«همین مجازات تو را بس که من دیگر تو را آنطور که میدیدم، نمیبینم!»
#محمود_درویش
به زبان چرب جانا بنواز جان مارا
به سلام خشک خوش کن دل ناتوان مارا...
#خاقانی
بر حلقه عشق ما نگین آمده است
در ظلمت شب صبح یقین آمده است
انقدر پناه داده دل را گویا
آغوش خدا روی زمین آمده است
#مجید_امیدواری
باید بچشد عذاب تنهایی را...
مردی که ز عصر خود فراتر باشد!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
محمل بدار ای ساربان،تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو و روان،گویی روانم می رود
#سعدی
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی،پشیمان زود میگردد
#صائب_تبریزی
حالم شبیه شانهٔ بیچارهایست که
در لا به لای موی تو گم کرده راه را
#حسین_زحمتکش
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی...؟
#مولانا
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نام است...
#سعدی
ای ملائک كه به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید كه اندوه بشر بسیار است...
#حامد_عسکری
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را...؟
#مولانا
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است...
#سعدی
کلّی ((چرا؟)) تو ذهنمه...
از زندگی خسته شدم
از دنیا بریدم
نفس نمونده برام
دنیام سیاه و سفید شده
ولی هنوز امید دارم
به کی؟نمیدونم...
به چی؟نمیدونم...
چرا؟نمیدونم...
فقط یه صدایی تو سینه م فریاد میزنه من هنوز زنده ام...
دلم میخواد چند وقت توی جریان زندگی نباشم...
مثل اصهاب کهف
پا شم ببینم همه چی عوض شده
چند صد سال گذشته
مثل رویا... شبیه افسانه شدی...
با من - منِ تو - چقدر بیگانه شدی...
گفتی: «دیگر برو پیِ زندگیات»
من؟ زندگیِ بعد تو؟! دیوانه شدی؟!
#کمیل_رضازاده
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست...
#مولانا
وقتی تعداد کاربرای #همستر از آمار مشارکت تو انتخابات بالاتره:
یعنی اعتماد مردم به یه همستر از دولت بیشتره...!
در پی پرسش بیپاسخ این خلق مباش
گلّه هر روز به دنبال «چرا» خواهد رفت
#حسین_زحمتکش
کمی آن سو تر از ساحل نشسته قایق پیری
که عشقش را،شکوهش را هجوم موج میگیرد...
#مجید_امیدواری
محتاج قصه نیست گرت قصد خون مااست
چون رخت از آن توست،به یغما چه حاجت است؟
#حافظ
حضورِ گُم شدهی صدهزار آدمِ گُم !
حضورِ وحشیِ رنگ
طنينِ نعرهی مسلول و خندهی مسموم
طنينِ دغدغه، جنگ
*
يکی به عربده گفت :
درود بر آبی !
به هر کجا که رَوی رنگِ آسمان آبیست
به طعنه گفت کسی با غرور و بیتابی :
ولی نبود آبی
ميانِ هيچ رگی خونِ هيچکس هرگز
درود بر قرمز !
*
فضای ساده و سبزِ زمينِ آزادی
در انفجارِ صدای ترقهها، در دود
نَوَد دقيقه کدورت
نَوَد دقيقه کبود
*
در آستانهی در
غريب و غمزده طفلی کنارِ وزنهی پير
به فکرِ سنجشِ وزنِ هزار ناموزون
و پيرمردی گُنگ
تکيده
تشنه
به دنبالِ لقمهای روزی
کدام استقلال ؟!
کدام پيروزی ؟! ...
#مرتضی_امیریاسفندقه