قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت بیست و پنجم بلند شدم و لباسامو و عوض کردم و بیتوجه به
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و ششم
تا داعشی بیرون رفت سریع رفتیم بالا سر ابوهاجر... واقعا شبیهم بود و مردی که مسئول گریمم بود موهامو دقیقا مثل اون درست کرده بود.
چشمم خورد به انگشترش که به انگشت اشارهی دست راستش انداخته بود طرحش کلمه ی الدولة الاسلامیة بود که به شکل دو تا لوزی تو در تو نوشته شده بود... انگشترو در آوردم و انداختم انگشت اشارهی دست راستم ...جیباشم گشتم و چیزی نداشت یه خنجر جا سازی کرده بود که قرار شد بعدا پرستار بیاره.
ابوهاجرو بردن اتاق کناری و دیگه ندیدمش... یکی از پرستارا یه چیزی آورد و بست به فکم و سمت چپ بدنم. نزدیک کتفمو پانسمان کرد و بعدش لباسای بیمارستانو پوشیدم قرار شد در مورد سر و گلوم بگم که خورده به شیشهی ماشین...
فرمانده اومد کنارم و آخرین حرفاشو بهم زد و یه ساعت بعد سوار برانکارد شدم و بردنم به بخش...
استرس زیادی داشتم و از شدت هیجان صدای ضربان شدید قلبمو میشنیدم.
دکتر بهم گفت اگه میترسی یه آرام بخش بهت بزنم که از هیجانت کم بشه و هم اینکه عادی جلوت بده و من قبول کردم.. و بعدش نفهمیدم کی خوابم برد.
***
چشمامو وا کردم... تار میدیدم و چن بار که پلک زدم صورت یه نفرو دیدم با ریشای بلند و قهوه ای و دندونای زرد و نامرتب با دماغ کشیده و باریک بهم لبخند می زد... تا متوجه بیدار شدنم شد شروع کرد به الحمد لله گفتن...
کمی خودمو به تنگی نفس زدم که فوری ماسک اکسیژن کنار تختمو برداشت و گذاشت تو دهنمو و چن بار قسمت طوسی رنگشو فشار داد تا اکسیژن بیاد دستمو گرفتم جلو ماسک و آروم از جلو دهنم ور داشتم.
_ سبحان الله... فکر کردم شهید شدید امیر
دکتر اومد بالا سرم و با چراغش چشمامو نگاه کرد و تعداد انگشتاشو ازم پرسید... بعدشم با گوشی ضربان قلبمو چک کرد... رو کرد سمت داعشی... که یادم اومد ابو خلیل دست راست ابو هاجره.
_ عملش موفقیت آمیز بوده و گلوله رو درآوردیم اما مشکل اصلیش بر خورد سرش با شیشه هست که بهش آسیب وارد کرده... باید یه روز بستری باشه و ممکنه تا مدتی خوب نتونه صحبت کنه.... راستی چرا نگفتین تنگی نفس داره...
_ گفتیم به پرستار گفتیم.. وسطای عمل یادم افتاد..
_ باید زودتر میگفتین ممکن بود بیمار از دست بره... به هر حال بعد از ظهر یه سری بهش می زنم... ابو خلیل رفت پشت سر دکتر و متوجه اسلحش شدم... با صدای آروم و به فشار وقتی که ابوخلیل اومد سمتم گفتم:
_ اینجا امنه؟
_ مطمئن باشید... بیست نفر تو بیمارستان هستن...
_ وسایلام کو؟ نکنه برداشتن؟ و ماسکو گذاشتم جلو دهنم
_ الآن میارم
بعدش رفت بیرون... یه داعشی دیگه با اسلحه جلوی در بود و میچرخید... در که باز بود صدای همهمهی تو بیمارستان به گوشم میرسید... چن دقیقه بعد ابو خلیل با یه کیسهی مشکی اومد تو.
_ خودتم آسیب دیدی؟
_ نه... نه... دقیقا طوری برنامه ریزی کرده بودن که شخص شما شهید بشید.. ولی دست خدا بالای دست اونا بود و شما زنده موندین!
_ همین اطراف بشین تا خبرت کنم... در اتاقمو ببند صدا اذیتم میکنه...داشت میرفت که با صدای گرفته گفتم یه اسلحه تو اتاق برام بذار...
رفت بیرون و از یکی از داعشیایی که بیرون بودن یه اسلحه گرفت و گذاشت کنار تختم...
وقتی اتاق خالی شد کیسه رو آروم وا کردم.. یه گوشی اپل بود و یه ساعت که روش علامت داعش بود و یه نقشهی چن صفحهای که روش چن جا با خودکار قرمز علامت گذاشته شده بود.
اگه رضا بود یه سیلی بهم میزد که اگه ابوهاجر چیزی نداشت لو میرفتی ولی خب حداقل گوشی رو که باید میداشت و خندم گرفت تازه میفهمیدم اون کشیدهها برا چی بود...
متوجه شدم رمز گوشی با اثر انگشته و با اعتماد به نفس انگشتمو گذاشتم و نگرفت... موبایل ابو هاجر تنها کسی بود که تشخیص میداد من ابوهاجر نیستم..
#ادامه_دارد
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت بیست و ششم تا داعشی بیرون رفت سریع رفتیم بالا سر ابوهاجر.
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و هفتم
بعد از ظهر پزشک اومد و گوشی رو بهش نشون دادم و مدلشم که بلد بودم بهش گفتم ... اومد سمت راستم وایساد و داشت ضربان قلبمو چک میکرد اروم بهش گفتم: امشب تنها فرصت تخلیهی اطلاعاتی گوشی هستش... ما نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم، موندن من اینجا برا خودیا خطرناکه، هر چقدر من بیشتر اینجا بمونم احتمال لو رفتن اونا بیشتره ... بازرسیتون که نکردن اون بیرون؟
_ نه به جز من همه رو بازرسی میکنن و منم چون جونتو نجات دادم کاری باهام ندارن... کلا اوضاع بیمارستان خیلی امنیتیه...
_ نگران بچههام...
_ نگران چی؟ از یه هفته قبل براشون کارت پزشکا رو درست کردیم.. تو حواست به خودت باشه.
ابو خلیل اومد اتاق.
_ حالش چطوره؟
_ خوشبختانه اوضاعش خوبه... خودش اصرار داره زودتر ترخیص بشه اما بهتره که چند روزی تحت کنترل بمونه به هر حال اگه تصمیمتون به رفتن بودم تا 24 ساعت آینده باید بمونه تا مطمئن شم خطر رفع شده. دکتر رفت بیرون.
_ ابو خلیل...
اومد نزدیک تر...
_ ما باید فردا از اینجا بریم. تا الآن به گوش همه رسیده که من اینجام، به صلاح نیس که بمونیم...
_ چشم امیر... مقدمات رفتنتونو آماده میکنم. البته ما اسم شما رو نگفتیم، میدونن که شخص مهمی اینجاست ولی نمی دونن شمایید.
_ در هر صورت برای فردا آماده باش... خودمو به تنگی نفس زدم که ماسکو برداشت و گذاشت جلو دهنم.
..
قبل غروب، میز شام اومد تو اتاقم و ابو خلیل هم اومد تو.
_ یه نفر مواظب بوده که غذا سالم باشه و خود آشپز از این غذا خورده
_ آفرین.. خودت شخصا برو و مواظب اوضاع بیمارستان و رفت و آمدا باش که رفت بیرون.
همه جای میزو نگاه کردم... زیر برنج... کشوی میز اما گوشی توش نبود... غذا رو خوردم و یه نفر اومد برا بردن ظرفا... گوشی رو گذاشتم رو میز تا راحت تر جابه جایی رو انجام بده که تو یه چشم به هم زدن گوشیا رو جابه جا کرد.
طبق آموزشایی که بهمون داده بودن میدونستم چون ردیابی میشه بهترین محل برا تخلیهی اطلاعات طبقهی پایین یا بالای همین اتاق بود و ابوهاجر اصلیم تو همین بیمارستان اسیر شده بود و میشد بدون نیاز به هیچ کار اضافی، قفل موبایل رو باز کنن.
بعد از تخلیهی اطلاعاتی موبایل اصلی باید بهم بر میگشت تا بتونم از رو شماره های ثبت شده تماس هامو بشناسم و الا حتما لو میرفتم پس اونا یه شب فرصت داشتن برا تخلیهی اطلاعات که زمان کمی نبود...
***
موندنمون اونجا خطرناک بود... چون علاوه بر من ابوهاجر اصلی و یه تیم از نیروهای خودی تو بیمارستان بودن و هر لحظه امکان داشت لو برن.
به محض اینکه موبایل اصلی با تقلبی جابه جا شد و اثر انگشتو تغییر دادم و یه چرخی تو موبایل ابو هاجر زدم به ابو خلیل گفتم که باید بریم...
دستمو گرفت و بلندم کرد و چن تا اسپری برای تنگی نفسم تو کیسه تو دستش بود. کش اسلحه رو انداختم رو دوشم و باهاش راه افتادم.
ده نفر جلو تر از من و ده یازده نفر دیگه پشت سرم راه افتادن و به طبقهی پایین که رسیدیم دایره مانند شدن و سمت راست و چپم راه افتادن.. آروم به ابو خلیل گفتم: اینجوری که بدتر انگشت نما میشیم...
_ فدات بشم امیر.. اگه کسی صدمهای بهتون میزد من چی جواب خلیفه رو می دادم؟
احساس میکردم خودمو راحتتر از اونی که فکر می کردم پیش نزدیکای ابوهاجر جا کردم البته دورهی تقلید صدایی که تو این مدتم داشتم خیلی بهم کمک میکرد.
#ادامه_دارد....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت بیست و هفتم بعد از ظهر پزشک اومد و گوشی رو بهش نشون دادم
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و هشتم
عقب نشسته بودم..
میدونستم که خونه ابوهاجر تو یه محلهی نظامی تو رقهاس و حدس زدم که میرفتیم اونجا.
_ ابو خلیل.. بهتره زن و بچم با این وضعیت منو نبینن نزدیک خونم که رسیدیم تو پیاده شو و اونا رو به بهانه ی مشکلات امنیتی ببر یه جای امن..
_ چطوره چند روزی رو مهمان ما باشید؟
_ نه کار واجبی تو خونه دارم
ابو خلیل زودتر از من جلوی یه خونهای که دیوارای بلندی داشت پیاده شد و بیس دقیقهی بعد یه خانم و دو تا بچه از خونه اومدن بیرون و یادم افتاد کلید ندارم و زنگ زدم بهش و گفتم درو کامل نبند و بعدشم فعلا برو تا زنگ بزنم و خبرت کنم
درو باز کردم و اولش سعی کردم عادی رفتار کنم و زیر چشمی بررسی کنم تا ببینم تو خونش دوربین داره یا نه... که نداشت، البته کاملا متوجه بودم که تو یه محلهی نظامی بودم و هر اتفاقی میافتاد همه مثل مور و ملخ میریختن...
از امنیت خونه که مطمئن شدم بلند شدم و شروع کردم به گشتن، یه لپ تاپ که به نظر نمیاومد برا خود ابوهاجر باشه تو یکی از اتاقا بود پاشنه ی کفشمو چرخوندمو و یواسبی رو که توش جا ساز شده بود رو دراوردم و گذاشتم رو میز و ویندوز قرمز رو روش نصب کردم...
یواسبی رو انداختم توشو و یه رمز وارد کردم و پیام فرستادم که تو خون هستم با کدی که از رو ساعت جهانی ساخته بودم.
بعدش همه جا رو گشتم و فقط یه کاغذ از تو سطل آشغال پیدا کردم که به نظر میومد ابوهاجر نوشته بود. اما چیز عجیبی که بود این بود که تو اون کاغذ شکلی شبیه به طرح انگشترم روش بود و فقط زمانی دیده میشد که سمت نور باشه...
کاغذو گرفتم جلوی لامپو انگشترمو از پشت گذاشتم رو شکل و دقیقا هم اندازه بود و با نیم ساعت کلنجار رفتن متوجه شدم انگشتر من در حقیقت یه نوع مهر هست
اما یه مساله حل نشده برام مونده بود... اینکه فعالیت بعدی ابو هاجر چی بود...
تو کشو چن تا نقشه بود... یه نقشه مخصوص ترکیب جمعیتی، یه نقشه طبیعی استانها بود و نقشهای که با خودم آورده بودمش و 15 تا نقطه رو با قرمز علامت گذاشته بود... یه پیام فرستادم و پرسیدم که ابو هاجر تا چن وقت پیش کجاها رفته و با مقایسه ی اون مناطق با علامت و ترتیب زمان سفرای ابو هاجر فهمیدم باید برم سمت غرب استان حمص که نزدیک قبایل شیعه نشین سوریه هست.
زنگ زدم و به ابو خلیل گفتم فردا دو ساعت قبل از طلوع آفتاب راه میافتیم و فقط با یه ماشین بیا و بهترینها رو بیار.. بلافاصله که حرفم تموم شد گفت طبق دستورتون مهاجرین رو تو بهترین منطقهی رقه اسکان دادیم....
_ با اهالی محل چی کار کردین؟
_ بعضیا فرار کرده بودن و خونههاشون خالی مونده بود و بقیه رو جابه جا کردیم..
