فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کشتیشکستگانیم ای باد شرطه برخیز
🔹باشد که باز بینم دیدار آشنا را
@gharare_andishe
تکیه گاه .mp3
16.27M
.
ای تکیهگاه و پناهِ
زیباترین لحظههایِ
پُر عصمت و پُر شکوهِ
تنهایی و خلوتِ من
ای شطِّ شیرینِ پُر شوکتِ من
حاج قاسم تو آرزوی الفت و جمع شدن دوباره هزار و چهارصد ساله مردمان هستی که به یکدیگر دست دوستی بدهیم و اختلاف و نزاع را کنار بگذاریم و سنگ مزار همهمان مثل تو سنگ مزار سربازی باشد که با محبت، فکر و تلاش میکند و دشمن از خستگی ناپذیری و عذر نیاوردنهایش ناامید است و دوست در کنارش امیدوار است و خوش گمان...
🎙 بشنوید| #تکیه_گاه
@soha_sima
کیف بنيت نفسک؟
جرحاً علي جرح!
.
.
چگونه خودت را ساختی؟
زخم روی زخم!
و این حکایت توست و حکایت ما...
@gharare_andishe
▫️و مولانا شمس را گفت: پس زخمهامان چه؟ و او پاسخ داد که: نور از محلِ آنها وارد میشود و آنکه رفته چه میداند از خیلی چیزها که بر او نگذشته است شبِ هجران و روزِ تنهایی و بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد؛ اما «امید» هنوز مانده بر دلِ آنکه مانده و با درد نجوا میکند که: «بازآی دلبرا که دلم بیقرار توست/ این جان بر لب آمده در انتظار توست»
🔹برخلاف آنچه میپنداریم و به ضرورتِ تاریخِ نیستی و پوچی مدرن، شدنها و بودنها را در ساحل امن میبینیم، ساحل امنی که هر چیز حتی خدا را در بیخطرترین موقف نشانمان میدهد؛ آنچه که درمان دردهای امروز ماست و راهِ پیشرویِ ما را میگشاید و تصویر جدیدی از تصویرگری و نگارگری حضرت حق از عالم را به چشم میآورد، در منتهی الیه مرزِ عادات ایستادن است.
🔹آنجایی که تنپروری و آسایشخواهیِ انسان منتشر بر تنِ انسان آزاد از هر تعلقی، زخم میزند و او باز هم میایستد، در هر کوی و بزرن و مناسباتی در گوشش نجوا میکند و مدام او را به خود دعوت میکند، اما او راه بر آن میبندد و تا نَفَس دارد میدود و از نجواهایش فرار میکند. ففرّوا الی الله....
🔹واما زخمها.... که خبر از انتظار میدهد. چرا زخم میخورد؟ چون منتظر است؛ او با زخمهایش آدمیان را دعوت میکند، او در میانهی میدان بلاها ایستاده، لبخند میزند و با ماندنش میگوید: "من ماندم، من شدم، بیایید که شما هم میتوانید!"
🔹و این ماییم و این دعوتِ از جان برخاسته که جهل بر وضع موجودِ تاریخ، که ناتوانیِ در راه رفتن، که در راهماندگی و چشم بر دستِ دیگری داشتن، که گم کردن گذشتهی خودمان، که دردِ نداشتن فهم از وضع بودنمان را ضُماد و مرهم است.
@gharare_andishe
روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق ساعت ۷ صبح
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند.
ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند ، دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
ساعت حدود ۹ شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسید شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
«در آن نوشته بود مرا پاکیزه بپذیر»
@gharare_andishe
💌شــما هــم دعــوتید 💌
🖤بازخوانی کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"
✨💛چهارشنبه پانزدهم دی ماه 1400
✨💛از ساعت 13:30 لغایت 15:30
🖤🍂ویـــژه خــــواهران 🍂🖤
📍خیابان مسجد سید، خیابان ظهیرالاسلام، کوچه شهید حیرت، بن بست شکوفه
#روضــه_حضرت_مــادر
#مرد_میدان
#سیمای_هنر_و_اندیشه_سها
#تَشْکیلاٰتــــ_تَرْبیَتی_حِصـــٰانْ
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
💎@Tashkilat_Hesan💎
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔹بار سنگین نبودن
رفتن کسی یا چیزی ما را با یک خلأ روبرو میکند، خلأیی پایانناپذیر، و البته مواجهه با نبودنش به گونهای بودن او را نیز آشکار میکند. و این تناقض جالبی است. وقتی میرود میتوانی به او فکر کنی، میتوانی ببینیاش، میتوانی بگویی چگونه میتوانستم ببینمش، چگونه میشد با او گفتوگو کنم و بشنومش و او نیز مرا بشنود و ببیند و همینطور این حدیث نفس ادامه دارد...
