eitaa logo
📚📖 مطالعه
100 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
174 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... @athar_shahid و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
| ۹۷ ❒ نصرانی تشنه‌ ╔═ೋ✿࿐ علیه السلام راه میان مکه و مدینه را طی می‌کرد. مصادف، غلام معروف امام نیز همراه امام بود. در بین راه چشمشان به مردی افتاد که خود را روی تنه درختی انداخته بود. وضع عادی نبود. امام به مصادف فرمود: «به طرف این مرد برویم، نکند تشنه‌ باشد و از تشنگی بی‏حال شده باشد.». نزدیک رسیدند. امام از او پرسید: «تشنه‌ هستی؟» «بلی.» مصادف به دستور امام پایین آمد و به آن مرد آب داد؛ اما از قیافه و لباس و هیئت آن مرد معلوم بود که مسلمان نیست، مسیحی است. پس از آنکه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مسئله‌ای از امام سؤال کرد و آن اینکه «آیا دادن به نصرانی جایز است؟» امام فرمود: «در موقع ضرورت، مثل چنین حالی، بلی.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . وسائل، ج 2/ ص 50 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ۹۸ ❒ مهمانان علی‏ ╔═ೋ✿࿐ مردی با پسرش به عنوان مهمان بر علی علیه السلام وارد شدند. علی با إکرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسید. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا قنبر، غلام معروف علی، حوله‏ای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد. علی آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید. مهمان خود را عقب کشید و گفت: «مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیرم و شما بشویید». علی فرمود: «برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست، می‌خواهد عهده‏دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می‌خواهی مانع کار ثوابی بشوی؟» باز هم آن مرد امتناع کرد. آخر علی او را قسم داد که «من می‌خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع کار من مشو.» مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود: «خواهش می‌کنم دست خود را درست و کامل بشویی، همان طوری که اگر قنبر می‌خواست دستت را بشوید می‏شستی، خجالت و تعارف را کنار بگذار.» همینکه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمدبن حنفیه‏ گفت: «دست پسر را تو بشوی. من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر این پسر در اینجا نمی‏بود و تنها خودِ این پسر مهمان ما بود من خودم دستش را می‏شستم؛ اما خداوند دوست دارد آنجا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود.» محمد به امر پدربرخاست و دست پسر مهمان را شُست. وقتی که این داستان را نقل کرد فرمود: « حقیقی باید این‏طور باشد.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، ص 598 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ۹۹ ❒ جذامیها ╔═ೋ✿࿐ در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود. مردم با تنفر و وحشت😱 از آنها دوری می‌کردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسماً از بیماری خود رنج می‌بردند، روحاً از تنفر و انزجار مردم رنج میکشیدند، و چون می‌دیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست می‌کردند. یک روز، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا می‌خوردند، علی بن الحسین از آنجا عبور کرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود: «من روزه دارم، اگر روزه نمی‌داشتم پایین می‌آمدم. از شما تقاضا می‌کنم فلان روز مهمان من باشید.». این را گفت و رفت. امام در خانه دستور داد غذایی 🥘🍲🍛 بسیار عالی و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند. سفره‏ای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . وسائل، ج 2/ ص 457 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ۱۰۰ ❒ ابن سیابه‏ ╔═ೋ✿࿐ عبد الرحمن بن سیابه کوفی، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یک طرف، فقر و بیکاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج می‌داد. روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد. یکی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایه‌ای باقی مانده است؟» «نه.» این هزار درهم را بگیر؛ اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی.» این را گفت و از دم