#خاطرات | تشكّر از خانواده 😊
با اينكه رفت و آمد #مهمان به منزل ما زياد بود، ولى خانواده گفت: شما آقاى مطهرى را دعوت كن.
علّت را پرسيدم؟ گفت: چون تنها مهمانى كه موقع رفتن، به نزديك آشپزخانه آمده و از من تشكّر مىكند، ايشان است، بقيه مهمانها تنها از شما تشكّر مىكنند! 👌
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | حديث #مهمان
عدّهاى از خانمها به دعوت حاجيه خانم، مهمان ما و مشغول غذا خوردن بودند. تا وارد منزل شدم، خانمها گفتند: حاج آقا براى ما هم حديثى بخوان! گفتم: #حديث داريم قبل از سير شدن دست از غذا بكشيد!! 😆
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۱
❒ مهمان قاضی
╔═ೋ✿࿐
مردی به عنوان یک مهمان عادی، بر علی علیه السلام وارد شد. روزها در خانه آن حضرت مهمان بود؛ اما او یک مهمان عادی نبود. چیزی در دل داشت که ابتدا اظهار نمیکرد. حقیقت این بود که این مرد اختلاف دعوایی با شخص دیگری داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر علی علیه السلام طرح گردد. تا روزی خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاکمه را عنوان کرد.
علی فرمود:
پس تو فعلا طرف دعوا هستی؟
بلی یا امیرالمؤمنین! خیلی معذرت میخواهم، از امروز دیگر نمیتوانم از تو به عنوان #مهمان پذیرایی کنم؛ زیرا پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله فرموده است:
«هرگاه دعوایی نزد قاضی مطرح است، قاضی حق ندارد یکی از متخاصمین را ضیافت کند، مگر آنکه هر دو طرف با هم در مهمانی حاضر باشند.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 3/ ص 395
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۷
❒ اولین شعار
╔═ೋ✿࿐
زمزمههایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش میرسید، طبیعت کنجکاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه کرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه میگذرد آگاه شود؛ اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت میکرد، چیز درستی نمیفهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود که در مکه سخن نوی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت میکنند؛ اما آن سخن چیست و مکیان چرا مخالفت میکنند، هیچ معلوم نیست.
برادرش عازم مکه بود، به او گفت:«میگویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازهای آورده است و مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی میشود، اکنون که تو به مکه میروی، از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.».
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد. هنگام مراجعت از او پرسید: «هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟».
تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم، او مردی است که مردم را به اخلاق خوب دعوت میکند، کلامی هم آورده که شعر نیست.
منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار کافی نیست. خودم شخصاً باید بروم و از حقیقت این کار سر دربیاورم.
ابوذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد. تصمیم گرفت هر طور هست با خودِ آن مردی که سخن نو آورده ملاقات کند و سخن او را از زبان خودش بشنود؛ اما نه او را میشناخت و نه جرئت میکرد از کسی سراغ او را بگیرد. محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود.
ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش میداد، شاید نشانهای از مطلوب بیابد.
مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با کوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب کرد و نشانهای به دست نیاورد. پس از آنکه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز کشید. طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر کرد و رد شد.
نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنیدار بود.
به قلبش خطور کرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم را با او در میان بگذارم. حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد؛ اما جرئت نکرد چیزی اظهار کند، به سر جای خود برگشت.
روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت.
🌃 شب فرا رسید و در همان جا دراز کشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت:
«آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟»
این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد.
ابوذر شب را #مهمان آن جوان بود، ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری کرد.
جوان نیز از او چیزی نپرسید.
صبح زود ابوذر خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد.
آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد. همینکه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سکوت را شکست.
آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمدهای؟
اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی، به تو میگویم.
عهد میکنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم.
حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله خودمان میشنویم که مردی در مکه ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی میشود. من آمدهام خود او را ببینم و درباره کار او تحقیق کنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟
و ثانیا آیا میتوانی مرا به او راهنمایی کنی؟
مطمئن باش که او بر حق است و آنچه میگوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همانطور که خودت میدانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او میبرم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو میافتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا میروم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس کردم خطری در کار است میایستم و خم میشوم مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی میکند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو؛ اما اگر خطری پیش نیامد هر جا که من رفتم تو هم بیا.