#داستانهای_شگفت
15 - معجزه حسینی علیه السلام
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
تقی صالح مرحوم محمد رحیم اسمعیل بیگ که در توسل به اهل بیت علیهم السلام و علاقه قلبی به حضرت #سید_الشهداء علیه السلام کم نظیر و از این باب رحمت برکات صوری و معنوی نصیبش شده و در رمضان 87 به رحمت حق واصل شده نقل نمود که در شش سالگی مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم کور گردید. در ماه محرم ایام عاشورا در منزل دائی بزرگوارش مرحوم حاج محمدتقی اسمعیل بیگ روضه خوانی بود و چون هوا گرم بود شربت خنک 🍶🧊 بمردم میدادند.
گفت از دائی خود خواهش کردم که من بمردم شربت دهم، فرمود تو چشم نداری و نمیتوانی، گفتم یکنفر چشم دار را همراه من کنید تا مرا یاری دهد قبول فرموده و من با کمک خودش مقداری بمردم شربت دادم.
در این اثنا مرحوم معین الشریعه اصطهباتانی منبر رفته و روضه حضرت زینب علیهاالسلام را میخواند و من سخت متأثر و گریان شدم تا اینکه از خود بیخود شدم.
در آن حال، مجلله که دانستم #حضرت_زینب علیهاالسلام است دست مبارک بر دو چشم من کشید و فرمود خوب شدی و دیگر چشم درد نمیگیری.
پس چشم گشودم اهل مجلس را دیدم شاد و فرحناک خدمت دائی خود دویدم.
تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند به امر دائی ام مرا در اطاق برده و مردم را متفرق نمودند.
و نیز نقل نمود که در چند سال قبل مشغول ازمایش بودم و غاقل بودم از اینکه نزدیکم ظرف پر از الکل است، کبریت را روشن نموده ناگاه الکل مشتعل 🔥 شد و تمام بدن از سر تا پا را آتش زد مگر چشمانم 👁👁 را.
چند ماه در مریضخانه مشغول معالجه بودم. از من میپرسیدند چه شده که چشمت سالم مانده؟ گفتم عطای حسین علیه السلام است. وعده فرمودند که تا آخر عمر درد نمیگیرند.
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
📖 داستان راستان
۱۲۱- خیار فروش
۱۲۲- گواهی ام علاء
۱۲۳- اذان نیمه شب
۱۲۴- شکایت از شوهر
۱۲۵- کارهای خانه
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستان_راستان | ۱۲۱
❒ خیارفروش 🥒
╔═ೋ✿࿐
در قرن دوم هجری، مسئله سه طلاقه کردن زن در یک مجلس و یک نوبت، مورد بحث و گفتگوی صاحب نظران بود.
بسیاری از علما و فقهای آن عصر معتقد بودند که سه طلاق در یک نوبت- بدون اینکه رجوعی در میان آنها فاصله شود- درست است؛ اما علما و فقهای شیعه به پیروی از امامان عالیقدر خود اینچنین طلاقی را باطل و بیاثر میدانستند.
فقهای شیعه میگفتند سه طلاق کردن زن در صورتی درست است که در سه نوبت صورت گیرد، به این معنی که مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع کند، دوباره طلاق دهد، باز رجوع کند، آنگاه برای سومین نوبت طلاق دهد. در این هنگام است که حق رجوع در عده از مرد سلب میشود.
بعد از عده نیز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنکه تشریفات «محلل» صورت گیرد، یعنی آن زن با مرد دیگری ازدواج کند و با یکدیگر آمیزش کنند، بعد میانشان به طلاق یا وفات جدایی بیفتد.
مردی در کوفه زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کرد و بعد، از عمل خود پشیمان شد؛ زیرا به زن خود علاقهمند بود و فقط یک کدورت و شکرآب جزئی سبب شده بود که تصمیم جدایی بگیرد. زن نیز به شوهر خود علاقه داشت. از این رو هر دو نفر به فکر چاره جویی افتادند.
این مسئله را از علمای شیعه استفتاء کردند. همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در یک نوبت واقع شده باطل و بیاثر است و بدین علت شما هم اکنون زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید؛ اما از طرف دیگر عامه مردم به پیروی از سایر علما و فقها میگفتند آن طلاق صحیح است و آنها را از معاشرت یکدیگر برحذر میداشتند.
