#داستان_راستان | ۷۶
❒ پسر حاتم
╔═ೋ✿࿐
قبل از طلوع اسلام و تشکیل یافتن حکومت اسلامی، رسم ملوک الطوایفی در میان اعراب جاری بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود عادت کرده بودند و احیاناً به آنها باج و خراج میپرداختند.
یکی از رؤسا و ملوک الطوایف عرب، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود که رئیس و زعیم قبیله «طی» به شمار میرفت.
بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد، قبیله طی طاعت او را گردن نهادند.
عدی سالانه یک چهارم درآمد هر کسی را به عنوان باج و مالیات میگرفت.
ریاست و زعامت عدی مصادف شد با ظهور رسول اکرم صلیالله علیه وآله و گسترش اسلام.
قبیله طی بت🗿 پرست بودند؛ اما خود عدی کیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده میداشت.
مردم عرب که مسلمان میشدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا میکردند، خواه ناخواه از زیر بار رؤسا که طاعت خود را بر آنها تحمیل کرده بودند آزاد میشدند.
با همین جهت عدی بن حاتم، مانند همه اشراف و رؤسای دیگر عرب، اسلام را بزرگترین خطر برای خود میدانست و با رسول خدا دشمنی میورزید؛ اما کار از کار گذشته بود، مردم فوج فوج به #اسلام میگرویدند و کار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود.
عدی میدانست که روزی به سراغ او نیز خواهند آمد و بساط حکومت و آقایی او را برخواهند چید. به پیشکار مخصوص خویش، که غلامی بود، دستور داد گروهی شتر چاق و راهوار همیشه نزدیک خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پیدا کرد سپاه اسلام نزدیک آمدهاند او را خبر کند.
یک روز آن غلام آمد و گفت: «هر تصمیمیمیخواهی بگیری بگیر، که لشکریان اسلام در همین نزدیکیها هستند.» عدی دستور داد شتران را حاضر کردند، خاندان خود را بر آنها سوار کرد و از اسباب و اثاث، آنچه قابل حمل بود بر شترها باز کرد و به سوی شام که مردم آنجا نیز نصرانی و هم کیش او بودند فرار کرد؛ اما در اثر شتابزدگی زیاد از حرکت دادن خواهرش «سفانه» غافل ماند و او در همان جا ماند.
سپاه اسلام وقتی رسیدند که خود عدی گریخته بود. سفانه خواهر وی را در شمار اسیران به مدینه بردند و داستان فرار عدی را برای رسول اکرم صلیالله علیه وآله نقل کردند.
در بیرون مسجد مدینه یک چهار دیواری بود که دیوارهایی کوتاه داشت. اسیران را در آنجا جای دادند.
یک روز رسول اکرم صلّی الله علیه وآله از جلو آن محل میگذشت تا وارد مسجد شود. سفانه که زنی فهمیده و زبانآور بود، از جا حرکت کرد و گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله) از وی پرسید: «سرپرست تو کیست؟»
گفت: عدی بن حاتم.»
فرمود: «همان که از خدا و رسول او فرار کرده است؟!».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله این جمله را گفت و بیدرنگ از آنجا گذشت.
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد، باز سفانه از جا حرکت کرد و عین جمله روز پیش را تکرار کرد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله نیز عین سخن روز پیش را به او گفت. این روز هم تقاضای سفانه بینتیجه ماند.
روز سوم که رسول اکرم صلیالله علیه وآله آمد از آنجا عبور کند، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود، تصمیم گرفت حرفی نزند؛ اما جوانی که پشت سر پیغمبر حرکت میکرد به او با اشاره فهماند که حرکت کند و تقاضای خویش را تکرار نماید. سفانه حرکت کرد و مانند روزهای پیش گفت:
«پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله فرمود: «بسیار خوب، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا شوند، تو را همراه آنها به میان قبیلهات بفرستم. اگر اطلاع یافتی که همچو اشخاصی به مدینه آمدهاند مرا خبر کن.».
سفانه از اشخاصی که آنجا بودند پرسید آن شخصی که پشت سر پیغمبر حرکت میکرد و به من اشاره کرد حرکت کنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم کیست؟
گفتند او علی بن ابی طالب است.
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد که گروهی مورد اعتماد از قبیله ما به مدینه آمدهاند، مرا همراه اینها بفرست. رسول اکرم صلیالله علیه جامهای نو و مبلغی خرجی و یک مرکب به او داد، و او همراه آن جمعیت حرکت کرد و به شام نزد برادرش رفت.
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت: «تو زن و فرزند خویش را بُردی و مرا که یادگار پدرت بودم فراموش کردی؟!».
عدی از وی معذرت خواست.
و چون سفانه زن فهمیدهای بود، عدی در کار خود با وی مشورت کرد، به او گفت:
«به نظر تو که محمد را از نزدیک دیدهای صلاح من در چیست؟ آیا بروم نزد او و به او ملحق شوم، یا همچنان از او کنارهگیری کنم.».
سفانه گفت: «به عقیده من خوب است به او ملحق شوی، اگر او واقعاً پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو، و اگر هم پیغمبر نیست و سر مُلکداری دارد، باز هم تو در آنجا که از یمن زیاد دور نیست، با شخصیتی که در میان مردم یمن داری، خوار نخواهی شد و عزت و شوکت خود را از دست نخواهی داد.».
#داستان_راستان | ۷۷
❒ امتحان هوش
╔═ೋ✿࿐
تا آخر، هیچ یک از شاگردان نتوانست به سؤالی که معلم عالیقدر طرح کرده بود جواب درستی بدهد.
هرکَس جوابی داد و هیچ کدام مورد پسند واقع نشد.
سؤالی که رسول اکرم صلیالله علیه وآله در میان اصحاب خود طرح کرد این بود:
«در میان دستگیرههای #ایمان کدام یک از همه محکمتر است؟».
یکی از اصحاب: نماز.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
دیگری: زکات.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
سومی: روزه.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
چهارمی: حج و عمره.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
پنجمی: جهاد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
عاقبت جوابی که مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:
«تمام اینهایی که نام بردید کارهای بزرگ و بافضیلتی است، ولی هیچ کدام از اینها آنکه من پرسیدم نیست.
محکمترین دستگیرههای ایمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کافی، جلد 2، باب الحب فی الله و البغض فی الله، صفحه 25؛
↩️ و وسائل، جلد 2، چاپ امیربهادر، صفحه 497.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۸
❒ جویبر و ذلفا
╔═ೋ✿࿐
چقدر خوب بود زن میگرفتی و خانواده تشکیل میدادی و به این زندگی انفرادی خاتمه میدادی، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد.
یا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه کسی به من زن میدهد؟ و کدام زن رغبت میکند که همسر مردی فقیر و کوتاه قد و سیاهپوست و بدشکل مانند من بشود؟!.
ای جویبر! خداوند به وسیله #اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد.
بسیاری از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.
بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بیمقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد.
خداوند به وسیله اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد. اکنون همه مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیرقرشی، عربی و عجمی در یک درجهاند، هیچ کَس بر دیگری برتری ندارد مگر به وسیله #تقوا و طاعت.
من در میان مسلمانان فقط کسی را از تو بالاتر میدانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد.
اکنون به آنچه دستور میدهم عمل کن.
اینها کلماتی بود که در یکی از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود، میان او و جویبر رد و بدل شد.
جویبر از اهل یمامه بود.
در همان جا بود که شهرت و آوازه اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید.
او هرچند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود؛ اما باهوش و حق طلب و بااراده بود.
بعد از شنیدن آوازه اسلام، یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند.
طولی نکشید که اسلام آورد و در سِلک مسلمانان درآمد؛ اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی، موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر میبرد.
تدریجا در میان کسان دیگری که مسلمان میشدند و در مدینه میماندند، افرادی دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر میبردند. تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سکونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند.
رسول خدا نقطهای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد.
آنجا را «صفّه» مینامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده میشدند.
رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی میکردند.
یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود.
در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد؛ اما چیزی که هرگز به خاطر جویبر
نمیگذشت- با اطلاعی که از وضع خودش داشت- این بود که روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود.
این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد، با تعجب جواب داد: مگر ممکن است کسی به زناشویی با من تن بدهد؟! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را- که در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یکسره به خانه زیادبن لبید انصاری برود و دخترش «ذلفا» را برای خود خواستگاری کند.
زیادبن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود.
افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند.
هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند.
جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟»
پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم.
پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!!.
من که از پیش خود حرفی نمیزنم، همه مرا میشناسند، اهل دروغ نیستم.
عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از قبیله خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد.
جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت؛ اما همانطور که میرفت با خودش میگفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد میگوید.».
هرکَس نزدیک بود، این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه میکرد میشنید.
ذلفا دختر زیبای لبید که به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
بابا! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه میکرد و مقصودش چه بود؟.
این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا میکرد پیغمبر او را فرستاده است.
نکند واقعاً پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!
به عقیده تو من چه کنم؟
به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است.
#داستان_راستان | ۷۹
❒ یک اندرز
╔═ೋ✿࿐
مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم صلیالله علیه وآله یک جمله به عنوان اندرز خواست.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به او فرمود: «اگر بگویم به کار میبندی؟»
بلی یا رسول الله!
اگر بگویم به کار میبندی؟
بلی یا رسول الله!
اگر بگویم به کار میبندی؟
بلی یا رسول الله!
رسول اکرم صلیالله علیه وآله بعد از اینکه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت مطلبی که میخواهد بگوید کرد، به او فرمود: «هرگاه تصمیم به کاری گرفتی، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش؛ اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف نظر کن.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «اذا هممت بامر فتدبّر عاقبته، ان یک رشداً فامضه و ان غیاً فانته عنه» - . وسائل. ج 2/ ص 457.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۰
❒ تصمیم ناگهانی 』
╔═ೋ✿࿐
『 وقتی که به هارون الرشید خبر دادند که صفوان «کاروانچی» کاروان شتر 🐫 🐫 🐫 را یکجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر حج باید فکر دیگری کرد سخت در شگفت 😳 ماند؛
🤔 در اندیشه فرو رفت که فروختن تمام کاروان شتر، خصوصا پس از آنکه با خلیفه قرارداد بسته است که حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد، عادی نیست؛ بعید نیست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگی داشته باشد.
صفوان را طلبید و به او گفت:
شنیدهام کاروان شتر را یکجا فروختهای؟
بلی یا امیرالمؤمنین!
چرا؟
پیر و ازکارمانده شدهام، خودم که از عهده برنمی آیم، بچهها هم درست در فکر نیستند، دیدم بهتر است که بفروشم.»
راستش را بگو چرا فروختی؟
همین بود که به عرض رساندم.
اما من میدانم چرا فروختی. حتماً موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این کار منع کرده، او به تو دستور داده شتران را بفروشی. علت تصمیم ناگهانی تو این است.
هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز😠 و آهنگی خشم آلود گفت: «صفوان! اگر سوابق و دوستیهای قدیم نبود، سرت را از روی تنهات برمیداشتم.».
هارون خوب حدس زده بود. صفوان هرچند از نزدیکان دستگاه خلیفه به شمار میرفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خلیفه داشت؛ اما او از اخلاص کیشان و پیروان و شیعیان اهل بیت علیهم السلام بود. صفوان پس از آنکه پیمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست، روزی با امام موسی بن جعفر علیه السلام برخورد کرد، امام به او فرمود:
«صفوان! همه چیز تو خوب است جز یک چیز.».
آن یک چیز چیست یا ابن رسول الله؟
اینکه شترانت را به این مرد کرایه دادهای!
یا ابن رسول الله من برای سفر حرامی کرایه ندادهام. هارون عازم حج است، برای سفر حج 🕋 کرایه دادهام. بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت، بعضی از کسان و غلامان خود را همراه میفرستم.
صفوان! یک چیز از تو سؤال میکنم.
بفرمایید یا ابن رسول الله.
تو شتران خود را به او کرایه دادهای که آخر کار کرایه بگیری. او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبکار خواهی شد. اینطور نیست؟
چرا یا ابن رسول الله.
آیا آن وقت تو دوست نداری که هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟
چرا یاابن رسول الله.
هرکَس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند جزء آنها محسوب خواهد شد، و معلوم است هرکَس جزء ستمگران محسوب گردد در آتش 🔥 خواهد رفت.
. بعد از این جریان بود که صفوان تصمیم گرفت یکجا کاروان شتر 🐫🐫🐫 را بفروشد،
هرچند خودش حدس میزد ممکن است این کار به قیمت جانش تمام شود[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سفینة البحار، ج 2، ماده «ظلم».
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۱
❒ پول با برکت
╔═ೋ✿࿐
علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) از طرف پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله پرسید:
«این را به چه مبلغ خریدی؟»
به دوازده درهم.
این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟
نمیدانم یا رسول الله.
برو ببین حاضر میشود پس بگیرد؟
علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت.
به فروشنده فرمود:
«پیغمبر خدا پیراهنی ارزانتر از این میخواهد، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟»
فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند.
در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکرد.
پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:
«چرا گریه میکنی؟»
اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند؛ نمیدانم چطور شد پولها گم شد. اکنون جرئت نمیکنم به خانه برگردم.
رسول اکرم (صلیالله علیه وآله) چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: «هرچه میخواستی بخری بخر و به خانه برگرد.» و خودش به طرف بازار رفت و جامهای به چهار درهم خرید و پوشید.
در مراجعت برهنهای را دید، جامه را از تن کند و به او داد. دومرتبه به بازار رفت و جامهای دیگر به چهاردرهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.