در برگشت و رفت. عبد الرحمن خوشحال و خرّم 😊پیش مادرش رفت و کیسه پول 💰 را به او نشان داد و جریان را نقل کرد. طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بکشد. تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد. دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد. طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت. حساب کرد دید گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فکر کرد به حج برود. با مادرش مشورت کرد. مادر گفت: «اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده بده، بعد برو به مکه.» عبد الرحمن پیش آن مرد رفت و کیسه‏ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.» آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده است و عبد الرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت: «اگر این مبلغ کم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟» عبد الرحمن گفت: «خیر، کم نیست، بسیار پول پربرکتی بود. و چون من اکنون از خودم دارای سرمایه‌ای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما پولتان را رد کنم، خصوصا که الآن عازم سفر حجّم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.» عبد الرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست. پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد، همراه جمعیت به محضر امام صادق علیه‌السلام رفت. جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن که جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام می‌شد بود. همینکه مجلس کمی خلوت شد، علیه‌السلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید: شما کاری دارید؟ من عبد الرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم. احوال پدرت چطور است؟ پدرم به رحمت خدا رفت. ای وای، ای وای، خدا او را رحمت کند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟ خیر، هیچ چیز از او باقی نماند. پس چطور توانستی حج کنی؟ قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می‌آورد، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه کنم. همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم...». همینکه سخن عبد الرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود: بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی؟ با اشاره مادرم، قبل از حرکت به خودش رد کردم. احسنت. حالا میل داری نصیحتی بکنم؟! قربانت گردم، البته! بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریک مال مردم است...»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . سفینة البحار، جلد 2، ماده «عبد» ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از نامه هاى امام(علیه السلام) است که همراه مالک اشتر براى اهل مصر فرستاد در آن زمان که استاندارى آنجا را به او واگذار کرد.(۱)   شرح و تفسیر امام(علیه السلام) این نامه را همچون بسیارى از نامه ها بعد از حمد و ثناى الهى با نبوّت پیغمبر اسلام و اوصاف برجسته او شروع مى کند و مى فرماید: «اما بعد از حمد و ثناى الهى، خداوند سبحان محمد ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ را فرستاد تا بیم دهنده جهانیان و شاهد و حافظ (آیین) انبیا (ى پیشین) باشد»; (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً(صلى الله علیه وآله) نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ، وَمُهَیْمِناً(۲) عَلَى الْمُرْسَلِینَ). تعبیر به «نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ» دلیل روشنى بر جهانى بودن اسلام دارد و حتى اطلاق این کلام به جاودانه بودن این آیین نیز اشاره مى کند و تعبیر به «مُهَیْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِینَ» نشان مى دهد که پیغمبر اسلام به تمام آیین هاى آسمانى پیش از خود ایمان داشت و در حفظ ارزش هاى والاى آنها مى کوشید، زیرا واژه «مُهَیْمِناً» هم به معناى حافظ و نگاهبان آمده و هم به معناى شاهد و گواه. امام(علیه السلام) ضمناً به این نکته توجّه مى دهد که مسلمانان باید اختلافات خویش را کنار بگذارند تا بتوانند به جهانى بودن اسلام عملاً جامه عمل بپوشانند. سپس به دنبال این سخن مى فرماید: «ولى هنگامى که آن حضرت که درود بر او باد از جهان رفت مسلمانان درباره خلافت و امارت پس از او به تنازع