تنها و دلگرفته و بیزار و بیامید،
از حالِ من مپرس که بسیار خستهام!
#محمدعلی_بهمنی
امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر
تا هرکجا که میبردت بال و پر ببر
تا ناکجا ببر که هنوزم نبردهای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر
اینجا برای گمشدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر
آرامشی دوباره مرا رنج میدهد
مگذار در عذابم و سوی خطر ببر
دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر
خود را غزل، به بال تو دیگر سپردهام
هرجا که دوست داریام امشب ببر ببر
#محمدعلی_بهمنی
من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم
باور نمیکنید؟ همین شعر شاهد است
#محمدعلی_بهمنی
اين شفق است يا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو
من به كجا رسيدهام؟ جان دقايقم بگو
آيينه در جواب من باز سكوت مي كند
باز مرا چه ميشود؟ اي تو حقايقم بگو
جان همه شوق گشتهام طعنه ي ناشنيده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
پاك كن از حافظهات شور غزلهاي مرا
شاعر مردهام بخوان گور علايقم بگو
با من كور و كر ولي واژه به تصوير مكش
منظرههاي عقل را با من سابقم بگو
من كه هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال براي چون تويي اگر كه لايقم بگو
يا به زوال ميروم يا به كمال مي رسم
يكسره كن كار مرا بگو كه عاشقم بگو
#محمدعلی_بهمنی
پروانه هم شبیه من از ساده لوحیاش
دلبستهٔ گلی است که درکش نمیکند...
#محمدعلی_بهمنی
✨
از بس فرار كردهام از خویشِخويشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
#محمدعلی_بهمنی
شب که آرام تر از پلک تو را میبندم
در دلـم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
#محمدعلی_بهمنی
ایهام
و
استعاره
و
تمثیل
و
نقطه چین . . . !
آسان که نیست ،
شاعرِ چشمان او شدن ! . . .
#محمدعلی_بهمنی
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصلهها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِلهها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سختترین زلزلهها را
پُر نقشتر از فرشِ دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بلهها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یکبارِ دگر پر زدن چلچلهها را
یکبار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئلهها را
#محمدعلی_بهمنی
دلواپسیام نیست، چه باشی چه نباشی
احساس تو کافیست، چه متن و چه حواشی
از خویش گذشتم، ببرم خاک کن اما
شعرم چه؟ نه! بیذوق مبادا شده باشی
میخواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی
مجموعهٔ آمادهٔ نشرم، خبر بد
یک خالی پر، خطبهخطش روح خراشی
شصتوسه غزل له شده در زلزلهٔ من
شصتوسه نفس، شصتوسه حس متلاشی
نفرین نه، سؤال است: چگونه دلت آمد
بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟
#محمدعلی_بهمنی
دارم به بیمجالیِ خود فکر میکنم
با ذهنِ پیرسالیِ خود فکر میکنم
هر سال، وقت کشتنِ شمع تولدم
بر قتل احتمالی خود فکر میکنم
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
گاهی به جای خالی خود فکر میکنم
نارستر از همیشه به توجیه بودنم
روی خواصِ کالی خود فکر میکنم
یادم بخیر... آینهام شرمگین نبود
با شرم بر توالی خود فکر میکنم
با این یقین که شعر نه، شاعر شنیدنیست
من با منِ خیالی خود فکر میکنم
لبریز پاسخی به خودم، پرسشی که نیست
در خود به بیسؤالی خود فکر میکنم
جام طلای شعر مرا قیمتی نکرد
بر کاسهی سفالی خود فکر میکنم...
#محمدعلی_بهمنی🌱