عشق یک اتفاق شیرین است ، اتفاقی که گاه می افتد
مثل آن شعله ای که یک لحظه ، توی انبار کاه می افتد
قدری آهسته تر برو ای ماه ، شب در آغوش چشم تو خواب است
میروی پا به پای چشمانت آسمان هم به راه میافتد
یک تبسم اگر زلیخا را شیوهی دلبری بیاموزی
حتم دارم که یوسف معصوم، هم به چاه گناه میافتد
وه چه سرهای سرسپرده به عشق ، داده طوفان عاشقی بر باد
ما در این مهلکه، در این غصه، کز سر ما کلاه میافتد
شاه دل را مطیع خود کرده ،عقل خودکامهی مخالف عشق
غم مخور، این وزیر نالایق روزی از چشم شاه میافتد
هیچکس لایق نگاه تو نیست، بین صدها هزار صخره و کوه
در دل آبگیر چشم پلنگ ، شب فقط عکس ماه میافتد
راه سوم ندارد این بازی ، آخر قصه ی بشر این است
یا به شمشیر عشق می میرد ،یا به روز سیاه می افتد
#شعر #علی_اکبر_عباسی