حاج قاسم با رفتنش نحوهی بودنش را آشکار کرد، با شهادتش به جایی اشاره کرد، جایی که همهی ما از درون به دنبالش هستیم و با اشاره کردنش به آنجا، بیجایی ما را هم هویدا و آشکار کرد. جایی که انسانِ انقلابِ اسلامی از گسست تاریخی گذر کرده و در نقطهی تلاقی فضای معاصر و سنت ایستاده و میتواند بگوید و بشنود و بیاندیشد در زمانه و در وقت و در تاریخ.
اما این فهمِ اشارهی حاج قاسم به "آنجا" را چگونه باید در میان گذاشت و چگونه گفت با کسانی که، در این شرایط سخت و طاقتفرسا جایی برای خود نمیبینند و نسبت به مادر وطن احساس غریبی و دوری میکنند و زندگی را در دستان دیگری میبینند....
#جایی_میان_رفتن_و_ماندن
#حاج_قاسم
@gharare_andishe
🌺🌺🌺🌺✤════════════
🔹حاجی
توی سرمای دی پارسال، تمام سلولهای بدنم یخ زده بود، با کلی نصیحت و بعضا حرفهای اپوزیسیونی، خودم را جا کردم در لیست مسافران تک اتوبوس دانشگاه که برای تشییع حاجی، راهی تهران میشد؛ آيينه باید بگوید، این عشق و عطش عجیب، این حال طلب و تکرار نشدنی از کجا در فضای روحم انبساط یافت و تا خیابان #قدس تهران کشیده شد.... پا گذاشتن در بین مردمانی که با بغض و نفرتی عمیق، با عشق و محبتی سوزان فریاد میزدند و انتقام طلب میکردند. توی فریادهای جمعیت، در پس صدای نوحه های گوش کر کُن، در قلل امواج صدای پرواز هلی کوپتر و جمعیتی که راه نفسم را بسته بود، لرزیدم.... توی دلم میگفتم این، همان حس قصاصی است که خانواده ی مقتول برای جگرگوشه مظلومشان طلب میکنند و حیات می یابند، صدایم لرزید، دستهای مشت کرده ام لرزید، پاهایم لرزید: واژگان از حلقوم زمین نیستند، اینها، آدمهای هر روز نیستند، انگار آسمان بود که در بگشاده بود و فرا می خواند، "کیست این پنهان مرا در جان و تن، کز زبان من همی گوید سخن"
من در پی تشییع خودم میرفتم و با انتقام سخت به استقبال آینده ای که از لای انوار سروده میشد... من در آن روز سرد، بیزار از خدای کهنه مادربزرگها، دنبال خدایم از در دانشگاه تهران رد شدم و آن روز تمام خیابان منتهی به آزادی را خدای یگانه دیدم.
" بیزارم از کهنه خدایی که تو داری، هر روز مرا تازه خدای دگری هست.."
رفتم تا در چشمه اشک یک ملت، خدای درونم را ببینم، رفتم تا خدا را نه در پس فلسفه حکما و کلام متکلمین که با شریانهای روحم درک کنم، رفتم تا جلوات حق را لابلای مردم زیر تابوت بیابم، رفتم بودنم را در ارتباط با خدای آن روز حس کنم؛ الباقی تا امروز جریان دارد...
حاجی! فقط همین که حیف خون رنگینت که مرا بیدار نکند، حق داری، تو خدا بودی و بر من تجلی کردی و حق داری فردا از من بپرسی پی خدایی که روز تشییع ظهور کرد و بعد غیب شد، در روزمرگیهای زندگی چطور رفتی؟ چه کردی! و آن برگ تاریخ که در نور حقیقت بر درخت جمهوری اسلامی رویید را چگونه مراقب بودی؟
و خیلی حرفهای دیگر که تنها در پس حضور در آن جمع گفتنی است...
