eitaa logo
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋
445 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
723 ویدیو
136 فایل
🔸 #شهادت را به بها میدهند نه به بهانه... 🔺 🔻 📣🇮🇷کانال ارتباطی و اطلاع رسانی پایگاه مقاومت بسیج و هِيئَتِ فَرهَنگی مَذهَبیِ حَضْرَتِ قَمَربَنی هٰاشِم(عَلَيهِ السَلٰامْ) چمگردان🇮🇷 🔺 🔶 🔻 ✔️ارتباط با ادمین : 🆔 @alin_313 🆔 @Samen_8_8
مشاهده در ایتا
دانلود
حنانه: «نه وقتی که لازم نیست به پایگاه نفوذ کنید. وقتی که قراره از اون پایگاه بیارنش بیرون و به جای دیگه منتقلش کنند، بهترین فرصته.» رباب: «اگر در تیررسم بود اما نشد بیارمش چطور؟» حنانه: «وقتی برای صید حیفا میرفتی، گفتم که گفتن لازم نیست بمیره. فقط زمین گیر بشه. اما الان میگم کسی رو که دیشب از ما بُردن، باید برگرده!» رباب: «چرا لحظه آخر گذاشتین بره عملیات؟ کیه این؟ چرا باید موقع عملیات با کسی که رفته بود درگیر بشه؟ چرا کارو تموم نکرد؟ اگه نمیخواست عملیات کنه، چرا رفت؟ خب نمیرفت!» حنانه لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: «نمیدونم. رباب! تا هر جا که لازم شد، برو دنبالش!» رباب: «کِی قراره اونو منتقل کنند؟» حنانه: «اون پایگاه، هر کسی رو که میگیره، حداکثر ده روز نگه میداره. هنوز از اونجا خارجش نکردند. اینو مطمئنیم.» رباب: «دنبال گروه باشم یا کسی مدنظرتون هست؟» حنانه با لبخند خاصی گفت: «ولید!» رباب با تعجب گفت: «اما مادر!» حنانه فورا جواب داد: «پسر خوبیه! خودتم میدونی. خودم بزرگش کردم. از شهادت شوهرت، دو سال میگذره. ولید که کسی رو نداره. با من حرف زده. گفتم فعلا صبر کن!» رباب سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «نمیدونم.» حنانه گفت: «ولید تا حالا بارها با مرگ بازی کرده و شکستش داده. خبر موثق دارم که اسمش تو لیست ترورِ آمریکایی هاست. ولید باعث افتخار هممونه. شهید زنده است.» رباب: «شما هر پسری رو تربیت کنید شهید میشه.» حنانه دستش را روی دست دخترش گذاشت و گفت: «بهش فکر کن. نتیجه اش را تا آخر این ماموریت به من بده!» رباب خم شد که دست مادرش را ببوسد که یهو دید یک سایه کوچک، در کنار در اتاق افتاده. سرش را بالا آورد. دید همان دختری است که آن شب نجاتش داد. صاف نشست و به دختر زل زد. حنانه همین طور که روسری اش را باز کرده بود و موهای سفیدش را میبافت گفت: «دختر خیلی قوی هست. دل و جان و روح بلندی داره. کار خدا بود که اون شب پیداش کنی.» رباب آغوشش را به طرف دخترک باز کرد. دخترک با تردید و سکوت عمیقی که در چهره معصومش بود، آهسته آهسته به طرف رباب رفت. حنانه دوباره روسری اش را بست و گفت: «زبونش بند اومده. خیلی ترسیده. درست میشه. بخشی از حافظه اش رو هم از دست داده. اینم بعون الله درست میشه.» رباب دختر رو در آغوش گرفت و بوسید. لحظه ای بعد از او پرسید: «اسمت چیه؟» اما دختر جواب نداد و فقط به صورت رباب زل زده بود. حنانه دستش را به گردنبند دختر نزدیک کرد و به آرامی بیرون آورد و به رباب نشان داد و گفت: «روی گردنبندش نوشته لیلا!» رباب گفت: «به به! لیلا! چه اسم قشنگی!» رباب خداحافظی کرد و در حال رفتن بود اما... خبر نداشت که یکی دارد از شکاف درِ یکی از حجره های خانه حنانه به او نگاه میکند... اِما بود... داشت رفتنِ رباب را میدید ولی چون حنانه گفته بود از اتاق خارج نشود، خودش را آفتابی نکرد و در تاریکی اتاقش، رفتن رباب را با کنجکاوی تا دمِ در تماشا کرد. ادامه دارد... رمان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
🌀 ۱۳ روز مانده تا شروع مراسم معنوی اعتکاف 🗓 ۲۵ دی الـــــی ۲۷ دی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
