قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت ٣٢ بعد از ظهر بود و راه افتادیم سمت حلب. تو یه ایست بازرسی
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۳۳
تو دلم احساس خاصی داشتم کمی ترس از اون چیزی که قرار بود برای من اتفاق بیوفته و از طرفی قوت قلب برای ضرورت حضورم... چه اهمیتی داشت که اون طرف سوریه و عراق مردم بدونن ما چه خطری رو ازشون دور میکنیم یا نه... مهم این بود که من داشتم تحت نظارت خدای خودم جونمو میدادم تا از انسانیت و ارزشهای انسانی و همچنین امنیت و آرامش سرزمینم دفاع کنم.
اونجا در حقیقت یه کارخانهی ساخت جنایتکار بود...رفتیم سمت اتاق فرماندهی که تو ساختمون بود... یه بچه جلوی اتاق وایساده بود...
مسئول پادگان به یکی از داعشیا گفت: فعلا ببرش، بعدا در موردش تصمیم می گیرم.
_صبر کن...
_ اون کیه؟ برا چی از بقیه جداش کردین...
_ اون بچه کنار یه مردی دستگیر شده که داشت فرار میکرد و اعدام شد...
اسمش خالد عزیز هست...
اسمش آشنا میومد...
چرا از بقیه جداش کردین؟
_ اون عقب ماندهی ذهنیه... به تازگی متوجه شدیم...
یادم افتاد اسم برادر کنیزی که تو خونه بودم خالد عزیز بود... کاغذو از تو جیبم درآوردم... اسم مردی که با خودش قرار بود ببره ابومصطفی عمر بود.
_ برو ببین می تونی بفهمی مردی که کنارش دستگیر شده اسمش چی بوده...
مسئول به سه تا از همراهاش اشاره کرد که برن و اسناد رو بگردن
نیم ساعتی طول کشید که بالاخره بهم گفتن اسمش ابو مصطفی عمر بوده...
بهشون گفتم این بچه فرزند خوندهی منه و با خودم میبرمش... در حقیقت اون خانم اشتباه متوجه شده بود که فامیلش موفق شده فرار کنه...
نهایتا تو جلسهای که با مسئول داشتیم برای اینکه مسئولیت خودمو به عنوان مسئول ارتباط و هماهنگی انجام بدم، توصیههایی کردم بهشون و اونام از یه سری کمبودهاشون گفتن
***
تو راه بر گشت سعی کردم مسائل غرب حمص رو تو ذهنم تحلیل کنم تا راحت تر بتونم اون چیزی رو که دیدم فراموش کنم
گاهی به خالد نگاه میکردم که داد میکشید و بیدلیل میخندید و گریه میکرد.
درو باز کردم...
و خالد رو فرستادم داخل... خانومه تا خالدو دید دوید سمتشو بغلش کرد...
حالم بد بود گفتم سریع برن اتاق... اشک چشامو نمیتونستم کنترل کنم...
اون شهید حتما عزیز یه خانواده ای بوده... بیس دیقهی بعد خودمو جمع و جور کردم که صدای در اتاقو شنیدم..
در اتاقشونو باز کردم و خودم رفتم اتاق خودم که خانمه اومد سمتم...
_ من نمی دونم تو کی هستی و چی کاره ای... اما خوب می دونم از اینا نیستی...
انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم...
داد زدم سرش و گفتم اگه کاری نداری برو اتاق... اون از روی این تشخیص داده بود که بهش احترام میذاشتم و تصمیم گرفتم کمی با تندی باهاش رفتار کنم!
_ باشه... باشه... فقط من می خواستم بهت بگم به خاطر لطفی که در حقم کردی میتونم کمکت کنم
برادرش از لای در نگام کرد... اما اون درست مثل بچههای معمولی بود... داشتم گیج میشدم،
_ اون بچه مگه عقب مونده نیست؟
_ نه.. اون خیلی باهوشه و از ٣ سالگیش متوجه شدیم با بقیهی بچه ها فرق داره، اون خودشو به عقب موندگی زده تا ولش کنن بره....
_ ضعیفه من بهت لطف کردم اما یادت نرفته که.. تو کنیز منی و در اختیار من، هر لحظه که اراده کنم مرگ و زندگیت دست منه... من جای تو بودم زبونمو تو حلقم جمع میکردم تا حکم مرگمو صادر نکنه...
یه نگاه مقتدرانهای کردم و گفتم: حالا گمشو... و رفت.
