مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
فروغی بسطامی
#قاسم_سلیمانی
@gharare_andishe
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹تمام عمر مشغولیم تا با چشمِ علتیاب تمام عالَم را ببینیم و با فهم رابطهی علیت، به رتق و فتق مسائل و مشکلات بپردازیم، تا با یافتن راه حل، آنها را تدبیر کنیم. همهی وجودمان در جهتِ کنترل، رصد و آزمایشِ علل و عواملِ به ثمر رسیدنِ راهکارهایمان است.
اما شاید موقعیت موسیگونهای نیز باشد که انسان، روبروی خود نیل را میبیند و پشت سر فرعون را؛ میبیند تدبیرها راه به جایی نمیبرند و باید در طلبِ عطایی باشد که راه میگشاید و چشمی میدهد تا از فعلیتها فارغ شود و امکانها را رویت کند و جانی میدهد که همواره ماوای خود را در طلبِ آن عطاکننده، مییابد.
🔅 شاید با این نحوه نگاه بتوان، امید به جهانی دیگر را در خود پروراند.
@gharare_andishe
🦋✤════════════
🔹یا رب
باید بود، در ناتوانی ها و ضعف ها، اما چگونه؟!
آیا بودن در ضعف ها شائبه مدعی بودن را با خود به همراه ندارد؟ آیا پا از گلیم خود فراتر گذاشتن نیست؟ آیا رسوایی به همراه ندارد؟
آری، گویی دارد...
حال که چنین است پس یعنی نباید بود؟! باید به توان ها و داشته ها تکیه کرد؟ باید با ذره بین وضوح و تمایز توانایی ها را سنجید و صرفا در همان حد بود؟!
دو راهی سختی ست؟ ندای بودن را نه میتوان شنید نه می توان نشنید، اگر نشنوی ظلومی و اگر به آن ندا آری گویی جهول... اگر پیله پاره کنی ظالمی و اگر نکنی جاهل...
چه سخت است قصه انسان بودن، باید در نبود بود و در بود نبود..
آری، باید پیله پاره شود و تو نیز باید آن را پاره کنی اما نه خودت، شاید بدست طلبت...
و این است قصه مردان خدا
مردان خدا پرده پندار دریدند
و این قصه گویی همان قصه گریه است که از نهاد حقیقت کودکی برمی خیزد، گریه ای که زبان کودکی ست و باید در بزرگسالی احیا شود تا دوباره انسانیت احیا گردد...
🦋 خود را به عهد کودکی ام بردن آرزوست...
@Kooodaki
@gharare_andishe
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹روایت بغضآلود رهبر انقلاب از انتظار حاج قاسم سلیمانی پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش
@gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کشتیشکستگانیم ای باد شرطه برخیز
🔹باشد که باز بینم دیدار آشنا را
@gharare_andishe
تکیه گاه .mp3
16.27M
.
ای تکیهگاه و پناهِ
زیباترین لحظههایِ
پُر عصمت و پُر شکوهِ
تنهایی و خلوتِ من
ای شطِّ شیرینِ پُر شوکتِ من
حاج قاسم تو آرزوی الفت و جمع شدن دوباره هزار و چهارصد ساله مردمان هستی که به یکدیگر دست دوستی بدهیم و اختلاف و نزاع را کنار بگذاریم و سنگ مزار همهمان مثل تو سنگ مزار سربازی باشد که با محبت، فکر و تلاش میکند و دشمن از خستگی ناپذیری و عذر نیاوردنهایش ناامید است و دوست در کنارش امیدوار است و خوش گمان...
🎙 بشنوید| #تکیه_گاه
@soha_sima
کیف بنيت نفسک؟
جرحاً علي جرح!
.
.
چگونه خودت را ساختی؟
زخم روی زخم!
و این حکایت توست و حکایت ما...
@gharare_andishe
▫️و مولانا شمس را گفت: پس زخمهامان چه؟ و او پاسخ داد که: نور از محلِ آنها وارد میشود و آنکه رفته چه میداند از خیلی چیزها که بر او نگذشته است شبِ هجران و روزِ تنهایی و بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد؛ اما «امید» هنوز مانده بر دلِ آنکه مانده و با درد نجوا میکند که: «بازآی دلبرا که دلم بیقرار توست/ این جان بر لب آمده در انتظار توست»
🔹برخلاف آنچه میپنداریم و به ضرورتِ تاریخِ نیستی و پوچی مدرن، شدنها و بودنها را در ساحل امن میبینیم، ساحل امنی که هر چیز حتی خدا را در بیخطرترین موقف نشانمان میدهد؛ آنچه که درمان دردهای امروز ماست و راهِ پیشرویِ ما را میگشاید و تصویر جدیدی از تصویرگری و نگارگری حضرت حق از عالم را به چشم میآورد، در منتهی الیه مرزِ عادات ایستادن است.
🔹آنجایی که تنپروری و آسایشخواهیِ انسان منتشر بر تنِ انسان آزاد از هر تعلقی، زخم میزند و او باز هم میایستد، در هر کوی و بزرن و مناسباتی در گوشش نجوا میکند و مدام او را به خود دعوت میکند، اما او راه بر آن میبندد و تا نَفَس دارد میدود و از نجواهایش فرار میکند. ففرّوا الی الله....
🔹واما زخمها.... که خبر از انتظار میدهد. چرا زخم میخورد؟ چون منتظر است؛ او با زخمهایش آدمیان را دعوت میکند، او در میانهی میدان بلاها ایستاده، لبخند میزند و با ماندنش میگوید: "من ماندم، من شدم، بیایید که شما هم میتوانید!"
🔹و این ماییم و این دعوتِ از جان برخاسته که جهل بر وضع موجودِ تاریخ، که ناتوانیِ در راه رفتن، که در راهماندگی و چشم بر دستِ دیگری داشتن، که گم کردن گذشتهی خودمان، که دردِ نداشتن فهم از وضع بودنمان را ضُماد و مرهم است.
@gharare_andishe
روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق ساعت ۷ صبح
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند.
ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند ، دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
ساعت حدود ۹ شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسید شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
«در آن نوشته بود مرا پاکیزه بپذیر»
@gharare_andishe