مشکل عجیبی پیش آمده بود؛ پای حلال و حرام در امر زناشویی در میان بود.
زن و شوهر هر دو مایل بودند که مثل سابق به زندگی خود ادامه دهند؛ اما نگران بودند که نکند طلاق صحیح باشد و آمیزش آنها از این به بعد حرام و فرزندان آینده آنها نامشروع باشند.
مرد تصمیم گرفت به فتوای علمای شیعه عمل کند و طلاق واقع شده را «کأن لم یکن» فرض کند.
زن گفت تا خودت شخصاً از #امام_صادق علیهالسلام این مسئله را نپرسی و جواب نگیری دل من آرام نمیگیرد.
امام صادق علیه السلام در آن وقت در شهر قدیمی حیره (نزدیک کوفه) به سر میبرد.
مدتی بود که سفّاح، خلیفه عباسی، آن حضرت را از مدینه احضار و در آنجا او را به حال توقیف و تحت نظر نگاه داشته بود و کسی نمیتوانست با امام رفت و آمد کند یا هم سخن بشود.
آن مرد هر نقشهای کشید که خود را به امام برساند موفق نشد.
یک روز که در نزدیکی توقیفگاه امام ایستاده بود و در اندیشه پیدا کردن راهی برای راه یافتن به خانه امام بود، ناگهان چشمش به مردی دهاتی از مردم اطراف کوفه افتاد که طبقی خیار روی سر گذاشته بود و فریاد میکشید:
«آی خیار! آی خیار!».
با دیدن آن مرد دهاتی، فکری مثل برق در دماغ وی پیدا شد.
رفت جلو و به او گفت:
«همه این خیارها را یکجا به چند میفروشی؟».
به یک درهم.
بگیر این هم یک درهم.
آنگاه از آن مرد دهاتی خواهش کرد چند دقیقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد به زودی به او برگرداند.
مرد دهاتی قبول کرد.
او روپوش دهاتی را پوشید و نگاهی به سراپای خود انداخت، درست یک دهاتی تمام عیار شده بود. طبَق خیار را روی سر گذاشت و فریاد
«آی خیار! آی خیار!» را بلند کرد؛ اما مسیر خود را در جهت مطلوب یعنی از جلو خانه امام صادق علیهالسلام قرار داد.
همینکه به مقابل خانه امام رسید، غلامی بیرون آمد و گفت: آهای خیارفروش بیا اینجا.
با کمال سهولت و بدون اینکه مأمورینِ مراقب متوجه شوند، خود را به امام رساند.
امام به او فرمود:
«مرحبا خوب نقشهای به کار بردی! حالا بگو چه میخواهی بپرسی؟»
یابن رسول الله! من زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کردهام. با اینکه از هر کَس از علمای شیعه پرسیدهام همه گفتهاند این چنین طلاقی باطل و بیاثر است، باز قلب زنم آرام نمیگیرد، میگوید تا خودت از امام سؤال نکنی و جواب نگیری من قبول نمیکنم. از این رو با این نیرنگ خودم را به شما رساندم تا #جواب این مسئله را بگیرم.
برو مطمئن باش که آن طلاق باطل بوده است. شما زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 11، چاپ کمپانی، صفحه 154
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۲۱
❒ گواهی امعلاء
╔═ೋ✿࿐
مسلمانان در مدینه مجموعاً دو گروه بودند: گروه ساکنین اصلی، و گروه کسانی که به مناسبت هجرت رسول اکرم صلیالله علیه وآله به مدینه، از خارج به مدینه آمده بودند.
آنها که از خارج آمده بودند «مهاجرین»، و ساکنین اصلی «انصار» خوانده میشدند. مهاجرین چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احیاناً از زن و فرزند دست شُسته و عاشقانی پاکباخته بودند، سروسامان و زندگی و خانمانی از خود نداشتند. از این رو انصار با نهایت جوانمردی، برادران دینی خود را در خانههای خود پذیرایی میکردند.
حساب مهمان و میزبان در کار نبود، حساب یگانگی و یکرنگی بود. آنها را شریک مال و زندگی خود محسوب میکردند و احیانا آنها را بر خویشتن مقدم میداشتند[¹]
عثمان بن مظعون یکی از مهاجرین بود که از مکه آمده بود و در خانه یکی از انصار میزیست.