داشتم فکر میکردم اگه جای مسئول استخدام وزارت اطلاعات بودم همهی افراد کادرمو از بین خانما انتخاب میکردم ... یعنی تو دور دستترین نقطهی جهان یه پشه هم رد بشه اینا آمارشو درمیارن!
یه نیم ساعت دیگه بازم در زدن... نمیخواستم زیاد آزادانه تو خونه بچرخن ولی این درو بستن و باز کردنم داشت کلافم می کرد...
_ میشه اتو رو بدی لباسای برادرمو اتو بزنم؟
_ باشه....
رفتم و به کم گشتم و اتو رو پیدا نکردم؛
_ از اتو بیشتر زنم استفاده میکنه. نمی دونم کجاس.. فراموشش کن..
_ اتاق بغلی تو کمده.. تو برا پیدا کردن هر چیزی کلی می گردی..
باید یه فکری برا خارج کردن این آدم از خونم میکردم قبل اینکه برام دردسر بشه.
_ می دونی یه گاو صندوق تو این اتاق جا سازی شده؟
#ادامه_دارد
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_٣۵ علاوه بر اون نامههای متعددی بودن که حاوی زمان قرار
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت٣۶
من باید دوباره به حلب سفر میکردم اما این بار قرار بود با والی حلب ملاقات کنم تا با استفاده از نفوذ و قدرتی که بین داعش داشتم بتونم به یه روش مناسبی به نیروهای خودی کمک کنم.
قرار بود تو حلب والی رو تحریک به پیشروی در قسمتی از مناطق جنگی کنم تا اونها به کمین نیروهای خودی بیفتن.
میدونستم نباید اون خانم تو خونه بمونه و براش خطرناکه اما خب ابوخلیل موقع خریدش با من بود و بعید بود که در صورت لو رفتنم به اون هم مشکوک بشن.
داعش ابتدا خودشو از اهل سنت معرفی کرده بود اما به تدریج اعلام کرد که همه با هر دین و مذهبی به هر نحوی که داعش رو نپذیرن و تحت حکومت اون در نیان کافر به حساب میان و مرتد هستند.
نیمه شب حرکت کردیم و قبل طلوع آفتاب به حلب رسیده بودیم
به راننده گفتم به سمت استانداری قدیم حلب حرکت کنه که با تسلط داعش محل فرماندهی این گروه شده بود.
با سه تا ماشین رفته بودم که ابهت خودم به عنوان یکی از مهره های اصلی داعش رو نشون بدم.
نزدیک استانداری ایست بازرسی های زیادی بود و منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی بود
با بیسیم حضور منو گزارش دادن و ماشین ما رو بازرسی نکردن.
بر عکس سفرهای قبلیم به عنوان ابوهاجر، تصمیم گرفتم مستقیم به دیدار والی برم.
رئیس دفتر والی سریع رفت و حضور منو گزارش کرد و وارد اتاق والی شدم و به همراهام گفتم که بیرون اتاق یه جایی منتظر بمونن.
_ بهم خوش آمد گفت. میخواستم طوری رفتار کنم که جرإت نه گفتن نداشته باشه. بهم تعارف کرد که رو صندلی ریاست بشینم و منم از خدا خواسته رفتم و رو صندلی نشستم
طبق اطلاعاتی که رضا بهم داده بود والی حلب بسیار آدم جاه طلبی بود، برای همین میدونستم چطور باهاش حرف بزنم. با لحن مقتدرانه که کمی صمیمیت رو چاشنیش کرده بودم گفتم:
_ابو یاسر... گزارش کارات به رقه و بو کمال رسیده...
موفقیت های زیادی داشتی و وقتشه که جایگزین والی رقه بشی.
رقه از مهمترین مناطق داعش تو سوریه بود و به پایتخت داعش معروف بود. البته با بررسی اسنادی که پیدا کرده بودیم متوجه شده بودیم که مقر اصلی فرماندهی داعش بو کماله، اما ولایت رقه برا شخصی مثل ابویاسر خیلی وسوسه کننده بود.
اومد و دستمو بوسید...تو چشماش طمع و اشتیاقشو میشد دید.
_ جان نثارم امیر
_ این تازه اول ماجراست تو راه نرفتهی زیادی داری ابو یاسر... اما باید تو این راه سخت کار کنی، هر چقدر داعش با عظمت تر و گسترده تر باشه جایگاه تو هم بالا تر می ره.
_ قسم میخورم.. قسم میخورم که تا جان در بدنم هست به داعش و اهدافش متعهد باشم
دستمو گذاشتم رو دستش.