مهاجرین کسایی بودن که از کشورای دیگه به داعش ملحق شده بودن و متوجه شدم داعش برای اسکان اونا مردم رو از خونه هاشون آواره میکنه
شروع کردم به جمع آوری یه سری اطلاعات در مورد منطقه ی غرب حمص...
***
راننده معلوم بود مسیرو خوب میشناخت و ما رو مستقیم برد همون جایی که تو نقشه بود.
به منطقه که رسیدیم چن نفر به استقبالمون اومدن و رفتیم داخل یه چادر بزرگ سفید، یکی از اونها لباس روحانیون مردم سوریه رو پوشیده بود و اومد سمتم...
شیخ : اهلا و سهلا.. چه موقع خوبی اومدین امیر... از قبایل اطراف اومدن برای بیعت.
سر ظهر نماز ظهر رو به من اقتدا کردن چون من رابط خلیفه بودم و جایگاهم به مراتب از روحانیون، بالاتر بود. بعد از نماز ظهر به شیخ اشاره کردم که سخنرانی کنه.. و بلند شد.
_ مردم خداوند میفرماید که ای مردم با جان و مال خودتون در راه خدا جهاد کنید و بدانید که آنچه که نزد خداست برای شما بهتر است... شریعت رسول خدا از یاد ها رفته... مردم از کشورهای مختلف با هم هم پیمان شدند که شریعت پیامبرمون رو احیا کنیم...
اولین قدم ما نابودی علویان هست... من خودم بارها به قبایل علوی سفر کردم و دیدم که اونها الکل میخورند و روابط نامشروع دارند... از مهاجرین عبرت بگیرید و با مال و جان خودتون به جهاد برید... تا سرزمینهای اسلامی رو از وجود کفار و مشرکین پاک کنیم....
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت بیست و هشتم عقب نشسته بودم.. میدونستم که خون
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و نهم
با خودم داشتم فکر میکردم این پیرمرد حتی اگه بارها به قبایل شیعه نشین سفر کرده باشه و واقعا دیده باشه که علویان اونجا الکل مصرف میکنن بازم نمیتونه شاهد روآبط نامشروع اونا بوده باشه
چون در بین تمام مردم چنین مسائلی قبیحه و حتی بدترین زنها و مردها هم پنهانش میکنن و امکان نداره اون قدر علنی باشه که یه نفر متوجه شیوعش ببن مردم باشه...
من نمیتونستم بین مردم از علویان دفاع کنم چون قطعا لو میرفتم... البته تو نگاه مردمم چیزی به اسم تایید دیده نمیشد.
مردم حتی جرات سوال پرسیدن نداشتن
بعد از سخنرانی شیخ مردم به صف ایستادند تا بیعت کنن و من جملاتی رو میگفتم و اونا تکرار میکردند و نهایتا بهشون تبریک میگفتم که از برگزیدگان خدا برای احیای شریعت پیامبرمون هستند و با خلیفهی بر حق ایشون ابوبکر قریشی حسینی بیعت می کنن...
بالاخره بخش مهم رسید و من ابو خلیل میخواستیم بریم سمت اتاق عملیات از شیخ دعوت کردم که با ما به اتاق عملیات بیاد... تجهیزات اتاق عملیاتشون از بروز ترین و بهترین تجهیزات بود و نقشه تو یه مانیتور هوشمند بود.
یه نفر ایستاده بود کنار نقشه و بقیه رو صندلیها نشسته بودند تا من وارد شدم بکی از همراهام گفت: ایشون ابوهاجر مسئول هماهنگی و ارتباط بین شخص خلیفه قریشی و مجاهدین هستند و بقیه به احترامم بلند شدند.
_ بشینین...
بلند که همه بشنون گفتم: شیخ شما سفرهای زیادی به قبایل علوی داشتین بهتره شما اول نظرات خودتون رو در مورد مسیرها و مناطق مختلف بدین... و خودم پشت همه تو صندلی بلندی که بود نشستم.
رنگش پرید و رفت سمت مانیتور و یه نگاهی به سمت راست مانیتور کرد و یه چیزایی زمزمه کرد که داعشی که از اول کنار مانیتور بود گفت: شیخ اون مناطق سمت چپ تصویره و همه ی جمع بهش خندیدن...
_ با صدای بلند گفتم اشکالی نداره شاید به این نقشه ها وارد نیست... شیخ اگه تمایل دارین نقشه ی کاغذی بیاریم...
شیخ اومد نزدیکم: بچه هام فدات بشن امیر... من پیرمرد با زانو درد و کمر دردم کجا می تونم برم...
شما جوان هستید و خدا بهتون عنایت کرده که در سنین جوانی به مراتب بلندی برسید... من سالهای زیادی رو گذروندم و مو سفید کردم و میدونم برای حکومت به مردم باید اونها رو ترسوند.. ما هر چالشی رو که اونا باهاش مواجه هستند رو یه تهدید نشون میدیم....
بالاخره جواب سوالی رو که ماهها بود ذهنمو مشغول میکرد رو داد...
همیشه سوال داشتم که داعش چرا فیلم جنایتهای خودشو منتشر میکنه، چون فکر میکنن باید مردم بترسن که بشه بهشون حکومت کرد.
بهش اشاره کردم که رو صندلی که سمت راست جلوتر از من بود بشینه..
صورتش گرفته بود و می دونستم تحقیر شده..
تمام جزئیاتی که فرمانده عملیات داشت توضیح میداد رو حفظ کردم و نهایتا پرسیدم که تجهیزات کافی دارن یا نه که گفت: به اندازهی کافی هست و هیچ کمبودی نیست..
و یه آماریم از همکاری قبایل گرفتم تا بعدا گزارش بدم.
بعد از شرح عملیات شیخ رو کرد به من و ازم دعوت کرد که بریم بازار برده فروشا... خندم گرفت، شیخ تحقیر شده بود و اینطوری میخواست بهم بگه هر چند من دروغگوام تو هم یه مرد بوالهوسی بیش نیستی...
ولی پیشنهادش خیلی کار منو راه مینداخت من باید زن و بچه ی ابوهاجرو دور نگه میداشتم و چه بهانهای بهتر از عروس جدید عمارتم ....! و قبول کردم
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت بیست و نهم با خودم داشتم فکر میکردم این پیرمرد حتی اگه ب
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت سیام
حدود نیم ساعت با ماشین رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، شیخ جلو تر از ما میرفت تا راهو نشون بده..
به یه مسجد رسیدیم و دور تا دور دیواراش مردا نشسته بودن....
شیخ قسمت بالا تر مسجد یه جایی رو برا من و همراهام باز کرد و نشستیم.
یکی بلند شد و به همه گفت : امروز روز تقسیم غنایمه.. روز "ما ملکَت أیمانُکم" هستش.
یه نفر که تو ردیف سمت راست من نشسته بود گفت: هر کی اسیر داره من خریدارم...
یه نفر از روبهروش گفت: من اسیر دارم...
قیمت اونا با توجه به سن و سال... زیبایی و ازدواج قبلیش داشتن یا نداشتنش متفاوته...
زن و بچهی مردم درست مثل یه کالای معمولی فروخته میشدن.
*
تحمل فضای اونجا برام سنگین بود... اسرا از مسیحیانی بودن که هرگز جنگ و درگیری با مردم اطراف نداشتند و خیلی از اونا موقع فرار اسیر شده بودن...
میخواستم بیشتر از وضعیت اسرا بدونم و برای همین به شیخ گفتم که منو تا محل نگهداری از اسرا همراهی کنه و با ابو خلیل رفتیم...
فروشنده برای خریداران، رو بند یک به یک اسرا رو باز میکرد و خریدارا به دقت صورت همه رو میدیدن تا کنیز خودشون رو انتخاب کنن...
وقتی بهشون رسیدیم اولین کنیز رو انتخاب کردم و به ابو خلیل گفتم که پولشو بپردازه اما شیخ با اصرار پول کنیز رو پرداخت و بهم هدیه داد!
شیخ: نباید انقدر زود انتخاب میکردین، دختران جوان و زیبای زیادی بین اونهاست... خود انتخاب کردن بین این همه زیبا رو، لذت خودشو داره...
بهش لبخند زدم و گفتم: متاسفانه من وقت سیاحت بین کنیزان رو ندارم و باید به امور برسم...
ازش متنفر بودم ولی نمیتونستم کاری بکنم
باید سریع برمیگشتیم خونه تا سریع گزارش بدم
*
درو باز کردم و به خانمی که به عنوان کنیزم با ما اومده بود گفتم بره داخل... یه نگاهی به ماشین و همراهای داعشیم کرد و یه نگاه به من و رفت داخل... رفتم سمت ابوخلیل...
_ زن و بچه هام جای امنی هستند؟
_ بله امیر
با یه لبخندی گفتم... فعلا یه مدتی رو بذار همون جا بمونه تا با عروس جدیدم تنها باشم
با یه لبخند شیطنت آمیزی گفت: چشم امیر... دست راستمو بالا بردم و به علامت خداحافظی کمی ثابت نگه داشتم و رفتم داخل.
...ایستاده بود
_ برو اتاق...
تو جاش ثابت موند و با اینکه حتی چشماشم دیده نمیشد میتونستم خیلی راحت متوجه ترسش بشم... نمیتونستم بهش بگم من داعشی نیستم و نگران نباشه، میخواستم بفرستمش اتاق.
رفتم جلو تر و گفتم: ضعیفه فعلا حوصلتو ندارم... برو اتاق... صدای گریه شو شنیدم و رفت به اتاق و درو از پشت قفل کردم.
سریع گزارش رو فرستادم و رفتم آشپزخونه و غذا پختم... کسی چه میدونست که ممکنه اون اسیر با سمی، چیزی قاتل جونم یا بهتره بگم جون ابوهاجر باشه یا نباشه، بهتر بود خودم غذا بپزم در اتاقو زدم و یه دیقه بعد وا کردم و غذا و آبی که رو سینی گذاشته بودم رو جلو در گذاشتم و بازم قفل کردم... بلند که بشنوه گفتم: اگه کار واجبی داشتی در بزن!
اینطوری هم خیالم راحت بود که مزاحمم نمیشه و هم اون خیالش راحت بود.
رفتم سمت نقشه و محل جدیدی که باید میرفتم تو استان حلب بود که تو یکی دیگه از نقشهها دیدم که مرکزی برای استخدام و جذب و آموزش افراد بود.. و با علامت مرکز آموزشی نشون داده شده بود.
رفتم درو وا کردم و ظرفای غذا رو از خانمه گرفتم و گفتم ممکنه چن ساعتی رو بخوابم و بهتره هر کار واجبی که داره قبل خوابم انجام بده و خودمم رفتم ظرفا رو بشورم... ظرفا رو که شستم دیدم از گوشهی در اتاق داره نگام می کنه.
بی توجه بهش رفتم و وضو گرفتم و شروع کردم به نماز خوندن... وسط نماز خوندنم اومد جلوم وایساد و تف کرد رو صورتم و بیتوجه بهش به نماز خوندنم ادامه دادم...
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت سیام حدود نیم ساعت با ماشین رفتیم تا رسیدیم به یه آباد
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت ٣١
البته تقریبا حواسم بهش بود که نره چاقویی چیزی برداره، بعد از تموم شدن نمازم گفتم حیف که نمیخوام دستمو به خون یه ضعیفه آلوده کنم.. تو باید خدا رو شاکر باشی که من انتخابت کردم ..
وقتش که برسه خودت متوجه میشی که چه حماقتی کردی.
نشست کنارم و با گریه شروع کرد به حرف زدن
_ فکر می کنی مسلمونی؟... شماها حتی انسان هم نیستین... من تاریخ خوندم دینی که به خاطرش سر میبُرین، بچهها رو یتیم میکنین و مردم رو آواره میکنین هیچ شباهتی به دین پیامبر نداره....
شماها هر جا از دین که به نفعتونه رو بلند فریاد میزنین و هر جایی که چهرهی خبیثتون رو بر ملا میکنه رو انکار میکنین...
مشکوک می زد، به نظر نمیومد مسیحی باشه خواستم ازش سوال بپرسم تا ببینم جاسوسه یا نه؟!
خندیدم...
_ ضعیفه ما کجا اشتباه کردیم؟
_ اسیرا کسایی بودند که در میدان جنگ شکست خورده بودند، اونم جنگهایی که همگی برای دفاع بود... حتی اون اسیرا هم حق و حقوقی داشتن ....
گناه ماها چی بود که تو سوریه به دنیا اومدیم؟ ...
هر زنی با هر دین و مذهبی که داره، تو این کشور سیاه بخته... اگه ایزدی و مسیحی باشه، میشه اسیر...
اگه علوی باشه کشته میشه و اگه از اهل سنت باشه مجبوره بین مرگ و جهاد نکاح یکی رو انتخاب کنه...
_ خب این سنت خداست که کفار به کفر خودشون دچار بشن.
_ فکر میکنی زنان داعشی خوشبخت میشن؟... یه روز همسر و فرزندانشون با یه جلیقهی انتحاری تیکه تیکه میشن یا تو جنگها میمیرن.
_ تو مسیحی هستی یا ایزدی؟
_ من مسلمانم... اما ترجیح دادم به جای اینکه اسم ظلمی که بهم میشه جهاد نکاح باشه که ساختهی شما داعشیاست و سابقهای تو دین اسلام نداشته، اسمش اسارت و اجبار باشه..
من نمیتونستم بگم حق داری...
_ دهنتو ببند کافر و برگرد به اتاقت، تو لیاقت نداری که تو جهاد من شریک بشی...
می خواستم بدونه که در امنیته
_ جهاد؟.. جهاد؟... خیلی از دخترایی که تو بازار برده ها فروخته میشن دخترایی هستند که به سن بلوغ نرسیدن و ... می دونی تا حالا چن نفر خودکشی کردن.؟؟
تو اسلام نپوشوندن صورت اشکالی نداره اما طبق قانون داعش حتی چشمای یه زن هم نباید دیده بشه، تو اسلام زن حق آموزش و تحصیل داره و تو دین داعشی زن حق تحصیل نداره... شما دین داعشی رو به اسم اسلام دارید اجرا میکنید و احکام جدید خودتون رو دارید...
_ انگار سرت به تنت زیادی کرده
_ آره... کسی که همهی خونوادهشو از دست داده دلیلی برا ادامه دادن نداره...
_ خانوادت به هلاکت رسیدن؟
_ همه به جز برادر کوچیک ترم... اونم یکی از فامیلامون که قبل از ما حرکت کرده بود برای فرار اونو با خودش برد...
حدود دو هزار نفر از کسایی که فرار میکردن دستگیر شدن همهی مردا محکوم به اعدام شدن و همه ی زنا به اسارت گرفته شدن و از خانوادهی ما فقط من زنده موندم و برادر ۶ سالم، فامیلمون اونو نگه نمی داره و نگرانشم.
برو تو اتاق...
درو از پشت قفل کردم.
راست می گفت، تو حکومت داعش زن فقط یه معنی داشت، باروری و تداوم نسل داعش...
تصمیم گرفتم بفهمم کی حکم اعدام دسته جمعی مردم رو صادر کرده و کی اجراش کرده.. و به ابو خلیل سپردم که برام پیداشون کنه..
***
اسم برادر و فامیلشونو ازش گرفتم تا اگه خبری ازش گرفتم بهش بگم و دو تا محافظ برا خونم گذاشتم، چون نمی تونستم اون زنو تو اتاق حبس کنم و معلوم نبود که کی برگردم و اون باید میتونست به آشپزخونه دسترسی داشته باشه و از طرفی میترسیدم فرار کنه لپ تاپ یا چیزای دیگه رو ببره با خودش. البته هیچ زنی طبق قوانین داعش حق نداشت به تنهایی بره بیرون و اگه تنها میدیدنش مجازات میشد .. تصمیم داشتم تو اولین فرصت و وقتی که مطمئن شدم راست میگه و جاسوس نیست بفرستمش دمشق...
#ادامه_دارد ......
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت ٣١ البته تقریبا حواسم بهش بود که نره چاقویی چیزی برداره
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت ٣٢
بعد از ظهر بود و راه افتادیم سمت حلب.
تو یه ایست بازرسی ماشین ما متوقف شد راننده مجوز عبور رو بهشون نشون داد و مامور بازرسی بهمون گفت: فی امان الله... .
اما به راننده گفتم که راه نیوفته تا ببینم اوضاع چطوریه... و ماشینو کمی جلوتر پارک کردیم...
بعضی ماشینها که یه پرچم یا نشانی از داعش داشتن بی دردسر رد میشدن و نسبت به بقیه حساسیت زیادی داشتن.
از ماشین پیاده شدم و با ابو خلیل رفتیم سمت بازرسا...
به ابو خلیل گفتم: تنها هویت خودتو بهشون بگو تا بذارن ازشون سوال کنیم و رفتیم نزدیکتر و ابوخلیل خودشو معرفی کرد. و بازرس فرآیند بازرسی رو توضیح داد که چطور گروههای مخالف داعش به خصوص علویان رو از سایرین شناسایی میکنن؟
فقط کافی بود کسی از اونها نشانهای از تشیع یا مخالف داعش بودن رو داشته باشه که همون جا اعدام بشه...
یه خبرنگار کمی با فاصله از ما داشت گزارش تهیه میکرد. وقتی کارش تموم شد رفتیم سمت بازرسی که باهاش حرف میزد و ازش پرسیدم چی بهش گفتی؟
_ اولش بهش لزوم بازرسیها رو توضیح دادم که اینا برای حفظ امنیت خود مردمه و بعدش گفتم که اسلحه داخل اتوبوسهای مسافربری نمیبریم تا بچهها نترسن و بعد توضیح دادم که فقط مدارک هویتی مسافرین رو چک میکنیم و امنیت و آرامش تو مسیر برقراره... بهش گفتم فی امان الله و برگشتیم سمت ماشین و راه افتادیم.
تو مسیر داشتم متن سخنرانی احتمالیم رو مرور میکردم تا سوتی ندم.
بالاخره رسیدیم به پادگانی که وظیفهی جذب و استخدام و نهایتا آموزش نفرات داعش رو به عهده داشت.
از ماشین پیاده شدیم... ما داخل پادگان نظامی داعش بودیم...
مسئول پادگان که بهش ورود منو اطلاع داده بودن به استقبالمون اومد و گفت بفرمایید اتاق فرماندهی!
اما چون بازدید من سرزده بود میخواستم قبل اینکه تغییری تو پادگان اتفاق بیوفته بازرسی رو انجام بدم و بهش گفتم بهتره بخشهای دیگه رو ببینم تا بعد... به روی چشمی گفت و مسیر رو نشونمون داد و خودش با ما راه افتاد.
اولین جایی که رفتیم تو قسمتی از حیاط بود که توش کارای ثبت نام انجام میشد... با دیدن کسایی که برا استخدام اومده بودن هنگ کردم... غالبا پسر بچه های 8، 9 ساله بودن.
داعشیا با تفنگ اطراف ایستاده بودن تا مراقب اوضاع باشن... متن سوالمو چن بار تو ذهنم ویرایش کردمو از مسئول ثبت نام پرسیدم، چقدر خوبه که والدین این بچه ها به ما اعتماد دارن و به فکر تربیت بچههاشونن...
_ البته بعضی از اونا امیر... بعضی از بچه ها از خانواده های خیلی فقیر هستند، بعضیاشون حین فرار خانواده هاشون دستگیر شدن، بعضی از اونا رو به عنوان مالیات و زکات پرداخت نشدهی خانواده هاشون گرفتیم!!
رفتیم سمت ساختمون... تو مسیر داشتم به این فکر میکردم که دیگه اون متن سخنرانی که آماده کرده بودم به دردم نمیخوره... من همیشه حاضر جواب بودم و تو حرف زدن کم نمی آوردم اما واقعا هیچ حرفی برای سخنرانی بین بچههای هشت نه سالهای که داشتن عضو داعش میشدن نداشتم...
وارد ساختمون شدیم... محیطش شبیه پادگان نبود بیشتر شبیه مدرسه بود و بچهها تو اتاقای مختلف نشسته بودن... وارد یکی از اتاقا شدیم و یه مرد جوونی که از داعشیا بود داشت بهشون آموزش میداد و انتهای کلاس پشت سر بچه ها مثل اونا رو موکت نشستم و بهش گفتم ادامه بده... اون داعشی داشت تفکر، احکام و اهداف داعشی رو به بچهها آموزش میداد. بزرگترین آرزوی اونا کشتن و نابودی تمام علویان به ویژه ایران بود...
مسئول پادگان ازم پرسید که میخوام به زمین بازی پشت ساختمون برم یا نه... بالاخره یه چیزی تو این پادگان سر جای خودش بود اونم زمین بازی پشت ساختمون....
_ بریم
وارد قسمت پشت ساختمون که یه زمین خاکی بود و دو تا دروازه ی کوچیک داشت شدیم...
بچه ها داشتن فوتبال بازی می کردن اما توپ فوتبالشون سر یه انسان بود... قلبم داشت از جا کنده میشد به مسئول پادگان گفتم اون سر کیه؟
با یه لبخند چندش آور جواب داد
_ سر یکی از اعضای حسینیون آذربایجانه.
ابو خلیل با هیجان بچه ها رو تشویق میکرد و دست میزد براشون.
دلم برا اون شهید میسوخت... اما بیشتر از اون شهید دلم برا بچه ها میسوخت که معصومیت خودشونو از دست داده بودن.
داعش از هر کسی تو سوریه با ارزشترین چیزی رو که داشت ازش میگرفت، از زنها آبروشونو و از بچه ها معصومیتشونو از مردها ثروتشونو...
#ادامه_دارد
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت ٣٢ بعد از ظهر بود و راه افتادیم سمت حلب. تو یه ایست بازرسی
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۳۳
تو دلم احساس خاصی داشتم کمی ترس از اون چیزی که قرار بود برای من اتفاق بیوفته و از طرفی قوت قلب برای ضرورت حضورم... چه اهمیتی داشت که اون طرف سوریه و عراق مردم بدونن ما چه خطری رو ازشون دور میکنیم یا نه... مهم این بود که من داشتم تحت نظارت خدای خودم جونمو میدادم تا از انسانیت و ارزشهای انسانی و همچنین امنیت و آرامش سرزمینم دفاع کنم.
اونجا در حقیقت یه کارخانهی ساخت جنایتکار بود...رفتیم سمت اتاق فرماندهی که تو ساختمون بود... یه بچه جلوی اتاق وایساده بود...
مسئول پادگان به یکی از داعشیا گفت: فعلا ببرش، بعدا در موردش تصمیم می گیرم.
_صبر کن...
_ اون کیه؟ برا چی از بقیه جداش کردین...
_ اون بچه کنار یه مردی دستگیر شده که داشت فرار میکرد و اعدام شد...
اسمش خالد عزیز هست...
اسمش آشنا میومد...
چرا از بقیه جداش کردین؟
_ اون عقب ماندهی ذهنیه... به تازگی متوجه شدیم...
یادم افتاد اسم برادر کنیزی که تو خونه بودم خالد عزیز بود... کاغذو از تو جیبم درآوردم... اسم مردی که با خودش قرار بود ببره ابومصطفی عمر بود.
_ برو ببین می تونی بفهمی مردی که کنارش دستگیر شده اسمش چی بوده...
مسئول به سه تا از همراهاش اشاره کرد که برن و اسناد رو بگردن
نیم ساعتی طول کشید که بالاخره بهم گفتن اسمش ابو مصطفی عمر بوده...
بهشون گفتم این بچه فرزند خوندهی منه و با خودم میبرمش... در حقیقت اون خانم اشتباه متوجه شده بود که فامیلش موفق شده فرار کنه...
نهایتا تو جلسهای که با مسئول داشتیم برای اینکه مسئولیت خودمو به عنوان مسئول ارتباط و هماهنگی انجام بدم، توصیههایی کردم بهشون و اونام از یه سری کمبودهاشون گفتن
***
تو راه بر گشت سعی کردم مسائل غرب حمص رو تو ذهنم تحلیل کنم تا راحت تر بتونم اون چیزی رو که دیدم فراموش کنم
گاهی به خالد نگاه میکردم که داد میکشید و بیدلیل میخندید و گریه میکرد.
درو باز کردم...
و خالد رو فرستادم داخل... خانومه تا خالدو دید دوید سمتشو بغلش کرد...
حالم بد بود گفتم سریع برن اتاق... اشک چشامو نمیتونستم کنترل کنم...
اون شهید حتما عزیز یه خانواده ای بوده... بیس دیقهی بعد خودمو جمع و جور کردم که صدای در اتاقو شنیدم..
در اتاقشونو باز کردم و خودم رفتم اتاق خودم که خانمه اومد سمتم...
_ من نمی دونم تو کی هستی و چی کاره ای... اما خوب می دونم از اینا نیستی...
انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم...
داد زدم سرش و گفتم اگه کاری نداری برو اتاق... اون از روی این تشخیص داده بود که بهش احترام میذاشتم و تصمیم گرفتم کمی با تندی باهاش رفتار کنم!
_ باشه... باشه... فقط من می خواستم بهت بگم به خاطر لطفی که در حقم کردی میتونم کمکت کنم
برادرش از لای در نگام کرد... اما اون درست مثل بچههای معمولی بود... داشتم گیج میشدم،
_ اون بچه مگه عقب مونده نیست؟
_ نه.. اون خیلی باهوشه و از ٣ سالگیش متوجه شدیم با بقیهی بچه ها فرق داره، اون خودشو به عقب موندگی زده تا ولش کنن بره....
_ ضعیفه من بهت لطف کردم اما یادت نرفته که.. تو کنیز منی و در اختیار من، هر لحظه که اراده کنم مرگ و زندگیت دست منه... من جای تو بودم زبونمو تو حلقم جمع میکردم تا حکم مرگمو صادر نکنه...
یه نگاه مقتدرانهای کردم و گفتم: حالا گمشو... و رفت.
داشتم فکر میکردم اگه جای مسئول استخدام وزارت اطلاعات بودم همهی افراد کادرمو از بین خانما انتخاب میکردم ... یعنی تو دور دستترین نقطهی جهان یه پشه هم رد بشه اینا آمارشو درمیارن!
یه نیم ساعت دیگه بازم در زدن... نمیخواستم زیاد آزادانه تو خونه بچرخن ولی این درو بستن و باز کردنم داشت کلافم می کرد...
_ میشه اتو رو بدی لباسای برادرمو اتو بزنم؟
_ باشه....
رفتم و به کم گشتم و اتو رو پیدا نکردم؛
_ از اتو بیشتر زنم استفاده میکنه. نمی دونم کجاس.. فراموشش کن..
_ اتاق بغلی تو کمده.. تو برا پیدا کردن هر چیزی کلی می گردی..
باید یه فکری برا خارج کردن این آدم از خونم میکردم قبل اینکه برام دردسر بشه.
_ می دونی یه گاو صندوق تو این اتاق جا سازی شده؟
#ادامه_دارد
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت۳۳ تو دلم احساس خاصی داشتم کمی ترس از اون چیزی که قرار بو
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت_۳۴
نفسم بند اومد ولی سعی کردم اعتماد به نفسمو از دست ندم...
_ بودن یا نبودن یه گاو صندوق تو اتاق به شما مربوط نیست... کی بهت اجازه داده خونه رو بگردی؟
چیزی نگفت
یه کم فکر کردمو و تمرکزمو جمع کردم
رفتم سمت اتاق بغلی و یه بار دیگه کل اتاقو کامل گشتم و وقتی مطمئن شدم چیزی نیست کنیز و برادرشو فرستادم اونجا ... مثل همیشه درو قفل کردم، از پشت در گفت : توی کمد اولی از سمت راست یه جای مخفی داره، سمت دیوار.. شکلش شبیه یه دیوار معمولیه اما دیوار نیست اگه دقت کنی جلو تر از دیوار بقیهی قسمتاس... کف دستتو بذار روشو سمت چپ هل بده
_ ساکت شو..
_رفتم تو اتاقی که قبلا اونا بودن و اون قسمت دیوار مانند رو که هل دادم سمت چپ، یه گاو صندوق بزرگ اون پشت بود... رفتم وجود گاو صندوقو گزارش دادم و قرار شد تا 24 ساعت آینده یه نفرو برا باز کردن گاو صندوق بفرستن.... پیشنهاد دادم که برا آسون بودن رفت و آمد طرف، من راننده ی خودمو بفرستم و قبول کردن...
پرسیدم که با اون زن و برادرش چی کار کنم که گفتن موقع برگشت کسی که میفرستن اونو بفرستم تا برسوننش دمشق... چون اون بو برده بود و برا امنیت خودش بد بود که بمونه و اگه من لو می رفتم اونم ممکن بود به عنوان هم دستم مجازات بشه... از طرفی تا پایان عملیات باید تحت کنترل می موند تا چیزی لو نره
رفتم تو اتاق و باهاش صحبت کردم و طوری که بهم یاد داده بودن، بدون هبچ توضیحی گفتم که مجبوره بره دمشق...
کمی ساکت موند و بعد از چند دیقه گفت :تو منو از بردگی نجات دادی و سرنوشت برادرمو تغییر دادی.. من دقیقا متوجهم که اصلا از اول منو برا چی اوردی... پس به حضور من تو این خونه نیاز داری... همین که برادرمو دور کنی کافیه و من اینجا می مونم
_ قراره کنیز دیگه ای بیارم.. موندن تو اینجا خطرناکه.
_ از کجا می دونی خانم دیگه ای که پاشو می ذاره تو این خونه چشمشو رو تفاوت های تو با داعشیا ببنده؟؟؟ من جایی نمی رم... فقط در عوض می خوام قول بدی بعد تموم شدن کارت منو اینجا نذاری...
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم تا متوجه بشه حتی هیچ تضمینی برا زنده موندن خودمم نیست اما مرغش یه پا داشت
هرچند که واقعا موندنش به نفع ما بود ولی خب نمی خواستم جونش به خطر بیوفته، چون من اونو به این خونه اورده بودم
حرفاشو انتقال دادم و قرار شد بمونه ولی تو خونه دوربین نصب بشه تا از امنیت من و عدم خروج اون خانم از خونه و عدم هر گونه ارتباطی با فرد دیگه ای، مواقعی که من نیستم مطمئن بشن
***
درو باز کردمو به راننده دستی تکون دادم که بره و یه مردی که سیبیلاشو زده بود و ریشاشو قرمز رنگ کرده بود اومد نزدیکمو و به فارسی گفت : بههههه چاکر داش امید...
_ هیسسسس بیا تو..
بردمش سمت گاو صندوق و بعد یه ساعت کلنجار رفتن در گاو صندوقو باز کرد و شروع کردیم به عکس گرفتن از اسنادی که توش بود... جابه جایی اون اسناد به مراتب خطرناک تر از موندن اون مرد تو خونه بود...
همون طور که داشت عکس می گرفت منم محتوای اسناد رو نگاه می کردم... یه نامه ار ابو بکر البغدادی به ابو هاجر با مضمون اینکه یه پیغامی به کنسولگری عربستان بفرسته و تفاضای ارسال نفرات کنه، تو یه برگه ی دیگه نماینده ی عربستان ضمن اینکه به البغدادی برای پیروزی هاش تبریک می گفت، اعلام آمادگی کرده بود که ٧٠٠ نفر از کسایی رو که از ملیت های مختلف به علل مختلف از جمله قتل، و تجاوز به عنف و جرایم دیگه به اعدام محکوم شده بودن رو در اولین فرصت به بو کمال میفرسته
درسته..
انجام جنایت های داعش از عهده ی هر انسانی بر نمیاد و کسایی که داعشو اداره می کردن هم این موضوعو می دونستن.. پس از افرادی استفاده می کردند که سابقه ای از ارتکاب جنایت داشتن
البته شایعات زیادی از استفاده ی داعشیا از قرصای روان گردان بین مردم پخش بود که نمی دونستم تا چه حد درسته
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۳۴ نفسم بند اومد ولی سعی کردم اعتماد به نفسمو از دست ن
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت_٣۵
علاوه بر اون نامههای متعددی بودن که حاوی زمان قرار ملاقات با مقام سیاست خارجهی آمریکا در مورد فروش نفت سوریه به آمریکا بود.
این تموم ماجرا نبود... ابوهاجر در حقیقت فعالیت و رایزنیهای زیادی با اشخاص مختلف برای جذب نیروی انسانی داشت...
برخی از اسناد نشون میداد داعش تبادل اطلاعاتی زیادی با موساد داره و عمده حمایتهای مالی، آموزشی و اطلاعاتی اون در منطقه از ٣ دولت عربستان، قطر و اسرائیل بود.
تو چند تا از نامهها که بین داعش و نمایندهی عربستان بود، نمایندهی عربستان متعهد شده بود که تعداد کافی از مبلغین مذهب سلفی به سوریه و عراق ارسال کنه تا بتوننن افکار عمومی مردم رو نسبت به داعش و حکومتش مثبت نگه دارن.
اسامی تمام والیان استانها معاونینشون و تمام مسئولین سیاسی داعش بین اسناد و نامه ها بود.
البته فرصت کافی برا خوندن تموم اونها نبود و فقط سعی میکردیم سریعتر عکس بگیریم.
دوربین چن جای خونه نصب شد و مستقیم تصاویر به مرکز فرماندهی ارسال میشد.
اسنادی که تو گاو صندوق ابو هاجر پیدا کرده بودیم اون قدر مهم بودن که اگه بعد از ارسال اون عکسها همون جا شهید میشدیم ارزش این همه تلاش و برنامه ریزی رو داشت...
اما به نظر میومد اون اسناد درهای تازهای رو قرار بود به روی ما باز کنن تا بتونیم تو عملیات نفوذ ضربهی سختی به داعش وارد کنیم.
تمام شب رو بیدار بودیم و داشتیم اسناد رو بررسی میکردیم!
نهایتا 50 تا از مهمترین اسنادی رو که پیدا کرده بودیم رو تفکیک کردیم و تو لباسش جاسازی کردیم و قبل از طلوع آفتاب با خالد فرستادم که بره...
تقریبا با بررسی شباهت های نامه ها متوجه شده بودیم که چطوری میشه با ابوبکر البغدادی ارتباط گرفت...
١٢ ساعت بعد بهم مأموریت داده شد که نامهای رو به ابوبکر البغدادی با مهر خودم بنویسم و بفرستم براش.
از ابتدای تأسیس داعش مهرهی اصلی داعش در عراق ابوبکر البغدادی و مهرهی اصلی داعش در سوریه ابومحمد جولانی بود.
محتوای نامهای که قرار بود به البغدادی بفرستم گزارشی از دیدارهای محرمانهی ابومحمد جولانی با افرادی بود که با رهبریت البغدادی در سوریه مخالف بودن.
ابومحمد جولانی بنیان گذار گروه تروریستی جبهة النصره که شاخهای از القاعده به شمار میومد، بود.
در بخشی از نامه بدون اشارهی مستقیم به جولانی نوشته شده بود که در بین نفرات این گروه نفرت پراکنیهای زیادی از مجاهدین داعشی وجود داره.
قرار بود چن نامه با محتوای مشابه با فاصله ی زمانی بفرستم.
میدونستم این نامهها برای ایجاد اختلاف بین رهبران داعشه.
البته من اون قدری اطلاعات نداشتم که بدونم حذف جولانی از پیکرهی داعش تا چه اندازه میتونست به سود جبههی مقاومت تموم بشه من فقط یه مجری بودم..
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_٣۵ علاوه بر اون نامههای متعددی بودن که حاوی زمان قرار
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت٣۶
من باید دوباره به حلب سفر میکردم اما این بار قرار بود با والی حلب ملاقات کنم تا با استفاده از نفوذ و قدرتی که بین داعش داشتم بتونم به یه روش مناسبی به نیروهای خودی کمک کنم.
قرار بود تو حلب والی رو تحریک به پیشروی در قسمتی از مناطق جنگی کنم تا اونها به کمین نیروهای خودی بیفتن.
میدونستم نباید اون خانم تو خونه بمونه و براش خطرناکه اما خب ابوخلیل موقع خریدش با من بود و بعید بود که در صورت لو رفتنم به اون هم مشکوک بشن.
داعش ابتدا خودشو از اهل سنت معرفی کرده بود اما به تدریج اعلام کرد که همه با هر دین و مذهبی به هر نحوی که داعش رو نپذیرن و تحت حکومت اون در نیان کافر به حساب میان و مرتد هستند.
نیمه شب حرکت کردیم و قبل طلوع آفتاب به حلب رسیده بودیم
به راننده گفتم به سمت استانداری قدیم حلب حرکت کنه که با تسلط داعش محل فرماندهی این گروه شده بود.
با سه تا ماشین رفته بودم که ابهت خودم به عنوان یکی از مهره های اصلی داعش رو نشون بدم.
نزدیک استانداری ایست بازرسی های زیادی بود و منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی بود
با بیسیم حضور منو گزارش دادن و ماشین ما رو بازرسی نکردن.
بر عکس سفرهای قبلیم به عنوان ابوهاجر، تصمیم گرفتم مستقیم به دیدار والی برم.
رئیس دفتر والی سریع رفت و حضور منو گزارش کرد و وارد اتاق والی شدم و به همراهام گفتم که بیرون اتاق یه جایی منتظر بمونن.
_ بهم خوش آمد گفت. میخواستم طوری رفتار کنم که جرإت نه گفتن نداشته باشه. بهم تعارف کرد که رو صندلی ریاست بشینم و منم از خدا خواسته رفتم و رو صندلی نشستم
طبق اطلاعاتی که رضا بهم داده بود والی حلب بسیار آدم جاه طلبی بود، برای همین میدونستم چطور باهاش حرف بزنم. با لحن مقتدرانه که کمی صمیمیت رو چاشنیش کرده بودم گفتم:
_ابو یاسر... گزارش کارات به رقه و بو کمال رسیده...
موفقیت های زیادی داشتی و وقتشه که جایگزین والی رقه بشی.
رقه از مهمترین مناطق داعش تو سوریه بود و به پایتخت داعش معروف بود. البته با بررسی اسنادی که پیدا کرده بودیم متوجه شده بودیم که مقر اصلی فرماندهی داعش بو کماله، اما ولایت رقه برا شخصی مثل ابویاسر خیلی وسوسه کننده بود.
اومد و دستمو بوسید...تو چشماش طمع و اشتیاقشو میشد دید.
_ جان نثارم امیر
_ این تازه اول ماجراست تو راه نرفتهی زیادی داری ابو یاسر... اما باید تو این راه سخت کار کنی، هر چقدر داعش با عظمت تر و گسترده تر باشه جایگاه تو هم بالا تر می ره.
_ قسم میخورم.. قسم میخورم که تا جان در بدنم هست به داعش و اهدافش متعهد باشم
دستمو گذاشتم رو دستش.
_ابو یاسر... به من فرمانی رسیده که جزء آخرین مأموریتهای تو، تو حلبه و باید انجامش بدی..
بلند شو و از روی دیوار نقشهی حلبو بیار...
نقشه رو گذاشت روی میز بلند شدم و با دقت منطقهای که بهم سپرده شده بود رو مشخص کردم.
_ ٣ روز مهلت داری که به کمک فرمانده عملیاتی منطقه، این ناحیه رو تصاحب کنی...
برای صادرات امن تر نفت به این منطقه نیاز داریم.... البته عملیات باید کاملا محرمانه صورت بگیره و احدی نباید از محتوای فرمان با خبر بشه.
_ قبل از غروب آفتاب دستورشو صادر میکنم
_ ابو یاسر.... موفقیت یا عدم موفقیت تو تاثیر خیلی زیادی برای موقعیتت تو رقه داره... سعی کن حتما انجامش بدی...
میدونستم که لو رفتن عملیات محرمانهی غرب حمص، شکست آتی تو شمال حلب و چن تا عملیات احتمالی آینده به احتمال زیاد منجر به لو رفتن من بشه اما من تو موقعیتی نبودم که به خودم فکر کنم
#ادامه_دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت٣۶ من باید دوباره به حلب سفر میکردم اما این بار قرار ب
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت_٣٧
نغمه (قسمتی که از زبون نغمه تعریف میشه)
جلو در خونهی عمه بودم، مردم با لباس مشکی جلو در ایستاده بودن و به من نگاه میکردن.... در نیمه باز بود.. حلش دادم و رفتم تو، صدای گریه و شیون از تو خونه میومد.
ترس تمام وجودمو گرفته بود... رفتم داخل، رو دیوارا پارچه ی سبز زده بودن... همه دور تا دور یه تابوت نشسته بودن... رفتم نزدیک تر... بابام، مامانم، نفیسه، و عمه و شوهر عمه کنار تابوت نشسته بودن و گریه می کردن...
روی تابوت پرچم ایران بود.. از برآمدگی هاش می شد تشخیص داد سر پیکر کدوم سمته...
رفتم و نزدیک سمت شونه ها و سرش نشستم... دستمو کشبدم رو پرچم و گرفتمش... دستام می لرزید و توان زیادی نداشتن... با همون دست بی جونم پارچه رو گرفتم و از رو سرش کشیدم، دیدم امیده.... نفسم بالا نمیومد... قلبم از جاش کنده میشد... واقعا امید بود...
_ امید.... امید...
همه داشتن گریه می کردن...
صورتش سفید و رنگ پریده شده بود.. زخم رو گونه ی راستش قلبمو می سوزوند.
صدام در نمیومد با صدای گرفته زمزمه کردم
_ بیمعرفت مگه قرار نبود با هم به همه چیز برسیم... مگه قرار نبود پشت و پناه هم باشیم.... می دونی ثانیه ها رو برا برگشتنت میشمردم؟؟. می دونی چقدر منتظرت بودم که برگردی؟... به خیالت رفتی و راحت شدی... هان؟
بی معرفت من دوست داشتم... چرا نفهمیدی؟؟؟ چرا نموندی؟... این بود رسمش؟
مامانم اومد بالا سرم... نغمه جان پاشو..
_ نمیخوام بلند شم مامان... نمی خوام،
با التماس گفتم بذار برا بار آخر یه دل سیر نگاش کنم .... مامان دیگه کی میشه دیدش.
_ بلند شو مامان... داری خواب میبینی
_ خوابه؟ خوابه؟
_ آره بیدار شو!
با پاشیده شدن آب رو صورتم از جا پریدم و افتادم به نفس نفس زدن
_ خدا رو شکر... خدا رو شکر که خواب بود...
_ انشاء الله که خیره... پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن.
هنوز چشام خیس بود و فهمیدم تو خواب داشتم گریه میکردم البته نه به اندازهی خوابی که دیدم...اما یادآوری چیزی که دیدم باعث شد بازم گریم بگیره
_ هیچی نیست عزیزم.. خواب دیدی...
***
با نفیسه داشتیم میرفتیم کتاب فروشی؛
_ نغمه خیلی نگران امیدم، قبل رفتنش می فت دعا کن برنگردم شفاعتت میکنم، اما من دوست ندارم الآن شهید بشه.
من خیلی بیشتر از نفیسه نگران بودم، اما باید یه چیزی میگفتم روحیش عوض بشه
_ الکی میگه... اون داداشتو که من میشناسم شهیدم بشه بهمون میگه من نمیتونم تو درگاه خدا پارتی بازی کنم، خودتون سعی کنین لنگون لنگون خودتونو برسونین بهشت
خندش گرفت...
_ آره... راست می گی... نغمه یه سوالی بپرسم راستشو میگی؟... الآن نظرت در مورد امید عوض نشده؟ گاهی خودمو میذارم جای تو می گم شاید بترسی که امید چیزیش بشه بعد ازدواجتون....
_ الآن به عنوان خواهر شوهر احتمالی آیندم میپرسی یا به عنوان دوستم؟
_ دوستت
_ از وقتی فهمیدم امید عضو سپاه قدسه و مدافع حرمه دید خیلی بهتری نسبت به قبل ازش دارم.. نه اینکه فکر کنی چون خودم مذهبیم واسه این می گما... حتی اگه خودمم مذهبی نبودم بازم هیچ عیبی برام نداشت که با همسرم که داره برا امنیت کشورم و مسلمونا و آدمای بی گناه کار می کنه، تو شرایط متفاوتی زندگی کنیم ...
مامانم میگه برا اینکه بدونی خواستگارت برا ازدواج مناسب هست یا نه ببین میخوای پسر خودت شبیهش بشه یا نه... نفیسه اون روزی که مامانم این حرفو زد نفهمیدم چی میگه ولی امروز میفهمم منظورشو.
_ اگه شهید بشه چی؟
_ خب سختیای خودشو داره، تنهایی و دل تنگی و هزار جور سختی دیگه داره ولی نداشتنش یه سختی داره که مجبورت می کنه چشمتو رو همه چیز ببندی.. که نمی گم چون بعدا اگه ما قسمت هم شدیم برام خواهر شوهر بازی در میاری
_ بگو...
من به نفیسه نگفتم ولی جواب من حسرت نداشتنش بود ... فکرشو بکن کسی که این همه نکات مثبت تو وجودش داره رو رها میکنی تا از دستش ندی بعد میشه شریک زندگی یکی دیگه، خیلی برام سخت بود که امیدو کنار یه دختر دیگه ببینم... این از دست دادن خیلی عذابش بیشتره.. اون شهادته از دست دادن نیست، چون این دنیا آخرش نیست... ولی این از دست دادنه یه از دست دادن واقعیه...
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_٣٧ نغمه (قسمتی که از زبون نغمه تعریف میشه) جلو در خونه
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت38
امید (ادامهی داستان به روایت امید )
منطقه ی بعدی که قرار بود برم بو کمال بود، مقر فرماندهی داعش
ترجیح دادم برگردم خونه و اطلاعات بیشتری در موردش به دست بیارم... چون حساس ترین ماموریت من بودو کوچک ترین اشتباهی می تونست آخرین اشتباه من باشه..
خسته و کوفته افتاده بودم رو مبل... ابوهاجر بودنم خیلی سخت بود، همش باید این ور و اون ور بودم اما خاک تو سرش که بدو بدو هاش به جا اینکه ثمره ی خوبی داشته باشه فقط برا نابودی و از بین بردن بود... نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی بیدار شدم سینی غذا رو میز بود... غذا های سوریهای غالبا تند بودن...
شروع کردم به خوردن که ابو خلیل زنگ زد
_ السلام علیکم امیر... یکی از مجاهدین اطلاع داده که نیروهاشون قراره یه عملیاتی رو شرق دمشق شروع کنن.
_ از کجا فهمیده؟
_ برادرش تو ارتش سوریه خدمت می کنه.، انگار متوجه بوده که این مجاهدم قراره تو اون عملیات باشه و احتمال کشته شدنش بود.
برا همین دلش میسوزه و زنگ میزنه که فردا تو عملیات نباش و الا کشته میشی.
_ چرا به تو زنگ زده... باید به فرمانده عملیاتی منطقه میگفت
_ قبلا همسایه بودیم و منو میشناسه
_ باشه... دیگه؟
_ مامور اجرای اعدامهایی که گفته بودین رو پیدا کردم. موسی شعیب اسم جهادیشه
_ بگو هر جا هست بیاد رقه، می خوام به خاطر ایمانی که از خودش نشون داده ازش تقدیر کنم
_ به روی چشم امیر
گوشی رو قطع کردم و لو رفتن عملیات شرق دمشق رو گزارش دادم.
این چهرهی واقعی جنگ داخلیه... دیده بودم که از ۴ فرزند یک خانواده دو سرباز برای ارتش خدمت میکردن و ٢ پسر عضو داعش بود اونا باهم تو جنگ بودن و این مبارزه شکست همهی اونا بود و برا همین سعی میکردن از هم مراقبت کنن.
قدرتی که داعش رو به وجود آورد و خواست تفکر داعش تو منطقه حاکم بشه براش هیچ اهمیتی نداشت که برادر و با برادر به جون هم میندازه و هزاران نفر از مردم بی گناه قربانی میشن..
***
یه معرفینامه نوشتم و مهر زدم به اسم موسی شعیب و دادم به ابو خلیل و بهش گفتم که اینو بده به موسی شعیب که ببره پیش والی حلب، ابو یاسر تا کنار دست فرمانده عملیاتی باشه... بهش بگو امیر به خاطر ایمانی که از خودت نشون دادی ازت راضیه و میخواد آموزش ببینی تا تو رو به مقام بهتری تو داعش برسونه.
اسارت اون مرد نمیتونست تقاص کشته شدن صدها نفر از مردم بی گناه سوریه باشه اما حداقلترین کاری بود که از دستم بر میومد...
اسمشو با قضیهی اعدامها به فرماندهی گزارش دادم.
ابوخلیل یه برگه بهم داد و گفت که سند مالکیت کنیزیه که خریدم... این اسناد تو دادگاه های داعش تنظیم میشد.
فردا باید میرفتیم بوکمال و هیجان خیلی زیادی برای این سفر داشتم.
#ادامه_دارد
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت38 امید (ادامهی داستان به روایت امید ) منطقه ی بعدی که قر
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت_۳۹
آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی به ریشام کشیدم تا حجیم تر دیده بشه و اسپری تنفسی رو برداشتم راه افتادم
بر عکس همیشه یه کم دلم شور می زد
به ایست بازرسی بو کمال رسیدیم... با بقیه ی شهرا فرق داشت. قوانین خاص خودشو داشت.
فقط افراد بالای ۵٠ سال حق داشتن از شهر خارج بشن، جو امنیتی خیلی سنگینی داشت... تو دوره ی آموزشی بهم گفته بودن که باید فرض رو بر این بگیری که تمام اهالی جاسوس هستن...این جمله رو به خاطر این گفته بودن که جاسوسهای زیادی تو شهر بود تا داعشیا امنیت رو بتونن کنترل کنن.
البته چون ما عضو داعش بودیم رفت و آمد ما بدون در نظر گرفتن بومی نبودن و سن و سالمون، آزاد بود.
وارد شهر شدیم... میخواستم برم و اول به اسرا سر بزنم
نزدیک میدون ساعت شدیم... به راننده گفتم یه جا نگه داره
میدون ساعت جایی بود که داعش تقریبا هر روز اونجا اعدام داشت و شاید تا به اون لحظه حدودا ١٠٠٠ نفر رو سر بریده بودن...
البته اعدام های داعش فقط به سر بریدن خلاصه نمی شد و اعدام از طریق انداختن از ارتفاع، سنگسار، آتش زدن و... رایج بود
مردم دور میدون جمع شده بودن و یه داعشی داشت رجز خوانی میکرد که به راننده گفتم حرکت کنه
به خیابون خیاط ها رسیدیم، بوکمال یه خیابونی داشت که فقط توش لباسهای اعضای داعش و اسرا رو آماده میکردن، لباس های اسرا نارنجی بودن تا اسرا شبها بهتر دیده بشن.
به راننده گفتم بره سمت زندان.
رئیس زندان جلوتر از من راه میرفت و راهو نشون میداد.
اتاق زندانیها تو تاریکی مطلق بود و اتاقهایی مخصوص شکنجه تو یه قسمتی از زندان برای بازجویی اسرا، وجود داشت،
تو یه موقعیت مناسب و زمانی که رئیس زندان رفت تا بگه برام چای بیارن مخفیانه از اسامی اسرا عکس گرفتم.
من واقعا نمیدونستم چرا فیلمای اعدامهای داعش فتوشاپ بودن با وجود اینکه داعش اعدامهای زیادی داشت... تو دورهی آموزشیم در مورد بوکمال گفته بودن که داعش موقع اعدام دسته جمعی جادهها رو مسدود میکنه و نزدیک یه چاهی که اون اطراف هست اعدامهای خودشو انجام می ده و حوادث میدون ساعت که تن و بدنمو میلرزوند،
اگه اعدام میکنه چرا فیلماش ساختگیه... سوالی بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود اگه اعدام نمیکنه پس این همه جنایت که دیده بودم چیان؟
گفتم بریم به زیر زمین به یه اتاق بزرگ که بر خلاف تمام قسمتهای زندان بهداشتیتر بود رسیدیم، با خودم فکر کردم اینجا شاید درمانگاه زندانه ولی عجیب بود که با وجود اون همه از جنایتهای داعش برای زندانیها چنین مرکز درمانی خوبی داشته باشه...
محیط اونجا بیشتر شبیه بیمارستان بود و حدود سه تخت با فاصله از هم قرار داشتن
معاون زندان اومد و به رئیس زندان گفت: همه چی آمادس و پزشکا منتظرن
رو کردم سمت رئیس زندان
_ بگو قضیه چیه؟
به تته پته افتاد
_ فدای شما بشم امیر... اینجا خرج زیادی داره و ما اگه بخوایم سرمایهی حکومتو صرف این رافضیا کنیم که ارزش چندانی نداره... برا همین تصمیم گرفتیم اعدامشون رو به شکل فتوشاپ اعلام کنیم و اعضای بدنشونو بفروشیم...
دود از سرم بلند شد
یه آماری ازش گرفتم و تو یه نامه به خلیفه تعداد فروش اعضا و اسرا رو بیشتر نوشتم و اشاره کردم که ضمن بازتاب فرامین خلیفه متوجه شدم رئیس زندان برای منافع شخصی خودش آمار فروش اعضا رو بسیار کم تر از میزان واقعی اعلام میکنه.
ماموریت من از طرف فرماندهی به دست اوردن یه نقشهی کامل و جدید از بوکمال بود و برای این ماموریت باید حداقل یه روز اونجااقامت داشتم. شب نقشهها رو از امیرِ بوکمال گرفتم و گفتم که فردا صبح بر میگردم رقه.
با جوابی که داد از تصمیمم برا برگشتن به رقه منصرف شدم.
_ فردا خلیفه خودشون شخصا امامت نماز جمعه رو به عهده دارن و سخنرانیم دارن... بهتره بمونید
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۳۹ آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت_۴۰
با اینکه میدونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با نیروهای خودی اصلا امن نیست اما یه ایمیل فرستادم به بچه های خودی و نوشتم:
_ سلام عدنان جان... خدا جهادتو قبول کنه،، بهم خبر رسیده که خلیفه قراره فردا نماز جمعه رو بر پا کنن خواستم بگم که این توفیقو از دست ندی و اگه تونستی خودتو به قافلهی مومنین برسون.
_ سلام برادر مجاهدم ابو هاجر عزیز...
اگر عملیاتی بود و نیاز به حضورم تو جبههی جهاد بود ترجیح میدم از دور خادم خلیفه باشم و به آرمان ایشون اقتدا کنم و اگه عملیاتی نبود به تو ملحق میشم.
متوجه شدم که دستور اینه که اگه کشتن خلیفه خوف جانی برات داشت بهتره تو همون نقش ابوهاجر بمونی و از کشتن خلیفه صرف نظر کنی ولی اگه اوضاع طوری بود که لطمهای به عملیات نفوذت نمیزنه اجازهی عملیات داری.
تمام شبو بیدار بودم و داشتم نقشهی شهر بوکمال رو که امیر بو کمال داده بود زیر و رو میکردم تا بتونم راه احتمالی فرار، مساجدی که احتمال برگزاری نماز هست رو بررسی کنم.
یه ایمیل برام اومد:
_ ابو هاجر یادت که نرفته ابو عماد و دوستاش بوکمال هستند و اگه خواستی اونا رو هم دعوت کن.
فهمیدم داره میگه اگه میخوای میتونیم نیروی کمکی بفرستیم.
_ عدنان... خیلی وقته از اونا خبری ندارم بهتره از طرف من باهاشون قرار بذاری من تو ساختمون نردیک شهرداریام، بهشون بگو اگه میتونن بیان اینجا تا باهم بریم.
باید نفرات رو میشناختم تا بتونم عملیات رو درست و حساب شده انجام بدم.
_ رو چشام امیر.. تو رو به خدا میسپارم.
قبل از طلوع آفتاب امیر بوکمال اومد و ازم دعوت کرد که تو جلسهی فرماندهان داعش شرکت کنم.
تعدادیشونو میشناختم و جزء ١۵٠ نفری بودن که اطلاعاتشونو بررسی کرده بودم.
نشستیم و یکی از فرماندهان شروع کرد به حرف زدن...
تو جلسه ی قبل قرار شد با مشورت با متحدینمون راهکارهای مقابله با جبههی مقاومت رو بررسی کنیم و عملیشون کنیم...
امروز به تشریح نتایجی که به دست اومده میپردازیم:
_ اولینش ایجاد اختلاف قومیتی ملیتیه، ما نفراتی رو آموزش دادیم که بین اونا اختلاف افکنی کنن و حضور سایر ملیتها و قومیتها مخصوصا ایرانیها و فاطمیون افغانستان رو به چالش بکشن... رسانههای متحد ما دارن کار میکنن تا با ایجاد جو فرهنگی مخالف با ارسال مستشار، تو کشورهای مبدا، افراد رو به بازگشت تحریک کنن...
البته این فقط یه بخشی از تدابیر ماست...یکی از متحدین قدرتمند ما با دولت آذربایجان برای برگردوندن حسینیون آذربایجان به توافق رسیده و دولت آذربایجان قراره اونا رو تحت تعقیب قرار بده.
همینطور قراره تو افغانستان تو اولین فرصت ممکن تغییری انجام بده که نزاع داخلی ایجاد بشه و فاطمیون مجبور به عقب نشینی بشن و نهایتا در مورد ایران تصمیم این شده که اقلیت های قومیتی رو تحریک کنن.
میخواستم از برنامههای اصلی و مهمشون بدونم با لحن مقتدرانه و جدی گفتم:
اینا همشون برنامههای بلند مدته... ما باید دنبال برنامه هایی باشیم که تو کوتاه مدت هم نتیجه بخش باشن.
_درسته امیر خدا شما رو حفظ کنه ... کاملا درسته. ما برنامههای کوتاه مدتی هم در نظر گرفتیم که بخشیش رو تو این جلسه بررسی میکنیم.
#ادامه_دارد....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۴۰ با اینکه میدونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۴۱
اونا حتی حدس نمیزدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون نشسته، باهاشون حرف میزنه و تو اتاقی که امن میدونن، نفس میکشه!
بعد از جلسه به ابوخلیل گفتم اگه کسی سراغ منو گرفت بیارش پیش من و نیم ساعت بعد آوردشون.
۴ نفر بودن یکیشون رو میشناختم و از فرماندهین سرشناس بود.
اون اطلاعات کاملتری از من داشت و روی نقشه مسجدی رو که قرار بود نمازجمعه برگزار بشه رو نشون داد و گفت: به هیچ وجه کشتن ابوبکر البغدادی تو این زمان اولویتی برای ما نداره و اصلیترین هدف ما از شرکت تو این نماز شناسایی چند تا از مهرههای کلیدی داعش هست که تو زمان مناسب حذفشون کنیم و به هیچ عنوان دنبال عملیات استشهادی نباشید.
شکل ردیفی ایستادن هر کدوم از ما رو مشخص کرد و سه نفر تو یه ردیف و دو نفر دیگه ردیف عقب میایستادن.
***
به ابوخلیل گفتم به نماز نایسته و مراقب اطراف مسجد باشه ... داعشیا مردم رو مجبور به شرکت در نماز جمعه میکردن و هر کی به هر دلیلی امتناع میکرد مجازات میشد.
ما تو ردیف سوم ایستاده بودیم و فرمانده کنارم بود و دو نفر دیگه پشت سرمون... من یه کلت برداشته بودم که کوچیکتر و شلیک با اون راحتتر بود.
کم کم افراد جمع شدن... محافظا رو می دیدم که دور تا دور جمعیت ایستادن و هر کدوم یه کلاش دستشون بود... فرمانده بدون ترس و نگرانی با اطرافیان خوش و بش میکرد و زیر چشمی اطراف رو بررسی میکرد.
تمام سلول های بدنم منو تحریک میکردن که بدون توجه به عواقبش کار البغدادی رو یه سره کنم ولی میدونستم که نافرمانی و خودسری تو تاریخ اسلام ضربههای به مراتب بدتری بهمون وارد کرده.
برا همین تنها راهم جلب رضایت فرمانده بود...
یواش و در گوشی بهش گفتم: اجازه بدین من کارشو تموم کنم، من میدونستم احتمالش هست که برنگردم... چه فرقی داره اینجا شهید بشم یا تو عملیات.
_ اون خیلی وقتا اشتباهات زیادی داره ، حذفش نتایج مثبت و منفی داره و به هیچ عنوان نمیارزه که بخوایم برا حذفش عملیات استشهادی بذاریم.
مردم عادی به شدت بازرسی میشدن و بعید بود که با وجود محافظا و بازرسیا کس دیگهای بخواد کاری بکنه.
البغدادی اومد داخل...
ضربان قلبم چن برابر شد و هیجان زیادی داشتم.
من سعی میکردم دیرتر از بقیه به رکوع و سجده برم تا ببینم وقتی جمعیت حواسشون نیست میتونم شلیک کنم یا نه. نیمی از تمرکزم به اطراف بود و بقیش رو کلت کمریم.. ایستاده بودیم زیر چشمی یه نگاه به البغدادی کردم و یه نگاه به محافظ روبه روییم که دیدم تفنگو طوری سمتم گرفته که تو چند ثانیه میتونه شلیک کنه
سعی کردم عادی رفتار کنم...
#ادامه_دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت۴۱ اونا حتی حدس نمیزدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۴۲
بعد از اتمام نماز یه سخنرانی چند دقیقهای داشت که بیشترش به خط و نشون کشیدن برا فرماندههای ما طول کشید و بقیشم به تکرار خلافت خود خواندش.
فرمانده بهم گفت: تو برو ما فعلا تو مسجد میمونیم چن تا مورد رو باید بررسی کنیم
_ رو چشَم
****
نقشهها رو برداشتم و دستور دادم برگردیم رقه.
نقشه ها رو اسکن کردم و فرستادم فرماندهی... دستور جدیدی نبود. گفتن فعلا طبق نقشه پیش برو
نقشه رو گذاشتم جلو...
ادلب بود... البته بر عکس حلب و حمص نمیتونستم بفهمم دقیقا تو اون منطقه باید به کجا سر بزنم و نقطهی دقیقشو به فرماندهی ارسال کردم و ازشون خواستم تا بررسی کنن.
خودمم بیدار بودم و کلی در مورد منطقه اطلاعات جمع کردم اما نهایتا هیچی به هیچی
تا اینکه بهم خبر دادن احتمال اینکه مسئول برنامهریزی عملیاتهای انتحاری داعش ساکن ادلب باشه زیاده ولی کسی خبر نداره دقیقا کجاست.
نمیدونستم ابوخلیل چیزی در این مورد میدونه یا نه. بهتر بود قبل از هر کاری در این مورد مطمئن بشم.
زنگ زدم به ابو خلیل و دعوتش کردم تا شام فردا رو به خونهی ما بیاد.
با خانمه حرف زدم و کاملا توجیهش کردم که نباید در طول صحبتای ما از اتاق بیاد بیرون.
مطالبی که تو حرف زدنامون میگفتم رو از قبل آماده کردم. چون ابوهاجر اهل معاشرت نبود یه دلیلی برا مهمونی دادن جور کردم، بررسی و تحلیل اتفاقاتی که اون چند وقت داشت اطراف رقه میوفتاد بهترین دلیل بود.
***
_ دستتون درد نکنه... واقعا خیلی زحمت کشیدین.
بشقابو آب کشید و گذاشت رو آبچکان
_ من دارم می رم اتاق. ده دیقه دیگه گازو خاموش کنین.
_ چشم... فقط خودتون کی شام میخورید ؟
_ بعد از مهمونی...
میوه ها رو چیدم تو ظرف
صدای زنگ درو شنیدم...
_ بدو... بدو اومد
رفتم سمت درو و منتظر موندم تا خانم بره اتاق و بعدش درو باز کردم.
_ ابو خلیل خوش اومدی بیا داخل
با خنده گفت: امیر معلومه که آشپزی خانم خونتون خیلی خوبه از صد متری، بوی غذا آدمو بی هوش میکنه.
_ بیا داخل... کلی کار داریم
#ادامه_دارد....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت۴۲ بعد از اتمام نماز یه سخنرانی چند دقیقهای داشت که بیشترش
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#لحظات_حساس
#قسمت43
قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز...
یه کم در مورد رقه و اطرافش که تسلط اطلاعاتی بیشتری داشتم و در مورد تصمیمات آیندم که قرار بود با ابوخلیل عملیش کنم حرف زدم و نهایتا سر حرفو باز کردم و گفتم: ابوخلیل یه عملیاتی بهم سپرده شده از طرف خلیفه که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده.
_ میتونم کمکتون کنم امیر؟
فنجونو گذاشتم رو میز و کمی بهش نزدیک شدم...
_ خلیفه بهم سپرده که هر جور شده از قبایل جنوب حمص بیعت بگیرم... البته سران قبایل همچین جرأتی ندارن که بهم نه بگن اما...
_ اما چی امیر
_ اما میدونم که یه فکرای ناجوری تو سرشونه... با مخالفینمون سر و سرّی دارن...
