#خاطرات | مانع خير
در #حديث مىخوانيم كه با اعمال خود مانع خير رسانى به ديگران نشويد. من براى چند جوان از يك صندوق #قرض_الحسنه وام گرفتم، متأسفانه به استثناى سه نفر بقيه قسطها را نپرداختند تا اينكه يك روز از صندوق زنگ زدند كه آقاى قرائتى خواهش مىكنيم ديگر كسى را براى وام معرّفى نكنيد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | پاداش ده برابر
يكى از علماى قم مىگفت: در حجره نشسته بودم و پنج ريال بيشتر نداشتم.
شخصى آمد و پول خواست، من همان پنج ريال را به او دادم.
مشغول مطالعه شدم كه ناگهان صداى در آمد و كسى گفت: مىخواهم پنج تومان به شما بدهم. پنج تومان را داد و من هم تشكّر كردم.
ديرى نگذشت كه نفر سوّمى وارد شد و گفت: پنج تومان قرض مىخواهم. من پنج تومان را تقديم او كرده و مشغول مطالعه شدم و چون شام شب نداشتم، خوابم برد. صبح زود راهى حرم حضرت معصومه عليها السلام شدم. بعد از زيارت آقايى آمد و پنجاه تومان به من داد. در راه برگشت شخصى به من رسيد و گفت: پنجاه تومان دارى به من قرض بدهى. ديدم پنج ريالى را به خاطر خدا دادم، ده برابر برگشت. پنح تومان را به خاطر خدا دادم، ده برابر برگشت؛ امّا الآن نيّتم خدا نيست، بلكه پنجاه تومانى را مىدهم تا پانصد تومانى برگردد. چون #قصد_قربت نداشتم، ندادم.
#قرض_الحسنة
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۰
❒ ابن سیابه
╔═ೋ✿࿐
عبد الرحمن بن سیابه کوفی، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یک طرف، فقر و بیکاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج میداد.
روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد. یکی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایهای باقی مانده است؟»
«نه.»
این هزار درهم را بگیر؛ اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی.»
این را گفت و از دم در برگشت و رفت.
عبد الرحمن خوشحال و خرّم 😊پیش مادرش رفت و کیسه پول 💰 را به او نشان داد و جریان را نقل کرد. طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بکشد. تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد. دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد. طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت. حساب کرد دید گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فکر کرد به حج برود. با مادرش مشورت کرد. مادر گفت:
«اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده بده، بعد برو به مکه.»
عبد الرحمن پیش آن مرد رفت و کیسهای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.»
آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده است و عبد الرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت:
«اگر این مبلغ کم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟»
عبد الرحمن گفت: «خیر، کم نیست، بسیار پول پربرکتی بود. و چون من اکنون از خودم دارای سرمایهای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما پولتان را رد کنم، خصوصا که الآن عازم سفر حجّم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.» عبد الرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.
پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد، همراه جمعیت به محضر امام صادق علیهالسلام رفت.
جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن که جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام میشد بود. همینکه مجلس کمی خلوت شد، #امام_صادق علیهالسلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید:
شما کاری دارید؟
من عبد الرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم.
احوال پدرت چطور است؟
پدرم به رحمت خدا رفت.
ای وای، ای وای، خدا او را رحمت کند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟
خیر، هیچ چیز از او باقی نماند.
پس چطور توانستی حج کنی؟
قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار میآورد، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه کنم. همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم...».
همینکه سخن عبد الرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود:
بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی؟
با اشاره مادرم، قبل از حرکت به خودش رد کردم.
احسنت. حالا میل داری نصیحتی بکنم؟!
قربانت گردم، البته!
بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریک مال مردم است...»[¹]
#قرض_الحسنه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سفینة البحار، جلد 2، ماده «عبد»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────