در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است، فرمود:
«چرا به خانه نرفتی؟».
یا رسول الله خیلی دیر شده، میترسم مرا بزنند که چرا اینقدر دیر کردی.
بیا با هم برویم، خانهتان را به من نشان بده، من وساطت میکنم که مزاحم تو نشوند.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به اتفاق کنیزک راه افتاد. همینکه به پشت در 🚪خانه رسیدند کنیزک گفت: «همین خانه است.»
رسول اکرم صلیالله علیه وآله از پشت در با آواز بلند گفت:
«ای اهل خانه سلام علیکم.».
جوابی شنیده نشد.
بار دوم سلام کرد، جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند:
«السلام علیک یا رسول الله و رحمة الله و برکاته.».
چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمیشنیدید؟
چرا، همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.
پس علت تأخیر چه بود؟
یا رسول الله! خوشمان میآمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و #برکت و سلامت است.
این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.
یا رسول الله! به خاطر مقدم گرامی شما این کنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: «خدا را شکر، چه دوازده درهم پربرکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد!»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 6، باب «مکارم اخلاقه و سیره و سننه».
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۲
❒ گرانی ارزاق
╔═ೋ✿࿐
نرخ گندم و نان، روز به روز در مدینه بالا میرفت.
نگرانی و وحشت😱 بر همه مردم مستولی شده بود.
آن کَس که آذوقه سال را تهیه نکرده بود در تلاش بود که تهیه کند، و آن کَس که تهیه کرده بود مواظب بود آن را حفظ کند.
در این میان مردمی هم بودند که به واسطه تنگدستی مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار بخرند.
#امام_صادق علیه السلام از «معتب» وکیل خرج خانه خود پرسید:
«ما امسال در خانه گندم داریم؟»
بلی یا ابن رسول الله! به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.
آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش.
یا ابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.
همین است که گفتم، همه را در اختیار مردم بگذار و بفروش.
معتب دستور امام را اطاعت کرد، گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد.
امام به او دستور داد: «بعد از این نان خانه مرا روزبه روز از بازار بخر. نان خانه من نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف میکنند تفاوت داشته باشد.
نان🍞 خانه من باید بعد از این نیمی گندم باشد و نیمی جو.
من بحمدالله توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمیکنم تا در پیشگاه الهی مسئله«اندازه گیری #معیشت» را رعایت کرده باشم.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «احب أن یرانی الله قد احسنت تقدیر المعیشة»: بحارالانوار، جلد 11، چاپ کمپانی، صفحه 121.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۳
❒ قُرق حمام
╔═ೋ✿࿐
راه و روش جبارانه خلفای اموی و بعد از آنها خلفای عباسی در سایر طبقات مردم اثر کرده بود.
مردم تدریجاً راه و رسمی که اسلام برای زندگی و #معاشرت معین کرده بود از یاد میبردند، سیرت و رفتار ساده و برادرانه رسول اکرم (صلیالله علیه وآله) و علی مرتضی (علیه السلام) و نیکان صحابه از خاطرها محو میشد.
مردم آنچنان به راه و روش جبارانه خلفا خو گرفته بودند که کم کم احساس زشتی هم نسبت به آن نمیکردند.
#امام_صادق علیه السلام روزی خواست به حمام برود. صاحب حمام طبق سنت و عادت معمول که در مورد محترمین و شخصیتها رایج شده بود عرض کرد:«اجازه بده حمام را برایت قرق کنم.»
نه، لازم نیست.
چرا؟!
«مؤمن سبکبارتر از این حرفها است.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «المؤمن اخفّ مؤونة من ذلک» - : بحارالانوار، ج 11/ ص 117.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۴
❒
╔═ೋ✿࿐
مضیقه بیآبی
معاویة بن ابی سفیان در حدود شانزده سال بود که به عنوان امارت در شام حکومت میکرد و بدون آنکه به احدی اظهار کند، مقدمات خلافت را برای خویش فراهم میساخت. از هر فرصتی برای منظوری که در دل داشت استفاده میکرد.
بهترین بهانه برای اینکه از حکومت مرکزی سرپیچی کند و داعیه خلافت را آشکار نماید، موضوع کشته شدن عثمان بود. او در زمان حیات عثمان به استغاثههای عثمان پاسخ مساعد نداد و تقاضاها و استمدادهای عثمان را نشنیده و ندیده گرفت، اما منتظر بود عثمان کشته شود و قتل وی را بهانه کار خود قرار دهد. عثمان کشتهشد و معاویه فورأ درصدد بهره برداری برآمد.
از سوی دیگر مردم پس از قتل عثمان دور علی را که به جهات مختلفی از رفتن زیر بار خلافت امتناع میکرد گرفتند و با او بیعت کردند. علی پس از آنکه دید مسؤولیت رسما متوجه اوست، قبول کرد و خلافت رسمیاش در مدینه که مرکز و دارالخلافه آن روز بود اعلام شد. همه استانهای کشور پهناور اسلامی آن روز اطاعتش را گردن نهادند، به استثنای شام و سوریه که در اختیار معاویه بود. معاویه از اطاعت حکومت مرکزی سرپیچی کرد و آن را متهم ساخت به این که کشندگان عثمان را پناه داده است و خود آماده اعلام استقلال شام و سوریه شد و سپاهی انبوه از شامیان فراهم کرد.
علی علیه السلام بعد از فیصله دادن کار اصحاب جمل متوجه معاویه شد.
نامههایی با معاویه رد و بدل کرد، اما نامههای علی در دل سیاه معاویه اثر نکرد. دو طرف با سپاهی انبوه به سوی یکدیگر حرکت کردند. ابوالاعور سلمی پیشاپیش لشکر معاویه با گروهی ازپیشاهنگان حرکت میکرد، و مالک اشتر نخعی با گروهی از لشکریان علی به عنوان پیشاهنگ و مقدمة الجیش سپاه علی حرکت میکرد. دو دسته پیشاهنگ در کنار فرات به یکدیگر سیدند. مالک اشتر از طرف علی مجاز نبود جنگ را شروع کند، اما ابوالاعور برای اینکه زهرچشمی بگیرد حمله سختی کرد. حمله او از طرف مالک و همراهانش دفع شد و شامیان سخت به عقب رانده شدند. ابوالاعور برای اینکه کار را از راه دیگر بر حریف سخت بگیرد، خود را به محل «شریعه»، یعنی آن نقطه شیبدار کنار فرات که دو طرف میبایست از آنجا آب بردارند، رساند. نیزه داران و تیراندازان خود را مأمور کرد تا آن نقطه را حفظ کنند و مانع ورود مالک و یارانش بشوند. طولی نکشید که خود معاویه با سپاه انبوهش رسید و از پیشدستی ابوالاعور خشنود شد. معاویه برای اطمینان بیشتر عدهای بر نفرات ابوالاعور افزود. اصحاب علی در مضیقه بیآبی قرار گرفتند. شامیان عموما از پیش آمدن این فرصت خوشحال بودندومعاویه با مسرت اظهار داشت: «این اولین پیروزی است».
