#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_ششم
بنابراین، هم باید منتظر فرج نهایی بود، هم باید منتظر فرج در همه مراحل زندگی فردی و اجتماعی بود. اجازه ندهید یأس بر دل شما حاکم شود، انتظار فرج داشته باشید و بدانید که این فرج، محقق خواهدشد؛ مشروط بر اینکه شما انتظارتان، انتظار واقعی باشد، عمل باشد، تلاش باشد، انگیزه باشد، حرکت باشد.
💟 امروز ما انتظار فرج داریم. یعنی منتظریم که دست قدرتمند عدالتگستری بیاید و این غلبه ظلم و جور را که همه بشریت را تقریبا مقهور خود کرده است، بشکند و این فضای ظلم و جور را دگرگون کند و نسیم عدل را بر زندگی انسانها بِوزاند، تا انسانها احساس عدالت کنند😌. این نیاز همیشگیِ یک انسان زنده و یک انسان آگاه است.
💠انسانی که سر در پیله خود نکرده باشد، به زندگی خود دلخوش نکرده باشد. انسانی که به زندگی عمومی بشر با نگاه کلان نگاه میکند، به طور طبیعی حالت انتظار دارد.👉این معنای انتظار است. انتظار یعنی قانع نشدن، قبول نکردنِ وضعِ موجودِ زندگی انسان و تلاش برای رسیدن به وضع مطلوب؛ که مسلم است این وضعِ مطلوب با دست قدرتمندِ ولیّ خدا، حضرت حجت بن الحسن، مهدی صاحب زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) تحقق پیدا خواهدکرد.
📚منبع: انسان ۲۵۰ساله، سیدعلی خامنهای، ص ۳۹۳ و ۳۹۴
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_ششم
-باور کن پول لازمم و گرنه آنقدر اصرار برای فروش نداشتم!
- بازار خوابیده سید دست ما نیست الان کسی پول نقد نداره که یه زمین بخره اونم تو روستا...!
- خیلی بهت زحمت دادم خبری شد زود بگو...
- چشم سید جان حتما!
- دمت گرم یا علی...
- یا علی.
√ مریم استکان چای را مقابل سید گذاشت و پرسید: زمین رو میخوای بفروشی؟؟!
- سید چای را کشید جلوی خودش به استکان خیره شد و از نگاه به چشم های مریم فرار کرد...
- مریم متعجب سکوت سید را که دید گفت: نمیگی واسه چی از خیرش میخوای بگذری؟! تو واسه اونجا برنامهها داشتی یادت رفته؟؟!🙁 اونجا یادگار پدر بزرگته که قرار بود زائر سرا بشه واسه زائرهای امام زاده ی روستا...
- سید باز هم سکوت کرد!!
لج مریم در آمد.
- با دست چانه ی سید را بالا گرفت و سید بر خلاف میلش چشم در چشم شد با او...
- سید فقط آرام گفت: نمیتونم بگم بهم زمان بده همین باشه؟!
√ مریم آهی کشید و به حالت قهر به پشتی تکیه داد و سرش را روی زانویش گذاشت...
- سید کاملاً حق به جانب گفت: قرار به ناراحتی باشه من باید ناراحت باشم!!!
- مریم سرش را بلند کرد و با مظلومیت گفت: تو؟؟؟؟؟؟!!!! 🤨
- سید لبخندی زد و گفت: اره من!!! ☺️واسه چی ماکارونی که شام خوردیم ته دیگش نون بود!!! سیب زمینی نبود؟؟!
- مریم که لحن اول کلام سید را باور کرده بود. حالا از شوخی سید حسابی عصبانی شد؛ خیز برداشت تا سید را بزند که در چشم بر هم زدنی فرار کرد و رفت توی اتاق زینب که خواب بود و در را هم از پشت بست.
- از پشت در گفت: بعدا بهت میگم همه چیز رو.... دوسِت دارم...!! 😊
- مریم که به در تکیه داده بود و میخواست به زور باز کند... با شنیدن دوسِت دارم در را ول کرد و با خنده ای آرام گفت: کاش من نداشتم!!!
مریم میدانست وقتش که بشود همه چیز را میفهمد اما بدجوری دلش شور موقعیت فعلی سید را میزد...!
- فردا سید اولین کاری که کرد؛ رفتن سراغ حاج آقا فاتحی بود.
√ حاج آقا تا سید را دید تعارف کرد برود توی مغازه نشستند. سید بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب و گفت: حاجی چیکار کردی واسه ما؟!
- حاجی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد....
سکوتش برای سید یک دنیا حرف داشت.
- بلند شد و گفت: خداحافظ حاجی.
داشت میرفت بیرون که از پشت حاجی بازویش را گفت.
سید برگشت.
- حاج آقا لبخند محوی😌 زد و چکی را دست سید داد و گفت: باور کن با اعتبارم بیشتر از این نتونستم قرض کنم...
- سید چک را گرفت و دست حاجی را فشرد و گفت: دم شما گرم خدا خیرتون بده.
پول حاج آقا فاتحی یک پنجم مبلغ چکی بود که دست امیر داشت. اما همین هم خودش فرجی بود.
- سید صدای اذان را که شنید رفت توی مسجد از حوض حیاط وضو گرفت و دلش را به دریای بیکران الطاف خالقی زد که تا اینجای زندگی برایش کم نگذاشته بود...!
|•° سید باور داشت خدای دیروزش خدای امروز و فردا و ابد هم هست...!
- بعد از نماز سوار موتور شد و رفت سراغ امیر میدانست شرکت بزرگی به هم زده و آدرسش را از یکی از دوستانشان گرفت.
- پله های شرکت را بالا رفت به ورودی اتاق مدیر که رسید؛ منشی جلویش را گرفت.
- سید سر به زیر گفت: بگید سید علی اومده.
خانم منشی هماهنگی کرد و سید منتظر ایستاده بود.
- چند لحظه گذشت گفت: بفرمایید تو!
سید در زد و بعد از اینکه امیر گفت: بیا تو. داخل شد.
امیر از جایش بلند نشد و به صندلی تکیه داده بود...
- سید سلام کرد.
اما جوابی نشنید...
- چک را از جیبش در آورد و گفت: مقداری از بدهی رو جور کردم. اینو بگیر و فعلا سند خونه رو بده بقیه اش رو هم سعی میکنم ظرف چند روز آینده جور میکنم.
√ امیر کاملا بی تفاوت به چکی که سید روی میز گذاشت سیگاری آتش زد و به بیرون خیره شد...
- سید خیلی عصبانی بود اما به روی خودش نیاورد.
- گفت: امیر لطف کن این قضیه رو بیشتر از این کشش نده...
- امیر ناگهان از جا پرید و گفت: بایدم همه چیز برای تو و رضا تموم شده باشه اما واسه من همه چیز بعد نامردی شما شروع شد... 😠
سید با کلافگی گفت: تو همون موقع هم نمیخواستی بشنوی که نامردی در کار نبوده هر چی بود قانون بود و حق!!
- امیر خشمگین از پشت میزش بلند شد و به سمت سید آمد و داد زد: کدوم حق؟؟؟! حق رو تو تعیین میکنی یا رضا؟!! 😠
- سید زیر لب گفت: لا اله الا الله. اون بیچاره مُرده. واسه چی تنش رو تو گور با عذاب مادرش میلرزونی؟!! چرا از گذشته نمیای بیرون؟؟!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr