دکتر گفت: «چند لحظه به من اجازه بدید که بهش خون تزریق کنم. خون زیادی ازش رفته. میترسم به صبح نکشه!»
بن هور به دکتر نگاه کرد و گفت: «خون؟ گروه خونیش چیه؟»
دکتر گفت: «B مثبت به نظر میرسه.»
بن هور فورا رفت و روی صندلی نشست. آستینِ پالتویِ سیاه و بلندش را بالا کشید و دستش را مشت کرد و به دکتر گفت: «منم B مثبت هستم. از من خون بگیر و به رگ این مرد تزریق کن! زود باش!»
دکتر که هاج و واج مانده بود، نگاهی به جوزف انداخت. جوزف سری تکان داد و به دکتر فهماند که کاری را که بن هور گفت، انجام بده! دکتر هم دست به کار شد و خون مورد نیازش را از بن هور گرفت.
یک ساعت گذشت.
وقتی خون آن مرد را بند آورد و خونِ بن هور را به او تزریق کرد، بن هور با اشاره دست به دکتر فهماند که برو! دکتر رفت و جوزف و بن هور تنها شدند. بن هور به جوزف گفت: «اینا بیارین تو اتاق خودم. به دارو و دکتر نیاز نیست. خودم یه چیزهایی با خودم آوردم. جوزف! میدونی که چقدر برام عزیزی اما حتی خودِ تو هم حق نداری بدون هماهنگی با من، وارد اتاق بشی. مگر این که من مرده باشم و یا دستوری از روی عقل و اختیار به تو داده باشم.»
جوزف دستش را به نشان محبت، پشت کمر بن هور گذاشت و گفت: «من درسمو بلدم استاد! خوب هم بلدم. خاطر جمع باش.»
آن مرد را به اتاق بن هور بردند. اتاقی حدودا بیست متری با امکانات کامل و یک حمام و دستشویی در گوشه آن. بن هور به جوزف گفت: «برو دو تا ساک بزرگ منو از انبار خودمون بردار و بیا! میدونی که کدوم ساکها را میگم!»
در مدت زمانی که جوزف رفت تا ساک ها را بیاورد، بن هور برهنه شد و به وان حمامش رفت. چشمانش را بست و نیت کرد و با فرو رفتن در آبِ وان، غسل کرد. سپس از وان درآمد و خودش را با پارچه قرمز مخصوص خشک کرد. شیشه کوچکی از گنجه کُنج اتاقش درآورد و کمکم تمام بدنش مخصوصا دست هایش را با قطراتی از آب مقدس شست.
صدای در زدن آمد. جوزف پشت در بود. اما بن هور، بدون توجه به او، موهای بلند و سفیدش را شانه میزد. با آرامش و بدون عجله فرق موهایش را باز کرد و به نوک موها و ریش بلند و وسط سینه اش(از گلو تا انتهای استخوان جناغش) عطر مخصوصش را زد. درست مانند وقتی که میخواست به کنیسه(معبد یهودیان) برود و یا برای سربازان و عابدان و یا شاگردانش سخنرانی کند.
جوزف که میدانست داخل چه خبر و بن هور به چه مشغول است، عجله نکرد و دیگر در نزد. همان جا پشت در ایستاد و منتظر ماند تا وقتش برسد و بن هور او را به داخل دعوت کند.
لحظاتی بعد، بن هور در را باز کرد. جوزف با دو تا چمدان بزرگ وارد اتاق شد. دو تا چمدان را گذاشت روی زمین و آنها را باز کرد. دو تا چمدان چند لایه. یکی مملو بود از انواع گیاه با خاصیت درمانی. از هر چه فکرش را بکنید، یک شیشه کوچک و یا یک پلاستیک به اندازه نصف کف دست وجود داشت. چمدان دوم هم مملو بود از انواع قرص ها و شربت های تماما گیاهی. معلوم بود که همه آنها دست ساز و حساب شده انتخاب شده است.
جوزف لبخندی زد و به بن هور گفت: «چمدان اول، همون داروخانه بزرگ و منحصر به فردت هست. با چمدون دوم هم اگه کسی تا یک سال با دنیای خارج ارتباط نداشته باشه، میتونه زنده باشه و از همه سالم تر زندگی کنه!»
بن هور گفت: «این ها حاصل عمر و تجربه سه نسل از پدرانمون هست. حاصل قریب دو قرن تجربه، جمع شده در این دو تا چمدون! خب ... بمون همین جا! به کمکت نیاز دارم.»