برخاستند»; (فَلَمَّا مَضَى(علیه السلام) تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الاَْمْرَ مِنْ بَعْدِهِ). اشاره به منازعه و درگیرى هایى است که در سقیفه میان مهاجران و انصار رخ داد که نزدیک بود کار به جاهاى باریک بکشد، هرچند بعضى از مهاجران حاضر در سقیفه با تدبیرى که عمر اندیشید بر مخالفان خود پیروز شدند. آن گاه امام در ادامه سخن به سراغ نکته اصلى این نامه مى رود و مى فرماید: «به خدا سوگند هرگز فکر نمى کردم و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب بعد از پیامبر ـ که درود خدا بر ایشان و خاندان پاکش باد ـ این امر خلافت را از اهل بیت او منحرف سازند (و در جاى دیگر قرار دهند و نیز به خصوص) باور نمى کردم آنها پس از آن حضرت آن را از من دور سازند»; (فَوَ اللهِ مَا کَانَ یُلْقَى فِی رُوعِی(۳)وَلاَ یَخْطُرُ بِبَالِی، أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الاَْمْرَ مِنْ بَعْدِهِ ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ، وَلاَ أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ). اشاره به اینکه از همه لایق تر براى جانشینى پیغمبر، اهل بیت او به طور عام بودند که به اهداف و نیّات و نظرات وى از همه آشناتر بودند و در میان اهل بیت(علیهم السلام)به طور خاص کسى از من لایق تر براى این مقام نبود. جالب اینکه ابن ابى الحدید معتقد است این سخن دلیل بر عدم وجود نص درباره امر ولایت و خلافت بوده در حالى که مى توان با این عبارت عکس آنچه را او گفته، نتیجه گرفت، زیرا نصوص متعددى درباره اهل بیت (مانند حدیث ثقلین و...) و نصوص فراوانى درباره شخص على(علیه السلام) (مانند حدیث غدیر، منزلت، یوم الدار و...) چنان بود که غالباً آن را از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) شنیده بودند و اضافه بر آن، لیاقت هاى معنوى و جسمانى على(علیه السلام) را نیز مى دانستند، بنابراین امام توجّه مى دهد که با آن همه نصوص و لیاقت ها چگونه امر خلافت را از مسیر اصلى اش تغییر داده و به غیر اهلش سپرده اند! سپس مى افزاید: «تنها چیزى که مرا ناراحت کرد هجوم مردم بر فلان شخص بود که با او بیعت مى کردند (اشاره به بیعت با ابو بکر بعد از ماجراى سقیفه است) من دست نگه داشتم (و گوشه گیرى را برگزیدم) تا اینکه دیدم گروهى از اسلام، بازگشته و مرتد شده اند و مردم را به نابود کردن دین محمد(صلى الله علیه وآله) دعوت مى کنند»; (فَمَا رَاعَنِی إِلاَّ انْثِیَالُ(۴) النَّاسِ عَلَى فُلاَن یُبَایِعُونَهُ، فَأَمْسَکْتُ یَدِی حَتَّى رَأَیْتُ رَاجِعَةَ(۵) النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الاِْسْلاَمِ یَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَیْنِ مُحَمَّد(صلى الله علیه وآله)). اشاره به اینکه هنگامى که دیدم مردم در مسأله خلافت راه خلافى را بر اثر تبلیغات این و آن انتخاب کرده اند چاره اى جز سکوت و کناره گیرى ندیدم; اما ناگهان دیدم اوضاع دگرگون شد و دشمنان اسلام به پا خاستند و اگر سکوت کنم و به یارى مسلمانان وفادار برنخیزم خطر جدى است. لذا در ادامه سخن مى افزاید: «(اینجا بود که) ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یارى نکنم شاهد شکافى در اسلام یا نابودى آن باشم که مصیبتش براى من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگ تر باشد; حکومتى که متاع و بهره دوران کوتاه زندگى دنیاست و آنچه از آن بوده است (به زودى) زوال مى پذیرد همان گونه که سراب زائل مى گردد و یا همچون ابرهایى است که (در مدت کوتاهى) پراکنده مى شود»; (فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الاِْسْلاَمَ وَأَهْلَهُ
أَنْ أَرَى فِیهِ ثَلْماً(۶) أَوْ هَدْماً، تَکُونُ الْمُصِیبَةُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَیَتِکُمُ الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّام قَلاَئِلَ، یَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ، کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ، أَوْ کَمَا یَتَقَشَّعُ(۷) السَّحَابُ). این سخن اشاره به قیام «اصحاب ردّه» است و به گفته مرحوم مغنیّه در شرح نهج البلاغه، خلاصه ماجرا چنین بود که شخصى به نام طلیحه در زمان حیات پیغمبر ادعاى نبوّت کرد پیامبر ضرار بن الاوس را (با گروهى از مسلمانان) به نبرد با او فرستاد. او فرار کرد و وضعش به ضعف گرایید; ولى بعد