عثمان در آن خانه مریض شد. افراد خانه، مخصوصا «ام علاء انصاری» که از زنان باایمان بود و از کسانی بود که از ابتدا با رسول خدا صلیالله علیه وآله بیعت کرده بود، صمیمانه از او پرستاری میکردند. اما بیماریاش روز به روز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت.
افراد خانه کاملا به قدرت ایمان و پایه عمل عثمان بن مظعون پی برده و دانسته بودند که او به راستی یک مسلمان واقعی بود.
میزان علاقه و محبت رسول اکرم صلیالله علیه وآله را نسبت به او نیز به دست آورده بودند.
برای هر فرد عادی کافی بود که به موجب این دو سند، شهادت بدهند که عثمان اهل بهشت است.
در حالی که مشغول تهیه مقدمات دفن بودند رسول اکرم صلیالله علیه وآله وارد شد. ام علاء همان وقت رو کرد به جنازه عثمان و گفت: «رحمت خدا شامل حال تو باد ای عثمان! من اکنون شهادت میدهم که خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.».
تا این کلمه از دهانام علاء خارج شد، رسول اکرم صلیالله علیه وآله فرمود:
«تو از کجا فهمیدی که خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟!»
یا رسول الله! من همین طوری گفتم وگرنه من چه میدانم.
عثمان رفت به دنیایی که در آنجا همه پردهها از جلو چشم برداشته میشود و البته من درباره او امید خیر و سعادت دارم؛ اما به تو بگویم، من که پیغمبرم، درباره خودم یا درباره یکی از شما اینچنین اظهارنظر قطعی نمیکنم.
ام علاء از آن پس درباره احدی اینچنین اظهارنظر نکرد.
درباره هرکَس که میمُرد، اگر از او میپرسیدند، میگفت:
«فقط خداوند میداند که او فعلاً در چه حالی است.»
پس از مدتی که از مردن عثمان گذشت، ام علاء او را در خواب دید در حالی که نهری از آب جاری به او تعلّق داشت.
خواب خود را برای رسول اکرم صلیالله علیه وآله نقل کرد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله فرمود:
«آن نهر، عمل اوست که همچنان جریان دارد.»[²]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة: - قرآن کریم، سوره حشر، آیه 9
[۲] . صحیح بخاری، ج 9/ ص 48؛
← و اسدالغابه، ج 5/ ص 604
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۲۲
❒ اذان نیمه شب
╔═ೋ✿࿐
در دوره خلافت امویان، تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن روز حکومت میکرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود؛ اما در زمان خلفای عباسی، ایرانیان تدریجاً قدرتها را قبضه کردند و پُستها و مَنصبها را در اختیار خود گرفتند.
خلفای عباسی با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند.
سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند. حتی از اشاعه زبان عربی در بعضی از بلاد ایران جلوگیری میکردند. این سیاست تا زمان مأمون ادامه داشت[¹]
پس از مرگ مأمون، برادرش معتصم بر مَسند خلافت نشست. مأمون و معتصم از دو مادر بودند: مادر مأمون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترک. به همین سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان -که پُستهای عمده را در دست داشتند- نبود.
ایرانیان مایل بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند. معتصم این مطلب را درک کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادرزادهاش عباس بن مأمون به کمک ایرانیان قیام کند و کار را یکسره نماید. از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس بودند بگیرد.
عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مُرد. برای جلوگیری از نفوذ ایرانیان، نقشه کشید پای قدرت دیگری را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد.
برای این منظور گروه زیادی از مردم ترکستان و ماوراء النهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت کوچ داد و کارها را به آنان سپرد. طولی نکشید که ترکها زِمام کارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت.
معتصم از آن نظر که به ترکها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت روز به روز میدان را برای آنان بازتر میکرد. از این رو در مدت کمی اینان یکه تاز میدان حکومت اسلامی شدند. ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند؛ اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصله زیادی نبود، به معارف و آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند و خُلق و خُوی اسلامی نیافته بودند؛ برخلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و خود پیشقدم خدمتگزاران اسلامی به شمار میرفتند.
در مدتی که ایرانیان زمام امور را در دست داشتند، عامه مسلمین راضی بودند؛ اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامه مردم را ناراضی و خشمگین ساختند.
سربازان ترک هنگامی که بر اسبهای خود سوار میشدند و در خیابانها و کوچههای بغداد به جولان میپرداختند، ملاحظه نمیکردند که انسانی هم در
جلو راه آنها هست.