تنها عمرو بن العاص، معاون و مشاور مخصوص معاویه، این کار را مصلحت نمیدید. از آن سو علی علیه السلام خودش رسید و از ماجرا آگاه شد. نامهای به وسیله یکی از بزرگان یارانش به نام صعصعة به معاویه نوشت و یادآور شد:
«ما آمدهایم به اینجا اما میل نداریم حتی الامکان جنگی رخ دهد و میان مسلمانان برادرکشی واقع شود. امیدواریم بتوانیم با مذاکرات اختلافات را حل کنیم، ولی میبینم تو و پیروانت قبل از هر چیز اسلحه به کار بردهاید، بعلاوه جلوی آب را بر یاران من گرفتهاید. دستور بده از این کار دست بردارند، تا مذاکرات آغاز گردد.
البته اگر تو به چیزی جز جنگ راضی نشوی، من ترس و ابایی ندارم.».
این نامه به دست معاویه رسید. با مشاورین خود در اطراف این موضوع مشورت کرد. عموما نظرشان این بود: فرصت خوبی به دست آمده، باید استفاده کرد و بهاین نام نباید ترتیب اثر داد. تنها عمرو بن العاص نظر مخالف داشت، گفت اشتباه میکنید، علی و اصحابش چون در نظر ندارند در کار جنگ و خونریزی پیشدستی کنند فعلا سکوت کردهاند وبه وسیله نامه خواستهاند شما را از کارتان منصرف کنند. خیال نکنید که اگر شما به این نامه ترتیب اثر ندادید و آنها را همچنان در مضیقه بیآبی گذاشتید، آنان عقب نشینی میکنند. آن وقت است که دست به قبضه شمشیر خواهند برد و از پای نخواهند نشست تا شما را با رسوایی از اطراف فرات دور کنند. اما عقیده اکثریت مشاورین این بود که مضیقه بیآبی دشمن را از پای درخواهد آورد و آنها را مجبور به هزیمت خواهد کرد. معاویه شخصا نیز با این عقیده همراه بود.
این شورا به پایان رسید. صعصعة برای جواب نامه به معاویه مراجعه کرد. معاویه که در نظر داشت از جواب دادن شانه خالی کند گفت: «بعدا جواب خواهم داد. ضمنا دستور داد تا سربازان محافظ آب کاملا مراقب باشند و مانع ورود و خروج سپاهیان علی شوند.
[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۵
❒ شکایت از روزگار
╔═ೋ✿࿐
مفضل بن قیس سخت در فشار زندگی واقع شده بود.
فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار میداد.
یک روز در محضر امام صادق علیهالسلام لب به شکایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح کرد: «فلان مبلغ قرض دارم، نمیدانم چه جور ادا کنم. فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم. بیچاره شدم، متحیرم، گیج شدهام. به هر در بازی میروم به رویم بسته میشود...» در آخر از امام تقاضا کرد دربارهاش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فروبسته او بگشاید.
امام صادق(علیهالسلام) به کنیزکی که آنجا بود فرمود: «برو آن کیسه💰 اشرفی که منصور برای ما فرستاده بیاور.»
کنیزک رفت و فوراً کیسه اشرفی را حاضر کرد.
آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: «در این کیسه چهارصد دینار است و کمکی است برای زندگی تو».
مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.».
«بسیار خوب، دعا هم میکنم؛ اما این #نکته را به تو بگویم؛ هرگز سختیها و بیچارگیهای خود را برای مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است که وانمود میشود تو در میدان زندگی زمین خوردهای و از روزگار شکست یافتهای. در نظرها کوچک میشوی، #شخصیت و احترامت از میان میرود.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «لا تخبر الناس بکل ما انت فیه فتهون علیهم.» - : بحارالانوار، ج 11/ ص 114.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۶
❒ عتاب استاد
╔═ೋ✿࿐
سید جواد عاملی، فقیه معروف، صاحب کتاب مفتاح الکرامة، شب مشغول صرف شام بود که صدای در را شنید. وقتی که فهمید پیشخدمت استادش سید مهدی بحرالعلوم دم در است با عجله به طرف در دوید.
پیشخدمت گفت: «حضرت استاد شما را الآن احضار کرده است؛ شام جلو ایشان حاضر است؛ اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید.».
جای معطلی نبود.
سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به خانه سید بحرالعلوم رفت.
تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم 😡 و تغیّر بی سابقهای گفت:«سید جواد! از خدا نمیترسی، از خدا شرم نمیکنی؟!».
😳 سید جواد غرق حیرت شد، که چه شده و چه حادثهای رخ داده؟! تاکنون سابقه نداشته اینچنین مورد عتاب قرار بگیرد. هرچه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممکن نشد. ناچار پرسید:
«ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است؟».
«هفت شبانه روز است فلان شخص همسایهات و عائلهاش گندم و برنج 🍚 گیرشان نیامده. در این مدت از بقال سر کوچه خرمای زاهدی نسیه کرده و با آن به سر بردهاند.
امروز که رفته است تا باز خرما بگیرد، قبل از آنکه اظهار کند، بقال گفته نسیه شما زیاد شده است.
او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت کشیده تقاضای نسیه کند، دست خالی به خانه برگشته است و امشب خودش و عائلهاش بیشام ماندهاند.».
به خدا قسم من از این جریان بیخبر بودم، اگر میدانستم به احوالش رسیدگی میکردم.».
همه داد و فریادهای من برای این است که تو چرا از احوال همسایهات بیخبر ماندهای؟
چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذرانند و تو نفهمی؟
اگر باخبر بودی و اقدام نمیکردی که تو اصلا مسلمان نبودی، یهودی بودی.».
میفرمایید چه کنم؟
پیشخدمت من این مجمعه 🥘🥗🍛🍲 غذا را برمیدارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد بروید، دم در پیشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش کن که امشب با هم شام صرف کنید.
این پول را هم بگیر و زیر فرش یا بوریای خانهاش بگذار، و از اینکه درباره او که #همسایه تو است کوتاهی کردهای معذرت بخواه. سینی را همان جا بگذار و برگرد. من اینجا نشستهام و شام نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری.
پیشخدمت سینی بزرگ غذا را که انواع غذاهای مطبوع در آن بود برداشت و همراه سید جواد روانه شد. دم در پیشخدمت برگشت و سید جواد پس از کسب اجازه وارد شد.
صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهیِ سیدجواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمهای خورد و غذا را مطبوع☺️🤤 یافت. حس کرد که این غذا دست پخت خانه سیدجواد، که عرب بود، نیست، فوراً از غذا دست کشید و گفت:
«این غذا دست پخت عرب نیست؛ بنابراین از خانه شما نیامده. تا نگویی این غذا از کجاست من دست دراز نخواهم کرد.».
