eitaa logo
خانه قرآن وعترت امام حسن مجتی علیه السلام جلال آباد
50 دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.. اما مادرم مخالفت کرد و گفت اونا به ما نمیخورن. تکبر بی خودی بود. وگرنه اونا هم از ما مونن تر بودن. هم پوادارتر. وجهه‌ی پدرش هم از خانواده‌ی من بیشتر بود. وقتی متوجه شدم مادرم مخالفه به پدرم گفتم. پدرم فوری قبول کر و گفت میریم خواستگاریش. تو خونه‌نون جنگ شد. خواهرام مخالف بودم. زن برادرم مخالف بود. اما مهم من و بابام بودیم. با حاج آقا صحبت کردیم و ایشون پا پیش گذاشت و از پدرش اجازه گرفت
قسمت سوم شب پدرم تو خونه مطرح کرد. مادرم اخم کرد و خواهرام شروع به مسخره کردن کردند که هول بودن و از خداشونه دخترشونو بگیری. حتما یه ایرادی داره.‌ ولی این حرف ها برای من مهم نبود. دنبال عاقبت بخیری بودم. دنبال این بودم نماز صبحم غذا نشه و غلط های قرانیم رو درست کنم و کنار یه زن مومن زندگی کنم. با وجود اون همه مخالفت محال دیدم که بتونم دختر حاج حسین رو عقد کنم. چون مادر اونم مخالت بود. صبح تا امید رفتم سر کار.‌ مشغول رنگ کردن کمد‌هایی بودم که صاحب کارم بهم داده بود که بابام اومد دنبالم.‌گفت کارت رو ول کن بیا.‌گفتن کجا؟ گفت بیا بهت میگم. از صاحب کارم اجازه گرفتن و دنبال بابا رفتن. مستقیم رفتیم مسجد. حاج و حسین و دخترشم اونجا بودن.‌ تعجب کردم و یکم بعد متوجه شدم که بابام با حاج حسین صحبت کرده که بریم مسجد و خطبه‌ی عقدمون رو بخونن‌. نه مادر همسرم بود نه مادر من. بعد ها فهمیدم مادر همسرم در جریلن بوده ولی مادرم خودم اصلا خبر هم نداشته خطبه رو خوند و مینا دختر دوازده ساله ی حاج حسین بهم بله رو داد. انقدر خوشحال بودم که هیچ کس نمیتونه حال اون لحظه‌م رو درک کنه
قسمت چهارم وقتی برگشتیم خونه پدرم به مادرم گفت عقدشون کردم. تو خونمون غوغا بپا شد.‌ پدرم گفت امشب شام دعوتیم خونشون و هر کس دوست نداره نیاد. مادر و خواهرام دیدن اگر نیان فقط خودشون، خودشون رو حذف کردن. و تصمیم گرفتن بیان‌.‌ و بنا رو گذاشتن رو کم محلی خانواده‌ی همسرمن. اون شب رفتیم و حاج حسین و زنش انقدر خوب پذیرایی کردن که مادر و خواهرم دهنشون بسته شد. قرار شد پدرخانمم طبقه‌ی بالای خونه‌ش رو بده ما. بهترین جهیزیه و از شهر خرید و با یه نیسان آورد خونه. سوییچ نیسان رو داد دستم گفت این خونه و ماشین و جهیزیه مال خودتون. خیلی خوشحال شدم‌ ماشین واقعا به کارم میومد. رفتن تو کار کاه کشی. هر روز کاه رو بار ماشین میکردن و میبردم تحویل میدادم. پدرم برام عروسی گرفت و رفتیم سر خونه زندگیمون.‌ خانمم بار دار شد و این یه خبر خوب برای من بود. اما چند ماه نگذشته بود که متوجه شدیم داره اذیت میشه. اون موقع کشور به این پیشرفت نرسیده بود که خودمون دکتر خوب داشته باشیم. با مادرزنم رفتیم شهر بیمارستان شوروی. اونجا دکتر های روسی بودن. با معاینه خانمم گفتن بچه داره رشد میکنه ولی لگن مادر چون خیلی بچه‌ست نمیتونه رشد کنه و باید بستری بشه. وگرنه هم‌مادر هم بچه رو از دست میدیم.‌ بستریش کردیم و خودمون برگشتیم روستا. هر روز با مادر زنم میرفتیم بیمارستان و حرف مادر خواهرم حسابی اذیتم میکرد. می‌گفتن اینم مثل مادرشه. همه‌ی بچه‌هاش قراره بمیرن.‌