♦️مراسم معنوی بزرگ شهرچمگردان♦️ 📆زمان برگزاری مراسم :۱۳و۱۴و۱۵ ماه مبارک رجب 📌مکان اعتکاف: مسجد حضرت قمربنی هاشم (علیه السلام)چمگردان ⚜باحضور اساتید حوزه و دانشگاه و کارشناسان فرهنگی مذهبی و اعتقادی همچنین مراسم جُنگ شادی و برگزاری هیأت و برنامه های متنوع دیگر با اهدای جوایز⚜ 🔴ویژه خواهران و برادران و دانش آموزان🔴 ‼️برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید: 🆔 @Media_noor ‼️برای ثبت نام حضوری: هر روزه از ساعت ۹ الی ۱۲ ظهر 👌مکان: کانون مهدویت و خانواده، جنب مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام) ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج و هیأت امناء مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
‏و سلام بر او که می گفت: «اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند و مقام معظم رهبری یک طرف، مطمئناً من طرفِ آیت اللّٰه خامنه ای میروم» 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
♦️ ♦️ ⚜این پویش برای عزیزانی که علاقه‌ی شرکت در این مراسم معنوی را دارند ولی متأسفانه به هر دلیلی امکان تأمین بودجه آن برایشان مقدور نیست، تشکیل شده است⚜ 🔴هر عزیزی که خودش امکان شرکت در این مراسم و معتکف شدن را ندارد و در ثواب افراد مذکور میخواهد شریک باشد، میتواند با پرداخت هزینه‌ی آن به از دیگری و یا کمک در حد توان در برگزاری این مراسم یاری دهنده باشد.🔴 ♦️عزیزانی که تمایل به مشارکت و کمک نقدی و غیرنقدی(شامل برنج،روغن،نبات،خرما) دارند لطفاً نذورات خود را تحویل خادم مسجد نمایند. ❇️شماره حساب جهت واریز نذورات: ۵۸۹۲۱۰۱۴۱۵۰۵۳۴۳۴ به نام علی نوری برای کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در این ، به آیدی زیر پیام دهید: 🆔 @alin_313 📌مکان اعتکاف : مسجد حضرت قمربنی هاشم (ع) چمگردان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج،کانون مهدویت و خانواده و هیأت امناء مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
تمام وصیتش سفارش به یک نفر بود: ولله ولله ولله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. بدانیم اگر عاقبت به خیری برای خود و کشورمان میخواهیم باید با امام همفکر و هم عمل باشیم. 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
- قمقمه‌اش هنوز آب داشت نمی‌خورد.. از سر کانال تا انتهایِ کانال می‌رفت و می‌آمد و لب‌هایِ بچه‌ها را با آب قمقمه‌اش تر می‌کرد.. خودش‌ هم ریگ گذاشته بود توی دهانش تا خشک نشود.. 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت ششم 💥 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا جوزف از خستگی غش کرده بود. روی صندلی که رو به پنجره قرار داشت، گردنش کج شده بود و همان طور بی حرکت مانده بود. بن هور به زور داشت چشمانش را نگه میداشت که خوابش نبرد. به ذکر مشغول بود. روی صندلی و کنار تخت آن مرد نشسته بود و چشم از صورتش برنمیداشت. وسط خواب و بیداری بود که لابلای مژه های پلکش، دو چشم خمار و سیاه رنگ دید که یواش یواش در حال باز شدن بود. بن هور که داشت هوش از سرش میپرید، به زور دستش را بالا آورد و یک سیلی محکم به صورت خودش زد. با آن سیلی محکم، چشمش بازتر شد. عینکش که روی صورتش کج شده بود، صاف و راست کرد و دقیق به چهره و چشمان آن مرد زل زد. دید واقعا چشمانش باز شده و دارند به هم زل میزنند. بن هور صورتش را نزدیکتر آورد و در دو وجبیِ صورت ابومجد به زبان عربی فصیح، با لبخند کوچکی بر لب گفت: «السلام علیک یا مولای یا مَن اختاره الله!» یعنی سلام بر تو ای آقای من و کسی که خدا تو را انتخاب کرده است! آن مرد که هنوز توانِ دادنِ جواب سلام را نداشت، فقط