آن مرد خوب حدس زده بود.
غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود. آنها ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا غذای عرب نبود.
سیدجواد هرچه اصرار کرد که تو غذا بخور، چه کار داری که این غذا در خانه کی ترتیب داده شده، آن مرد قبول نکرد و گفت: «تا نگویی دست دراز نخواهم کرد.»
سید جواد چارهای ندید، ماجرا را از اول تا آخر نقل کرد.
آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول کرد؛ اما سخت در شگفت مانده بود.
میگفت: «من راز خودم را به احدی نگفتهام، از نزدیکترین همسایگانم پنهان داشتهام،نمیدانم سید از کجا مطلع شده است!»[¹]
سرّ خدا که عارف سالک به کَس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی والالقاب، محدث قمی، ج 2/ ص 62.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۷
❒ افطاری
╔═ೋ✿࿐
انس بن مالک سالها در خانه رسول خدا صلیالله علیه وآله خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا صلیالله علیه وآله این افتخار را داشت. او بیش از هرکَس دیگر به #اخلاق و عادات شخصی رسول اکرم صلیالله علیه وآله آشنا بود.
آگاه بود که رسول اکرم صلیالله علیه وآله در خوراک و پوشاک چقدر ساده و بی تکلف زندگی میکند.
در روزهایی که روزه میگرفت همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده.
گاهی برای افطار و سحر، جداگانه، این غذای ساده تهیه میشد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا میکرد و با همان روزه میگرفت.
یک شب، طبق معمول، انس بن مالک مقداری شیر یا چیز دیگر برای افطاری رسول اکرم(صلیالله علیه وآله) آماده کرد؛ اما رسول اکرم صلیالله علیه وآله آن روز وقت افطار نیامد، پاسی از شب گذشت و مراجعت نفرمود.
انس مطمئن شد که رسول اکرم صلیالله علیه وآله خواهش بعضی از اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه آنان خورده است. از این رو آنچه تهیه دیده بود خودش خورد.
طولی نکشید #رسول_اکرم صلیالله علیه وآله به خانه برگشت.
انس از یک نفر که همراه حضرت بود پرسید: «ایشان امشب کجا افطار کردند؟»
گفت: «هنوز افطار نکردهاند. بعضی گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد.»
انس از کار خود یک دنیا پشیمان و شرمسار شد؛ زیرا شبْ گذشته بود و تهیه چیزی ممکن نبود.
منتظر بود رسول اکرم صلیالله علیه وآله از او غذا بخواهد و او از کرده خود معذرت خواهی کند.
اما از آن سو رسول اکرم صلیالله علیه وآله از قرائن و احوال فهمید چه شده، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت.
انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کحل البصر محدث قمی، صفحه 67.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۸
❒ شاگرد بزاز
╔═ೋ✿࿐
جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمیدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش طوفانی از #عشق و هوس و تمنا برپاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند.
آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت:
«پارچهها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.».
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود. جز چند کنیز اهل سِر کسی در خانه نبود. محمدابن سیرین که عُنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بیبهره نبود- پارچهها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش💅 کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی 🕸 برایش گسترده شده است. فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن و بیحاصل است.
خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.»
ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید.
گفت چارهای نیست؟ باید کام مرا برآوری.
و همینکه دید این سیرین در عقیده خود پافشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الآن فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.».
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن.
از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد. چارهای جز اظهار تسلیم ندید؛ اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت.
💭 فکر کرد یک راه باقی است؛ کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن #تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به اوافتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی والالقاب، ج 1/ ص 313.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۹
❒ اوضاع کواکب 🌌
╔═ೋ✿࿐
عبد الملک بن اعین، برادر زرارة بن اعین، با آنکه از راویان حدیث بود، به نجوم احکامی و تأثیر اوضاع کواکب اعتقاد راسخ داشت.
📚 کتابهای زیادی در این باب جمع کرده بود و به آنها مراجعه میکرد. هر تصمیمی که میخواست بگیرد و هر کاری که میخواست بکند، اول به سراغ کتابهای نجومی میرفت و به محاسبه میپرداخت تا ببیند اوضاع کواکب چه حکم میکند.
تدریجاً این کار برایش عادت شده و نوعی وسواس در او ایجاد کرده بود به طوری که در همه کارها به نجوم مراجعه میکرد.
حس کرد که این کار امور زندگی او را فلج کرده است و روز به روز بر وسواسش افزوده میشود و اگر این وضع ادامه پیدا کند و به سعد و نحس روزها و ساعتها و طالع نیک و بد و امثال اینها ترتیب اثر بدهد، نظم زندگیاش به کلی بهم میخورد.
از طرفی هم در خود توانایی مخالفت و بی اعتنایی نمیدید و همیشه به احوال مردمی که بیاعتنا به این امور دنبال کار خود میروند و به خدا توکل میکنند و هیچ درباره این چیزها فکر نمیکنند رشک میبرد.
این مرد روزی حال خود را با #امام_صادق علیهالسلام در میان گذاشت.
عرض کرد: «من به این علم مبتلا شدهام و دست و پایم بسته شده و نمیدانم از آن دست بردارم.»
امام صادق علیه السلام با تعجب از او پرسید:
«تو به این چیزها معتقدی و عمل میکنی؟!».
بلی یا ابن رسول الله!
من به تو فرمان میدهم: برو تمام آن کتابها را آتش 🔥 بزن.
فرمان امام به قلبش نیرو بخشید، رفت و تمام آنها را آتش زد و خود را راحت کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 181.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۰
❒ ستاره شناس
╔═ೋ✿࿐
#امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حرکت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یکی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، میخواهد به عرض شما برساند.».
ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حرکت نکنید، اندکی تأمل کنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حرکت کنید.».
«چرا؟»
چون اوضاع کواکب دلالت میکند که هر که در این ساعت حرکت کند از دشمن شکست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی که من میگویم حرکت کنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید.».
این اسب من آبستن است، آیا میتوانی بگویی کرهاش نر است یا ماده؟
اگر بنشینم حساب کنم میتوانم.
دروغ میگویی، نمیتوانی؛ قرآن میگوید: هیچ کَس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست که میداند چه در رحم آفریده است.
محمد، رسول خدا، چنین ادعایی که تو میکنی نکرد.
آیا تو ادعا داری که بر همه جریانهای عالم آگاهی و میفهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر میرسد.
پس اگر کسی به تو با این علم کامل و اطلاع جامع اعتماد کند به خدا نیازی ندارد.
⛔️ بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به کهانت و ادعای غیبگویی میشود.
کاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف کافر و کافر در آتش 🔥 است.».
آنگاه رو به آسمان کرد و چند جمله دعا مبنی بر #توکل و اعتماد به خدای متعال خواند.
سپس رو کرد به ستاره شناس و فرمود:
«ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل میکنیم و بدون درنگ همین الآن حرکت میکنیم.».