از این رو بسیار اتفاق میافتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگدمال میشدند.
مردم آنچنان به ستوه آمدند که از معتصم تقاضا کردند پایتخت را از بغداد به جای دیگر منتقل کند. مردم در تقاضای خود یادآوری کردند که اگر مرکز را منتقل نکند با او خواهند جنگید.
معتصم گفت: «با چه نیرویی میتوانند با من بجنگند؟! من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم!».
گفتند: «با تیرهای شب؛ یعنی با نفرینهای نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد.».
معتصم پس از این گفتگو با تقاضای مردم موافقت کرد و مرکز را از بغداد به سامرا منتقل کرد.
پس از معتصم، در دوره واثق و متوکل و منتصر و چند خلیفه دیگر نیز ترکها عملا زمام امور را در دست داشتند و خلیفه دست نشانده آنها بود. بعضی از خلفای عباسی درصدد کوتاه کردن دست ترکها برآمدند؛ اما شکست خوردند. یکی از خلفای عباسی که به کارها سر و صورتی داد و تا حدی از نفوذ ترکها کاست «المعتضد» بود.
در زمان معتضد، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمیتوانست وصول کند، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود؛ اما هر وقت به دربار میآمد دستش به دامان خلیفه نمیرسید، زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمیدادند.✋
بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شد و راه چارهای به نظرش نرسید، تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در «سه شنبه بازار» راهنمایی کرد و گفت این خیاط🧵🪡✂️ میتواند گره از کار تو باز کند. بازرگان پیر نزد خیاط رفت. خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دِین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت.
این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی 😳 فرو برد. با إصرار زیاد از خیاط پرسید: «چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت میکنند؟».
خیاط گفت: «من داستانی دارم که باید برای تو حکایت کنم: روزی از خیابان عبور میکردم؛ زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان میگذشت. اتفاقا یکی از افسران ترک در حالی که مست باده🍷 بود از خانه خود بیرون آمده جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا میکرد. تا چشمش به آن زن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانه خود کشید. فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد، داد میکشید:
ایهاالناس به فریادم برسید، من این کاره نیستم، #آبرو دارم، شوهرم قسم خورده اگر یک شب در خارج خانه به سر برم مرا طلاق دهد، خانه خراب میشوم.
اما هیچ کَس از ترس 😨 جرأت نمیکرد جلو بیاید.
من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند؛ اما او با چماقی که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم شکست 🤕 و زن را به داخل خانه برد. من رفتم عدهای را جمع کردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا کردیم. ناگهان خودش با گروهی از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را کتک زدند.
جمعیت متفرق شدند، من هم به خانه خود رفتم؛ اما لحظهای از فکر 🤔 زن بیچاره بیرون نمیرفتم. با خود میاندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگیاش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت.
🕛 تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم. ناگهان نقشهای در ذهنم مجسم شد؛ با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست، اگر الآن آواز اذان را بشنود خیال میکند صبح است و زن را رها خواهد کرد و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد میتواند به خانه خود برگردد.
فوراً رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد #اذان را بلند کردم.
ضمناً مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد میشود یا نه. ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه میپرسیدند این کسی که در این وقت شب اذان گفت کیست؟
من ضمن اینکه سخت وحشت 😨 کردم، خودم را معرفی کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم. گفتند زود بیا پایین که خلیفه تو را خواسته است.
مرا نزد خلیفه بردند.
دیدم خلیفه نشسته منتظر من است. از من پرسید چرا این وقتِ شب اذان گفتی؟
جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم. همان جا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند. آنها را حاضر کردند. پس از بازپرسی مختصری دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او به خوبی نگهداری کند؛ زیرا نزد خلیفه مسلّم شده که زن بیتقصیر بوده است.
آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین برنامه ابتکاری را اجرا کن، من رسیدگی میکنم. این خبر در میان مردم منتشر شد. از آن به بعد اینها از من کاملا حساب میبرند. این بود که تا من به این افسرِ مدیون فرمان دادم فوراً اطاعت کرد.»[1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . یکی از مصائبی که سیاستگران اموی و عباسی و سایر حکمرانان کشورهای اسلامی برای جهان اسلام به وجود آوردند، دامن زدن به آتش تعصبات قومی و نژادی بود. - چنانکه میدانیم، اسلام با این تعصبات به مبارزه برخاست و بر آنها فائق گشت. اسلام به طور اعجازآمیزی اقوام و ملل و نژادهای مختلف از عرب و ایرانی و ترك و رومی و هندی و غیره را زیر پرچم یك فكر و عقیده درآورد. اسلام با اجرای اصل «یا أَیُّهَا اَلنّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ» به عالیترین و شریفترین آرزوی بشر جامه ی عمل پوشید.
اما سیاستگران اموی و عباسی و همچنین امرا و حكمرانان جاه طلب دیگر كه در گوشه و كنار قد برافراشتند از نو این آتش را شعله ور كردند و «شعوبی گری» را رایج ساختند.
جالب توجه این است كه خود آن سیاستگران و افراد ذی نفع در این جریانها، كه سلسله جنبان این گونه احساسات احمقانه هستند، هیچ گونه علاقه و تعصبی ندارند و در دل خود به كوته فكرانی كه به دام آنها می افتند می خندند.
در تاریخ اسلام دو جریان تاریك و روشن، زشت و زیبا، در كنار یكدیگر به چشم می خورد. یكی تعصبات تیره و تاریك شعوبی گری و نژادپرستی كه دستگاههای سیاسی و مراكز وابسته به آنها آتشش را شعله ور می كردند. دیگر احساسات برادرانه و صمیمانه میان اقوام و ملل گوناگون و رنگها و نژادها و زبانهای مختلف كه در محیطهای علمی و فرهنگی و حوزه های درسی و همچنین در محیطهای دینی از مساجد و معابد و مشاهد و محیطهای عادی عمومی زندگی مردم مسلمان حكمفرما بود.
با همهی نیرنگهایی كه دستگاههای سیاسی به منظور ایجاد تفرقه و تشتت به كار می بردند روحانیت و معنویت اسلام بر همه ی آنها غلبه داشت؛ سفید و سیاه، عرب و ایرانی و ترك و هندی، بدون احساس بیگانگی، در حوزه های علمی و صفوف نمازها و لشكركشیهای مذهبی و مجامع دیگر كنار هم قرار می گرفتند و به چشم برادر به هم می نگریستند.
در دو سه قرن اخیر استعمارگران غربی با نقشه های وسیع و صرف پولهای هنگفت برنامهی آتش افروزی تعصبات نژادی و ملی را در ممالك اسلامی به مرحله ی اجرا گذاشته اند و متأسفانه تا حد زیادی در كار خود توفیق یافته اند. آنها ملل اسلامی را به موهوماتی در این زمینه سرگرم كرده و خود با خیالی آسوده به چپاول و غارت سرمایه های مادی و معنوی آنها پرداخته اند. چه كتابها كه به دست افرادی خام یا خائن به همین منظور تألیف شده و می شود و چه پستها و مقامات كه به پاداش این خدمت به افرادی داده شده است.
امروز بر هر مسلمانی واجب است كه چشم باز كند و به سهم خود بكوشد تا دیوارهای تفرقه را كه با سوء نیت به دست سیاستگران قدیم و جدید ساخته شده است، به هر شكل و صورت، خراب و نابود كند و هرگز گرد این گونه خیالات و اوهام نگردد.
بداند كه هیچ قومیت و ملیتی نه سبب شرافت و افتخار است و نه موجب ننگ و عار.
[۲] . ظُهرالاسلام، ج 1/ ص 32 و 33.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۲۴
❒ شکایت از شوهر
╔═ೋ✿࿐
علی علیه السلام در زمان خلافت خود کار رسیدگی به شکایات را شخصاً به عهده میگرفت و به کَس دیگری واگذار نمیکرد.
روزهای بسیار گرم ☀️ که معمولا مردم، نیمروز در خانههای خود استراحت میکردند او در بیرون دارالاماره در سایه دیوار مینشست که اگر احیاناً کسی شکایتی داشته باشد بدون واسطه و مانع شکایت خود را تسلیم کند.
گاهی در کوچهها و خیابانها راه میافتاد، تجسس میکرد و اوضاع عمومی را از نزدیک تحت نظر میگرفت.
یکی از روزهای بسیار گرم، خسته و عرق کرده به مقر حکومت مراجعت کرد.
زنی را جلو در ایستاده دید.
