eitaa logo
📚📖 مطالعه
64 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
912 ویدیو
67 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
| ۱۰۱ ❒ مهمان قاضی‏ ╔═ೋ✿࿐ مردی به عنوان یک مهمان عادی، بر علی علیه السلام وارد شد. روزها در خانه آن حضرت مهمان بود؛ اما او یک مهمان عادی نبود. چیزی در دل داشت که ابتدا اظهار نمی‌کرد. حقیقت این بود که این مرد اختلاف دعوایی با شخص دیگری داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر علی علیه السلام طرح گردد. تا روزی خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاکمه را عنوان کرد. علی فرمود: پس تو فعلا طرف دعوا هستی؟ بلی یا امیرالمؤمنین! خیلی معذرت می‌خواهم، از امروز دیگر نمی‌توانم از تو به عنوان پذیرایی کنم؛ زیرا پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه وآله فرموده است: «هرگاه دعوایی نزد قاضی مطرح است، قاضی حق ندارد یکی از متخاصمین را ضیافت کند، مگر آنکه هر دو طرف با هم در مهمانی حاضر باشند.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . وسائل، ج 3/ ص 395 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۰۲ ❒ حرف بقالها ╔═ೋ✿࿐ در زمانی که علی بن موسی الرضا علیه السلام از طرف مأمون به خراسان احضار شده و اجباراً با شرایط خاصی ولایت عهد مأمون را پذیرفته بود، «زیدالنار» برادر امام نیز در خراسان بود. زید به واسطه داعیه‏ای که داشت و انقلابی که در مدینه برپا کرده بود، مورد خشم و غضب مأمون قرار گرفته بود؛ اما مأمون که آن ایام سیاستش اقتضا می‌کرد حرمت و حشمت امام رضا علیه السلام را حفظ کند، به خاطر امام از قتل یا حبس برادرش زید صرف نظر کرد. روزی در یک مجلس عام عده زیادی شرکت داشتند و علیه السلام برای آنها صحبت می‌کرد. از آن سو زید عده‌ای از اهل مجلس را متوجه خود کرده بود و برای آنها در فضیلت سادات و اولاد پیغمبر و اینکه آنان وضع استثنائی دارند، داد سخن می‌داد و مرتب می‌گفت: «ما خانواده چنین، ما خانواده چنان.» امام متوجه گفتار زید شد. ناگهان نگاه تند و فریاد «یا زید!» امام، زید و همه اهل مجلس را متوجه کرد. فرمود: «ای زید! حرفهای بقالهای کوفه باورت آمده و مرتب تحویل مردم می‌دهی. اینها چه چیز است که به مردم می‌گویی؟! آن که شنیده‌ای خداوند ذریه فاطمه را از آتش 🔥 جهنم مصون داشته است، مقصود فرزندان بلافصل فاطمه یعنی حسن و حسین و دو خواهر ایشان است. اگر مطلب این‏طور است که تو می‌گویی و اولاد فاطمه وضع‏ استثنائی دارند و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتند، پس تو نزد خدا از پدرت موسی بن جعفر گرامی تری؛ زیرا او در دنیا امر خدا را اطاعت کرد، قائم اللیل و صائم النهار بود، و تو امر خدا را عصیان می‌کنی، و به قول تو هر دو، مثل هم، اهل نجات و سعادت هستید. پس برد با تو است؛ زیراموسی بن جعفر عمل کرد و سعادتمند شد و تو عمل نکرده و رنج نبرده گنج بردی. علی بن الحسین می‌گفت: «نیکوکار ما اهل بیت پیغمبر دو برابر اجر دارد و بدکار ما دو برابر عذاب- همان‏طور که قرآن درباره زنان پیغمبر تصریح کرده سات- زیرا آن کَس از خاندان ما که نیکوکاری می‌کند در حقیقت دو کار کرده: - یکی اینکه مانند دیگران کار نیکی کرده، - دیگر اینکه حیثیت و احترام پیغمبر را حفظ کرده است. آن کَس هم که گناه می‌کند دو گناه مرتکب شده: - یکی اینکه مانند دیگران کار بدی کرده، - دیگر اینکه آبرو و حیثیت پیغمبر را از بین برده است.». آنگاه امام رو کرد به حسن بن موسای وشّاء بغدادی- که از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت- و فرمود: مردم عراق این آیه قرآن را: «انَّه لَیسَ مِنْ اهْلِک انَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صالِحٍ» چگونه قرائت می‌کنند؟ یا ابن رسول الله! بعضی طبق معمول‏ «انه عملٌ غیرُ صالح»[¹] قرائت می‌کنند؛ اما بعضی دیگر که باور نمی‌کنند خداوند پسر پیغمبری را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد، آیه را «انه عملُ غیرِ صالح»[²] قرائت می‌کنند و می‌گویند او در واقع از نسل نوح نبود؛ خداوند به او گفت: ای نوح! او از نسل تو نیست، اگر از نسل تو می‏بود من به خاطر تو او را نجات می‌دادم.» امام فرمود: «ابدا این‏طور نیست! او فرزند حقیقی نوح و از نسل نوح بود. چون بدکار شد و امر خدا را عصیان کرد، پیوند معنوی‏اش با نوح بریده شد. به نوح گفته شد این فرزند تو ناصالح است، از این رو نمی‌تواند در ردیف صالحان قرار گیرد. موضوع ما خانواده نیز چنین است. اساس کار، پیوند معنوی و صلاح عمل و اطاعت امر خداست. هرکَس خدا را اطاعت کند از ما اهل بیت است، گو اینکه هیچ گونه نسبت و رابطه نسلی و جسمانی با ما نداشته باشد، و هرکس گنهکار باشد از ما نیست، گو اینکه از اولاد حقیقی و صحیح النسب زهرا باشد. همین خود تو که با ما هیچ گونه نسبتی نداری، اگر نیکوکار و مطیع امر حق باشی از ما هستی.»[³] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . یعنی این فرزند تو فرزندی است ناصالح. [۲] . یعنی او فرزند آدم بدی است، فرزند تو نیست. [۳] . بحارالانوار، ج 10/ ص 65 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۰۳ ❒ پیر و کودکان‏ ╔═ೋ✿࿐ پیرمردی مشغول وضو بود؛ اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمی‏دانست. امام حسن و امام حسین علیهماالسلام که در آن هنگام طفل بودند، وضو گرفتن پیرمرد را دیدند. جای تردید نبود، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است، باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد؛ اما اگر مستقیما به او گفته شود وضوی تو صحیح نیست، گذشته از اینکه موجب رنجش😔 خاطر او می‌شود، برای همیشه خاطره تلخی از او خواهد داشت. بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای خود تحقیر تلقی نکند و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود. این دو طفل اندیشیدند تا به طور غیر مستقیم او را متذکر کنند. در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند و پیرمرد می‏شنید. یکی گفت: «وضوی من از وضوی تو کاملتر است.» دیگر گفت: «وضوی من از وضوی تو کاملتر است.» بعد توافق کردند که در حضور پیرمرد هر دو نفر بگیرند و پیرمرد حکمیّت کند. طبق قرار عمل کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیرمرد گرفتند. پیرمرد تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است، و به فراست مقصود اصلی دو طفل را دریافت و سخت تحت تأثیر محبت بی‏شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت. گفت: «وضوی شما صحیح و کامل است. من پیرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمی‌دانم. به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید مرا متنبه ساختید. متشکرم.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . بحارالانوار، ج 10/ ص 89 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۰۴ ❒ پیام سعد ╔═ೋ✿࿐ ماجرای پرانقلاب و غم‏انگیز احد به پایان رسید. مسلمانان با آنکه در آغاز کار با یک حمله سنگین و مبارزه جوانمردانه، گروهی از دلاوران مشرکین قریش را به خاک افکندند و آنان را وادار به فرار کردند؛ اما در اثر غفلت و تخلف عده‌ای از سربازان طولی نکشید که اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگیر شدند و گروه زیادی کشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله و عده معدودی نبود، کار مسلمانان یکسره شده بود؛ اما آنها در آخر توانستند قوای خود را جمع و جور کنند و جلو شکست نهایی را بگیرند. چیزی که بیشتر سبب شد مسلمانان روحیه خویش را ببازند، شایعه دروغی بود مبنی بر کشته شدن رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله. این روحیه مسلمانان را ضعیف کرد و برعکس به مشرکین قریش جرئت و نیرو بخشید. ولی قریش همین که فهمیدند این شایعه دروغ است و رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله زنده است، همان مقدار پیروزی را مغتنم شمرده به سوی مکه حرکت کردند. مسلمانان، گروهی کشته شدند و گروهی مجروح روی زمین افتاده بودند و گروه زیادی دهشت‌زده 😱 پراکنده شده بودند. جمعیت اندکی نیز در کنار رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله باقی مانده بود. آنها که مجروح 🤕 روی زمین افتاده بودند، و هم آنان که پراکنده شده فرار کرده بودند، هیچ نمی‏دانستند عاقبت کار به کجا کشیده و آیا رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله شخصا زنده است یا مرده؟ در این میان مردی از مسلمانانِ فراری از کنار یکی از مجروحین به نام سعدبن ربیع- که دوازده زخم کاری برداشته بود- عبور کرد و به او گفت: «از قراری که شنیده‌ام پیغمبر کشته شده است!» سعد گفت:«اما خدای محمد زنده است و هرگز نمی‏میرد. تو چرا معطلی و از دین خود دفاع نمی‌کنی؟ وظیفه ما دفاع از شخص محمد نبود که وقتی کشته شد موضوع منتفی شده باشد، ما از خود دفاع کردیم و این موضوع همیشه باقی است.». از آن سوی، رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله که اصحاب خود را یاد می‌کرد، ببیند کی زنده است و کی مرده؟ کی جراحتش قابل معالجه است و کی نیست؟ فرمود: «چه کسی داوطلب می‌شود اطلاع صحیحی از سعدبن ربیع برای من بیاورد؟» یکی از انصار گفت: «من حاضرم». مرد انصاری رفت و سعد را در میان کشتگان یافت؛ اما هنوز رمقی از حیات در او بود. به او گفت: «پیغمبر مرا فرستاده خبر تو را برایش ببرم که زنده‌ای یا مرده؟» سعد گفت: «سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است؛ زیرا چند لحظه‌ای بیشتر از زندگی او باقی نمانده است، و بگو سعد گفت: «خداوند به تو بهترین پاداشها که سزاوار یک پیغمبر است بدهد.» آنگاه گفت این پیام را هم از طرف من به انصار و یاران پیغمبر ابلاغ کن، بگو سعد می‌گوید: «عذری نزد خدا نخواهید داشت اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید.». هنوز مرد انصاری از کنار سعدبن ربیع دور نشده بود که سعد جان به جان آفرین تسلیم کرد.[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . شرح ابی الحدید 1، جلد 3، چاپ بیروت، صفحه 574؛ › و سیره ابن هشام، ج 2/ ص 94 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۰۵ ❒ دعای مستجاب‏ ╔═ೋ✿࿐ خدایا مرا به خاندانم برنگردان! این جمله‌ای بود که هند، زن عمرو بن الجموح، پس از آنکه شوهرش مسلح شد و برای شرکت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنید. این اولین بار بود که عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شرکت می‌کرد. تا آن وقت شرکت نکرده بود؛ زیرا پایش لنگ بود و اتفاقاً به شدت می‏لنگید، و مطابق حکم صریح قرآن مجید، بر آدم کور و آدم لنگ و آدم بیمار جهاد واجب نیست‏[¹]. او هر چند خود شخصا در جهاد شرکت نمی‌کرد؛ اما چهار شیر پسر داشت که همواره در رکاب رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله حاضر بودند و هیچ کَس گمان نمی‌کرد و انتظار نداشت که عمرو با عذر شرعی که دارد، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح 🗡🛡 برگیرد و به سربازان ملحق شود. خویشاوندان عمرو، همینکه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند: «اولاً تو شرعاً معذوری، ثانیاً چهار فرزند سرباز دلاور داری که با پیغمبر حرکت کرده‌اند، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی!» گفت: «به همان دلیل که فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم‏ دارم. عجب! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه پیش شماها بمانم؟! ابدا ممکن نیست.» خویشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما یکی پس از دیگری می‌آمدند که او را منصرف کنند. عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله ملتجی شد. یا رسول الله! فامیل من می‌خواهند مرا در خانه حبس کنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شرکت کنم. به خدا قسم آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم.». یا عمرو! آخر تو عذر شرعی داری، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نیست.». یا رسول الله! می‌دانم، در عین حال که بر من واجب نیست باز هم...». رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله فرمود: «مانعش نشوید، بگذارید برود، آرزوی دارد، شاید خدا نصیبش کند.». از تماشایی‏ترین صحنه‏های احد صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود که با پای لنگ، خود را به قلب سپاه دشمن می‏زد و فریاد میکشید: «آرزوی بهشت دارم.» یکی از پسران وی نیز پشت سر پدر حرکت می‌کرد. آنقدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا کشته شدند. پس از خاتمه جنگ بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیک از قضایا آگاه گردند، خصوصا که خبرهای وحشتناکی به مدینه رسیده بود. عایشه همسر پیغمبر یکی از آن زنان بود. عایشه اندکی که از شهر بیرون رفت، چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد در حالی که سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه میکشید. عایشه پرسید: چه خبر؟ الحمد للَّه پیغمبر سلامت است. ایشان که سالم هستند دیگر غمی نداریم. خبر دیگر اینکه: «ردَّ اللّٰهُ الذین کفروا بغیظهم» خداوند کفار را در حالی که پر از خشم بودند برگردانید. این جنازه‏ها از کیست؟ اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است. کجا می‌بری؟ می‌برم به مدینه دفن 🪦 کنم. هند این را گفت و مهار شتر 🐫 را به طرف مدینه کشید؛ اما شتر به زحمت پشت سر هند راه می‌رفت و عاقبت خوابید. عایشه گفت: بار حیوان سنگین است، نمی‌تواند بکشد. این‏طور نیست. این شتر ما بسیار نیرومند است، معمولا بار دو شتر را به خوبی حمل می‌کند. باید علت دیگری داشته باشد. این را گفت و شتر را حرکت داد. تا خواست حیوان را به طرف مدینه ببرد دو مرتبه زانو زد و همینکه روی حیوان را به طرف احد کرد دید به تندی راه افتاد. هند دید وضع عجیبی است. حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود؛ اما به طرف احد به آسانی و سرعت راه می‌رود. با خود گفت شاید رمزی در کار باشد. ↓↓↓
| ۱۰۶ ❒ مصونیتی که لغو شد ╔═ೋ✿࿐ مسلمانانی که در اثر شکنجه و آزار قریش از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه‏ای از جانب مکه و مکیان داشتند. هر چند آنها و هم مسلکانشان- که پرچمدار توحید و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفین، یعنی طرفداران بت پرستی🗿 و ادامه نظام اجتماعی موجود، بسیار در اقلیت بودند؛ اما مطمئن بودند که روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها کاسته می‌شود؛ و حتی ناامید نبودند که تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را بازیابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها کرده راه مسلمانی پیش گیرند. از قضا شایعه‏ای در آن نقطه از حبشه که آنها بودند به وجود آمد مبنی بر اینکه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار کرده‌اند. هرچند این خبر رسما تأیید نشده بود؛ اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی که مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند، سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنکه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مکه را پیش گیرند. یکی از آنان عثمان بن مظعون، صحابی معروف بود که فوق العاده مورد علاقه رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله و احترام همه مسلمانان بود. عثمان بن مظعون همینکه به نزدیکیهای مکه رسید، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعکس بر شکنجه و آزار مسلمانان افزوده‏اند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن؛ زیرا حبشه راه نزدیکی نبود که به آسانی بتوان برگشت. از آن طرف وارد مکه شدن همان و تحت شکنجه قرار گرفتن همان. بالاخره یک چیز به نظرش رسید و آن اینکه از عادت جاری و معمول عرب استفاده کند و خود را در «جوار» یکی از متنفذین قریش قرار دهد. طبق عادت عرب اگر کسی از دیگری «جوار» می‌خواست، یعنی از او تقاضا می‌کرد که او را پناه دهد و از او حمایت کند، آن دیگری جوار می‌داد و تا پای جان هم از او حمایت می‌کرد. برای عرب ننگ بود که کسی جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، یا پس از جوار دادن از او حمایت نکند. عثمان نیمه شب وارد مکه شد و یکسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی که از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست، ولید هم جوار او را پذیرفت. روز بعد ولید بن مغیره هنگامی که اکابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسماً اعلام کرد که عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر کسی متعرض او شود متعرض من شده است. قریش که جوار ولید بن مغیره را محترم می‏شمردند، دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت» پیدا کرد، آزادانه می‌رفت و می‌آمد و مانند یکی از قریش در مجالس و محافل آنها شرکت می‌کرد. اما در همان حال، قریش لحظه‌ای از آزار و شکنجه سایر مسلمانان فروگذار نمی‌کردند.😔 این جریان بر عثمان -که هرگز راحت خود و رنج یاران را نمی‌توانست ببیند- سخت گران می‌آمد. 🤔 روزی با خود اندیشید این مروّت نیست من در پناه یک نفر مشکوک آسوده باشم و برادران همفکر و هم عقیده‌ام در زیر شکنجه و آزار باشند. از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت: «من از تو متشکرم، تو به من پناه دادی و از من حمایت کردی، ولی از امروز می‌خواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها می‌آید بر سر من نیز بیاید.» برادرزاده جان! شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد. چرا، من از این جهت ناراضی نیستم، من می‌خواهم بعد از این جز در «پناه خدا» زندگی نکنم. حالا که اینچنین تصمیم گرفته‌ای، پس همان‏طور که روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام کردم، به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام کن. بسیار خوب، مانعی ندارد. ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند. هنگامی که سران قریش گرد آمدند، ولید اظهار کرد: «همه بدانند که عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام کند.» راست می‌گوید، برای همین منظور آمده‌ام و اضافه می‌کنم که در مدتی که در جوار ولید بودم از من خوب حمایت کرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم. علت خروج من از جوار او فقط این است که دوست ندارم غیر از خدا احدی را پناهگاه خودم محسوب دارم. به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید و مصونیتی که تا آن ساعت داشت لغو شد؛ اما عثمان مانند اینکه تازه‏ای در زندگی‌اش رخ نداده، مثل روزهای پیش در محفل قریش شرکت کرد.
| ۱۰۷ ❒ اولین شعار ╔═ೋ✿࿐ زمزمه‏هایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش می‌رسید، طبیعت کنجکاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه کرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه می‌گذرد آگاه شود؛ اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت می‌کرد، چیز درستی نمی‌فهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود که در مکه سخن نوی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت می‌کنند؛ اما آن سخن چیست و مکیان چرا مخالفت می‌کنند، هیچ معلوم نیست. برادرش عازم مکه بود، به او گفت:«می‌گویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازه‏ای آورده است و مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی می‌شود، اکنون که تو به مکه می‌روی، از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.». روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد. هنگام مراجعت از او پرسید: «هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟». تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم، او مردی است که مردم را به اخلاق خوب دعوت می‌کند، کلامی هم آورده که شعر نیست. منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار کافی نیست. خودم شخصاً باید بروم و از حقیقت این کار سر دربیاورم. ابوذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد. تصمیم گرفت هر طور هست با خودِ آن مردی که سخن نو آورده ملاقات کند و سخن او را از زبان خودش بشنود؛ اما نه او را می‏شناخت و نه جرئت می‌کرد از کسی سراغ او را بگیرد. محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می‌داد، شاید نشانه‏ای از مطلوب بیابد. مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با کوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب کرد و نشانه‏ای به دست نیاورد. پس از آنکه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز کشید. طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر کرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنی‏دار بود. به قلبش خطور کرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم را با او در میان بگذارم. حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد؛ اما جرئت نکرد چیزی اظهار کند، به سر جای خود برگشت. روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت. 🌃 شب فرا رسید و در همان جا دراز کشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت: «آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟» این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد. ابوذر شب را آن جوان بود، ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری کرد. جوان نیز از او چیزی نپرسید. صبح زود ابوذر خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد. آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد. همینکه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سکوت را شکست. آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمده‌ای؟ اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی، به تو می‌گویم. عهد می‌کنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم. حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله خودمان می‏شنویم که مردی در مکه‏ ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی می‌شود. من آمده‌ام خود او را ببینم و درباره کار او تحقیق کنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟ و ثانیا آیا می‌توانی مرا به او راهنمایی کنی؟ مطمئن باش که او بر حق است و آنچه می‌گوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همان‏طور که خودت می‏دانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او می‌برم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو می‏افتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا می‌روم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس کردم خطری در کار است می‌ایستم و خم می‌شوم مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی می‌کند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو؛ اما اگر خطری پیش نیامد هر جا که من رفتم تو هم بیا.