فوراً فرمان حرکت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در کمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . نهج البلاغه، خطبه 77. وسائل، ج 2/ ص 181.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۱
❒ گره گشایی
╔═ೋ✿࿐
صفوان در محضر #امام_صادق علیهالسلام نشسته بود. ناگهان مردی از اهل مکه وارد مجلس شد و گرفتاریی که برایش پیش آمده بود شرح داد. معلوم شد موضوع کرایهای در کار است و کار به اشکال و بن بست کشیده است. امام به صفوان دستور داد:
فوراً حرکت کن و برادر ایمانی خودت را در کارش مدد کن.»
صفوان حرکت کرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح کار و حل اشکال مراجعت کرد.
امام سؤال کرد: «چطور شد؟»
خداوند اصلاح کرد.
بدان که همین کار به ظاهر کوچک که حاجتی از کسی برآوردی و وقت کمی از تو گرفت، از هفت شوط طواف دور کعبه 🕋 محبوبتر و فاضلتر است.
بعد امام صادق علیهالسلام به گفته خود چنین ادامه داد:
«مردی گرفتاری داشت و آمد حضور امام حسن علیه السلام و از آن حضرت استمداد کرد.
امام حسن علیه السلام بلافاصله کفشها را پوشیده و راه افتاد. در بین راه به حسین بن علی علیهماالسلام رسیدند درحالی که مشغول نماز بود.
امام حسن علیه السلام به آن مرد گفت:
«تو چطور از حسین غفلت کردی و پیش او نرفتی؟»
گفت: «من اول خواستم پیش او بروم و از او در کارم کمک بخواهم، ولی چون گفتند ایشان اعتکاف کردهاند و معذورند، خدمتشان نرفتم.»
امام حسن علیه السلام فرمود: «اما اگر توفیقِ برآوردن حاجتِ تو برایش دست داده بود، از یک ماه #اعتکاف برایش بهتر بود.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کافی، جلد 2، باب السعی فی حاجة المؤمن، صفحه 198.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۲
❒ کدامیک عابدترند؟
╔═ೋ✿࿐
یکی از اصحاب #امام_صادق علیهالسلام- که طبق معمول همیشه در محضر درس آن حضرت شرکت میکرد و در مجالس رفقا حاضر میشد و با آنها رفت و آمد میکرد- مدتی بود که دیده نمیشد. یک روز امام صادق علیهالسلام از اصحاب و دوستانش پرسید:
«راستی فلانی کجاست که مدتی است دیده نمیشود؟»
یا ابن رسول الله اخیراً خیلی تنگدست و فقیر شده.
پس چه میکند؟
هیچ، در خانه نشسته و یکسره به عبادت پرداخته است؛
پس زندگیاش از کجا اداره میشود؟
یکی از دوستانش عهدهدار مخارج زندگی او شده.
به خدا قسم این دوستش به درجاتی از او عابدتر است[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2، ص 529
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۳
❒ اسکندر و دیوژن
╔═ೋ✿࿐
همینکه اسکندر، پادشاه 👑مقدونی، به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان در لشکرکشی به ایران انتخاب شد، از همه طبقات برای تبریک نزد او میآمدند؛ اما دیوگنس (دیوژن)، حکیم معروف یونانی، که در کورینت به سر میبرد کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر شخصا به دیدار او رفت. دیوژن که از حکمای کلبی یونان بود (شعار این دسته #قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع بود) در برابر آفتاب ☀️ دراز کشیده بود.
چون حس کرد جمع فراوانی به طرف او میآیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش میآمد خیره کرد؛ اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او میآمد نگذاشت و شعار استغناء و بیاعتنایی را حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد، سپس گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو.»
دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم. من از آفتاب استفاده میکردم، تو اکنون جلو آفتاب را گرفتهای، کمی آن طرفتر بایست!».
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی حقیر و ابلهانه آمد.
با خود گفتند عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمیکند؛ اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغناء نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت.
پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که فیلسوف را ریشخند میکردند گفت: «به راستی اگر اسکندر نبودم دلم میخواست دیوژن باشم.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . تاریخ علم، تألیف جرج سارتن، ترجمه آقای احمد آرام، صفحه 525
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۴
❒ شاه و حکیم
╔═ೋ✿࿐
ناصرالدین شاه در سفر خراسان به هر شهری که وارد میشد، طبق معمول، تمام طبقات به استقبال و دیدنش میرفتند، موقع حرکت از آن شهر نیز او را مشایعت میکردند.
تا اینکه وارد سبزوار شد.
در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن کردند. تنها کسی که به بهانه انزوا و گوشه نشینی از استقبال و دیدن امتناع کرد حکیم و فیلسوف و عارف معروف، حاج #ملاهادی_سبزواری بود. از قضا تنها شخصیتی که شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرتِ خراسان او را از نزدیک ببیند، همین مرد بود که تدریجاً شهرت عمومی در همه ایران پیدا کرده بود و از اطراف کشور، طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمی در سبزوار تشکیل یافته بود.
شاه که از آنهمه استقبالها و دیدنها و کُرنشها و تملّقها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حکیم برود.
به شاه گفتند: «حکیم شاه و وزیر نمیشناسد.»
شاه گفت: «ولی شاه حکیم را میشناسد.»
جریان را به حکیم اطلاع دادند. تعین وقت شد و یک روز در حدود ظهر شاه فقط به اتفاق یک نفر پیشخدمت به خانه حکیم رفت. خانهای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده.
شاه ضمن صحبتها گفت: «هر نعمتی شکری دارد. شکر نعمتِ علم تدریس و ارشاد است، شکر نعمت مال اعانت و دستگیری است، شکر نعمت سلطنت هم البته انجام حوائج است، لهذا من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم.».
من حاجتی ندارم، چیزی هم نمیخواهم.
شنیدهام شما یک زمین زراعتی دارید، اجازه بدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد.
دفتر مالیات دولت مضبوط است که از هر شهری چقدر وصول شود. اساس آن با تغییرات جزئی بهم نمیخورد.
اگر در این شهر از من مالیات نگیرند همان مبلغ را از دیگران زیادتر خواهند گرفت، تا مجموعی که از سبزوار باید وصول شود تکمیل گردد. شاه راضی نشوند که تخفیف دادن به من یا معاف شدن من از مالیات، سبب تحمیلی بر یتیمان و بیوه زنان گردد.
بعلاوه دولت که وظیفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزینه هم دارد و باید تأمین شود. ما با رضا و رغبت، خودمان این مالیات را میدهیم.
شاه گفت: «میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف کنم و و از همان غذای هر روز شما بخورم، دستور بفرمایید ناهار شما را بیاورند.»
حکیم بدون آنکه از جا حرکت کند فریاد کرد: «غذای مرا بیاورید.»