_ میخواین کار چن تاشونو یه سره کنم تا بفهمن نباید با خلافت در بیوفتن
_ نه.. نه... من دنبال یه انفجارم... باید یه عملیات استشهادی راه بندازم تا مردم بترسن و پشت این حیوونا خالی شه... اما یه مشکلی هست... چایی رو خوردم و ادامه دادم.
من نمی خوام برا ارتباط گیری با نصر شعیب به خلیفه رو بندازم... می فهمی که... نمیخوام فکر کنه که از عهدهی این کار برنیومدم...
میخواستم بپرسم که چطور میتونم با نصر شعیب ارتباط بگیرم که گوشیم زنگ خورد...
شماره رو که دیدم انگار یه پارچ یخ ریختن رو سرم... شمارهی اضطراری فرمانده بود
_ از خودت پذیرایی کن تا ببینم عدنان چی کارم داره.
رفتم اتاقم
گوشی رو برداشتم .. بله؟
_ سوختی امید! داعش به زندان دمشق حمله کرده و ابو هاجر فرار کرده... جونتو بردار و برو سمت خونهی امن... یه ماشین منتظرته.
_ باشه...
نفسم بند اومد...
از کشوی میز کلتمو دراوردم و صدا خفه کنشو بستم... من تو محله ی نظامی بودم و با کوچک ترین صدای نا متعارفی می دونستم که همه می ریختن خونه.
پشت سرم قایم کردم و رفتم سمت حال. با دیدن من خندبد و بلند شد از همون جا به سمتش شلیک کردم که از مبل افتاد زمین فکر کردم مرده.. رفتم نزدیک تر که یه گلوله به سمتم شلیک کرد و خورد به کتفم و منم دوباره به سمتش شلیک کردم که تموم کرد...
صدای بلند تفنگ ابوخلیل فاجعهی بزرگی بود که تا چن دیقهی دیگه به قیمت جونمون تموم میشد...
نباید با اون تماس تمرکزمو از دست میدادم و همچین اشتباه بزرگی رو مرتکب میشدم که از دور به ابوخلیل شلیک کنم
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #لحظات_حساس #قسمت43 قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز... یه
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#لحظات_حساس
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت۴۴
نفسم بالا نمیاومد...
یه نقشهای به سرم زد که نمیدونستم میگیره یا نه، ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود.
جنازهی ابوخلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابوهاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو.
رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن.
با حالت درد گفتم: به ما تیراندازی شده... اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود.
یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم: تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمیتونه زیاد دور شده باشه.
_ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟
_ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلولهای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات میشید و دیهی ابوخلیلو باید بپردازید.
سریع رفتن بیرون...
رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان
سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه...
کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چارهی دیگه نداشتم بهش گفتم: مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چارهی دیگهای ندارم... هبچ جوری نمیتونیم با خودمون ببریم.
کیفو از دستم گرفت:
_ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم
_ باشه بیا
تفنگمو از تو کشو درآوردم و بستم به کمرم
رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه...
از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیکترین بیمارستان فاصلهی زیادی نبود.
_ از این سمت برو....
_ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته
_ میدونم... فقط کاری رو که میگم انجامش بده...
به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار.
بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم: ساکت باش!
خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونهی امن!
رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن...
اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم.
چشام داشت سنگین میشد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد میشد و احساس میکردم دیگه دارم تموم می کنم...
صدای نامفهوم گریهی اطرافیانمو میشنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار...
چشام سنگین و سنگین تر میشد..
_ نخواب امید... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده.
چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن...
#ادامه_دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #لحظات_حساس #هم_نفس_با_داعش #قسمت۴۴ نفسم بالا نمیاومد... یه نقشهای به سرم
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت45
((بقیه ی داستان به روایت نغمه))
دل شورهی عجیبی داشتم... اون تابوت از جلو چشام کنار نمیرفت...
البته نفیسه گفته بهم که امید گفته بوده شاید شرایطش پیش نیاد که تا یه مدت زنگ بزنه.
صدای آیفونو شنیدم و امیر علی رفت سمتش و گفت نفیسهاس.
دیشب باهم حرف زده بودیم اگه از امید خبری بود حتما همون دیشب بهم میگفت ولی بازم اومدنش یه دل خوشی بزرگی برام به حساب میومد.
اومد تو و باهم احوال پرسی کردیم و مامان گفت : بشین!
_ نمی شینم زن دایی. اومدم اگه اجازه بدین با نغمه بریم خونمون یه کم ریاضی کار کنه باهام... مامانم مریض احواله یه کم؛ برا همین نمیتونم اینجا بمونم. البته اگه زحمتی نیست!
_ باشه... اشکالی نداره. خودمم عصری میام یه سری به مادرت میزنم.
رفتم تو اتاق و آماده شدم، چادرمو سر کردم و کیف طوسی یه طرفمو انداختم و گوشیمو برداشتم.
_ مامان ما رفتیم
تا درو بستم نفیسه یکی زد تو سرش بدبخت شدیم نغمه... امروز صبح که کلاس بودم نگو عماد دوست امید عکسایی که اون جا گرفته بودن و چاپ کرده آورده خونه ... مامانم زنگ زده بهم میگه تو می دونستی یا نه؟ ...
منم یکی زدم تو سرم.
_ وااای بیا بریم تو راه حرف میزنیم
راه افتادیم سمت خیابون.
_ ببین نفیسه رفتیم اونجا حواست باشه از اوضاع اونجا چیزی نگی. من خودم با عمه حرف می زنم.
_ می بینی تو رو خدا؟ امید همش بهم میگه دروغ نگو، بعد خودش راه به راه دروغ میگه.
_ آره... ولی به نظرم همشم تقصیر امید نیست. برا هممون پیش اومده، دلیل اصلیشم به نظرم ترس از واکنش بد پدر و مادرامونه. خب شاید تصمیم امید برا رفتن به سوریه یه تصمیم غیر عادی بوده ولی خب بابات به نظرم اگه میذاشت دلایلشو بگه شاید نیاز به پنهون کاری هم نبود. هر چند نمیخوام کارشو توجیه کنم.
_ راست می گی ولی خب به هر حال به مامان نمیتونست بگه... این دوستش خیلی بیفکری کرده بیهماهنگی آورده، اسکل آقا.
_ حالا کاریه که شده... بهتره فقط مراقب مادرت باشیم.
از دور یه تاکسی دیدم که داشت میومد سمتمون دستمو بالاتر گرفتم و نزدیکمون ایستاد.
_ مستقیم
_ بیاین
_ می گم نغمه به مامان بگیم عکسای سربازیشه
_ نه بابا میفهمه
***
با عمه احوال پرسی کردم بعدش رفت سمت آشپز خونه. تو صورتش میشد نگرانی رو دید... کیفمو گذاشتم رو مبل و چشمم افتاد به عکسای رو میزی که روبه روم بود.
رفتم اون سمت نشستم... عکسای امید بود. با لباس چریکی سپاه و با چن نفر دیگه.
تو یکیشون پرچم داعشو برعکس گرفته بودن.
حواسم به عمه بود که منو نبینه و برگشتم جایی که اول نشسته بودم و نفیسه اومد پیشم نشست... یواشکی بهش گفتم: سربازیه رو نگی.. تو عکس پرچم داعش بوده.
_ باشه
#ادامه_دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت45 ((بقیه ی داستان به روایت نغمه)) دل شورهی عجیبی داشت
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
به روایت نغمه و نفیسه
#قسمت46
عمه از آشپزخونه برگشت و نشست پیشمون
_ از حرفاش مشخص بود که نمیدونه منم می دونم... هر چند برا خودم بهتر بود که به روی خودم نیارم اما بهتر بود با عمه کمی حرف بزنم تا هم خیالم از عمه راحت بشه هم از اینکه نفیسه جور سه تاییمونو تنهایی نکشه.
_ عمه جون راستش... یعنی... راستش منم میدونستم که امید آقا رفته سوریه... اتفاقی فهمیدم
_تو چراااا.. تو چرا آخه نغمه... من تو رو دختر عاقل و زرنگی می دونستم تو واسه چی با اینا هم دست شدی؟
_ نگرانتون بودیم خب... واسه همین مجبور بودیم پنهون کنیم
_ عذر بد تر از گناه نیار... حداقل به یوسف می گفتین، می ذاشتین اون جلوشو بگیره
سرمو انداختم پایین
_ خب.. یعنی خب... چون مطمئن بودیم آقا یوسف جلوشو می گیره واسه همین مجبور شدیم که پنهون کنیم
یه نگاه از رو دل خوری بهم انداخت که ادامه دادم
_ به خدا عمه اگه می شد ما خودمونم از خدامون بود که بریم.. اگه ایران منتظر بمونه که داعش عراق و سوریه رو بگبره مثل جنگ ٨ ساله با صدام یه جنگ ٨ _ ٩ ساله ی دیگه تو خاکش، باید با داعش داشته باشه . ایران داره برا ، امنیت خودش از بهترین روش دفاع یعنی پیش گیری استفاده می کنه هزینه های جانی و مالی که جنگ ایران و داعش رو دستمون می ذاره خیلی بیشتر از هزینه های پیشگیریشه .. از اینا گذشته اونا اگه سوریه و عراقو کامل می گرفتن زبونم لال حرم حضرت زینب (س) امام حسین و حضترت عباس (ع) کلا نابود می کردن... هر جور که حساب کنیم لازمه که به سری برن و اون جا دفاع کنن تا کار به مرز نکشه
_ گیریم که اینایی که می گی درسته... مگه این مملکت نظامی نداره؟؟
_ چرا.. ولی خب نمیشه که همه رو فرستاد اون ور، باید یه سریاشون بمونن تا بتونن امنیتو حفظ کنن... واسه همین نیروی داوطلب جذب می کنن..
یه کم آروم تر شد...
_ من خودم بچمو می شناسم... از همون موقعی که اسم مدافعای حرمو شنیدمااا، خدا شاهده که منتظر بودم اینم بخواد مدافع حرم شه.. اما باورم نمی شد بخواد همچین کاری کنه...
_ تو رو خدا عمه جون ببخشینش...
نفیسه هم دید که داره اوضاع خوب پیش میره مثل من اصرار می کرد که عمه امیدو ببخشه.. چون با بخشیده شدن امید تقریبا ما هم به خاطر پنهون کاریمون بخشیده می شدیم
_ می گم عمه می خواین بریم یه تُکه پا درمانگاه، نوار قلبتونو بگیرن..
_ نمی خواد... حالم خوبه
_ می گممم مامانم قراره عصری بیاد اینجا.. راستش مامانمم نمی دونه اینارو..
_ از دست شما جوونا... آدم سر از کاراتون در نمیاره... ولی باشه بهش نمی گم دستت با اینا تو یه کاسه بوده... ولی خب کلا باید بدونه امید مدافع حرمه چون هر چی باشه بعدا دلخور میشه که با صورت سرخ و لب خندون اومدین خواستگاری و همه چی رو پنهون کردین
_ باشه...
***
رسیدیم خونه.. مامانم چادرشو در اورد و داشت تا می کرد... انگشت اشارشو چن بار جلو صورتم اورد و گفت: فکر امیدو از سرت بیرون کن... من دختر به کسی نمی دم که دو روز دیگه یه دختر افسرده و یه بچه یتیم بهم تحویل بده
حرفش انگار مثل به تریلی بود که از رو قلبم رد شد...
تو عرض چن ثانیه اشکام از رو گونه هام سرازیر شدن.. چرا این حرفو می زنی..
#ادامه_دارد...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش به روایت نغمه و نفیسه #قسمت46 عمه از آشپزخونه برگشت و نشست
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
به روایت نغمه و نفیسه
#قسمت47
اگه رانندهی کامیون بود چه تضمینی بود که چیزیش نشه هیچ وقت؟؟ آخه کی تو این دنیا خیالش از فردای خودش راحته... به خدا اگه شهید بشه یا حتی جانباز بشه هم من احساس نمی کنم که با ازدواج باهاش بدبخت میشم...
چون تا عمر دارم بهش افتخار میکنم و میدونم که خوشبخت میشم باهاش
_من تو رو فرستادم دانشگاه تا درس بخونی و یه چیزی حالیت شه... دختره بیعقل فرق تو با جهاد نکاحیای داعش چیه؟
_اونا به خاطر باورای غلطشون حاضر میشن با هر کسی که عضو داعشه ازدواج کنن... اما من چون امیدو میشناسم و میدونم خوشاخلاق و چشم و دل پاک و با سواد و با غیرت و مهربونه میخوام باهاش ازدواج کنم حتی اگه عمر ازدواجمون کوتاه باشه...
_تو عقل نداری و حقته که بدبخت بشی... بچههای آیندت چه گناهی دارن که پا سوز انتخاب تو بشن.
گریهم شدیدتر شد ولی با اعتماد با نفس و بدون خجالت گفتم: بچههای من باید به پدرشون افتخار کنن، چون پدرشون اون قدر مرد خوبیه که جونشو برا امنیت کشور و هم وطنش میده و به فکر این نیست که عزیزترین کساش زیر سایهی امنیتی که براشون فراهم کرده بشینن و آخرشم بگن که حق نداره ازدواج کنه.
