🗞️ #ترجمه_نامه۳۱ :
↓↓↓↓↓↓
📄 ... پسرم! هنگامى که ديدم سن من بالا رفته و ديدم قوايم به سُستى گراييده، به (نوشتن) اين وصيتم براى تو مبادرت ورزيدم و نکات برجسته اى را در وصيتم وارد کردم مبادا أجلم فرا رسد در حالى که آنچه را در درون داشته ام بيان نکرده باشم و به همين دليل پيش از آنکه در رأى و فکرم نقصانى حاصل شود آن گونه که در جسمم (بر اثر گذشت زمان) به وجود آمده و پيش از آنکه هوا و هوس و فتنه هاى دنيا بر تو هجوم آورد و همچون مرکبى سرکش شوى به تعليم و تربيت تو مبادرت کردم و از آنجا که قلب جوان همچون زمين خالى است و هر بذرى در آن پاشيده شود آن را مى پذيرد، پيش از آنکه قلبت سخت شود و فکرت به امور ديگر مشغول گردد (گفتنى ها را گفتم) همه اينها براى آن است که با تصميم جدى به استقبال امورى بشتابى که انديشمندان و اهل تجربه تو را از طلب آن بى نياز ساخته و زحمت آزمون آن را کشيده اند تا نيازمند به طلب و جستجو نباشى و از تلاش بيشتر آسوده خاطر گردى، بنابراين آنچه از تجربيات نصيب ما شده، نصيب تو هم خواهد شد (بى آنکه زحمتى کشيده باشى) بلکه شايد پاره اى از آنچه بر ما مخفى شده (با گذشت زمان و #تجربه بيشتر) بر تو روشن گردد.
╭───
│ 🌐 @Mabaheeth
╰──────────
#شرحوتفسیر
انگیزه من براى نوشتن این وصیت نامه
امام(علیه السلام) در این بخش از وصیّت نامه اش (هفتمین بخش) بار دیگر به انگیزه خود در بیان این وصیّت نامه طولانى و مملوّ از اندرزهاى نافع مى پردازد; انگیزه اى که از دو بخش تشکیل مى شود: بخشى از آن در وجود امام(علیه السلام) و بخشى از آن در وجود امام مجتبى(علیه السلام) و خلاصه اش این است که سن من بالا رفته و مى ترسم أجلم فرا برسد به همین دلیل اقدام به این وصیّت نامه کردم و از سوى دیگر تو جوان هستى و آماده پذیرشِ حق.
از این مى ترسم سن تو بالا رود و آن آمادگى در تو نباشد.
به این دو دلیل به این وصیّت نامه مبادرت کردم.
نخست مى فرماید: «پسرم! هنگامى که دیدم سن من بالا رفته و دیدم قوایم به سُستى گراییده، به این وصیتم، براى تو مبادرت ورزیدم»; (أَیْ بُنَیَّ إِنِّی لَمَّا رَأَیْتُنِی قَدْ بَلَغْتُ سِنّاً وَ رَأَیْتُنِی أَزْدَادُ وَهْناً، بَادَرْتُ بِوَصِیَّتِی إِلَیْکَ).
مى دانیم سن مبارک امام(علیه السلام) در آن زمان ۶۰ سال یا کمى بیشتر بود و سن فرزندش بیش از ۳۰ سال که هنوز بقایاى جوانى را با خود داشت و این درسى است براى همه پدران در برابر فرزندان، هنگامى که سنین عمر آنها بالا مى رود پیش از آنکه اجل فرا رسد و یا فرزندانشان دوران جوانى و یا نوجوانى را که آمادگى فراوان براى پذیرش حق در آن است، پشت سر بگذارند، آنچه را لازم است به آنها بگویند و وصیّت کنند.
آن گاه امام(علیه السلام) به توضیح بیشترى مى پردازد و مى فرماید: «و نکات برجسته اى را در وصیتم وارد کردم مبادا اجلم فرا رسد در حالى که آنچه را در درون داشته ام بیان نکرده باشم و به همین دلیل پیش از آنکه در رأى و فکرم نقصانى حاصل شود آن گونه که در جسمم (بر اثر گذشت زمان) به وجود آمده و پیش از آنکه هوا و هوس و فتنه هاى دنیا بر تو هجوم آورد و همچون مرکبى سرکش شوى به تعلیم و تربیت تو مبادرت کردم»; (وَ أَوْرَدْتُ خِصَالاً مِنْهَا قَبْلَ أَنْ یَعْجَلَ بِی أَجَلِی دُونَ أَنْ أُفْضِیَ(۱) إِلَیْکَ بِمَا فِی نَفْسِی، أَوْ أَنْ أُنْقَصَ فِی رَأْیِی کَمَا نُقِصْتُ فِی جِسْمِی، أَوْ یَسْبِقَنِی إِلَیْکَ بَعْضُ غَلَبَاتِ الْهَوَى وَ فِتَنِ الدُّنْیَا، فَتَکُونَ کَالصَّعْبِ النَّفُورِ(۲)).