فورا آوردند، طبقی چوبین که بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یک ظرف دوغ و مقداری نمک🧂🥣🍶 دیده میشد جلو شاه و حکیم گذاشتند
حکیم به شاه گفت: «بخور که نان حلال است، زراعت و جفت کاری آن دسترنج خودم است.» شاه یک قاشق 🥄 خورد اما دید به چنین غذایی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست؛ از حکیم اجازه خواست که مقداری از آن نانها 🍞 را به دستمال ببندد و تیمّناً و تبرّکاً همراه خود ببرد.
پس از چند لحظه شاه با یک دنیا بُهت 😳 و حیرت خانه حکیم را ترک کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . ریحانة الادب، ج 2/ ص 157 و 158، ذیل عنوان «سبزواری»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۵
❒ توحید مفضّل
╔═ೋ✿࿐
مفضل بن عمر جعفی بعد از آنکه از انجام نماز عصر در مسجد پیغمبر فارغ شد، همان جا در نقطهای میان منبر رسول اکرم صلیالله علیه و قبر آن حضرت نشست و کم کم یک رشته افکار، او را در خود غرق کرد، افکارش در اطراف عظمت و #شخصیت عظیم و آسمانی رسول اکرم صلیالله علیه وآله دور میزد.
هرچه بیشتر میاندیشید بیشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت میافزود.
با خود میگفت با همه تعظیم و تجلیلی که از مقام والای این شخصیت بینظیر میشود، درجه و منزلتش خیلی بیش از اینهاست. آنچه مردم از شرف و عظمت و فضیلت آنحضرت به آن پی بردهاند، نسبت به آنچه پی نبردهاند بسیار ناچیز است.
مفضل غرق در این تفکرات بود که سر و کله ابن ابی العوجاء، مادی مسلک معروف، پیدا شد و آمد و در کناری نشست. طولی نکشید یکی دیگر از همفکران و هم مسلکان ابن ابی العوجاء وارد شد و پهلوی او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
در آن تاریخ که آغاز دوره خلافت عباسیان بود، دوره تحول فرهنگی اسلامی بود.
در آن دوره خود مسلمانان برخی رشتههای علمی تأسیس کرده بودند.
نیز کتبی در رشتههای علمی و فلسفی از زبانهای یونانی و فارسی و هندی ترجمه کرده یا مشغول ترجمه بودند.
نِحلهها و رشتههای کلامی و فلسفی به وجود آمده بود.
دوره، دوره برخورد عقاید و آراء بود. عباسیان به آزادی عقیده- تا آنجا که با سیاست برخورد نداشت- احترام میگذاشتند.
دانشمندان غیرمسلمان، حتی دهریین و مادیین که در آن وقت به نام «زنادقه» خوانده میشدند، آزادانه عقاید خویش را اظهار میداشتند. تا آنجا که احیانا این دسته در مسجد الحرام کنار کعبه، یا در مسجد مدینه کنار قبر پیغمبر، دور هم جمع میشدند و حرفهای خود را میزدند.
ابن ابی العوجاء از این دسته بود.
در آن روز او و رفیقش هر دو، با فاصله کمی وارد مسجد پیغمبر شدند و پیش هم نشستند و به گفتگو پرداختند؛ اما آنچنان دور نبودند که مفضل سخنان آنها را نشود.
اتفاقا اولین سخنی که از ابن ابی العوجاء به گوش مفضل خورد، درباره همان موضوعی بود که قبلا مفضل در آن باره فکر میکرد، درباره رسول اکرم صلیالله علیه بود.
او به رفیق خود گفت:
«عجب کارر این مرد (پیغمبر اکرم) بالا گرفت، رسید به جایی که کسی از آن بالاتر نرفته!».
رفیقش گفت:
«نابغه بود. ادعا کرد که با مبدأ کل جهان مربوط است و کارهایی عجیب و خارق العاده هم از او به ظهور رسید که عقلها را متحیر🤯 ساخت. عُقلا و اُدبا و فُصحا و خُطبا خود را در برابر او عاجز دیدند و دعوت او راپذیرفتند. بعد سایر طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ایمان آوردند. کار به آنجا کشیده که نام وی همراه با نام ناموسی که خود را مبعوث از طرف او میدانست همراه شده است.
اکنون نام او به عنوان «#اذان» در همه شهرها و دهها- که دعوت او به آنجا رسیده- و حتی در دریاها و صحراها و کوهستانها برده میشود. همه جا شبانه روزی پنج نوبت گوش هر کسی فریاد «اشهد انّ محمداً رسول الله» را میشنود. در اذان نام این مرد برده میشود، در اقامه برده میشود. به این ترتیب هرگز فراموش نخواهد شد.
ابن ابی العوجاء گفت: «در اطراف محمد (صلیالله علیه وآله) بیش از این بحث نکنیم، من هنوز نتوانستهام معمای شخصیت این مرد را حل کنم. بهتر است بحث را در اطراف مبدأ اول و آغاز هستی که محمد(صلیالله علیه وآله) پایه دین خود را بر آن گذاشت دنبال کنیم.» آنگاه ابن ابی العوجاء برخی در اطراف عقیده مادی خود- مبنی بر اینکه تدبیر و تقدیری در کار نیست، طبیعت قائم به ذات است، ازلاً و أبداً چنین بوده و خواهد بود- صحبت کرد.
همینکه سخنش به اینجا رسید، مفضل دیگر طاقت نیاورد، یکپارچه خشم 😡 و بغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فریاد برآورد: «دشمن خدا! خالق و مدبر خود را که تو را به بهترین صورت آفریده انکار میکنی؟!
جای دور نرو، اندکی در خود و حیات و زندگی و مشاعر و ترکیب خودت فکر کن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دریابی...».
ابن ابی العوجاء که مفضل را نمیشناخت، پرسید:
تو کیستی و از چه دستهای؟ اگر از متکلمینی، بیا روی اصول و مبانی کلامی با هم بحث کنیم.
اگر واقعا دلائل قوی داشته باشی ما از تو پیروی میکنیم.
و اگر اهل کلام نیستی که سخنی با تو نیست.
اگر هم از اصحاب جعفربن محمدی، که او با ما اینجور حرف نمیزند، او گاهی بالاتر از این چیزها که تو شنیدی از ما میشنود؛ اما هرگز دیده نشده از کوره در برود و با ما تندی کند.
#داستان_راستان | ۹۶
❒ شتر دَوانی
╔═ೋ✿࿐
مسلمانان به مسابقات اسب دوانی🏇🏻 و شتردوانی 🐫 و تیراندازی 🎯 و امثال اینها خیلی علاقه نشان میدادند؛ زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و #مهارت در آنها برای سربازان ضرورت دارد سنت کرده است. بعلاوه خود رسول اکرم صلیالله علیه وآله که رهبر جامعه اسلامی بود، عملا در این گونه مسابقات شرکت میکرد و این بهترین تشویق مسلمانان خصوصاً جوانان برای یادگرفتن فنون سربازی بود.