_ابو یاسر... به من فرمانی رسیده که جزء آخرین مأموریتهای تو، تو حلبه و باید انجامش بدی..
بلند شو و از روی دیوار نقشهی حلبو بیار...
نقشه رو گذاشت روی میز بلند شدم و با دقت منطقهای که بهم سپرده شده بود رو مشخص کردم.
_ ٣ روز مهلت داری که به کمک فرمانده عملیاتی منطقه، این ناحیه رو تصاحب کنی...
برای صادرات امن تر نفت به این منطقه نیاز داریم.... البته عملیات باید کاملا محرمانه صورت بگیره و احدی نباید از محتوای فرمان با خبر بشه.
_ قبل از غروب آفتاب دستورشو صادر میکنم
_ ابو یاسر.... موفقیت یا عدم موفقیت تو تاثیر خیلی زیادی برای موقعیتت تو رقه داره... سعی کن حتما انجامش بدی...
میدونستم که لو رفتن عملیات محرمانهی غرب حمص، شکست آتی تو شمال حلب و چن تا عملیات احتمالی آینده به احتمال زیاد منجر به لو رفتن من بشه اما من تو موقعیتی نبودم که به خودم فکر کنم
#ادامه_دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۴۰ با اینکه میدونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۴۱
اونا حتی حدس نمیزدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون نشسته، باهاشون حرف میزنه و تو اتاقی که امن میدونن، نفس میکشه!
بعد از جلسه به ابوخلیل گفتم اگه کسی سراغ منو گرفت بیارش پیش من و نیم ساعت بعد آوردشون.
۴ نفر بودن یکیشون رو میشناختم و از فرماندهین سرشناس بود.
اون اطلاعات کاملتری از من داشت و روی نقشه مسجدی رو که قرار بود نمازجمعه برگزار بشه رو نشون داد و گفت: به هیچ وجه کشتن ابوبکر البغدادی تو این زمان اولویتی برای ما نداره و اصلیترین هدف ما از شرکت تو این نماز شناسایی چند تا از مهرههای کلیدی داعش هست که تو زمان مناسب حذفشون کنیم و به هیچ عنوان دنبال عملیات استشهادی نباشید.
شکل ردیفی ایستادن هر کدوم از ما رو مشخص کرد و سه نفر تو یه ردیف و دو نفر دیگه ردیف عقب میایستادن.
***
به ابوخلیل گفتم به نماز نایسته و مراقب اطراف مسجد باشه ... داعشیا مردم رو مجبور به شرکت در نماز جمعه میکردن و هر کی به هر دلیلی امتناع میکرد مجازات میشد.
ما تو ردیف سوم ایستاده بودیم و فرمانده کنارم بود و دو نفر دیگه پشت سرمون... من یه کلت برداشته بودم که کوچیکتر و شلیک با اون راحتتر بود.
کم کم افراد جمع شدن... محافظا رو می دیدم که دور تا دور جمعیت ایستادن و هر کدوم یه کلاش دستشون بود... فرمانده بدون ترس و نگرانی با اطرافیان خوش و بش میکرد و زیر چشمی اطراف رو بررسی میکرد.
تمام سلول های بدنم منو تحریک میکردن که بدون توجه به عواقبش کار البغدادی رو یه سره کنم ولی میدونستم که نافرمانی و خودسری تو تاریخ اسلام ضربههای به مراتب بدتری بهمون وارد کرده.
برا همین تنها راهم جلب رضایت فرمانده بود...
یواش و در گوشی بهش گفتم: اجازه بدین من کارشو تموم کنم، من میدونستم احتمالش هست که برنگردم... چه فرقی داره اینجا شهید بشم یا تو عملیات.
_ اون خیلی وقتا اشتباهات زیادی داره ، حذفش نتایج مثبت و منفی داره و به هیچ عنوان نمیارزه که بخوایم برا حذفش عملیات استشهادی بذاریم.
مردم عادی به شدت بازرسی میشدن و بعید بود که با وجود محافظا و بازرسیا کس دیگهای بخواد کاری بکنه.
البغدادی اومد داخل...
ضربان قلبم چن برابر شد و هیجان زیادی داشتم.
من سعی میکردم دیرتر از بقیه به رکوع و سجده برم تا ببینم وقتی جمعیت حواسشون نیست میتونم شلیک کنم یا نه. نیمی از تمرکزم به اطراف بود و بقیش رو کلت کمریم.. ایستاده بودیم زیر چشمی یه نگاه به البغدادی کردم و یه نگاه به محافظ روبه روییم که دیدم تفنگو طوری سمتم گرفته که تو چند ثانیه میتونه شلیک کنه
سعی کردم عادی رفتار کنم...