این «بمون همین جا! به کمکت نیاز دارم.» یعنی سه شبانه روز نخوابیدن. نه بن هور خوابید و نه جوزف. بن هور وقتش را به دو بخش تقسیم کرده بود. یک بخش را به مداوای آن مرد و بخش دیگر را به عبادت و خواندن دعا بالای سر آن مرد سپری کرد.
🔺 حاشیه حله-منزل بانو حنانه
همان شبی که کمکم آن مرد داشت به هوش می آمد، سه شنبه شب بود. یعنی همان شبی که بانو حنانه به رباب گفته بود که برای نماز مغرب به منزلش در حله برود.
رباب نمازش را پشت سر مادرش خواند. وقتی نماز و تعقیباتش تمام شد، حنانه از قبله برگشت و رو به طرف رباب نشست و گفت: «باید بری دنبالش!»
رباب گفت: «نظامی نمیشه. اون جهنمی که درست کردند تا زنده ببرنش، لابد خیلی باهاش کار دارند.»
حنانه: «دوست ایرانیمون گفته کمک میکنه که بتونیم بهش نزدیک بشیم.»
رباب: «زمانبَر هست. بچه های ولید لته پار شدند. مادر! اگه بگی چی تو ذهنتونه شاید بتونم بهتر عمل کنم.»
حنانه: «دوست ایرانیمون میگه پایگاهی که ابومجد در اون هست، پیدا کرده. حدودا یک ساعت به طرفِ جنوبِ همون منطقه ای که قرار بوده ابومجد عملیات کنه اما نکرده.»
رباب: «پس باید به فکر یک تیم نیمه سنگین باشیم.»
ادامه...👇
#حیفا۲
حنانه: «نه وقتی که لازم نیست به پایگاه نفوذ کنید. وقتی که قراره از اون پایگاه بیارنش بیرون و به جای دیگه منتقلش کنند، بهترین فرصته.»
رباب: «اگر در تیررسم بود اما نشد بیارمش چطور؟»
حنانه: «وقتی برای صید حیفا میرفتی، گفتم که گفتن لازم نیست بمیره. فقط زمین گیر بشه. اما الان میگم کسی رو که دیشب از ما بُردن، باید برگرده!»
رباب: «چرا لحظه آخر گذاشتین بره عملیات؟ کیه این؟ چرا باید موقع عملیات با کسی که رفته بود درگیر بشه؟ چرا کارو تموم نکرد؟ اگه نمیخواست عملیات کنه، چرا رفت؟ خب نمیرفت!»
حنانه لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: «نمیدونم. رباب! تا هر جا که لازم شد، برو دنبالش!»
رباب: «کِی قراره اونو منتقل کنند؟»
حنانه: «اون پایگاه، هر کسی رو که میگیره، حداکثر ده روز نگه میداره. هنوز از اونجا خارجش نکردند. اینو مطمئنیم.»
رباب: «دنبال گروه باشم یا کسی مدنظرتون هست؟»
حنانه با لبخند خاصی گفت: «ولید!»
رباب با تعجب گفت: «اما مادر!»
حنانه فورا جواب داد: «پسر خوبیه! خودتم میدونی. خودم بزرگش کردم. از شهادت شوهرت، دو سال میگذره. ولید که کسی رو نداره. با من حرف زده. گفتم فعلا صبر کن!»
رباب سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «نمیدونم.»
حنانه گفت: «ولید تا حالا بارها با مرگ بازی کرده و شکستش داده. خبر موثق دارم که اسمش تو لیست ترورِ آمریکایی هاست. ولید باعث افتخار هممونه. شهید زنده است.»
رباب: «شما هر پسری رو تربیت کنید شهید میشه.»
حنانه دستش را روی دست دخترش گذاشت و گفت: «بهش فکر کن. نتیجه اش را تا آخر این ماموریت به من بده!»
رباب خم شد که دست مادرش را ببوسد که یهو دید یک سایه کوچک، در کنار در اتاق افتاده. سرش را بالا آورد. دید همان دختری است که آن شب نجاتش داد. صاف نشست و به دختر زل زد.
حنانه همین طور که روسری اش را باز کرده بود و موهای سفیدش را میبافت گفت: «دختر خیلی قوی هست. دل و جان و روح بلندی داره. کار خدا بود که اون شب پیداش کنی.»
رباب آغوشش را به طرف دخترک باز کرد. دخترک با تردید و سکوت عمیقی که در چهره معصومش بود، آهسته آهسته به طرف رباب رفت.