تا وقتی که این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امور تشویق میکردند، روح شهامت و شجاعت و سربازی در جامعه اسلام محفوظ بود.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله گاهی 🐎 و گاهی شتر 🐫 سوار میشد و شخصاً با مسابقه دهندگان مسابقه میداد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله شتری داشت که به دوندگی معروف بود، با هر شتری که مسابقه داده بود برنده شده بود. کم کم این فکر در برخی ساده لوحان پیدا شد که شاید این شتر از آن جهت که به رسول اکرم صلیالله علیه وآله تعلق دارد از همه جلو میزند؛ بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند.
تا آنکه روزی یک اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و مدعی شد حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم. اصحاب پیغمبر با اطمینان کامل برای تماشای این مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت که رسول اکرم صلیالله علیه وآله شخصا متعهد سواری شتر خویش شد، از شهر بیرون دویدند. رسول اکرم صلیالله علیه وآله و اعرابی روانه شدند و از نقطهای که قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را به طرف تماشاچیان به حرکت درآوردند.
هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود؛ اما برخلاف انتظار مردم شتر اعرابی شتر پیغمبر را پشت سر گذاشت. آن دسته از مسلمانان که درباره شتر پیغمبر عقاید خاصی پیدا کرده بودند، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند؛ خیلی خلاف انتظارشان بود. قیافه هاشان دَر هم شد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به آنها فرمود: «اینکه ناراحتی ندارد، شتر من از همه شتران جلو میافتاد، به خود بالید و مغرور شد، پیش خود گفت من بالا دست ندارم؛ اما #سنت_الهی است که روی هر دستی دستی دیگر پیدا شود و پس از هر فرازی، نشیبی برسد و هر غروری، در هم شکسته شود.».
به این ترتیب رسول اکرم صلیالله علیه وآله، ضمن بیان حکمتی آموزنده، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 472
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۷
❒ نصرانی تشنه
╔═ೋ✿࿐
#امام_صادق علیه السلام راه میان مکه و مدینه را طی میکرد. مصادف، غلام معروف امام نیز همراه امام بود. در بین راه چشمشان به مردی افتاد که خود را روی تنه درختی انداخته بود. وضع عادی نبود.
امام به مصادف فرمود:
«به طرف این مرد برویم، نکند تشنه باشد و از تشنگی بیحال شده باشد.».
نزدیک رسیدند. امام از او پرسید:
«تشنه هستی؟»
«بلی.»
مصادف به دستور امام پایین آمد و به آن مرد آب داد؛ اما از قیافه و لباس و هیئت آن مرد معلوم بود که مسلمان نیست، مسیحی است. پس از آنکه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مسئلهای از امام سؤال کرد و آن اینکه «آیا #صدقه دادن به نصرانی جایز است؟»
امام فرمود: «در موقع ضرورت، مثل چنین حالی، بلی.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 50
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۸
❒ مهمانان علی
╔═ೋ✿࿐
مردی با پسرش به عنوان مهمان بر علی علیه السلام وارد شدند. علی با إکرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آنها نشست.
موقع صرف غذا رسید.
غذا آوردند و صرف شد.
بعد از غذا قنبر، غلام معروف علی، حولهای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد. علی آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید.
مهمان خود را عقب کشید و گفت:
«مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیرم و شما بشویید».
علی فرمود: «برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست، میخواهد عهدهدار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا میخواهی مانع کار ثوابی بشوی؟»
باز هم آن مرد امتناع کرد.
آخر علی او را قسم داد که «من میخواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع کار من مشو.» مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد.
علی فرمود: «خواهش میکنم دست خود را درست و کامل بشویی، همان طوری که اگر قنبر میخواست دستت را بشوید میشستی، خجالت و تعارف را کنار بگذار.»
همینکه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمدبن حنفیه گفت:
«دست پسر را تو بشوی. من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر این پسر در اینجا نمیبود و تنها خودِ این پسر مهمان ما بود من خودم دستش را میشستم؛ اما خداوند دوست دارد آنجا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود.» محمد به امر پدربرخاست و دست پسر مهمان را شُست.
#امام_عسکری وقتی که این داستان را نقل کرد فرمود:
« #شیعه حقیقی باید اینطور باشد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، ص 598
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۹
❒ جذامیها
╔═ೋ✿࿐
در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود. مردم با تنفر و وحشت😱 از آنها دوری میکردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسماً از بیماری خود رنج میبردند، روحاً از تنفر و انزجار مردم رنج میکشیدند، و چون میدیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست میکردند.
یک روز، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا میخوردند، علی بن الحسین #زین_العابدین از آنجا عبور کرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود:
«من روزه دارم، اگر روزه نمیداشتم پایین میآمدم. از شما تقاضا میکنم فلان روز مهمان من باشید.».
این را گفت و رفت.
امام در خانه دستور داد غذایی 🥘🍲🍛 بسیار عالی و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند. سفرهای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 457
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۰
❒ ابن سیابه
╔═ೋ✿࿐
عبد الرحمن بن سیابه کوفی، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یک طرف، فقر و بیکاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج میداد.
روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد. یکی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایهای باقی مانده است؟»
«نه.»
این هزار درهم را بگیر؛ اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی.»
این را گفت و از دم در برگشت و رفت.
عبد الرحمن خوشحال و خرّم 😊پیش مادرش رفت و کیسه پول 💰 را به او نشان داد و جریان را نقل کرد. طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بکشد. تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد. دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد. طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت. حساب کرد دید گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فکر کرد به حج برود. با مادرش مشورت کرد. مادر گفت:
«اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده بده، بعد برو به مکه.»
عبد الرحمن پیش آن مرد رفت و کیسهای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.»
آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده است و عبد الرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت:
«اگر این مبلغ کم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟»
عبد الرحمن گفت: «خیر، کم نیست، بسیار پول پربرکتی بود. و چون من اکنون از خودم دارای سرمایهای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما پولتان را رد کنم، خصوصا که الآن عازم سفر حجّم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.» عبد الرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.
پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد، همراه جمعیت به محضر امام صادق علیهالسلام رفت.
جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن که جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام میشد بود. همینکه مجلس کمی خلوت شد، #امام_صادق علیهالسلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید:
شما کاری دارید؟
من عبد الرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم.
احوال پدرت چطور است؟
پدرم به رحمت خدا رفت.
ای وای، ای وای، خدا او را رحمت کند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟
خیر، هیچ چیز از او باقی نماند.
پس چطور توانستی حج کنی؟
قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار میآورد، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه کنم. همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم...».
همینکه سخن عبد الرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود:
بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی؟
با اشاره مادرم، قبل از حرکت به خودش رد کردم.
احسنت. حالا میل داری نصیحتی بکنم؟!
قربانت گردم، البته!
بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریک مال مردم است...»[¹]
#قرض_الحسنه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سفینة البحار، جلد 2، ماده «عبد»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────