همینکه چشم زن به علی افتاد جلو آمد و گفت شکایتی دارم:
«شوهرم به من ظلم کرده، مرا از خانه بیرون نموده، به علاوه مرا تهدید به کتک کرده و اگر به خانه بروم مرا کتک خواهد زد. اکنون به دادخواهی نزد تو آمدهام.».
بنده خدا! الآن هوا خیلی گرم است، صبر کن عصر هوا قدری بهتر بشود، خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به کار تو خواهم داد.
اگر توقف من در بیرون خانه طول بکشد، بیم آن است که خشم🤬 او افزون گردد و بیشتر مرا اذیت کند.
علی لحظهای سر را پایین انداخت، سپس سر را بلند کرد در حالی که با خود زمزمه میکرد و میگفت:
«نه، به خدا قسم نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را تأخیر انداخت. حق مظلوم را حتماً باید از ظالم گرفت و رُعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون کرد تا با کمال شهامت و بدون ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه کند.»[¹]
بگو ببینم خانه شما کجاست؟
فلان جاست.
برویم.
علی به اتفاق آن زن به در خانهشان رفت، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد کرد:
«اهل خانه! سلام علیکم.»
جوانی بیرون آمد، که شوهر همین زن بود. جوان علی را نشناخت، دید پیرمردی که در حدود شصت سال دارد به اتفاق زنش آمده است. فهمید که زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است؛ اما حرفی نزد.
علی علیه السلام فرمود:
«این بانو که زن تو است از تو شکایت دارد، میگوید: تو به او ظلم و او را از خانه بیرون کردهای. بعلاوه تهدید به کتک نمودهای. من آمدهام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیکی و مهربانی کن.».
به تو چه مربوط که من با زنم خوب رفتار کردهام یا بد؟! بلی من او را تهدید به کتک کردهام؛ اما حالا که رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف میزنی او را زنده زنده آتش خواهم زد.
علی از گستاخی جوان برآشفت، دست به قبضه شمشیر برد و از غلاف بیرون کشید.
آنگاه گفت:
«من تو را اندرز میدهم و #امر_به_معروف و نهی از منکر میکنم، تو اینطور جواب مرا میدهی؟!
صریحا میگویی من این زن را خواهم سوزاند؟!
خیال کردهای دنیا این قدر بیحساب است؟!»
فریاد علی که بلند شد مردمِ عابر از گوشه و کنار جمع شدند. هرکَس که میآمد، در مقابل علی تعظیمی میکرد و میگفت:
«السلام علیک یا امیرالمؤمنین.».
جوان مغرور 😧 تازه متوجه شد با چه کسی روبرو است، خود را باخت و به التماس افتاد: یا امیرالمؤمنین! مرا ببخش، به خطای خود اعتراف میکنم. از این ساعت قول میدهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم، هرچه فرمان دهد اطاعت کنم.
علی علیهالسلام رو کرد به آن زن و فرمود:
«اکنون برو به خانه خود؛ اما تو هم مواظب باش که طوری رفتار نکنی که او را به اینچنین اعمالی وادار کنی.»[²]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . عبارت این است: - «لا و الله، او یؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع.» - این جمله از کلام رسول اکرم صلی الله علیه و آله اقتباس شده است. خود #امیرالمؤمنین علیهالسلام و صحابه دیگر از رسول خدا صلیالله علیه وآله نقل کردهاند که مکرر میفرمود: « - لن تقدس امة حتی یؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع - » (کافی، باب امر به معروف و نهی از منکر؛ ایضا نهج البلاغه، فرمان مالک اشتر) یعنی هرگز ملتی منزه و قابل احترام نخواهد شد مگر اینکه به پآیهای برسد که حق ضعیف از قوی باز ستانده شود بدون آنکه زبان ضعیف در مقابل قوی به لکنت بیفتد.
[۲] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، صفحه 598
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۲۵
❒ کارهای خانه
╔═ೋ✿࿐
علی بن ابی طالب علیهالسلام و زهرای مرضیه سلام الله علیها پس از آنکه با هم #ازدواج کردند و زندگی مشترک تشکیل دادند، ترتیب و تقسیم کارهای خانه را به نظر و مشورت رسول اکرم صلّیعلیه وآله وسلم واگذاشتند، به آن حضرت گفتند:
«یا رسول الله ما دوست داریم ترتیب و تقسیم کارهای خانه با نظر شما باشد.».