#زیارت_حاج_قاسم
🖊#ر_خ
@gharare_andishe
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دو هفته ای بود از زمین و زمان پرس و جو می کردم تا راهی به سویش بیابم.
در حسینیه آماده نماز بودیم که به گوشم خورد "اتوبوس هم هماهنگ شدا". فهمیدم که فقط من نیستم که بدنبال رفتن و رسیدنم. غر و لند به این و آن که دارند می روند کرمان و خانم ها را نمی برند. ما چگونه برویم. چه کنیم. خب ما را هم ببرند. شما که دستتان می رسد مطرح کنید.
شب شهادتشان که شد دلم گرفت. بغض کرده بودم. شهرستان بود و شب بود و بعد از عمری هوای شهر بارانی. مدتها زیر باران راه رفتم. باران بهانه داده بود دستم. دل آسمان هم گرفته بود. خواستم عقده دل وا کنم اما خیال یار خیلی بزرگتر از دل من بود. تا صبح آرام نداشتم. چه شبی بود.
صبح شهادت رفتم سرکار. گفتند چه شده چرا سرفه می کنی. گفتم چیزی نیست. گفتند نمی شود بمانی. گفتم خوبم. گفتند برو دکتر، اگر اجازه دادند بیا برو سر کارت. رفتم دکتر و سه روز مرخصی نوشت تا جواب پی سی آر بیاید. برگشتم خانه تا وسایلم را جمع کنم و برگردم اصفهان. از صبح زیاد بغضم را فرو خورده بودم. دائما در فکر این بودم که چه خبر است که من سه روز باید بروم اصفهان. منی که تازه اولین بار است شهرستان می مانم. چرا اینطوری شد. وقتی رسیدم نامه ای به حاج قاسم نوشتم. چند صفحه درد دل کردم و برگشتم اصفهان.
فردای شهادت زنگ زدند و گفتند که کرمان جور شده و خبر بده. همه را خبر کردم. ذوق کرده بودم. گفتم عجب پس بالاخره به ما هم نگاه کردند. پس آن سه روز برای این بود.
به مامانم که گفتم، گفتند: تو مریضی و نمیگذارم بروی. انگار آب سرد رویم خالی کرده باشند . دیگر لطایف الحیلی نبود که به کار نبرم و باز نظرشان برنگشت.
همسایه...
خدا می داند تا لحظه ای که از حرکت اتوبوستان مطمئن نشدم باور نداشتم که قرار نیست همراهتان باشم و منتظر و امیدوار به معجزه ای چشم گشاد می داشتم.
سفرتان به سلامت. چشمتان روشن. دلتان به صفای حضور، آرام. حاجاتتان مستجاب. زیارتتان مقبول.
من نمی دانم که شما چه کرده اید که نصیبتان شد و خوشا بر احوالتان. ولی شما که به مرادتان رسیده اید به در راه ماندگان هم تفضلی کنید.
من تا به حال حاج قاسم را از نزدیک ندیده بودم و قبل از شهادت هم نمی شناختمشان. حتی برای تشییع هم پیکرشان را به اصفهان نیاوردند. اما تصورم از زیارت قبرشان آن فیلمی بود که از یکی از فرزندان شهدا منتشر شد. دختری که تمام غم و مظلومیت خود را در آغوش حاج قاسم می بارید. حاج قاسم چون پاره تنش او را در آغوش می فشرد و با هم می گریستند. چشم در چشم به او می نگریست و نوازشش می کرد و غبار آه از چهره اش می زدود. او را می بوسید و تماما برای غم او حاضر بود. به تصورم او یک دلگرمی تمام و همیشگی است که دل آدم را قرص قرص می کند. و البته راهنماست برای عبور و حضور. من آیتی بزرگ تر از او ندیده ام.
سلیمان گفت: حاج قاسم. و اجابت کردند و عکسشان را با حاج قاسم گرفتند...
اما من مدت هاست به اجابت نکردن ها خو کرده ام.
محتاجانه، به حق آن دردی که برایش دور هم جمع شده ایم، التماس دعا دارم.
#دلتنگی
🖊#ز_د
@gharare_andishe