اندکی سرش را تکان داد تا جواب سلام را داده باشد. بن هور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، لبانش را آرام آرام تکان داد و با حالت خاصی از خضوع و خشوع گفت: «صدای منو میشنوید عالی جناب؟» آن مرد مجددا سرش را به نشان تایید تکان داد. بن هور وسط چشمان غمبارش لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر. خدا از عمر من بکاهد و به عمر شما بیفزاید سرورم! میشه خواهش کنم کمی لب های مبارکتون رو تکان بدید؟» آن مرد چند لحظه مکث کرد و لبش را تکان داد و دهانش را خیلی کم، باز و بسته کرد. بن هور گفت: «خدا را شکر. گردنتون لطفا!» آن مرد توانست گردنش را هم تکان بدهد. بن هور دستش را به طرف آسمان بالا برد و گفت: «خدایا دیگه ازت هیچی نمیخوام! دیگه میتونی از بنده ای به نام بن هور، هیچ حاجتی رو برآورده نکنی! طبق قولمون!» سپس نوک دو انگشتِ اشاره و وسطش را در لیوان آب کنارِ تختش زد و آن را به لب های مرد نزدیک کرد و سه چهار قطره آب در دهان و روی لبهایش چکاند. دید از آن چند قطره استقبال کرد. دوباره این کار را کرد و در انتها آن دو انگشت را خیس کرد و روی لبهای بالا و پایینِ مرد کشید تا از خشکی و التهاب خارج شود. همین طور که لبهای ابومجد را خیس میکرد گفت: «داشتم از استرس دیوانه میشدم. به دکتر اصرار کردم که فورا از دستم خون بگیره و به شما تزریق کنه! دکتر خیلی مخالفت کرد اما دوس نداشتم به جز خون خودم در رگ شما خون دیگه ای تزریق بشه. ممکن بود هر اتفاقی برای شما بیفته اما بخت با من یار بود تا بتونم شما را ببینم. اگر بخاطر این اصرار و اشتباهم به شما ضرر و آسیبی رسیده، عفو بفرمایید.» وقتی لب های آن مرد از خشکی درآمد، بن هور رو به طرف جوزف کرد. صدای نفسِ خوابِ جوزف به گوش میرسید. سپس رو به طرف آن مرد کرد. با همان حالت مهربان و خضوعش پرسید: «سرورم اسم شما چیه؟» آن مرد حرفی نزد. بن هور به لبهایش چشم دوخته بود و میخواست اولین کلمه ای که از دهانش خارج میشود را بِقاپَد. دوباره به آرامی پرسید: «قربان! با شمام. لطفا به من بگید. اسمتون چیه؟» دید آن مرد چشمانش بازتر شد و حالاتش از آن خماری و بی حالی اندکی رو به بهتر شدن رفت. انگشت اشاره اش را به آرامی و آهسته روی حنجره اش گذاشت و گفت: «سرورم! اندکی به اینجا فشار بیارید. تلاش کنید صدایی از گلو به بیرون بدید! منم به شما کمک میکنم تا بتونید اسمتون رو به من بگید و با هم دوست بشیم.» چند لحظه گذشت. تلاش و مهارت بن هور بی نتیجه نماند و یواش یواش، با صدایی از ته گلو، و با فشاری که آن مرد روی لب و گلویش آورد، آهسته گفت: «ابومجد!» بن هور لبخندی زد و مهربانانه دستش را به سر و موهای ابومجد کشید و گفت: «بسیار خوب. خوشبختم عالی جناب! من هم بِن هور هستم. از الان تا هر وقت شما بخواید و صلاح بدونید، در خدمت شمام.» ابومجد کمی خودش را تکان داد تا سرجایش بهتر بخوابد. بن هور بلند شد و شربتی از عسل درست کرد و با قاشق کم کم در دهان ابومجد ریخت. اولش چندان برای ابومجد دلچسب نبود اما بن هور گفت: «میل بفرمایید قربان! مقوی هست. از عسل بهشتیِ اورشلیم درست شده. عسل های آنجا در کل دنیا نظیر نداره. نوش جان کنید!» چند لحظه گذشت. بن هور احساس کرد ابومجد میخواهد حرفی بزند. لیوان و قاشق را کنار کشید و خیلی معمولی و ساکت به صورت و چشمان ابومجد چشم دوخت. ابومجد آهسته پرسید: «اینجا کجاست؟» بن هور گفت: «صادقانه عرض کنم. اینجا یکی از بزرگترین پایگاه های ارتش آمریکا در عراق است. شما چند شب قبل به همراه سه نفر دیگر برای عملیات علیه ارتش آمریکا کمین کرده بودید. آن سه نفر قبل از عملیاتشون کشته شدند. اما شما عملیات نکردید و الان هم اینجا هستید.!» ادامه... 👇