eitaa logo
📚📖 مطالعه
72 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
84 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ختـــم صـــلـوات 📿 در برای تعجیل در فرج (عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) و سلامتی رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی) مشارکت بفرمایید. 📿 برای شرکت در این ختم، اینجا را کلیـ🖱️ـک نمائید. https://EitaaBot.ir/counter/8ceg تعداد تا الان : ۲۶۰۰ صلوات ╭─── │ 🌙 @Mabaheeth ╰──────────
هدایت شده از مباحث
✨ ختـــم صـــلـوات 📿 در برای تعجیل در فرج (عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) و سلامتی رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی) مشارکت بفرمایید. 📿 برای شرکت در این ختم، اینجا را کلیـ🖱ـک نمائید. https://EitaaBot.ir/counter/8ceg تعداد صلوات این هفته : صلوات ____________ تعداد صلوات تا الان : ۵۳۳۰ صلوات 📿 ╭─── │ 🌙 @Mabaheeth ╰──────────
۱۳۲ - آماده شدن مقدمات زیارت کربلا ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ ( داستان دوم ) قریب بیست سال قبل شب جمعه بود با آقا سید باقر خیاط و جمعی رفتیم ، همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی 🕯 در پشت بام روشن کرده بود و دعا می خواند و من مشغول به نماز شب بودم؛ ناگاه دیدم هوا روشن شد؛ با خود گفتم ماه طلوع نموده، هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم یک مرتبه دیدم به فاصله پانصد متر، زیر یک درختی، یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست . به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت، سیدی را می بینی؟ گفت هوا تاریک است، چیزی دیده نمی شود. خوابت می آید، برو بگیر بخواب، دانستم که آن شخص نمی بیند . من به آن آقا گفتم آقا من می خواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد می دانم امام زمان هستید و الا یکی از سادات می باشید. ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم، بعضیها مرا مسخره نمودند. گذشت تا روز چهارشنبه، صبح زود در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود کنار دیواری ایستاده بودم و باران می آمد. پیرمردی آمد نزد من، او را نمی شناختم. گفت حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟ گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه. گفت شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید. گفتم عیالم را می خواهم ببرم، گفت مانعی ندارد ، بعد به فوریت رفتم منزل، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم. گفت فردا صبح همین وقت بیایید اینجا. فردا صبح رفتم همان محل. آن پیرمرد آمد، گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنجهزار تومان به من داد و رفت و بعداً هم او را ندیدم. رفتم منزل آقا سیدباقر، داشتند. بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند گذرنامه را گرفتی؟ گفتم بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم، تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است ، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم. فهرست کتاب 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳 https://eitaa.com/mabaheeth/56054 — ⃟‌ ——— 🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج │📳 @Mabaheeth │📚 @ghararemotalee ╰๛- - -