پیامبر صلیاللهعلیهوآله کارهای بیرون خانه را به عهده علی علیهالسلام و کارهای داخلی را به عهده زهرای مرضیه علیهاالسلام گذاشت.
❣علی و زهرا علیهماالسلام از اینکه نظر رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را در زندگی خصوصی خود دخالت دادند و رسول خدا صلیاللهعلیهوآله با مهربانی و محبت
خاص از پیشنهاد آنها استقبال کرد و نظر داد، راضی و خرسند بودند. مخصوصا زهرای مرضیه سلام الله علیها از اینکه رسول خدا صلیالله علیه وآله او را از کار بیرون معاف کرد خیلی اظهار خرسندی میکرد، میگفت:
«یک دنیا خوشحال شدم که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله مرا از سروکار پیدا کردن با مردان معاف کرده است.».
از آن تاریخ کارهایی از قبیل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خرید بازار را علی علیهالسلام انجام میداد، و کارهایی از قبیل آرد کردن گندم و جو به وسیله آسیا دستی و پختن نان و آشپزی و شستشو و تنظیف خانه به وسیله زهرا علیهاالسلام صورت میگرفت.
در عین حال علی علیه السلام هر وقت فراغتی مییافت در کارهای داخلی به کمک زهرا سلام الله علیها میپرداخت.
یک روز پیامبر صلیاللهعلیهوآله به خانه آنان آمد و آنان را دید که با هم کار میکنند.
پرسید کدامیک از شما خستهتر هستید تا من به جای او کار کنم؟ علی عرض کرد: «یا رسول الله! زهرا علیهاالسلام خسته است.».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به زهرا سلام الله علیها استراحت داد و لختی خود به کار پرداخت.
از آن طرف هر وقت برای علی گرفتاری یا مسافرت یا جهادی پیش میآمد زهرای مرضیه سلام الله علیها کار بیرون را نیز انجام میداد.
این روش همچنان ادامه داشت؛ علی و زهرا علیهماالسلام کارهای خانه خود را خودشان انجام میدادند و خود را به خدمتکاری نیازمند نمیدیدند.
تا آنکه صاحب فرزندانی شدند و کودکانی عزیز در کلبه محقر ولی روشن و باصفای آنها چشم گشودند. در این هنگام طبعاً کار داخلی خانه زیادتر و زحمت زهرا سلام الله علیها افزون گشت.
یک روز علی علیه السلام دلش به حال همسر عزیزش سوخت، دید رُفت و روب خانه و کارهای آشپزی جامههای او را غبارآلود و دودی کرده، بعلاوه از بس که با دستهای خود آسیا دستی را چرخانیده دستهایش آبله کرده و بند مشک آب که در مواقعی به دوش کشیده و از راه دور آورده روی سینهاش اثر گذاشته است.
به همسر عزیزش پیشنهاد کرد به حضور رسول اکرم صلّی الله علیه وآله برود و از آن حضرت خدمتکاری برای کمک خودش بگیرد.
زهرا سلاماللهعلیها پیشنهاد را پذیرفت و به خانه رسول اکرم صلیالله علیه وآله رفت.
اتفاقا در آن وقت گروهی در محضر رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله نشسته و مشغول صحبت بودند. زهرا علیهاالسلام شرم کرد در حضور آن جمعیت تقاضای خود را عرضه بدارد، به خانه برگشت. رسول اکرم صلیالله علیه وآله متوجه آمد و رفت زهرا سلام الله علیها شد، فهمید که دخترش با او کار داشته و چون موقع مقتضی نبود مراجعت کرده است.
صبح روز بعد رسول اکرم صلیالله علیه وآله به خانه آنها رفت.
💕 اتفاقا علی و زهرا علیهماالسلام در آن وقت پهلوی یکدیگر آرمیده و یک روپوش روی خود کشیده بودند. رسول خدا از بیرون اتاق با آواز بلند گفت:
«السلام علیکم.».
علی و زهرا علیهماالسلام از شرم جواب ندادند.
بار دوم گفت: «السلام علیکم.»
باز هم سکوت کردند.
سومین بار فرمود: «السلام علیکم.».
...