#ادامه_دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت۴۱ اونا حتی حدس نمیزدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۴۲
بعد از اتمام نماز یه سخنرانی چند دقیقهای داشت که بیشترش به خط و نشون کشیدن برا فرماندههای ما طول کشید و بقیشم به تکرار خلافت خود خواندش.
فرمانده بهم گفت: تو برو ما فعلا تو مسجد میمونیم چن تا مورد رو باید بررسی کنیم
_ رو چشَم
****
نقشهها رو برداشتم و دستور دادم برگردیم رقه.
نقشه ها رو اسکن کردم و فرستادم فرماندهی... دستور جدیدی نبود. گفتن فعلا طبق نقشه پیش برو
نقشه رو گذاشتم جلو...
ادلب بود... البته بر عکس حلب و حمص نمیتونستم بفهمم دقیقا تو اون منطقه باید به کجا سر بزنم و نقطهی دقیقشو به فرماندهی ارسال کردم و ازشون خواستم تا بررسی کنن.
خودمم بیدار بودم و کلی در مورد منطقه اطلاعات جمع کردم اما نهایتا هیچی به هیچی
تا اینکه بهم خبر دادن احتمال اینکه مسئول برنامهریزی عملیاتهای انتحاری داعش ساکن ادلب باشه زیاده ولی کسی خبر نداره دقیقا کجاست.
نمیدونستم ابوخلیل چیزی در این مورد میدونه یا نه. بهتر بود قبل از هر کاری در این مورد مطمئن بشم.
زنگ زدم به ابو خلیل و دعوتش کردم تا شام فردا رو به خونهی ما بیاد.
با خانمه حرف زدم و کاملا توجیهش کردم که نباید در طول صحبتای ما از اتاق بیاد بیرون.
مطالبی که تو حرف زدنامون میگفتم رو از قبل آماده کردم. چون ابوهاجر اهل معاشرت نبود یه دلیلی برا مهمونی دادن جور کردم، بررسی و تحلیل اتفاقاتی که اون چند وقت داشت اطراف رقه میوفتاد بهترین دلیل بود.
***
_ دستتون درد نکنه... واقعا خیلی زحمت کشیدین.
بشقابو آب کشید و گذاشت رو آبچکان
_ من دارم می رم اتاق. ده دیقه دیگه گازو خاموش کنین.
_ چشم... فقط خودتون کی شام میخورید ؟
_ بعد از مهمونی...
میوه ها رو چیدم تو ظرف
صدای زنگ درو شنیدم...
_ بدو... بدو اومد
رفتم سمت درو و منتظر موندم تا خانم بره اتاق و بعدش درو باز کردم.
_ ابو خلیل خوش اومدی بیا داخل
با خنده گفت: امیر معلومه که آشپزی خانم خونتون خیلی خوبه از صد متری، بوی غذا آدمو بی هوش میکنه.
_ بیا داخل... کلی کار داریم
#ادامه_دارد....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #لحظات_حساس #قسمت43 قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز... یه
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#لحظات_حساس
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۴۴
نفسم بالا نمیاومد...
یه نقشهای به سرم زد که نمیدونستم میگیره یا نه، ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود.
جنازهی ابوخلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابوهاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو.
رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن.
با حالت درد گفتم: به ما تیراندازی شده... اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود.
یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم: تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمیتونه زیاد دور شده باشه.
_ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟
_ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلولهای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات میشید و دیهی ابوخلیلو باید بپردازید.
سریع رفتن بیرون...
رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان
سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه...
کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چارهی دیگه نداشتم بهش گفتم: مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چارهی دیگهای ندارم... هبچ جوری نمیتونیم با خودمون ببریم.
کیفو از دستم گرفت:
_ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم
_ باشه بیا
تفنگمو از تو کشو درآوردم و بستم به کمرم
رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه...
از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیکترین بیمارستان فاصلهی زیادی نبود.
_ از این سمت برو....
_ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته
_ میدونم... فقط کاری رو که میگم انجامش بده...
به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار.
بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم: ساکت باش!
خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونهی امن!
رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن...
اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم.
چشام داشت سنگین میشد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد میشد و احساس میکردم دیگه دارم تموم می کنم...
صدای نامفهوم گریهی اطرافیانمو میشنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار...
چشام سنگین و سنگین تر میشد..
_ نخواب امید... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده.
چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن...
#ادامه_دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th