| ۱۰۸ ❒ در بارگاه رستم‏ ╔═ೋ✿࿐ رستم فرخ‏زاد، با سپاه گران و ساز و برگ کامل، برای سرکوبی مسلمانان که قبلا شکست سختی به ایرانیان داده بودند وارد قادسیه شد. مسلمانان به سرکردگی سعد وقاص تا نزدیک قادسیه جلو آمده بودند. سعد عده‌ای را مأمور کرده بود تا پیشاپیش سپاه به عنوان «مقدمة الجیش» و پیشاهنگ حرکت کنند. ریاست این عده با مردی بود به نام زهرة بن عبد الله. رستم پس از آنکه شبی را در قادسیه به روز آورد، برای آنکه وضع دشمن را از نزدیک ببیند سوار شد و به راه افتاد و در کنار اردوگاه مسلمانان بر روی تپه‏ای ایستاد و مدتی وضع آنها را تحت نظر گرفت. بدیهی است نه عدد و نه تجهیزات و ساز و برگ مسلمانان چیزی نبود که اسباب وحشت بشود؛ اما در عین حال مثل اینکه به قلبش الهام شده بود که جنگ با این مردم سرانجام نیکی نخواهد داشت. رستم همان شب با پیغام، زهرة بن عبد الله را نزد خود طلبید و به او پیشنهاد صلح کرد؛ اما به این صورت که پولی بگیرند و برگردند سر جای خود. رستم با غرور و بلندپروازی- که مخصوص خود او بود- به او گفت: «شما همسایه ما بودید و ما به شما نیکی می‌کردیم. شما از انعام ما بهره‌مند می‌شدید و گاهی که خطری از ناحیه کسی شما را تهدید می‌کرد، ما از شما حمایت و شما را حفظ می‌کردیم. تاریخ گواه این مطلب است.» سخن رستم که به اینجا رسید، زهرة گفت: «همه اینها که راجع به گذشته گفتی صحیح است؛ اما تو باید این واقعیت را درک کنی که امروز غیر از دیروز است. ما دیگر آن مردم نیستیم که طالب دنیا و مادیات باشیم. ما از هدفهای دنیایی گذشته هدف های آخرتی داریم. ما قبلا همان‏طور بودیم که تو گفتی، تا روزی که خداوند پیغمبر خویش را در میان ما مبعوث فرمود. او ما را به خدای یگانه خواند. ما دین او را پذیرفتیم. خداوند به پیغمبر خویش وحی کرد که اگر پیروان تو بر آنچه به تو وحی شده ثابت بمانند، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل دیگر تسلّط خواهد بخشید. هرکَس به این دین بپیوندد عزیز می‌گردد و هرکَس تخلف کند خوار و زبون می‌شود.» رستم گفت: «ممکن است در اطراف دین خودتان توضیحی بدهی؟» اساس و پایه و رکن آن دو چیز است: شهادت به یگانگی خدا و شهادت به رسالت محمد (صلی‌الله علیه وآله وسلم)، و اینکه آنچه او گفته است از جانب خداست. این که عیب ندارد، خوب است. دیگر چی؟ آزاد ساختن بندگان خدا از بندگی انسانهایی مانند خود[¹] این هم خوب است. دیگر چی؟ مردم همه از یک پدر و مادر زاده شده‌اند، همه فرزندان آدم و حوا هستند، بنابراین همه برادر و خواهر یکدیگرند.»[²] این هم بسیار خوب است. خوب اگر ما اینها را بپذیریم و قبول کنیم، آیا شما باز خواهید گشت؟ آری، قسم به خدا دیگر قدم به سرزمینهای شما نخواهیم گذاشت مگر به عنوان تجارت یا برای کار لازم دیگری از این قبیل. ما هیچ مقصودی جز اینکه گفتم نداریم. راست می‌گویی؛ اما یک اشکال در کار است. از زمان اردشیر در میان ما مردم ایران سنتی معمول و رایج است که با دین شما جور درنمی آید. از آن زمان رسم بر این است که طبقات پست از قبیل کشاورز و کارگر حق ندارند تغییرشغل دهند و به کار دیگر بپردازند. اگر بنا شود آن طبقات به خود یا فرزندان خود حق بدهند که تغییر شغل‏ و طبقه بدهند و در ردیف اشراف قرار بگیرند، پا از گلیم خود درازتر خواهند کرد و با طبقات عالیه و اعیان و اشراف ستیزه خواهند جُست؛ پس بهتر این است که یک بچه کشاورز بداند که باید کشاورز باشد و بس، یک بچه آهنگر نیز بداند که غیر از آهنگری حق کار دیگر ندارد و همین‌طور... اما ما از همه مردم برای مردم بهتریم‏[³]. ما نمی‌توانیم مثل شما باشیم و طبقاتی آنچنان در میان خود قائل شویم. ما عقیده داریم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت کنیم. همان‏طور که گفتم به عقیده ما همه مردم از یک پدر و مادر آفریده شده‌اند و همه برادر و برابرند. ما معتقدیم به وظیفه خودمان درباره دیگران به خوبی رفتار کنیم، و اگر به وظیفه خودمان عمل کنیم، عمل نکردن آنها به ما زیان نمی‌رساند. عمل به وظیفه، مصونیت ایجاد می‌کند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . «و اخراج العباد من عبادة العباد الی عبادة الله.» [۳] . «نحن خیر الناس للناس.»
| ۱۰۹ ❒ فرار از بستر ╔═ೋ✿࿐ پیغمبر اکرم (صلی‌الله علیه وآله وسلم) پنجاه و پنج سال از عمرش می‏گذشت که با دختری به نام «عایشه» ازدواج کرد. ازدواج اول پیغمبر با خدیجه (سلام الله علیها) بود که قبل از او دو شوهر کرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود. ازدواج با خدیجه در سن بیست و پنج سالگی پیغمبر و چهل سالگی خدیجه صورت گرفت و خدیجه بیست و پنج سال به عنوان زن منحصر به فرد پیغمبر در خانه پیغمبر بود و فرزندانی آورد و در شصت و پنج سالگی وفات کرد. پس از خدیجه (علیهاالسلام) پیغمبر با یک بیوه دیگر به نام «سوده» ازدواج کرد. بعد از او با عایشه که دختر خانه بود و قبلا شوهر نکرده بود و مستقیماً از خانه پدر به خانه پیغمبر می‌آمد ازدواج کرد. پس از عایشه نیز، با آنکه پیغمبر زنان متعدد گرفت، هیچ کدام دختر خانه نبودند، همه بیوه و غالباً سالخورده و احیاناً صاحب فرزندان برومندی بودند. عایشه همواره در میان زنان پیغمبر به خود می‏بالید و می‌گفت: «من تنها زنی هستم که با غیر پیغمبر آمیزش نکرده‏ام.» او به زیبایی خود نیز می‏بالید و این دو جهت او را کرده بود و احیانا پیغمبر را ناراحت می‌کرد. عایشه پیش خود انتظار داشت با بودن او پیغمبر به زن دیگر التفات نکند؛ زیرا طبیعی است برای یک مرد با داشتن زنی جوان و زیبا، به سر بردن با زنانی سالخورده و بی بهره از زیبایی جز تحمل محرومیت و ناکامی چیز دیگر نیست، خصوصا اگر مانند پیغمبر بخواهد رعایت حق و نوبت همه را در کمال دقت و عدالت بنماید. اما پیغمبر که های متعددش بر مبنای مصالح اجتماعی و سیاسی آن روز اسلام بود نه بر مبانی دیگر، به این جهات التفاتی نمی‌کرد و از آن تاریخ تا آخر عمر- که مجموعا در حدود ده سال بود- زنان متعددی از میان زنان بی‏سرپرست که شوهرهاشان کشته شده بودند یا به علت دیگر بی‏سرپرست شده بودند، به همسری انتخاب کرد. موضوع دیگری که احیانا سبب ناراحتی عایشه می‌شد این بود که پیغمبر هیچ وقت تمام شب را در بستر نمی‌ماند، یک سوم شب و گاهی نیمی از شب و گاهی بیشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر می‌برد[1] شبی نوبت عایشه بود. پیغمبر همینکه خواست بخوابد جامه و کفشهای خود را در پایین پای خود نهاد، سپس به بستر رفت. پس از مکثی، به خیال اینکه عایشه خوابیده است، آهسته حرکت کرد و کفشهای خویش را پوشید و در را باز کرد و آهسته بست و بیرون رفت؛ اما عایشه هنوز بیدار بود و خوابش نبرده بود. این جریان برای عایشه خیلی عجیب بود؛ زیرا شبهای دیگر می‌دید که پیغمبر از بستر برمی‏خیزد و در گوشه‏ای از اتاق به عبادت می‏پردازد؛ اما برای او بی‏سابقه بود که شبی که نوبت اوست پیغمبر از اتاق بیرون رود. با خود گفت من باید بفهمم پیغمبر کجا می‌رود، نکند به خانه یکی دیگر از زنها برود! با خود گفت آیا واقعا پیغمبر چنین کاری خواهد کرد و شبی را که نوبت من است در خانه دیگری به سر خواهد برد؟! ای کاش سایر زنانش بهره‌ای از جوانی و زیبایی می‌داشتند و حرمسرایی از زیبارویان تشکیل داده بود. او چنین کاری هم که نکرده و مشتی زنان سالخورده و بیوه دور خود جمع کرده است. به هر حال باید بفهمم او در این وقت شب، به این زودی که هنوز مرا خواب نبرده به کجا می‌رود. عایشه فوراً جامه‏های خویش را پوشید و مانند سایه به دنبال پیغمبر راه افتاد. دید پیغمبر یکسره از خانه به طرف بقیع- که در کنار مدینه بود و به دستور پیغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند- رفت و در کناری ایستاد. عایشه نیز آهسته از پشت سر پیغمبر رفت و خود را در گوشه‏ای پنهان کرد. دید پیغمبر سه بار دستها را به سوی آسمان بلند کرد، بعد راه خود را به طرفی کج کرد. عایشه نیز به همان طرف رفت. پیغمبر راه رفتن خود را تند کرد. عایشه نیز تند کرد. پیغمبر به حال دویدن درآمد. عایشه نیز پشت سرش دوید. بعد پیغمبر به طرف خانه راه افتاد. عایشه، مثل برق، قبل از پیغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت. وقتی که پیغمبر وارد شد، نفس تند عایشه را شنید، فرمود: «عایشه! چرا مانند اسبی که تند دویده باشد نفس نفس می‏زنی؟» چیزی نیست یا رسول الله! بگو، اگر نگویی خداوند مرا بی‌خبر نخواهد گذاشت.