مامان تا همین دیروزش یه امید میگفتی و صد تا امید از کنارش درمیومد... چی شده حالا که فهمیدی داره جونشو به خاطر امنیت ما ها به خطر میندازه میگی نه...
_چون دخترمی... پاره تنمی نمیخوام بدبختیتو ببینم... چه تضمینی هست که خوشبخت شی و فردا روزی پیشمون نشی.
_ هیچکس از آینده خبری نداره هیچ تضیمی برا خوشبختی هیچ کس تو هیچ ازدواجی نیست
اما کدوم آدم عاقلی کسی رو که همهی معیاراشو داره رو رد میکنه تا کسی دقیقا مثل اون پیدا بشه و باهاش خوشبخت بشه و چه تضمینی هست که اون آدم دیگه عمر طولانی داشته باشه؟؟
_ من نمیدونم دیگه خودت میدونی و بابات...
این توپو انداختن رو زمین بابام در حقیقت پیروزی من بود چون پدرم همیشه از تصمیمای من حمایت میکرد و میدونستم که امیدم خیلی دوست داره...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش به روایت نغمه و نفیسه #قسمت47 اگه رانندهی کامیون بود چه تضم
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
ضمن پوزش بابت تأخیر ایجاد شده در ارسال داستان
#هم_نفس_با_داعش
#قسمت48
راضی کردن بابام به اون آسونیایی که فکر میکردم نبود با اینکه خیلی منطقیتر از مامانم با مسائل مختلف برخورد می کرد، البته شاید برا خیلی از پدر و مادرا سخت باشه که بچهی نازپروردشون بیوفته تو مشکلات و غم و دلتنگی ... اما نهایتا از آخرین گزینهی روی میزم یعنی اشک چشام استفاده کردم و بابامم گفت مخالفتی نداره و به انتخاب من راضیه.
*
روز ها رو برا برگشتن امید میشمردم و مشتاق شروع زندگی باهاش بودم اما یه چیزی همش عذابم میداد و اونم کابوس وحشتناک تابوتی بود که مرد رویاهای من، توش آروم گرفته بود و سهم منو ازش محدود به یه غم ابدی میکرد ...
تصویر اون خواب هیچ لحظهای از ذهنم پاک نمیشد و من بودم و یه احساس ابر و بادی از بیم و امید... سهم من از امید چی بود؟ لباس سیاه روزی که اونو به خاک بسپارم و تموم آرزوهامو در کنارش دفن کنم یا لباس سفید قشنگی که تو روز به هم رسیدنمون بپوشم و شادی و خوشی که از صمیم قلبم دارمو به رُخ سرنوشتم بکشم.
این سوالا دائم تو ذهن من بود و فقط یه جواب داشت و بس... امید شهید میشه یا نه؟
من وارد زندگی با امید نشده بودم ولی میفهمیدم که دیدن تمام زیباییهایی که تو وجود امید بود منو هم مشتاق میکرد که دنبال همین معنویت ها و زیبایی ها باشم...
*
داشتم مطالب کنفرانس هفتهی آیندمو آماده می کردم... بدی تحقیق از اینترنت اینه که اولش صد خط مقدمه میچینه و باید یه ساعت بشینی و همه رو بخونی تا اون لالوها یه خط از مطلبی که دنبالشی رو پیدا کنی.
متوجه شدم مامانم داره با گوشی حرف میزنه... بی توجه به مکالمش داشتم ادامهی مطلبو نکته برداری میکردم که با شنیدن عبارت «یا حضرت عباس» از مامانم از جام بلند شدم.
در اتاقو باز کردم و رفتم کنار مامانم که هنوز داشت پشت تلفن حرف می زد. رنگش پریده بود... ترس تمام وجودمو پر کرده بود... خدایا یعنی برا امید اتفاقی افتاده؟
ادامه دارد ...
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان ضمن پوزش بابت تأخیر ایجاد شده در ارسال داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت48 راضی
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت۴٩
_ مامان چی شده؟
با دستش اشاره کرد که فعلا دارم حرف می زنم...
دو دیقه حرف زدنش طول کشید که تو اون دو دیقه مُردم و زنده شدم.
_ نترسی مامان... بابات بود، گفتش که انگار امید زخمی شده..
دنیا رو سرم خراب شد... میدونستم همهی خبرای شهادتو همین طوری میدن، اولش میگن زخمی شده بعدش یواش یواش شهادتو می گن
حس سردی تو سرم داشتم.. اشک چشام سرازیر می شد..
_ مامان تو رو خدا فقط زخمی شده؟
صورتش رنگ پریده و صداش لرزون بود با لحنی که توش یه شک عمیق مشخص بود گفت : آره... لابد زندس که میگه زخمی شده
با همون لرزش صدا و ترسی که تو صورتش بود ادامه داد: پاشو بپوش می ریم خونه ی عمت... حواست باشه چیزی نفهمن... ما فقط می ریم که حواسمون بهشون باشه...
اشک چشام بند نمیومد... دلم داشت آتیش میگرفت آماده شدم. وسط گریهها و نگرانیهام سعی میکردم خودمو امیدوار نگه دارم... امید نمیتونست شهید بشه... مامانم تا صورتمو دید گفت: ما داریم می ریم مراقب نفیسه و عمت باشیم.
اینطوری ببیننت که بنده خداها پس میوفتن. برو صورتتو بشور و دیگم گریه نکن...
نمی تونستم اشکمو بند بیارم... اومد و بغلم کرد
_ هنوز که چیزی معلوم نیست... بسپار به خدا، هر چی صلاحه
به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتیم خونه ی عمه اینا...
***
کمی دورتر از عمه نشستم، عمه کمی نگران به نظر میومد...
_ عمه جون حالتون خوبه.؟
_ والا از صبح یه دل شورهی عجیبی افتاده به دلم...
صورتمو پشت مامانم قایم کردم تا عمه متوجه قطره اشکی که دزدکی و بیاجازه از چشام سرازیر بود، نشه
نمی تونستم آروم باشم و جلو گریه مو بگیرم برا همین سرمو برگردوندم و تو یه چشم به هم زدن از کنار مامان و عمم بلند شدم و خودمو رسوندم به سینک و صورتمو شستم و کمی آب خوردم تا عادی به نظر بیام.
رفتم نشستم پیش نفیسه و یه کم سرگرم صحبت شدیم که صدای زنگ موبایل نفیسه که رو میز به شارژر وصل بودو شنیدیم متنش هماهنگی زیادی با حال خرابم داشت.
با تو ام ای رفته از دست...
هر کجا باشم غمت هست...
کاش روز رفتن تو...
گریه چشمم را نمیبست
_ باباس
گوشی رو برداشت و منم خودمو رسوندم بهش تا متوجه بشم حرفاشونو
_ الو سلام بابا خوبی؟... آره.. مامان اینجاس.. نه حالش خوبه... باشه
گوشی رو برد سمت عمه.
_ مامان بابا کارت داره
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
عمه گوشی رو برداشت و با خوشحالی جواب داد... سلام قوربونت برم... الهی دورت بگردم مادر... چرا زنگ نمی زدی... فدات بشم عزیزم...
با شنیدن این جملات ناغافل بغضم ترکید و مامانمم هم زمان با من گریه کرد.
اون حتما امید بود
بعد از تموم شدن تماس متوجه شدیم که امید بیمارستان اهوازه و خودش زنگ زده تا با رسیدن خبر گلوله خوردنش عمه خیالش از زنده بودنش راحت باشه
ادامه دارد.....
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت۴٩ _ مامان چی شده؟ با دستش اشاره کرد که فعلا دارم حرف
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
قسمت آخر
#هم_نفس_با_داعش
قسمت۵۰
*سه سال بعد *
امید
یه مدت بعد از اینکه از سوریه برگشتم با نغمه ازدواج کردم و الآن یه دختر به اسم فاطمه داربم... ۶ ماه پیش نفیسه و عماد که هر دوشون سابقهی درخشانی تو فاش کردن اسرار من دارن باهم ازدواج کردن و الآن داریم می ریم خونشون مهمونی
_ عه نغمه اون دایی جلالت نیست
_ چرا خودشه
سرعتمو کم کردم و بوق زدم تا آقا جلال متوجه ما بشه و ماشینو نگه داشتم
_ سلام... جایی می رین برسونمتون
در ماشینو وا کرد و عقب نشست
نغمه: سلام دایی.. بیاین جلو بشینین
_ سلام نه نمیخواد یه کم جلو تر پیاده میشم
صدای رادیو باز بود و متوجه شدم یکی از بچه های قدس دیروز شهید شده
جلال : آخه مرد حسابی تو توی سوریه چی کار می کنی آخه، آبت کمه، نونت کمه
یه نگا به نغمه کردم که صورتش قرمز شده بود و هر لحظه امکان داشت یه چیزی بگه.. همون طوری که حواسم به نغمه بود گفتم: پوووللللل دایی جون پوووللللل... چرا نرن... دارن میلیاردی بهشون حقوق می دن...
_ آی گل گفتی... آی گل گفتی..
نغمه با تعجب یه نگاهی به من کرد که ادامه دادم
_ آره بابا شنیدین به هر کدوم تو همون اولین عملیاتا یه ماشین شاسی بلند و یه خونه تو بهترین منطقه ی تهرون می دن؟
هر چی آقا جلال حرفای منو تایید می کرد قیافه ی نغمه دیدنی تر می شد
_ خب من همین جلو پیاده میشم بی زحمت نگه دار
_ خدا حافظ
نغمه ساکت بود و چیزی نمی گفت... خندم گرفته بود ولی میخواستم جدی به نظر بیام ... که با حرفی که زد منفجر شدم
_ ما که بخیل نیستیم ولی اقلا این رخش نیمه جونتو با اون ملیاردها پولی که بهت می دن یه سر و سامونی بده که هر صد متر خاموش نشه
یه کم بعد گفتم : عزیز جون من داشتم با داییت بگو بخند می کردم تا بهت بگم چه من باشم و چه نباشم حرفای دور و اطرافت هر چی که باشه نباید انقدر برات مهم باشه که با اونا بهم بریزی... می دونم سخته... هزار جور حرف از دور و اطرافت میشنوی که شوهرت چرا این همه مدت میذارتت و میره.... کجا می ره؟ نکنه زیر سرش بلند شده؟ مواظب زندگیت باش. از همه مهم تر اینکه می دونم وقتی نیستم بار مسئولیت زندگی مونو تنهایی به دوش می کشی
با بغض گفت : من تا حالا گلگی کردم؟؟
_ نه.. نه... خیلی خانوم بودی و با کم و زیاد زندگی من ساختی ولی اینو بهت می گم که فردای قیامت نگی نگفتی... همه ی کارات باید برا خدا باشه... از غیر خدا توقع هیچی نداشته باشی... اون وقته که هیچ کس نمی تونه حالتو بد کنه
_ خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه
چشم به فاطمه افتاد دستاشو دراز کرده بود سمتم از بغل نغمه گرفتم و رو پام نگهش داشتم.... غان غاااان غان غاااان برید کناررر ما داریم می ریم مهمونیییی الآن عمه نفیسه منتظرمونه و اگه دیر کنیم بهمون ناهار نمی ده..
برگشت سمتم و یه کم زل زد به صورتمو و تو یه چشم به هم زدن یه دسته از موهامو با دست کوچیکش گرفت و کشید
*
نشسته بودیم که نفیسه گفت : گفته بودی دفعهی بعد بقیشو میگی خب بگو
_ هیچی دیگه بعد گلوله خوردنم هیچی یادم نموند
_ ابو هاجر چی شد.. بعدش که فهمیدن تو تغلبی بودی چی شد
_ هووم.... جونم برات بگه که ابو هاجر تو مدتی که تو زندون بود از خاطرات دوران نوزادیش لغایت یوم البیمارستان همه رو اعتراف کرده بود و با اعترافات اون اطلاعات کلیدی خیلی زیادی به دست اومد... خب اگه داعشیا متوجه اعترافا میشدن چی میشد؟
عماد : هیچییی فقط یه خورده می کشتنش تا دیگه به خاطر جونش به رافضیا کمک نکنه
_ آررره... برا همین خودش ماجرا رو جمعش کرد و حرفی از عملیات نفوذ پخش نشد... نهایتا سال 2016 بچه های حشد الشعبی گرفتنش
نغمه : نفیسه خودکار ساده ایم که داده بود بهم جریان داشت
_ چی؟
_ خب بذارین یه کم جدی تر حرف بزنیم... من اون روزی رو که تو اتاق بهم گفتین می خواین با من بیاین سوریه داشتم فکر می کردم باید بهتون بگم که شما ها هم باید بجنگید با داعش یا با هر کسی که دشمن اسلامه... اما جبههی نظامی یه بخشی از جبهه هاییه که میشه توش جنگید...
اون خودکار که ارزون ترینشو انتخاب کردم که فکر نکنین همین جوری دادمَ در حقیقت سلاحی بود که باید باهاش بجنگید و حقیقتو آشکار کنین
اینو بدونین که شما ها الآن جوونای محور مقاومتین و باید هر کاری که از دستتون بر میاد برا پیروزیش انجام بدین
پایان
🍁
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍂🍁🍂
#دینی_عقیدتی
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th