانمند روستایی بود و از هر انگشتش هنری میچکید.
صحبت درس و مدرسه که شد، فاطمه گفت معلوم نیست بتواند وارد دبیرستان شود، پرسیدم چرا؟ گفت برای دبیرستان باید بروند قوچان و معلوم نیست پدرش اجازه بدهد. گفتم یعنی دخترها وارد دبیرستان نمیشوند؟ گفت فقط آنها که اجازه داشته باشند، پرسیدم درست چطور است؟ گفت خیلی خوب، ریاضی نمره خوب میآورم، گفت ما در کلاس با پسرها مینشینیم، قاسم درس نمیخواند، نمره نمیگیرد اما مدرسه مجبور است به همه نمره بدهد، گفت قاسم قرار است به دبیرستان برود!
گفتم فاطمه باید بروی، باید درست را بخوانی، حداقل دبیرستان را تمام کن، قول بده! با خجالت لبخند زد و گفت باید ببینم چطور میشود. روز آخر هم که داشتند میرفتند، دلم قرار نداشت بغلش کردم و گفتم فاطمه قول بده که به دبیرستان میروی، این شماره من، نشد زنگ بزن، قول بده که زنگ میزنی... با خجالت فقط گفت خیلی شما را دوست دارم
و خداحافظی کرد و رفت!
و من دلم برای فاطمه خیلی سوخت...
✍ ف. حاجی وثوق
@ghalamzann