شبهای اول بعد از طوفان الاقصی درست شبیه شبهای حملهی جبهه بود. همان شور دیوانهوار و همان ذکرهایی که زیر لب زمزمهی مستی میشدند. شبها خواب نداشتیم و صبحها با صدای ویرانیهای آباد غزه از خواب بیدار میشدیم. روزمرگی برایمان بیمعنی شده بود و حتی یک خبر از غزه برایمان دنیایی معنی داشت. تصاویر و فیلمهای برادران و خواهرانمان که از غزه مخابره میشد، چنان به ما جان میداد که گویا قرآن بار دیگر نازل شده است. هر آیه از قرآن که در غزه تلاوت میشد، حقیقیترین آیهی قرآن بود. والله که خود خدا در فلسطین بود! پس از آن هر چقدر از این واقعه فاصله میگرفتیم، حس میکردیم که دارد کمرنگتر میشود؛ نگویید که دارد عمیق میشود! تماشای گرایش شگفتانگیز مردم جهان به اسلام دیوانهمان میکرد. گویا ما تا به حال مسلمان نبودهایم و حال با شهادت هر فلسطینی شهادتین میخوانیم. نمازمان را به افق فلسطین میخوانیم و قبلهی شهادتمان قدس است. میگویند هرکس مسلمان است، باید غزه را ببیند و صدایشان باشد. من میگویم هرکس غزه را ببیند، مسلمان میشود. این بود که از فلسطین به خدای شلمچه و فکه رسیدیم. خدایی که در طبس دانه.های شن را مأمور کرد و موسی را از دست فرعون در خانهاش ایمنی بخشید. آری!فلسطین و غزه تنها تداعیکننده جنگ نیستند. فلسطین و غزه امروز تلألو یک تاریخ است و تجلی یک خدا؛ خدای فلسطین...🇵🇸
#غزه
🖊#من_قسّام
@gharare_andishe
پنج دقیقه
سر پیج گلزار شهدای کرمان که رسیدیم، زمزمهها بالا گرفت. دیگر حالا مطمئن بودیم یک کپسول گاز نیست و محشر کبریای شده برای خودش! باز هم در لفافهی گمانهزنی دم میگرفتیم که آمبولانس پشت اتوبوس کار خودش را کرد! نمیدانستم چهمان شده است. خوشحالیم برای شهادت زائران یا ناراحتیم که جاماندهایم. نمیدانستیم ترسیدهایم یا نه. فقط و فقط یک چیز میدانستیم: نرسیدهایم. یا بهتر است بگویم دیر رسیدهایم. آن هم فقط پنج دقیقه. تا آمدیم به خودمان بیاییم، نفسهایمان تنها زبان اشک را میفهمیدند. زبان حال ما دیگر قلم و ورق و کلمات نبودند. عقربهها و ثانیهها حال ما را خوب میفهمیدند. حال ما حال ثانیهای بود که به ساعت خود نرسیده بود! حال عقربهای که گویا لحظهای ایستاده و حالا ثانیهی گمشدهاش را در میان هیچ زمانی نمیجوید! نمیگویم باید میشد و نشد. لازمان و لامکان دیگری خوب بلد است چه زمان و چه مکانی را چطور به حیات بیندازد. اما از آن پنج دقیقه به بعد زندگیهامان پنجدقیقهای شد. عقربهها و چرخش چرخ جنونشان برایمان معنای دیگری دارد و از حال تا ابد تنها پنج دقیقه زندگی خواهیم کرد...
#پنج_دقیقه
#کربلای_کرمان
🖊#من_قسام
@gharare_andishe
بسم الله قاسم الجبارین
کربلا، ندای حیاتگونهاش را از غزه تا کرمان کشاند. در راه سری به بیروت زد تا حال شیخ صالح و رفقای با صفایش را بپرسد و بعد از آن هم دستی به سر و روی عراق کشید و در نهایت به کرمان رسید. ابتدا پای پیاده خود را بر سر مزار هم قسمش، قاسم رساند و مزارش را در آغوش گرفت و بعد هم در راه برگشت چندین بار نام قاسم را صدا زد. هر آنکس که گوشش شدیدتر بدهکار این نام بود، به سمتش دودید. کربلا اما می.دانید که چقدر مهمان نواز است! آن چنان در آغوششان گرفت که آغوشش برخی را تکه تکه کرد. جنون بود و عشق و هر آنچه از ابد و تا ازل آدمیان از حقیقت آن سخن میگویند. پس از آغوش حالا وقت مقصد بود. قرار بود بروند. هرچه نباشد مهمان بودند
و میزبان میدانید که بود؟
حسین علیهالسلام
#پنج_دقیقه
#کربلای_کرمان
🖊#من_قسام
@gharare_andishe
شام های غریب پس از کرمان
بغض روزهایمان را در آغوش گرفته. نفسهامان بیآنکه به استقبال اشکی بروند، داغدارند. عشق شیون میکشد و تک تکمان صبح پس از چشم باز کردن و شب قبل از چشم بستن، حرف حرف کرمان را با ذره ذرهی وجودمان هجا میکنیم. هیچ نمیدانیم حال که جاماندهایم، باید با کدام بیت از این پس غزل خداحافظی عمرمان را دراز کرده، حیات را نشانه بگیریم. به خود که میآییم، یک تصویر از حاج قاسم کنار ماست و یک دریا بغض و یک عمر که گویا دیر شده. همقسم بودن با قاسم هیچگاه اینطور برایمان برجسته نبوده! هیچگاه فکر نمیکردیم کعبهی کرمان ما را هم به حج دعوت کند و حال پس از این کربلای خونین با خود میگوییم:
«چه خوش می ملک سلیمانیات چشیدیم»
حال و پس از آنکه غروبها و طلوعها از پس یکدیگر به آسمان رفت و آمد دارند، ما عزا داریم کرمانیم؛ و نیز مست می سلیمانی. حال قاسم از تمام آن ۶۴ سال زندهتر است و حرفهایش برایمان گویاتر. ما در این شامهای غریبان پس از کربلای کرمان هر دم شمع وجودمان را به یاد آن مستانی که با صاحب میخانه به سوی سحر رفتند، روشن نگه میداریم. باشد که هرکدام قاسم شویم...
#کربلای_کرمان
#پنج_دقیقه
🖊#من_قسام
@gharare_andishe