┈••✾•🌺
💠 یادم نیست امتحانِ چه درسی بود! از اونجایی که برام سخت بود، مجبور شدم برای دوره کردن جزوه، شب دیر بخوابم. امتحان ساعت 8 و نیم صبح بود؛ با عجله خودم رو به ایستگاه رسوندم. خبری نشد! از دوستان دیگه هم خبری نبود! خیال کردم اون روز امتحان ندارند یا شاید دیرتر میرن! هرچه منتظر ماندم، خبری از سرویس دانشگاه نشد! امتحان ساعت 8ونیم بود، باید زودتر میرفتم! با سرویس کارمندی خودم رو رسوندم دانشگاه! در راه، سرم به جزوه های امتحان گرم بود! متوجه حضور کم افراد هم نشدم! رسیدیم؛ ایستگاه دانشکده باید پیاده میشدم. سر بلند کردم، خبری نبود! چه سکوت سردی!
خیلی غیر طبیعی بود! ایستگاه دانشکده!... اما...
هیچ کس نبود! انگار زلزله شده باشد! تمام شیشه ها خورد شده بود!!! هرچه جلوتر میرفتم، خرابی ها بیشتر بود! صندلی ها و درهای نیم سوخته تالار امتحانات! چه شده بود!!!
چند نفری که آنجا بودند، با تعجب میپرسیدند چطور آمدی دانشگاه؟
خشکم زده بود! چه زلزله ای شده بود!
این مدت مدام با دوستان و رفقا بحث بود، اختلاف نظر زیاد بود اما تفاوت این بحثها را با اختلاف نظراتی که معمول بود، حس نمیکردم. گمان نمیکردم چنین طوفانی را منجر شود! چه شده بود که این طوفان مرز دوستی ها را رد کرده بود؟
مانده بودم واقعا چطور آمده بودم!!!
امتحان ساعت 8 و نیم بود!
و من در امتحان آن روز هنوز هم مانده ام!!!
#امتحان_سال_1388
@gharare_andishe