| ۱۱۰ ❒ برنامه کار ╔═ೋ✿࿐ پس از قتل عثمان و زمینه انقلابی که فراهم شده بود کسی جز علی علیه السلام نامزد خلافت نبود، مردم فوج فوج آمدند و بیعت کردند. در روز دوم بیعت، علی علیه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر خاتم انبیاء و یک سلسله مواعظ، به سخنان خود این‏طور ادامه داد: «ایهاالناس! پس از آنکه رسول خدا از دنیا رفت، مردم ابوبکر را به عنوان خلافت انتخاب کردند، و ابوبکر عمر را جانشین معرفی کرد. عمر تعیین خلیفه را به عهده شورا گذاشت و نتیجه شورا این شد که عثمان خلیفه شد. عثمان طوری عمل کرد که مورد اعتراض شما واقع شد، آخر کار در خانه خود محاصره شد و به قتل رسید. سپس شما به من رو آوردید و به میل و رغبت خود با من بیعت کردید. من مردی از شما و مانند شما هستم؛ آنچه برای شماست برای من است و آنچه به عهده شماست به عهده من است. خداوند این در را میان شما و اهل قبله باز کرده است و فتنه مانند پاره‏های شب تاریک رو آورده است. بار خلافت را کسی می‌تواند به دوش بگیرد که هم توانا و صابر باشد و هم بصیر و دانا. روش من این است که شما را به سیرت و روش پیغمبر بازگردانم. هرچه وعده دهم اجرا خواهم کرد به شرط آنکه شما هم استقامت و پایداری بورزید؛ و البته از خدا باید یاری بطلبیم. بدانید که من برای پیغمبر بعد از وفاتش آنچنانم که در زمان حیاتش بودم. «شما انضباط و اطاعت را حفظ کنید. به هرچه می‌گویم عمل کنید. اگر چیزی دیدید که به نظرتان عجیب و غیرقابل قبول آمد در رد و انکار شتاب نکنید. من در هر کاری تا وظیفه‌ای تشخیص ندهم و عذری نزد خدا نداشته باشم اقدام نمی‌کنم. خدای بینا همه ما را می‌بیند و به همه کارها احاطه دارد. «من طبعا رغبتی به تصدی خلافت ندارم؛ زیرا از پیغمبر شنیدم: «هرکَس بعد از من زمام امور امت را به دست بگیرد در روز قیامت بر صراط نگه داشته می‌شود و فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز می‌کنند، اگر عادل و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات می‌دهد و اگر ستمگر باشد صراط تکانی می‌خورد که بند از بند او باز می‌شود و سپس به جهنم سقوط می‌کند.». «اما چون شما اتفاق رأی حاصل کردید و مرا به خلافت برگزیدید، برای من شانه خالی کردن امکان نداشت.». آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه کرد و مردم را از نظر گذراند و به کلام خود چنین ادامه داد: «ایهاالناس! من الآن اعلام می‌کنم: آن عده که از جیب مردم و جیب خود را پر کرده، املاکی سر هم کرده‌اند، نهرها جاری کرده‌اند، بر اسبان عالی سوار شده‌اند، کنیزکان زیبا و نرم اندام خریده‌اند و در لذات دنیا غرق شده‌اند، فردا که جلو آنها را بگیرم و آنچه از راه نامشروع به دست آورده‌اند از آنها باز بستانم و فقط به اندازه حقشان- نه بیشتر- برایشان باقی گذارم، نیایند و بگویند علی بن ابی طالب ما را اغفال کرد. من امروز در کمال صراحت می‌گویم، تمام مزایا را لغو خواهم کرد، حتی امتیاز مصاحبت پیغمبر و سوابق خدمت به اسلام را. هرکَس در گذشته به شَرف مصاحبت پیغمبر نائل شده و توفیق خدمت به اسلام را پیدا کرده، اجر و پاداشش با خداست. این سوابق درخشان سبب نخواهد شد که ما امروز در میان آنها و دیگران تبعیض قائل شویم. هرکَس امروز ندای حق را اجابت کند و به دین ما داخل شود و به قبله ما رو کند، ما برای او امتیازی مساوی با مسلمانان اولیه قائل می‌شویم. شما بندگان خدایید و مال مال خداست و باید بالسویه در میان همه شما تقسیم شود. هیچ کَس از این نظر بر دیگری برتری ندارد. فردا حاضر شوید که مالی در بیت المال هست و باید تقسیم شود.» روز دیگر مردم آمدند، خودش هم آمد، موجودی بیت المال را بالسویه تقسیم کرد. به هر نفر سه دینار🪙 رسید. مردی گفت: «یا علی! تو به من سه دینار می‌دهی و به غلام من نیز که تا دیروز برده من بود سه دینار می‌دهی؟» علی فرمود: «همین است که دیدی.». عده‏ای که از سالها پیش به تبعیض و امتیاز عادت کرده بودند- مانند طلحه و زبیر و عبد الله بن عمر و سعید بن عاص و مروان حکم- آن روز از قبول سهمیه امتناع کردند و از مسجد بیرون رفتند.
| ۱۱۱ ❒ خوابی یا بیدار؟ ╔═ೋ✿࿐ حبه عرنی و نوف بکالی، شب را در صحن حیاط دارالاماره کوفه خوابیدند. بعد از نیمه شب دیدند علی علیه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حیاط می‌آید؛ اما با حالتی غیرعادی: دهشتی فوق العاده بر او مستولی است، قادر نیست تعادل خود را حفظ کند، دست خود را به دیوار تکیه داده و خم شده و با کمک دیوار قدم به قدم پیش می‌آید و با خود آیات آخر سوره آل عمران را زمزمه می‌کند: «ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب» ← همانا در آفرینش حیرت‌آور و شگفت‏انگیز آسمانها و زمین و در گردش منظم شب و روز نشانه‏هایی است برای صاحبدلان و خردمندان. «الذین یذکرون الله قیاماً و قعوداً و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار» ← آنان که خدا را در همه حال و همه وقت به یاد دارند و او را فراموش نمی‌کنند، چه نشسته و چه ایستاده و چه به پهلو خوابیده، و درباره خلقت آسمانها و زمین در اندیشه فرو می‌روند: پروردگارا این دستگاه باعظمت را به عبث نیآفریده‌ای، تو منزهی از اینکه کاری به عبث بکنی، پس ما را از آتش 🔥 کیفر خود نگهداری کن. «ربنا انک من تدخل النار فقد اخزیته و ما للظالمین من انصار» ← پروردگارا! هرکَس را که تو عذاب کنی و به آتش ببری بی‏آبرویش کرده‌ای، ستمگران یارانی ندارند. «ربنا اننا سمعنا منادیاً ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و کفّر عنّا سیئاتنا و توفّنا مع الابرار» ← پروردگارا! ما ندای منادی ایمان را شنیدیم که به پروردگار خود ایمان بیاورید، ما آوردیم، پس ما را ببخشای و از گناهان ما درگذر، و ما را در شمار نیکان نزد خود ببر. «ربنا و آتنا ما وعدتنا علی رسلک و لا تخزنا یوم القیامة انک لا تخلف المیعاد» ← پروردگارا! آنچه به وسیله پیغمبران وعده داده‌ای نصیب ما کن، ما را در روز رستاخیز بی‏آبرو مکن، البته تو هرگز وعده خلافی نمی‌کنی. همینکه این آیات را به آخر رساند، از سر گرفت. 🔄 مکرر این آیات را- در حالی که از خود بیخود شده بود و گویی هوش از سرش پریده بود- تلاوت کرد. حبه و نوف هر دو در بستر خویش آرمیده بودند و این منظره عجیب را از نظر می‌گذراندند. حبه مانند بهت زدگان 😳 خیره خیره می‏نگریست؛ اما نوف نتوانست جلو اشک چشم خود را بگیرد و مرتب گریه 😭 می‌کرد. تا اینکه علی علیه‌السلام به نزدیک خوابگاه حبه رسید و گفت: «خوابی یا بیدار؟». بیدارم یا امیرالمؤمنین! تو که از هیبت و خشیت خدا اینچنین هستی پس وای به حال ما بیچارگان! امیرالمؤمنین علیه‌السلام چشمها را پایین انداخت و گریست، آنگاه فرمود: «ای حبه! همگیِ ما روزی در مقابل خداوند نگه داشته خواهیم شد، و هیچ عملی از اعمال ما بر او پوشیده نیست. او به من و تو از رگ گردن نزدیکتر است، هیچ چیز نمی‌تواند بین ما و خدا حائل شود.» آنگاه به نوف خطاب کرد: «خوابی؟» نه یا امیرالمؤمنین! بیدارم، مدتی است که اشک می‏ریزم. ای نوف! اگر امروز از خوف خدا زیاد بگریی فردا چشمت روشن خواهد شد. ای نوف! هر قطره اشکی 😢 که از خوف خدا از دیده‌ای بیرون آید دریاهایی از آتش را فرو می‏نشاند. ای نوف! هیچ کَس مقام و منزلتش بالاتر از کسی نیست که از خوف خدا بگرید و به خاطر خدا دوست بدارد. ای نوف! آن کَس که خدا را دوست بدارد و هرچه را دوست می‏دارد به خاطر خدا دوست بدارد، چیزی را بر دوستی خدا ترجیح نمی‌دهد، و آن کَس که هرچه را دشمن می‏دارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از این دشمنی جز نیکی‏[¹] به او نخواهد رسید. هر گاه به این درجه رسیدید، حقایق ایمان را به کمال دریافته‏اید. سپس لختی حبه و نوف را موعظه کرد و اندرز داد؛ آخرین جمله‌ای که گفت این بود: «از خدا بترسید، من به شما ابلاغ کردم.». آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد، به مناجات پرداخت، می‌گفت: «خدایا! ای کاش می‌دانستم هنگامی که از تو غفلت می‌کنم تو از من رو می‌گردانی یا باز به من توجه داری. ای کاش می‌دانستم در این خوابهای طولانیم و در این کوتاهی کردنم در شکرگزاری، حالم نزد تو چگونه است.» حبه و نوف گفتند: «به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همین بود تا صبح طلوع کرد.»[²] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . عبارت متن این است: - و من أبغض فی الله لم یَنَلْ ببُغضه خیراً - ، و ظاهراً غلط است، صحیح «الا خیراً» است. [۲] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، ص 589؛ والکنی والالقاب، ذیل «البکالی» ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۱۲ ❒ کابین خون‏🩸 ╔═ೋ✿࿐ نزدیک بود جنگ صفین پایان یابد و به شکست نهایی سپاه شام منتهی شود که حیله عمرو بن العاص جلو شکست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف کرد. 👹 او پس از اینکه احساس کرد چیزی به شکست قطعی باقی نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نیزه‏ها کنند به علامت اینکه ما حاضریم کتاب خدا را میان خود و شما حاکم قرار دهیم. همه افراد با ، از اصحاب علی، می‌دانستند حیله‏ای بیش نیست؛ منظور متوقف کردن عملیات جنگی برای جلوگیری از شکست است؛ زیرا مکرر- قبل از آنکه کار به اینجاها بکشد- همین پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نکرده بودند. اما گروهی مردم قشری و ظاهربین، بدون آنکه انضباط نظامی را رعایت کنند و منتظر دستور فرمانده کل بشوند، عملیات جنگی را متوقف کردند. به این نیز قناعت نکرده پیش علی علیه السلام آمدند و با منتهای اصرار از آن حضرت خواستند فوراً دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ بکلی متوقف شود. آنها معتقد بودند در این حال اگر کسی بجنگد با قرآن جنگیده است!!! علی علیه السلام فرمود: «گول این کار را نخورید که خُدعه‏ای بیش نیست. دستور قرآن این است که ما به جنگ ادامه دهیم. آنها هرگز حاضر نبوده و نیستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است. اکنون که نزدیک است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه کن کنیم دست به این نیرنگ زده‌اند.» گفتند: «پس از آنکه آنها رسما می‌گویند ما حاضریم قرآن را میان خود و شما حاکم قرار دهیم، برای ما جنگیدن با آنها جایز نیست. از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است. اگر فورا دستور متارکه ندهی، در همین جا خود تو را قطعه قطعه خواهیم کرد.». دیگر ایستادگی فایده نداشت. انشعاب سختی به وجود آمده بود. اگر علی علیه السلام در عقیده خود پافشاری می‌کرد قضایا به نحو بسیار بدتری به نفع دشمن و شکست خودش خاتمه می‌یافت. دستور داد موقتا عملیات جنگی خاتمه یابد و سربازان، جبهه جنگ را رها کنند. 😈 عمرو بن العاص و معاویه که دیدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند، و از اینکه دیدند تیرشان به هدف خورد و در میان اصحاب علی علیه‌السلام و اختلاف افتاد در پوست خود نمی‏گنجیدند؛ اما نه معاویه و نه عمرو بن العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری- هر اندازه پیش بین و دوراندیش می‏بود- نمی‌توانست حدس بزند این جریان کوچک مبدأ تکوین یک مسلک و یک طرز تفکر بالخصوص در مسائل دینی اسلامی و تشکیل یک فرقه خطرناک براساس آن خواهد شد که حتی برای خود معاویه و خلفای مانند او بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد کرد. چنین مسلک و روش و طرز تفکری به وجود آمد و چنان فرقه‏ای تشکیل شد: یاغیان لشکر علی که به نام «خوارج» نامیده شدند در آن روز تاریخی در منتهای استبداد و خودسری جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حکمیت تسلیم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود نماینده معین کنند و نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن حکمیت کنند. از طرف معاویه، عمرو بن العاص معین شد. علی علیه‌السلام خواست عبد الله بن عباس را که حریف عمرو بن العاص بود معین کند. در اینجا نیز خوارج دخالت کردند و به بهانه اینکه داور باید بی‏طرف باشد و عبد الله بن عباس طرفدار و خویشاوند علی است، مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را نامزد کردند. حکمیت بدون آنکه توافق واقعی صورت گرفته باشد، با خُدعه دیگری که عمرو بن العاص به کار برد بی‌نتیجه خاتمه یافت. جریان حکمیت آن قدر شکل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست داد که کوچکترین اثر اجتماعی بر آن، حتی برای معاویه وعمرو بن العاص، مترتب نشد. سود کلی که معاویه و عمرو از این جریان بردند همان بود که مبارزه را متوقف کردند و در میان یاران علی اختلاف انداختند و ضمناً فرصت کافی برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر برایشان پیدا شد. از آن طرف همینکه بر خوارج روشن شد که تمام مقدمات گذشته، قرآن بر نیزه کردن و پیشنهاد حکمیت، همه نیرنگ و خدعه بوده است، فهمیدند اشتباه کرده‌اند؛ اما اشتباه خود را به این صورت تقریر کردند که اساساً بشر حق حکومت و حکمیت ندارد، حکومت حق خداست و داور کتاب خدا. آنها می‌خواستند اشتباه گذشته خود را جبران کنند؛ اما از راهی رفتند که دچار اشتباهی بسیار خطرناکتر شدند.
