#مثل_شاخه_های_گیلاس
┅═ ۶۶ ⊰༻ 🍒 ༺⊱┅
❒ مثل داماد!
⿻◌⿻◌⿻◌⿻
آقا داماد ها را در شب خواستگاري ببين!
ببين چه مؤدب اند!
چه با وقار!
چه سر به زير!
چه كم حرف!
چه مرتب!
خانواده ها و همراهان گل مي گويند، و گل مي شنوند، همه شوخي و مزاح مي كنند؛ اما داماد ساكت و سنگين و موقر و خاموش گوشه اي نشسته، و دلهره تمام وجودش را گرفته، و هرگز خودش را همراه و همرنگ با ديگران نمي كند. چرا؟
چرا داماد همرنگ نمي شود، چرا مثل ديگران راحت نيست؟
چون پيش خود مي گويد: آن كه زير نظر است يا آن كه قرار است انتخاب شود منم، نه ديگران.
يادمان باشد كسي كه آن بالا نشسته، و به ما نظر دوخته قرار است #انتخاب كند.
اگر اين حقيقت را مي دانستيم نگاهمان از ديگران گرفته مي شد و از ديگران تأثير نمي گرفتيم و هم ساز ديگران نمي شديم و هميشه همان گونه بوديم كه آقا دامادها!
مولوي، شب خواستگاري پسرش گفت:
پسرم! هميشه چنان باش كه امشب.
يعني مي بينم امشب خيلي سنگين و رنگين نشسته اي.
مي بينم حساب شده نگاه مي كني، حساب شده حرف مي زني.
مي بينم خائف و ترسان هستي، پاك و تميزي، با خود گل و شيريني داري، و كام ديگر را شيرين مي كني.
مي بينم كه خودت را همرنگ جماعت نمي كني.
پسرم! هميشه چنان باش.
همه مشكل ما آدم ها همين «همه» است، همه اش مي گوييم: همه چنين اند و چنان اند.
يادمان باشد اين همه، همه را زمين مي زند.
چرا مثل دونده ها 🏃♂🏃 نباشيم
كه در دويدن نگاهشان فقط به پيش است و به خط پايان و هرگز به همراهان هيچ كاري ندارند، بلكه مي خواهند هميشه از آن ها جلوتر باشند.
يكي از تعليمات بزرگ و البته غير مستقيم نماز همين است.
چرا مي گويند نماز صبح را بلند بخوان، يا نماز ظهر را آهسته بخوان!
🔊 چون صبح زمان سكوت است، مي گويد: بلند بخوان يعني خودت را همرنگ با شرايط نكن!
🔉 و ظهر سرو صداست و پر از شلوغي، به همين خاطر مي گويد آهسته بخوان يعني خودت را همراه نكن!
┗━━━━━━─━━⎚𑁍✐━
📚 @ghararemotalee
📳 @Mabaheeth
راوی
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
راستی را كه تحلیل وقایع تاریخ، سخت دشوار است.
سرّ دشواری كار، در پیچیدگی های روح آدمی است.
وقتی كه مه در عمق دره ها فرو می نشیند، اگر چه تاریكی كامل نیست؛ اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمی بیند.
اگر نباشد اینكه آفریدگار، ما را در كشاكش ابتلائات می آزماید ، عاداتمان را متبدّل می سازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریك درون را در پیشگاه عقل رسوا می دارد، چه بسا كه در این غفلت پنهان همه عمر را سر می كردیم و حتی لحظه ای به خود نمی آمدیم . آنچه حُر را در دستگاه بنی امیه نگه داشته، غفلت است ... غفلتی پنهان.
شاید تعبیر « غفلت در غفلت » بهتر باشد، چرا كه تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است كه انسان نسبت به #غفلت خویش تذكر پیدا كند.
هر انسانی را لیله القدری هست كه در آن ناگزیر از #انتخاب می شود و حُر را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد ...
«عمربن سعد » را نیز ...
من و تو را هم پیش خواهد آمد.
اگر باب یا لیتنی كنت معكم هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد كه : لعن الله امه سمعت بذلك فرضیت به ؟
حر گفت : « من از آنان كه برای شما نامه نوشته اند نیستم.
ما مأموریم كه از شما جدا نشویم مگر آنكه شما را به كوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم .»
امام فرمود : « مرگ از این آرزو به تو نزدیك تر است .»
و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسب ها نهند و زنان و كودكان را در محمل ها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند.
این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است؛ اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشته اند ؟
هر چه هست، در اینكه لشكریان حرّ تاخته اند و بر سر راه او صف بسته اند، تردید نیست.
امام می فرماید : « ثكلتك امك! ما ترید مِنّی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه می خواهی ؟ »
آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته، سخنی است جاودانه كه او را استحقاق #توبه بخشیده است . روزنه ای از نور است كه به سینه حُر گشوده می شود و سفره ضیافتی است كه عشق را به نهانخانه دل او میهمان می كند.
حُر گفت :« هان والله ! اگر جز تو عربِ دیگری این سخن را بر زبان می آورد، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار می گشودم. كائناً ما كان : هر چه باداباد... اما والله مرا حقی نیست كه نام مادر تو را جز به نیكوترین وجه بر زبان بیاورم .» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُر بن یزید را بر این سخن ستوده اند و حق نیز همین است.
سخن، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین كه از دهانش یاس و یاسمن می ریزد. این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است كه از گلبوته ادب حُر بر آمده .
... آنگاه حُر چون دید كه امام بر قصد خویش سخت پای می فشارد و نزدیك است كه كار به مجادله بینجامد، از امام خواست كه راهی را میان كوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن زیاد كسب تكلیف كند، راهی كه نه به كوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد.
📖 در بعضی از تواریخ هست كه حُر بن یزید در ادامه این سخن افزوده است: « همانا این نكته را نیز هشدار می دهم كه اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز كنید، بی تردید كشته خواهید شد.»
و امام در پاسخ او فرموده است:« آیا مرا از مرگ می ترسانید، و مگر بیش از كشتن من نیز كاری از شما ساخته است؟ شأن من ، شأن آن كس نیست كه از مرگ می ترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبك و راحت است! مرگ در راه عزت، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت ، نیست مگر موتی كه نشانی از زندگانی ندارد.
آیا مرا از مرگ می ترسانی ؟ هیهات ، تیرت به خطا رفت و ظنی كه درباره من داشتی به یأس رسید. من آن كسی نیستم كه از مرگ بترسم، نفس من بزرگتر از آن است و همّتم عالی تر از آن كه از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم و مگر بیش از كشتن من نیز كاری از شما ساخته است ؟ مرحبا بركشته شدن در راه خدا ، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادر نیستید و اینچنین، مرا از كشته شدن ابایی نیست .»
... قافله عشق آمد، تا هنگام نماز صبح به « بیضه» رسید كه منزلگاهی است میان « عُذیب الهِجانات» و « واقصه » ؛
حُرّ بن یزید نیز با سپاهش ... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت میگزارند !
اگر او را در نمازْ به مقتدایی پذیرفته اند، پس دیگر چه داعیه ای بر جای می ماند؟