حنانه دوباره روسری اش را بست و گفت: «زبونش بند اومده. خیلی ترسیده. درست میشه. بخشی از حافظه اش رو هم از دست داده. اینم بعون الله درست میشه.»
رباب دختر رو در آغوش گرفت و بوسید. لحظه ای بعد از او پرسید: «اسمت چیه؟»
اما دختر جواب نداد و فقط به صورت رباب زل زده بود.
حنانه دستش را به گردنبند دختر نزدیک کرد و به آرامی بیرون آورد و به رباب نشان داد و گفت: «روی گردنبندش نوشته لیلا!»
رباب گفت: «به به! لیلا! چه اسم قشنگی!»
رباب خداحافظی کرد و در حال رفتن بود اما...
خبر نداشت که یکی دارد از شکاف درِ یکی از حجره های خانه حنانه به او نگاه میکند...
اِما بود...
داشت رفتنِ رباب را میدید ولی چون حنانه گفته بود از اتاق خارج نشود، خودش را آفتابی نکرد و در تاریکی اتاقش، رفتن رباب را با کنجکاوی تا دمِ در تماشا کرد.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷
🆔 @ghamar_p
🌀 ۱۳ روز مانده تا شروع مراسم معنوی اعتکاف
🗓 ۲۵ دی الـــــی ۲۷ دی
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷
🆔 @ghamar_p
هدایت شده از 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
♦️مراسم معنوی #اعتکاف بزرگ شهرچمگردان♦️
📆زمان برگزاری مراسم :۱۳و۱۴و۱۵ ماه مبارک رجب
📌مکان اعتکاف: مسجد حضرت قمربنی هاشم (علیه السلام)چمگردان
⚜باحضور اساتید حوزه و دانشگاه و کارشناسان فرهنگی مذهبی و اعتقادی
همچنین مراسم جُنگ شادی و برگزاری هیأت و برنامه های متنوع دیگر با اهدای جوایز⚜
🔴ویژه خواهران و برادران و دانش آموزان🔴
‼️برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید:
🆔 @Media_noor
‼️برای ثبت نام حضوری:
هر روزه از ساعت ۹ الی ۱۲ ظهر
👌مکان: کانون مهدویت و خانواده، جنب مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج و هیأت امناء مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷
🆔 @ghamar_p
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#سرباز #بصیرت #حاج_قاسم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
♦️ #پویش_اعتکاف_نیابتی ♦️
#ماه_رجب
#ماه_مغفرت
⚜این پویش برای عزیزانی که علاقهی شرکت در این مراسم معنوی را دارند ولی متأسفانه به هر دلیلی امکان تأمین بودجه آن برایشان مقدور نیست، تشکیل شده است⚜
🔴هر عزیزی که خودش امکان شرکت در این مراسم و معتکف شدن را ندارد و در ثواب افراد مذکور میخواهد شریک باشد، میتواند با پرداخت هزینهی آن به #نیابت از دیگری و یا کمک در حد توان در برگزاری این مراسم یاری دهنده باشد.🔴
♦️عزیزانی که تمایل به مشارکت و کمک نقدی و غیرنقدی(شامل برنج،روغن،نبات،خرما) دارند لطفاً نذورات خود را تحویل خادم مسجد نمایند.
❇️شماره حساب جهت واریز نذورات:
۵۸۹۲۱۰۱۴۱۵۰۵۳۴۳۴
به نام علی نوری
برای کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در این #پویش_معنوی ، به آیدی زیر پیام دهید:
🆔 @alin_313
📌مکان اعتکاف : مسجد حضرت قمربنی هاشم (ع) چمگردان
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج،کانون مهدویت و خانواده و هیأت امناء مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷
🆔 @ghamar_p
#حاج_قاسم تمام وصیتش سفارش به یک نفر بود:
ولله ولله ولله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد.
بدانیم اگر عاقبت به خیری برای خود و کشورمان میخواهیم باید با امام همفکر و هم عمل باشیم.
#سرباز
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
-
قمقمهاش هنوز آب داشت
نمیخورد..
از سر کانال تا انتهایِ کانال
میرفت و میآمد و
لبهایِ بچهها را با آب قمقمهاش تر میکرد..
خودش هم ریگ گذاشته بود
توی دهانش تا خشک نشود..
#شهیدحسینخرازی
#بصیرت
#حاج_قاسم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