| ۱۱۳ ❒ پسرانت چه شدند؟ ╔═ೋ✿࿐ پس از شهادت علی علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابی سفیان بر خلافت اسلامی، خواه و ناخواه برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی علیه السلام واقع می‌شد. همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستی و پیروی علی سودی که نبرده‌اند سهل است، همه چیز خود را در این راه نیز باخته‏اند. سعی داشت یک اظهار ندامت و پشیمانی از یکی از آنها با گوش خود بشنود؛ اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد. پیروان علی علیه‌السلام بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکاری می‌کردند، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگه داشتن مکتب او جرئت و جسارت و صراحت به خرج می‌دادند. گاهی کار به جایی میکشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس می‌شد و خودش و نزدیکانش تحت تأثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب علی علیه‌السلام قرار می‏گرفتند. یکی از پیروان مخلص و فداکار و با علی علیه‌السلام، عدی پسر حاتم بود. عدی در رأس قبیله بزرگ «طی» قرار داشت. او چندین پسر داشت. خودش و پسرانش و قبیله‏اش سرباز فداکار علی بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طریف» و «طارف» در صفین در رکاب علی علیه‌السلام شهید شدند. پس از سالها که از جریان صفین گذشت و علی علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار عدی بن حاتم را با معاویه مواجه کرد. معاویه برای آنکه خاطره تلخی برای عدی تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروی علی علیه‌السلام چه زیان بزرگی دیده است، به او گفت: «این الطرفات؟ پسرانت «طرفه» و «طریف» و«طارف» چه شدند؟ در صفین پیشاپیش علی بن ابی طالب شهید شدند. علی انصاف را درباره تو رعایت نکرد. چرا؟ چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت. من انصاف را درباره علی رعایت نکردم. چرا؟ برای اینکه او کشته شد و من زنده مانده‏ام. می‏بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش می‌کردم. معاویه دید منظورش عملی نشد. از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی علیه‌السلام را از کسانی که مدتها با او از نزدیک به سر برده‌اند و شب و روز با او بوده‌اند بشنود. از عدی خواهش کرد اوصاف علی را همچنانکه از نزدیک دیده است برایش بیان کند. عدی گفت: «معذورم بدار.». حتما باید برایم تعریف کنی. به خدا قسم علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن می‌گفت و با قاطعیت فیصله می‌داد. علم و از اطرافش می‏جوشید. از زرق و برق دنیا متنفر و با شب و تنهایی شب مأنوس بود. زیاد اشک می‏ریخت و بسیار فکر می‌کرد. در خلوتها از نفس خود حساب میکشید و برگذشته دست ندامت می‏سود. لباس کوتاه و زندگی فقیرانه را می‏پسندید. در میان ما که بود مانند یکی از ما بود. اگر چیزی از او می‌خواستیم می‏پذیرفت و اگر به حضورش می‌رفتیم ما را نزدیک خود می‌برد و از ما فاصله نمی‏گرفت. با این همه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جرئت تکلم نداشتیم، و آنقدر عظمت داشت که نمی‌توانستیم به او خیره شویم. وقتی که لبخند می‏زد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار می‌شد. اهل دیانت و تقوا را احترام می‌کرد و نسبت به بینوایان مهر می‏ورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود، در وقتی که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود، اشکهایش بر چهره و ریشش می‏غلتید، مانند مارگزیده به خود می‏پیچید و مانند مصیبت دیده می‏گریست. مثل این است که الآن آوازش را می‏شنوم. او خطاب به دنیا می‌گفت: «ای دنیا متعرض من شده‌ای و به من رو آورده‌ای؟ برو دیگری را بفریب (یا هرگز فرصتی اینچنین تو را نرسد)، تو را سه طلاقه کرده‌ام و رجوعی در کار نیست، خوشی تو ناچیز و اهمیتت اندک است. آه آه از توشه اندک و سفر دور و مونس کم. سخن عدی که به اینجا رسید، اشک معاویه بی‏اختیار فروریخت. با آستین خویش اشکهای خود را خشک کرد و گفت: «خدا رحمت کند ابوالحسن را، همین‌طور بود که گفتی. اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است؟» شبیه حالت مادری که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند. آیا هیچ فراموشش می‌کنی؟ آیا روزگار می‌گذارد فراموشش کنم‏؟ [¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . الکنی والالقاب، ج 2/ ص 105، نقل از کتاب المحاسن والمساوی ابراهیم بن محمد بیهقی از اعلام قرن سوم هجری ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۱۴ ❒ پند آموزگار ╔═ೋ✿࿐ 👿 معاویه، پسر ابوسفیان، پس از آنکه در سال 41 هجری بر تخت سلطنت نشست، تصمیم گرفت با سلاح و ایجاد شعارهای مخالف، علی علیه السلام را به صورت منفورترین مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسائل تبلیغی را در این راه به کار انداخت: ❌ از یک طرف با شمشیر 🗡 و سرنیزه جلو نشر فضائل علی علیه‌السلام را گرفت و به احدی فرصت نداد لب به ذکر حدیث یا حکایتی در مدح علی بن ابی طالب بگشاید؛ 💰 از طرف دیگر برخی دنیاطلبان را با پولهای 💸 گزاف مزدور کرد تا احادیثی از پیغمبر علیه علی علیه السلام جعل کنند. اما اینها برای منظور معاویه کافی نبود. او گفته بود که من باید کاری کنم که کودکان با کینه علی بزرگ شوند و پیران با احساسات ضدعلی بمیرند. آخرین فکری که به نظرش رسید این بود که در سراسر مملکت پهناور اسلامی لعن و دشنام علی علیه‌السلام را به شکل یک شعار عمومی و مذهبی درآورد. دستور داد همه جا روی منابر در روزهای جمعه لعن علی را ضمیمه خطبه کنند. این کار رایج و عملی شد. پس از معاویه نیز سایر خلفای اموی- برای اینکه علویین را تا حد نهایی تحقیر و آرزوی خلافت اسلامی را از دل آنها برای همیشه بیرون کنند- این فکر را دنبال کردند. نسلهایی که از آن تاریخ به بعد به وجود می‌آمدند با این شعار مأنوس بودند و خود به خود آن را تکرار می‌کردند. و این کار در اذهان مردم بیچاره ساده لوح اثر بخشیده بود، تا آنجا که یک روز مردی به عنوان شکایت جلو حَجّاج را گرفت و گفت: «فامیلم مرا از خود رانده‏اند و نام مرا «علی» گذاشته‏اند، از تو تقاضای کمک و تغییرنام دارم.» حجاج نام او را عوض کرد و گفت: «به حکم اینکه وسیله خوبی (تنفر از علی) برای کمک خواهی انتخاب کرده‌ای، فلان پُست را به عهده تو وامی گذارم، برو و آن را تحویل بگیر.» تبلیغات و شعارها کار خود را کرده بود؛ اما کی می‌دانست یک جریان کوچک، آثار تبلیغاتی را که متجاوز از نیم قرن روی آن کار شده بود از بین خواهد برد و حقیقت از پشت این همه پرده‌های ضخیم آشکار خواهد شد. عمربن عبد العزیز، که خود از بنی امیه بود، در ایام کودکی یک روز با سایر کودکان همسال خود مشغول بازی بود و طبق معمول تکیه کلام و وِرد زبان اطفال همبازی لعن علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) بود. کودکان در حالی که سرگرم بازی بودند و می‏خندیدند و جست وخیز می‌کردند، به هر بهانه کوچکی لعن علی را تکرار می‌کردند. عمربن عبد العزیز نیز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقاً در همان وقت آموزگار وی که مردی خداشناس و متدیّن و با بود از کنار آنها گذشت. به گوش خود شنید که شاگرد عزیزش، علی علیه‌السلام را لعن می‌کند. آموزگار چیزی نگفت، از آنجا رد شد و به مسجد رفت. کم کم وقت درس رسید. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گیرد؛ اما همینکه چشم آموزگار👨🏻‍🏫 به عمر افتاد از جا حرکت کرد و به نماز ایستاد و نماز را خیلی طول داد. عمر احساس کرد نماز بهانه است و واقع امر چیز دیگری است. از هر جا هست رنجش ☹️ خاطری پیدا شده است. آنقدر صبر کرد تا آموزگار از نماز فارغ شد. آموزگار پس از نماز نگاهی خشم آلود😡 به شاگرد خود کرد. عمر گفت: «ممکن است حضرت استاد علت رنجش خود را بیان کنند؟» فرزندم! آیا تو امروز علی را لعن می‌کردی؟ بلی. از چه وقت بر تو معلوم شده که خداوند پس از آنکه از اهل بدر راضی شده بر آنها غضب کرده است و آنها مستحق لعن شده‌اند؟ مگر علی از اهل بدر بود؟ آیا بدر و مَفاخر بدر جز به علی علیه‌السلام به کَس دیگری تعلق دارد؟ قول می‌دهم دیگر این عمل را تکرار نکنم. قسم بخور. قسم می‌خورم. این طفل به عهد و قسم خود وفا کرد. سخن دوستانه و منطقی آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز دیگر هرگز لعن علی را به زبان نیاورد؛ اما در کوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن علی به گوشش می‌خورد و می‌دید که ورد زبان همه است. تا اینکه چند سال گذشت و یک روز یک جریان دیگر توجه او را به خود جلب کرد که فکر او را بکلی عوض کرد. ↓↓↓
| ۱۱۵ ❒ حق برادر مسلمان‏ ╔═ೋ✿࿐ عبدالاعلی، پسر أعین، از کوفه عازم مدینه بود. دوستان و پیروان امام صادق علیه السلام در کوفه، فرصت را مغتنم شمرده مسائل زیادی که مورد احتیاج بود نوشتند و به عبدالاعلی دادند که جواب آنها را از امام بگیرد و با خود بیاورد. ضمناً از وی درخواست کردند که یک مطلب خاص را شفاهاً از امام بپرسد و جواب بگیرد و آن مربوط به موضوع حقوقی بود که یک نفر مسلمان بر سایر مسلمانان پیدا می‌کند. عبدالاعلی وارد مدینه شد و به محضر امام رفت. سؤالات کتبی را تسلیم کرد و سؤال شفاهی را نیز مطرح نمود؛ اما برخلاف انتظارِ او امام به همه سؤالات جواب داد مگر درباره حقوق مسلمان بر مسلمان. عبدالاعلی آن روز چیزی نگفت و بیرون رفت. امام در روزهای دیگر هم یک کلمه درباره این موضوع نگفت. عبدالاعلی عازم خروج از مدینه شد و برای خداحافظی به محضر امام رفت. 🤔 فکر کرد مجددا سؤال خود را طرح کند؛ عرض کرد: «یا بن رسول الله! سؤال آن روز من بی‏جواب ماند.» من عمداً جواب ندادم. چرا؟ زیرا می‏ترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و از دین خدا خارج گردید. آنگاه امام اینچنین به سخن خود ادامه داد: «همانا از جمله سخت‏ترین تکالیف الهی درباره بندگان سه چیز است: «یکی رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران، آن اندازه که با برادر مسلمان خود آنچنان رفتار کند که دوست دارد او با خودش چنان کند. «دیگر اینکه مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نکند و با آنها به مواسات رفتار کند. «سوم یاد کردن خداست در همه حال؛ اما مقصودم از یاد کردن خدا این نیست که پیوسته‏ سبحان الله و الحمد للَّه‏ بگوید📿، مقصودم این است که شخص آنچنان باشد که تا با کار حرامی مواجه شد، که همواره در دلش هست جلو او را بگیرد.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . اصول کافی، ج 2/ ص 170 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۱۶ ❒ حق مادر ╔═ೋ✿࿐ زکریا، پسر ابراهیم، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس می‌کرد؛ وجدان و ضمیرش او را به اسلام می‌خواند. آخر برخلاف میل پدر و مادر و فامیل، اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد. موسم حج پیش آمد. زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت. ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد. امام فرمود: «چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد؟» گفت: «همین قدر می‌توانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبر خود می‌گوید: «ای پیغمبر! تو قبلا نمی‏دانستی کتاب چیست و نمی‏دانستی که ایمان چیست؛ اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم رهنمایی می‌کنیم»[¹] درباره من صدق می‌کند.». امام فرمود: «تصدیق می‌کنم، خدا تو را هدایت کرده است.» آنگاه امام سه بار فرمود: «خدایا خودت او را راهنما باش.» سپس فرمود: «پسرکم! اکنون هر پرسشی داری بگو.» جوان گفت: «پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند، مادرم کور است، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا می‌شوم، تکلیف من در این صورت چیست؟» آیا آنها گوشت خوک مصرف می‌کنند؟ نه یا بن رسول الله، دست هم به گوشت خوک نمی‏زنند. معاشرت تو با آنها مانعی ندارد. آنگاه فرمود: «مراقب حال مادرت باش. تا زنده است به او نیکی کن. وقتی که مرد جنازه او را به کسی دیگر وا مگذار، خودت شخصاً متصدی تجهیز جنازه او باش. در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کرده‌ای. من هم به مکه خواهم آمد، ان شاء الله در منا همدیگر را خواهیم دید.» جوان در منا به سراغ امام رفت. در اطراف امام ازدحام عجیبی بود. مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را می‌گیرند و پی درپی بدون مهلت سؤال می‌کنند، پشت سرهم از امام سؤال می‌کردند و جواب می‏شنیدند. ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. کمر به خدمت بست و لحظه‌ای از مهربانی 🥰 و محبت😍😘 به مادر کور خود فروگذار نکرد. با دست خود او را غذا می‌داد و حتی شخصاً جامه‏ها و سر مادر را جستجو می‌کرد که شپش نگذارد. این تغییر روش پسر، خصوصاً پس از مراجعت از سفر مکه، برای مادر شگفت‏آور😑 بود. یک روز به پسر خود گفت: «پسر جان! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار می‌رفتیم، این قدر به من مهربانی نمی‌کردی؟ اکنون چه شده است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه‏ایم، بیش از سابق با من مهربانی می‌کنی؟» مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من این‏طور دستور داد. خود آن مرد هم پیغمبر است؟ نه، او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است. پسرکم! خیال می‌کنم خود او پیغمبر باشد؛ زیرا این گونه توصیه‏ها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کَس دیگری نمی‌شود. نه مادر، مطمئن باش او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است. اساساً بعد از پیغمبر ما، پیغمبری به جهان نخواهد آمد. پسرکم! دین تو بسیار دین خوبی است، از همه دینهای دیگر بهتر است، دین خود را بر من عرضه بدار. جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد. مادر فرا گرفت، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. 🌃 شب شد، توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد، مریض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبید و گفت: «پسرکم! یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن.». پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد. صبح که شد، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند. کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد، پسر جوانش زکریا بود[²] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . « ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان و لکن جعلناه نوراً نهدی به من نشاء من عبادنا» - : سوره شوری، آیه 52 [۲] . اصول کافی، ج 2/ ص 160 و 161 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۱۷ ❒ محضر عالم‏ ╔═ೋ✿࿐ مردی از انصار نزد صلی‌الله علیه وآله آمد و سؤال کرد: «یا رسول الله! اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم هست که از شرکت در آن بهره‌مند می‌شویم، وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا شرکت کنیم، در هر کدام از این دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم می‏مانیم، تو کدام‌یک از ایندو را دوست می‏داری تا من در آن شرکت کنم؟» رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله فرمود: «اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند، در مجلس شرکت کن. همانا شرکت در یک مجلس علم از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حجِّ غیرواجب و هزار جهادِ غیرواجب بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم کجا؟ مگر نمی‏دانی به وسیله علم است که خدا اطاعت می‌شود، و به وسیله علم است که عبادت خدا صورت می‌گیرد. خیر دنیا و آخرت با علم توأم است، همان‏طور که شر دنیا و آخرت با جهل توأم است.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . بحارالانوار، چاپ جدید، ج 1/ ص 204 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۱۸ ❒ هشام و طاووس یمانی‏ ╔═ೋ✿࿐ هشام بن عبد الملک، خلیفه اموی، در ایام خلافت خود به قصد حج وارد مکه شد. دستور داد یکی از کسانی که زمان رسول خدا را درک کرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر کنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتی بکند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا کسی باقی نمانده است و همه درگذشته‏اند. هشام گفت: «پس یکی از تابعین‏[¹] را حاضر کنید تا از محضرش استفاده کنیم.» طاووس یمانی را حاضر کردند. طاووس وقتی که وارد شد، کفش 👞 خود را جلو روی هشام، روی فرش، از پای خود درآورد. وقتی هم که سلام کرد برخلاف معمول که هرکَس سلام می‌کرد می‌گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین، طاووس به‏ السلام علیک قناعت کرد و جمله‏ «یا امیرالمؤمنین» را به زبان نیاورد. بعلاوه فوراً در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنکه معمولا در حضور خلیفه می‌ایستادند تا اینکه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اینکه طاووس به عنوان احوالپرسی گفت: «هشام! حالت چطور است؟» رفتار و کردار طاووس، هشام را سخت خشمناک 😡 ساخت، رو کرد به او و گفت: «این چه کاری است که تو در حضور من کردی؟» چه کردم؟ چه کرده‌ای؟!! چرا کفشهایت را در حضور من درآوردی؟ چرا مرا به عنوان امیرالمؤمنین خطاب نکردی؟ چرا بدون اجازه من در حضور من نشستی؟ چرا این گونه توهین آمیز از من احوالپرسی کردی؟ اما اینکه کفشها را در حضور تو درآوردم، برای این بود که من روزی پنج بار در حضور خداوند عزت درمی‌آورم و او از این جهت بر من خشم نمی‌گیرد. اما اینکه تو را به عنوان امیر همه مؤمنان نخواندم، چون واقعاً تو امیر همه مؤمنان نیستی، بسیاری از اهل ایمان از امارت و حکومت تو ناراضی‏اند. اما اینکه تو را به نام خودت خواندم؛ زیرا خداوند پیغمبران خود را به نام می‌خواند و در قرآن از آنها به‏ «یا داود» و «یا یحیی» و «یا عیسی» یاد می‌کند و این کار توهینی به مقام انبیا تلقی نمی‌شود. برعکس، خداوند ابولهب را با کنیه- نه به نام- یاد کرده است. و اما اینکه گفتی چرا در حضور تو پیش از اجازه نشستم، برای اینکه از علی بن ابی طالب شنیدم که فرمود: «اگر می‌خواهی مردی از اهل آتش 🔥 را ببینی، نظر کن به کسی که خودش نشسته است و مردم در اطراف او ایستاده‌اند.» سخن طاووس که به اینجا رسید، هشام گفت: «ای طاووس! مرا کن.» طاووس گفت: «از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) شنیدم که در جهنم مارها 🐍 و عقربهایی 🦀 است بس بزرگ. آن مار و عقربها مأمور گزیدن امیری هستند که با مردم به عدالت رفتار نمی‌کند.». طاووس این را گفت و از جا حرکت کرد و به سرعت بیرون رفت‏[²] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . تابعین به کسانی گویند که به شرف مصاحبت پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه وآله نائل نشده‌اند ولی صحبت اصحاب پیغمبر را درک کرده‌اند. [۲] . سفینة البحار، ماده «طوس» ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۱۹ ❒ بازنشستگی‏ ╔═ೋ✿࿐ پیرمرد نصرانی، عمری کار کرده و زحمت کشیده بود؛ اما ذخیره و اندوخته‏ای نداشت، آخر کار کور هم شده بود. پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد؛ کنار کوچه می‌ایستاد و گدایی می‌کرد. مردم ترحم 🥺 می‌کردند و به عنوان پشیزی به او می‌دادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه می‌داد. تا روزی علی بن ابی طالب علیه السلام از آنجا عبور کرد و او را به آن حال دید. علی به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است؛ ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند؟ آیا راهی دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند؟ کسانی که پیرمرد را می‏شناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است و تا جوانی و چشم داشت کار می‌کرد، اکنون که هم جوانی را از دست داده و هم چشم را، نمی‌تواند کار بکند، ذخیره‏ای هم ندارد، طبعاً گدایی می‌کند. علی علیه السلام فرمود: «عجب! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته‏اید؟! سوابق این مرد حکایت می‌کند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است؛ بنابر این برعهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند. بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . وسائل، ج 2/ ص 425 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۲۰ ❒ حتی برده فروش‏ ╔═ೋ✿࿐ ماجرای علاقه مندی و عشق سوزان مردی که کارش فروختن روغن زیتون بود نسبت به رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله، معروف خاص و عام بود. همه می‌دانستند که او صادقانه رسول خدا صلی‌الله علیه وآله را دوست می‏دارد و اگر یک روز آن حضرت را نبیند بیتاب می‌شود. او به دنبال هر کاری که بیرون می‌رفت، اول راه خود را به طرف مسجد (یا خانه رسول خدا صلی‌الله علیه وآله یا هر نقطه دیگری که پیغمبر در آنجا بود) کج می‌کرد و به هر بهانه بود خود را به پیغمبر می‌رساند و از دیدن پیغمبر توشه برمی‏گرفت و نیرو می‌یافت، سپس به دنبال کار خود می‌رفت. گاهی که مردم دور پیغمبر بودند و او پشت سر جمعیت قرار می‏گرفت و پیغمبر دیده نمی‌شد، از پشت سر جمعیت گردن میکشید تا شاید یک بار هم شده چشمش به جمال پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه وآله بیفتد. یک روز پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه وآله متوجه او شد که از پشت سر جمعیت سعی می‌کند پیغمبر را ببیند. پیغمبر هم متقابلا خود را کشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند. آن مرد در آن روز پس از دیدن پیغمبر دنبال کار خود رفت؛ اما طولی نکشید که برگشت. همینکه چشم رسول خدا صلی‌الله علیه وآله برای دومین بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزدیک طلبید. آمد جلو پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه وآله و نشست. پیغمبر فرمود: «امروزِ تو با روزهای دیگر فرق داشت. روزهای دیگر یک بار می‌آمدی و بعد دنبال کارت می‌رفتی؛ اما امروز پس از آنکه رفتی، دومرتبه برگشتی، چرا؟» گفت: «یا رسول الله! حقیقت این است که امروز آن قدر مهر❣ تو دلم را گرفت که نتوانستم دنبال کارم بروم، ناچار برگشتم.» پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه وآله درباره او دعای خیر کرد. او آن روز به خانه خود رفت؛ اما دیگر دیده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود. رسول خدا صلی‌الله علیه وآله از اصحاب خود سراغ او را گرفت، همه گفتند: «مدتی است او را نمی‌بینیم.» رسول خدا صلی‌الله علیه وآله عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده. به اتفاق گروهی از اصحاب و یارانش به طرف «سوق الزیت» (یعنی بازاری که در آنجا روغن زیتون 🫒 می‏فروختند) راه افتاد. همینکه به دکان آن مرد رسید دید تعطیل است و کسی نیست. از همسایگان احوال او را پرسید، گفتند: «یا رسول الله! چند روز است که وفات کرده است.» همانها گفتند: «یا رسول الله! او بسیار مرد امین و راستگویی بود، اما یک خصلت بد در او بود.» چه خصلت بدی؟ از بعضی کارهای زشت پرهیز نداشت، مثلا دنبال زنان را می‏گرفت. خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آنچنان زیاد دوست می‌داشت که اگر برده فروش هم می‏بود خداوند او را می‏آمرزید[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . روضه کافی، صفحه 77 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۲۱ ❒ خیارفروش‏ 🥒 ╔═ೋ✿࿐ در قرن دوم هجری، مسئله‌ سه طلاقه کردن زن در یک مجلس و یک نوبت، مورد بحث و گفتگوی صاحب نظران بود. بسیاری از علما و فقهای آن عصر معتقد بودند که سه طلاق در یک نوبت- بدون اینکه رجوعی در میان آنها فاصله شود- درست است؛ اما علما و فقهای شیعه به پیروی از امامان عالیقدر خود اینچنین طلاقی را باطل و بی‏اثر می‌دانستند. فقهای شیعه می‌گفتند سه طلاق کردن زن در صورتی درست است که در سه نوبت صورت گیرد، به این معنی که مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع کند، دوباره طلاق دهد، باز رجوع کند، آنگاه برای سومین نوبت طلاق دهد. در این هنگام است که حق رجوع در عده از مرد سلب می‌شود. بعد از عده نیز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنکه تشریفات «محلل» صورت گیرد، یعنی آن زن با مرد دیگری ازدواج کند و با یکدیگر آمیزش کنند، بعد میانشان به طلاق یا وفات جدایی بیفتد. مردی در کوفه زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کرد و بعد، از عمل خود پشیمان شد؛ زیرا به زن خود علاقه‌مند بود و فقط یک کدورت و شکرآب جزئی سبب شده بود که تصمیم جدایی بگیرد. زن نیز به شوهر خود علاقه داشت. از این رو هر دو نفر به فکر چاره جویی افتادند. این مسئله‌ را از علمای شیعه استفتاء کردند. همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در یک نوبت واقع شده باطل و بی‏اثر است و بدین علت شما هم اکنون زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید؛ اما از طرف دیگر عامه مردم به پیروی از سایر علما و فقها می‌گفتند آن طلاق صحیح است و آنها را از معاشرت یکدیگر برحذر می‌داشتند. مشکل عجیبی پیش آمده بود؛ پای حلال و حرام در امر زناشویی در میان بود. زن و شوهر هر دو مایل بودند که مثل سابق به زندگی خود ادامه دهند؛ اما نگران بودند که نکند طلاق صحیح باشد و آمیزش آنها از این به بعد حرام و فرزندان آینده آنها نامشروع باشند. مرد تصمیم گرفت به فتوای علمای شیعه عمل کند و طلاق واقع شده را «کأن لم یکن» فرض کند. زن گفت تا خودت شخصاً از علیه‌السلام این مسئله‌ را نپرسی و جواب نگیری دل من آرام نمی‌گیرد. امام صادق علیه السلام در آن وقت در شهر قدیمی حیره (نزدیک کوفه) به سر می‌برد. مدتی بود که سفّاح، خلیفه عباسی، آن حضرت را از مدینه احضار و در آنجا او را به حال توقیف و تحت نظر نگاه داشته بود و کسی نمی‌توانست با امام رفت و آمد کند یا هم سخن بشود. آن مرد هر نقشه‏ای کشید که خود را به امام برساند موفق نشد. یک روز که در نزدیکی توقیفگاه امام ایستاده بود و در اندیشه پیدا کردن راهی برای راه یافتن به خانه امام بود، ناگهان چشمش به مردی دهاتی از مردم اطراف کوفه افتاد که طبقی خیار روی سر گذاشته بود و فریاد میکشید: «آی خیار! آی خیار!». با دیدن آن مرد دهاتی، فکری مثل برق در دماغ وی پیدا شد. رفت جلو و به او گفت: «همه این خیارها را یکجا به چند می‌فروشی؟». به یک درهم. بگیر این هم یک درهم. آنگاه از آن مرد دهاتی خواهش کرد چند دقیقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد به زودی به او برگرداند. مرد دهاتی قبول کرد. او روپوش دهاتی را پوشید و نگاهی به سراپای خود انداخت، درست یک دهاتی تمام عیار شده بود. طبَق خیار را روی سر گذاشت و فریاد «آی خیار! آی خیار!» را بلند کرد؛ اما مسیر خود را در جهت مطلوب یعنی از جلو خانه امام صادق علیه‌السلام قرار داد. همینکه به مقابل خانه امام رسید، غلامی بیرون آمد و گفت: آهای خیارفروش بیا اینجا. با کمال سهولت و بدون اینکه مأمورینِ مراقب متوجه شوند، خود را به امام رساند. امام به او فرمود: «مرحبا خوب نقشه‏ای به کار بردی! حالا بگو چه می‌خواهی بپرسی؟» یابن رسول الله! من زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کرده‌ام. با اینکه از هر کَس از علمای شیعه پرسیده‌ام همه گفته‌اند این چنین طلاقی باطل و بی‏اثر است، باز قلب زنم آرام نمی‌گیرد، می‌گوید تا خودت از امام سؤال نکنی و جواب نگیری من قبول نمی‌کنم. از این رو با این نیرنگ خودم را به شما رساندم تا این مسئله‌ را بگیرم. برو مطمئن باش که آن طلاق باطل بوده است. شما زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . بحارالانوار، جلد 11، چاپ کمپانی، صفحه 154 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۲۱ ❒ گواهی‏ ام‌علاء ╔═ೋ✿࿐ مسلمانان در مدینه مجموعاً دو گروه بودند: گروه ساکنین اصلی، و گروه کسانی که به مناسبت هجرت رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله به مدینه، از خارج به مدینه آمده بودند. آنها که از خارج آمده بودند «مهاجرین»، و ساکنین اصلی «انصار» خوانده می‌شدند. مهاجرین چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احیاناً از زن و فرزند دست شُسته و عاشقانی پاکباخته بودند، سروسامان و زندگی و خانمانی از خود نداشتند. از این رو انصار با نهایت جوانمردی، برادران دینی خود را در خانه‌های خود پذیرایی می‌کردند. حساب مهمان و میزبان در کار نبود، حساب یگانگی و یکرنگی بود. آنها را شریک مال و زندگی خود محسوب می‌کردند و احیانا آنها را بر خویشتن مقدم می‌داشتند[¹] عثمان بن مظعون یکی از مهاجرین بود که از مکه آمده بود و در خانه یکی از انصار می‌زیست. عثمان در آن خانه مریض شد. افراد خانه، مخصوصا «ام علاء انصاری» که از زنان باایمان بود و از کسانی بود که از ابتدا با رسول خدا صلی‌الله علیه وآله بیعت کرده بود، صمیمانه از او پرستاری می‌کردند. اما بیماری‏اش روز به روز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت. افراد خانه کاملا به قدرت ایمان و پایه عمل عثمان بن مظعون پی برده و دانسته بودند که او به راستی یک مسلمان واقعی بود. میزان علاقه و محبت رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله را نسبت به او نیز به دست آورده بودند. برای هر فرد عادی کافی بود که به موجب این دو سند، شهادت بدهند که عثمان اهل بهشت است. در حالی که مشغول تهیه مقدمات دفن بودند رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله وارد شد. ام علاء همان وقت رو کرد به جنازه عثمان و گفت: «رحمت خدا شامل حال تو باد ای عثمان! من اکنون شهادت می‌دهم که خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.». تا این کلمه از دهان‏ام علاء خارج شد، رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله فرمود: «تو از کجا فهمیدی که خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟!» یا رسول الله! من همین طوری گفتم وگرنه من چه می‌دانم. عثمان رفت به دنیایی که در آنجا همه پرده‌ها از جلو چشم برداشته می‌شود و البته من درباره او امید خیر و سعادت دارم؛ اما به تو بگویم، من که پیغمبرم، درباره خودم یا درباره یکی از شما اینچنین اظهارنظر قطعی نمی‌کنم. ام علاء از آن پس درباره احدی اینچنین اظهارنظر نکرد. درباره هرکَس که میمُرد، اگر از او می‌پرسیدند، می‌گفت: «فقط خداوند می‌داند که او فعلاً در چه حالی است.» پس از مدتی که از مردن عثمان گذشت، ام علاء او را در خواب دید در حالی که نهری از آب جاری به او تعلّق داشت. خواب خود را برای رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله نقل کرد. رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله فرمود: «آن نهر، عمل اوست که همچنان جریان دارد.»[²] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة: - قرآن کریم، سوره حشر، آیه 9 [۲] . صحیح بخاری، ج 9/ ص 48؛ ← و اسدالغابه، ج 5/ ص 604 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۲۲ ❒ اذان نیمه شب‏ ╔═ೋ✿࿐ در دوره خلافت امویان، تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن روز حکومت می‌کرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود؛ اما در زمان خلفای عباسی، ایرانیان تدریجاً قدرتها را قبضه کردند و پُستها و مَنصبها را در اختیار خود گرفتند. خلفای عباسی با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند. سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند. حتی از اشاعه زبان عربی در بعضی از بلاد ایران جلوگیری می‌کردند. این سیاست تا زمان مأمون ادامه داشت‏[¹] پس از مرگ مأمون، برادرش معتصم بر مَسند خلافت نشست. مأمون و معتصم از دو مادر بودند: مادر مأمون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترک. به همین سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان -که پُستهای عمده را در دست داشتند- نبود. ایرانیان مایل بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند. معتصم این مطلب را درک کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادرزاده‏اش عباس بن مأمون به کمک ایرانیان قیام کند و کار را یکسره نماید. از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس بودند بگیرد. عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مُرد. برای جلوگیری از نفوذ ایرانیان، نقشه کشید پای قدرت دیگری را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد. برای این منظور گروه زیادی از مردم ترکستان و ماوراء النهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت کوچ داد و کارها را به آنان سپرد. طولی نکشید که ترکها زِمام کارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت. معتصم از آن نظر که به ترکها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت روز به روز میدان را برای آنان بازتر می‌کرد. از این رو در مدت کمی اینان یکه تاز میدان حکومت اسلامی شدند. ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند؛ اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصله زیادی نبود، به معارف و آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند و خُلق و خُوی اسلامی نیافته بودند؛ برخلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و خود پیشقدم خدمتگزاران اسلامی به شمار می‌رفتند. در مدتی که ایرانیان زمام امور را در دست داشتند، عامه مسلمین راضی بودند؛ اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامه مردم را ناراضی و خشمگین ساختند. سربازان ترک هنگامی که بر اسبهای خود سوار می‌شدند و در خیابانها و کوچه‌های بغداد به جولان می‏پرداختند، ملاحظه نمی‌کردند که انسانی هم در جلو راه آنها هست. از این رو بسیار اتفاق می‌افتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگدمال می‌شدند.
