💠 «روایت سوم و آخر» ...
بغض چیز عجیبی ست...
نفس میرود و میآید، اما آدم احساس خفگی میکند...!
این بغض ِ غریب
از همان شبی شروع شد که پاهای تاول زده و ناتوانم را میکشیدم روی زمین و صدای لش لش ِ کفشهایم را میشنیدم ... بعد با خودم میگفتم این صدا را با تمام وجود سیو کن برای لحظههای دلتنگی..!
از همان لحظهای که در تاریکی شب، سر در گریبان تفکر و حیرت و عشق با نوای آسد مرتضی آوینی حیاتم را به چالش میکشیدم و در مواجه ی نابرابر ِ روزمرگیها و مردگیها همیشه اندیشه و صدای اسد مرتضی پیروز میشد ...!
آن شبی که من مانده بودم و جمله ی، این اربعین چیست و ما کجاییم؟!
همان شب، بغض نشست به جانم...!
با دیدن تابلوی " مدینه الامام الحسن للزائرین..! "
از آن شب بغض خفه کننده و گلوگیری مهمانم شد و تا کربلا همسفرم ماند...
ره توشه ی سفرمان دقت به نشانه ها و روضه ها بود...!
اگر مجال و توان بود همان دم، همان لحظه بدون توجه به اطراف مینشستم رو به روی این تابلو و های های میباریدم...!
.
.
#تو_تنها_امامزاده_ای_که_حرم_نداری...
✍#زینب_امینی
@baaz_arbaeen
@gharare_andishe