از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به سبب کثرت مرتدین، نیرومند شد و تصمیم گرفت با کمک آنها مدینه را اشغال کند. ابن اثیر در حوادث سنه یازده هجرى مى نویسد: جمعیت عرب مرتد شدند و سرزمین حجاز بعد از وفات رسول الله یکپارچه آتش شد و هر قبیله اى به طور عموم و یا جمعى از آنها راه ارتداد پیش گرفتند مگر قبیله «قریش» و «ثقیف» و جریان مسیلمه و طلیحه شدّت یافت. آن گاه مغنیه مى افزاید: هنگامى که مسلمانان از نیّت طلیحه و قصد اشغال مدینه بهوسیله او آگاه شده همگى دست به دست هم دادند تا با او بجنگند و امام امیرمؤمنان(علیه السلام) نیز از گوشه عزلت بیرون آمد و در محلى نزدیک به مدینه در برابر آنها موضع گرفت و دیگران به امام پیوستند و به او اقتدا کردند. طلیحه شبانه به مدینه حمله کرد و مسلمانان در کمین او بودند; لشکر او را از هم متلاشى ساختند و گروهى را کشتند و به هیچ یک از مسلمانان آسیب نرسید. طلیحه فرار کرد و یارانش بعد از یقین به کذب او پراکنده شدند و او به نواحى شام رفت و اظهار توبه و اسلام کرد تا از قتل در امان باشد. هنگامى که ابوبکر از دنیا رفت به مدینه آمد و با عمر بیعت نمود.(۸) این ماجرا را طبرى در تاریخ خود به طور مشروح در حوادث پس از رحلت پیغمبر اکرم در حوادث سال یازدهم آورده است. امام باقر(علیه السلام) در حدیث پرمعنایى مى فرماید: «إِنَّ النَّاسَ لَمَّا صَنَعُوا مَا صَنَعُوا إِذْ بَایَعُوا أَبَا بَکْر لَمْ یَمْنَعْ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) مِنْ أَنْ یَدْعُوَ إِلَى نَفْسِهِ إِلاَّ نَظَراً لِلنَّاسِ وَتَخَوُّفاً عَلَیْهِمْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنِ الاِْسْلاَمِ فَیَعْبُدُوا الاَْوْثَانَ وَلاَ یَشْهَدُوا أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَأَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ(صلى الله علیه وآله) وَکَانَ الاَْحَبَّ إِلَیْهِ أَنْ یُقِرَّهُمْ عَلَى مَا صَنَعُوا مِنْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنْ جَمِیعِ الاِْسْلاَم; اگر امیرمؤمنان سکوت فرمود و مردم را به سوى خویش دعوت نکرد تنها به این سبب بود که ملاحظه حال مردم را فرمود که مبادا از اسلام مرتدّ بشوند و به سوى بت پرستى روى آورند و شهادت به وحدانیت خداوند و نبوّت پیغمبر اسلام را ترک گویند و آن حضرت مصلحت در این دید که آنها را بر انحرافى که در امر خلافت داشتند رها سازد مبادا تمام اسلام را ترک گویند».(۹) تعبیر امام از مسأله حکومت و ولایت به «سراب» و یا «ابرهایى که به سرعت متلاشى مى شوند» تشبیهات جالبى است که از ناپایدارى زندگى دنیا و مقام ها و مواهب آن پرده بر مى دارد. سراب، نه فقط به هنگامى که انسان به سراغش مى رود به زودى از دیدگان محو مى شود، بلکه اساساً امرى خیالى و توهمى است که از خطاى باصره پیدا مى شود. همچنین ابرهایى که رگبار مى زنند و به سرعت عبور مى کنند گرچه موقتاً سایه اى آرامبخش و آبى که مایه حیات است با خود دارند; ولى دوران عمرشان کوتاه و بسیار زودگذر است. در اینجا این سؤال پیش مى آید که چگونه امام ولایت و خلافت را به عنوان متاع زودگذر دنیا و حقى شخصى که از آن حضرت غصب شده مى داند با اینکه جانشینى پیامبر و به تعبیر دیگر امامت مقام والاى روحانى است که به عنوان مسئولیت و وظیفه اى الهى بر دوش امام افکنده مى شود، همچون نبوّت براى پیامبر اسلام، بنابراین صبغه دنیایى ندارد که زودگذر و زوال پذیر باشد. شبیه این تعبیر در موارد دیگرى از نهج البلاغه دیده مى شود و ممکن است براى خوانندگان ایجاد توهم کند که امام(علیه السلام) به خلافت همچون مقامى شخصى و دنیایى مى نگریست؟ پاسخ این سؤال آن است که امام از دیدگاه مدعیان خلافت سخن مى گوید. بدون شک آنها براى کسب مقام و برترى جویى به سراغ آن رفتند و درک نمى کردند که این مقامى شخصى و دنیوى نیست. افزون بر این دریغ داشتن این مقام از امام(علیه السلام) هم غصب حقوق مردم و سبب محرومیتشان از این موهبت الهى بود و هم اهانتى به ارزش هاى وجودى امام محسوب مى شد.
۱۱. «زَهَقَ» از ريشه «زهوق» بر وزن «حقوق» به معناى از بين رفتن و نابود شدن گرفته شده و در مورد چيزى گفته مى شود که به طور کامل محو و نابود گردد. ۱۲. «تَنَهْنَهَ» از ريشه «نهنهه» بر وزن «همهمه» به معناى باز داشتن و جلوگيرى کردن و گاه به معناى ثابت و استوار ماندن به کار مى رود و در جمله بالا به همين معناست.