| ۱۲۴ ❒ شکایت از شوهر ╔═ೋ✿࿐ علی علیه السلام در زمان خلافت خود کار رسیدگی به شکایات را شخصاً به عهده می‏گرفت و به کَس دیگری واگذار نمی‌کرد. روزهای بسیار گرم ☀️ که معمولا مردم، نیمروز در خانه‌های خود استراحت می‌کردند او در بیرون دارالاماره در سایه دیوار می‌نشست که اگر احیاناً کسی شکایتی داشته باشد بدون واسطه و مانع شکایت خود را تسلیم کند. گاهی در کوچه‌ها و خیابانها راه می‌افتاد، تجسس می‌کرد و اوضاع عمومی را از نزدیک تحت نظر می‏گرفت. یکی از روزهای بسیار گرم، خسته و عرق کرده به مقر حکومت مراجعت کرد. زنی را جلو در ایستاده دید. همینکه چشم زن به علی افتاد جلو آمد و گفت شکایتی دارم: «شوهرم به من ظلم کرده، مرا از خانه بیرون نموده، به علاوه مرا تهدید به کتک کرده و اگر به خانه بروم مرا کتک خواهد زد. اکنون به دادخواهی نزد تو آمده‌ام.». بنده خدا! الآن هوا خیلی گرم است، صبر کن عصر هوا قدری بهتر بشود، خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به کار تو خواهم داد. اگر توقف من در بیرون خانه طول بکشد، بیم آن است که خشم🤬 او افزون گردد و بیشتر مرا اذیت کند. علی لحظه‌ای سر را پایین انداخت، سپس سر را بلند کرد در حالی که با خود زمزمه می‌کرد و می‌گفت: «نه، به خدا قسم نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را تأخیر انداخت. حق مظلوم را حتماً باید از ظالم گرفت و رُعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون کرد تا با کمال شهامت و بدون ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه کند.»[¹] بگو ببینم خانه شما کجاست؟ فلان جاست. برویم. علی به اتفاق آن زن به در خانه‏شان رفت، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد کرد: «اهل خانه! سلام علیکم.» جوانی بیرون آمد، که شوهر همین زن بود. جوان علی را نشناخت، دید پیرمردی که در حدود شصت سال دارد به اتفاق زنش آمده است. فهمید که زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است؛ اما حرفی نزد. علی علیه السلام فرمود: «این بانو که زن تو است از تو شکایت دارد، می‌گوید: تو به او ظلم و او را از خانه بیرون کرده‌ای. بعلاوه تهدید به کتک نموده‏ای. من آمده‌ام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیکی و مهربانی کن.». به تو چه مربوط که من با زنم خوب رفتار کرده‌ام یا بد؟! بلی من او را تهدید به کتک کرده‌ام؛ اما حالا که رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف می‏زنی او را زنده زنده آتش خواهم زد. علی از گستاخی جوان برآشفت، دست به قبضه شمشیر برد و از غلاف بیرون کشید. آنگاه گفت: «من تو را اندرز می‌دهم و و نهی از منکر می‌کنم، تو این‏طور جواب‏ مرا می‌دهی؟! صریحا می‌گویی من این زن را خواهم سوزاند؟! خیال کرده‌ای دنیا این قدر بی‏حساب است؟!» فریاد علی که بلند شد مردمِ عابر از گوشه و کنار جمع شدند. هرکَس که می‌آمد، در مقابل علی تعظیمی می‌کرد و می‌گفت: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین.». جوان مغرور 😧 تازه متوجه شد با چه کسی روبرو است، خود را باخت و به التماس افتاد: یا امیرالمؤمنین! مرا ببخش، به خطای خود اعتراف می‌کنم. از این ساعت قول می‌دهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم، هرچه فرمان دهد اطاعت کنم. علی علیه‌السلام رو کرد به آن زن و فرمود: «اکنون برو به خانه خود؛ اما تو هم مواظب باش که طوری رفتار نکنی که او را به اینچنین اعمالی وادار کنی.»[²] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . عبارت این است: - «لا و الله، او یؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع.» - این جمله از کلام رسول اکرم صلی الله علیه و آله اقتباس شده است. خود علیه‌السلام و صحابه دیگر از رسول خدا صلی‌الله علیه وآله نقل کرده‌اند که مکرر می‌فرمود: « - لن تقدس امة حتی یؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع‏ - » (کافی، باب امر به معروف و نهی از منکر؛ ایضا نهج البلاغه، فرمان مالک اشتر) یعنی هرگز ملتی منزه و قابل احترام نخواهد شد مگر اینکه به پآیه‌ای برسد که حق ضعیف از قوی باز ستانده شود بدون آنکه زبان ضعیف در مقابل قوی به لکنت بیفتد. [۲] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، صفحه 598 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۱۲۵ ❒ کارهای خانه‏ ╔═ೋ✿࿐ علی بن ابی طالب علیه‌السلام و زهرای مرضیه سلام الله علیها پس از آنکه با هم کردند و زندگی مشترک تشکیل دادند، ترتیب و تقسیم کارهای خانه را به نظر و مشورت رسول اکرم صلّی‌علیه وآله وسلم واگذاشتند، به آن حضرت گفتند: «یا رسول الله ما دوست داریم ترتیب و تقسیم کارهای خانه با نظر شما باشد.». پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله کارهای بیرون خانه را به عهده علی علیه‌السلام و کارهای داخلی را به عهده زهرای مرضیه علیهاالسلام گذاشت. ❣علی و زهرا علیهماالسلام از اینکه نظر رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله را در زندگی خصوصی خود دخالت دادند و رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله با مهربانی و محبت خاص از پیشنهاد آنها استقبال کرد و نظر داد، راضی و خرسند بودند. مخصوصا زهرای مرضیه سلام الله علیها از اینکه رسول خدا صلی‌الله علیه وآله او را از کار بیرون معاف کرد خیلی اظهار خرسندی می‌کرد، می‌گفت: «یک دنیا خوشحال شدم که رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله مرا از سروکار پیدا کردن با مردان معاف کرده است.». از آن تاریخ کارهایی از قبیل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خرید بازار را علی علیه‌السلام انجام می‌داد، و کارهایی از قبیل آرد کردن گندم و جو به وسیله آسیا دستی و پختن نان و آشپزی و شستشو و تنظیف خانه به وسیله زهرا علیهاالسلام صورت می‏گرفت. در عین حال علی علیه السلام هر وقت فراغتی می‌یافت در کارهای داخلی به‏ کمک زهرا سلام الله علیها می‏پرداخت. یک روز پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله به خانه آنان آمد و آنان را دید که با هم کار می‌کنند. پرسید کدام‌یک از شما خسته‏تر هستید تا من به جای او کار کنم؟ علی عرض کرد: «یا رسول الله! زهرا علیهاالسلام خسته است.». رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله به زهرا سلام الله علیها استراحت داد و لختی خود به کار پرداخت. از آن طرف هر وقت برای علی گرفتاری یا مسافرت یا جهادی پیش می‌آمد زهرای مرضیه سلام الله علیها کار بیرون را نیز انجام می‌داد. این روش همچنان ادامه داشت؛ علی و زهرا علیهماالسلام کارهای خانه خود را خودشان انجام می‌دادند و خود را به خدمتکاری نیازمند نمی‏دیدند. تا آنکه صاحب فرزندانی شدند و کودکانی عزیز در کلبه محقر ولی روشن و باصفای آنها چشم گشودند. در این هنگام طبعاً کار داخلی خانه زیادتر و زحمت زهرا سلام الله علیها افزون گشت. یک روز علی علیه السلام دلش به حال همسر عزیزش سوخت، دید رُفت و روب خانه و کارهای آشپزی جامه‏های او را غبارآلود و دودی کرده، بعلاوه از بس که با دستهای خود آسیا دستی را چرخانیده دستهایش آبله کرده و بند مشک آب که در مواقعی به دوش کشیده و از راه دور آورده روی سینه‌اش اثر گذاشته است. به همسر عزیزش پیشنهاد کرد به حضور رسول اکرم صلّی الله علیه وآله برود و از آن حضرت خدمتکاری برای کمک خودش بگیرد. زهرا سلام‌الله‌علیها پیشنهاد را پذیرفت و به خانه رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله رفت. اتفاقا در آن وقت گروهی در محضر رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله نشسته و مشغول صحبت بودند. زهرا علیهاالسلام شرم کرد در حضور آن جمعیت تقاضای خود را عرضه بدارد، به خانه برگشت. رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله متوجه آمد و رفت زهرا سلام الله علیها شد، فهمید که دخترش با او کار داشته و چون موقع مقتضی نبود مراجعت کرده است. صبح روز بعد رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله به خانه آنها رفت. 💕 اتفاقا علی و زهرا علیهماالسلام در آن وقت پهلوی یکدیگر آرمیده و یک روپوش روی خود کشیده بودند. رسول خدا از بیرون اتاق با آواز بلند گفت: «السلام علیکم.». علی و زهرا علیهماالسلام از شرم جواب ندادند. بار دوم گفت: «السلام علیکم.» باز هم سکوت کردند. سومین بار فرمود: «السلام علیکم.». ...