رسول اکرم صلیالله علیه وآله رسمش این بود که هر گاه به خانه کسی میرفت، از پشت در خانه یا درِ اتاق با آواز بلند سلام میکرد، اگر جواب میدادند اجازه ورود میخواست و اگر جواب نمیدادند تا سه بار سلام خود را تکرار میکرد، اگر باز هم جواب نمیشنید مراجعت میکرد.
علی علیه السلام دید اگر جواب سلام سوم پیغمبر را ندهند پیغمبر مراجعت خواهد کرد و از فیض زیارت آن حضرت محروم خواهند ماند، از این رو با آواز بلند گفت:
«و علیک السلام یا رسول الله! بفرمایید.».
پیغمبر وارد شد و بالای سر آنها نشست.
به زهرا علیهاالسلام گفت:
«تو دیروز پیش من آمدی و برگشتی، حتماً کاری داشتی، کارت را بگو!».
علی علیهالسلام عرض کرد: «یا رسول الله اجازه بدهید من به شما بگویم که زهرا علیهالسلام برای چه کاری آمده بود.
من زهرا سلام الله علیها را پیش شما فرستادم.
علتش این بود: من دیدم کارهای داخلی خانه زیاد شده و زهرا سلام الله علیها به زحمت افتاده است، دلم به حالش سوخت. دیدم رُفت و روب خانه و پای اجاق رفتن، جامههای زهرا سلام الله علیها را غبارآلود و دودی کرده، دستهایش در اثر گرداندن آسیادستی آبله کرده، بند مَشکِ آب روی سینهاش اثر گذاشته است؛ گفتم بیاید به حضور شما تا مقرر فرمایید از این پس ما خدمتکاری داشته باشیم که کمک زهرا سلام الله علیها باشد.».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله نمیخواست که زندگی خودش یا عزیزانش از حد فقرای امت- که امکانات خیلی کمی داشتند- بالاتر باشد، زیرا مدینه در آن ایام در فقر و احتیاج به سر میبرد. مخصوصاً عدهای از فقرای مهاجرین با نهایت سختی زندگی میکردند. از آن طرف با روحیه دخترش زهرا سلام الله علیها آشنایی داشت و میدانست زهرا علیهالسلام چقدر شیفته عبادت و معنویت است و ذکر خدا چقدر به او نیرو و نشاط میدهد! از این جهت فرمود:
«میل دارید چیزی به شما یاد بدهم که از همه اینها بهتر باشد؟»
بفرمایید یا رسول الله!
هر وقت خواستید بخوابید،
📿 سی و سه مرتبه ذکرسبحان الله
📿 و سی و سه مرتبه ذکر الحمد للَّه
📿 و سی و چهار مرتبه ذکر الله اکبر را فراموش نکنید.
اثری که این عمل در روح شما میبخشد، از اثری که یک خدمتکار در زندگی شما میبخشد بسی افزونتر است.
زهرا سلام الله علیها که تا این وقت هنوز سر را از زیر روپوش بیرون نیاورده بود، سر را بیرون آورد و با خوشحالی و نشاط سه بار پشت سر هم گفت:
«به آنچه خدا و پیغمبر خشنود باشند خشنودم.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحار، ج 10/ ص 24 و 25
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
31.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ #سوال:
🗯 فروید میگه: دین هرگز نخواهد توانست که در این جهان نیازهای اساسی مردم را برآورده کند در نتیجه وعده تأمین آنها را در جهان دیگری به مردم میدهد !!! 😳
🎧 #جواب این سوال را #بشنوید...
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#نهج_البلاغه
#توصیه_های_پدرانه | ۶
📜 متن : وَ أَلْجِئْ نَفْسَکَ فِی أُمُورِکَ کُلِّهَا إِلَى إِلَهِکَ، فَإِنَّکَ تُلْجِئُهَا إِلَى کَهْف حَرِیز، مَانِع عَزِیز.
وَ أَخْلِصْ فِی الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّکَ فَإِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمَانَ
أَکْثِرِ الاِسْتِخَارَةَ وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِی وَ لاَ تَذْهَبَنَّ عَنْکَ صَفْحاً فَإِنَّ خَیْرَ الْقَوْلِ مَا نََعَ وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لاَ خَیْرَ فِی عِلْم لاَ یَنْفَعُ وَ لاَ یُنْتَفَعُ بِعِلْم لاَ یَحِقُّ تَعَلُّمُهُ.
╭───
│ 🌐 @Mabaheeth
╰──────────