امام(علیه السلام) در اینجا نه به عنوان معصوم و نیز مخاطبش نه به عنوان فرزندى معصوم، بلکه به عنوان پدرى پیر و دلسوز در برابر فرزندى که ممکن است در معرض تندباد وسوسه هاى نفس و فتنه هاى دنیا قرار بگیرد، به دو نکته راجع به خود و یک نکته درباره فرزندش اشاره مى کند و مى فرماید: از یک سو سن من بالا رفته و بیم فرا رسیدن اجل و از دست رفتن فرصت را دارم و از سوى دیگر همراه بالا رفتن سن همان گونه که اعضاى بدن ضعیف و ناتوان مى شود، فکر هم ممکن است به سُستى گراید و از سوى سوم تو که مخاطب من هستى نیز در معرض آفات مختلفى قرار بگیرى; وسوسه هاى شیطان، هواى نفس و بندگى دنیا که اگر چنین شود باز فرصت پند و اندرز از دست مى رود.
روى این جهات، من مبادرت به این وصیّت و اندرزنامه کردم تا به نتیجه مطلوب، قبل از فوت فرصت برسم.
جاى تعجب است که ابن ابى الحدید در شرح جمله هایى که امام(علیه السلام) درباره خود بیان فرموده مى گوید: «این جمله ها نشان مى دهد، بر خلاف عقیده شیعه که مى گویند امام(علیه السلام) از این گونه امور معصوم است نه در فکر او نقصانى حاصل مى شود نه رأى او فتور مى پذیرد»، باطل است.(۳)
در حالى که تمام قراین ـ همان گونه که گفتیم ـ نشان مى دهد امام(علیه السلام)، این سخنان را نه از موضع امامت و عصمت، بلکه از موضع پدرى پیر و پر تجربه که براى فرزندى جوان و کم تجربه نصیحت و اندرز مى دهد، بیان فرموده است.
اگر ابن ابى الحدید سخن دیگر مولا على(علیه السلام) را که در همین نهج البلاغه وارد شده توجه مى کرد که مى فرماید: «فَاسْأَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی فَوَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لاَ تَسْأَلُونِی عَنْ شَیْء فِیمَا بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ السَّاعَة; از من سؤال کنید (آنچه را مى خواهید) پیش از آنکه مرا از دست دهید.
سوگند به کسى که جانم در دست قدرت اوست از هیچ حادثه اى که از امروز تا دامنه قیامت واقع مى شود از من سؤال نمى کنید (مگر اینکه پاسخ آن را آماده دارم)».(۴)
نیز سخن دیگرى که در خطبه ۱۸۹ آمده است که مى فرماید: «أَیُّهَا النَّاسُ سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی فَلاََنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّی بِطُرُقِ الاَْرْضِ; اى مردم هرچه مى خواهید از من بپرسید، چرا که من به راه هاى آسمان از راه هاى زمین آگاه ترم (و همه چیز به فرمان خدا و به اذن الله نزد من روشن است).
آرى اگر ابن ابى الحدید این سخنان را در کنار هم مى گذاشت هرگز چنین نمى گفت.
سپس امام(علیه السلام) به بیان دلیلى براى طرح وصایاى خود براى فرزند جوانش پرداخته چنین مى گوید: «به یقین قلب جوان و نوجوان همچون زمین خالى است; هر بذرى در آن پاشیده شود آن را مى پذیرد»; (وَ إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ کَالاَْرْضِ الْخَالِیَةِ مَا أُلْقِیَ فِیهَا مِنْ شَیْء قَبِلَتْهُ).
این امر بارها به تجربه رسیده و حتى روایتى است که به صورت ضرب المثل در آمده که «اَلْعِلْمُ فِى الصِّغَرِ کَالنَّقْشِ فِى الْحَجَرِ; تعلیماتى که در کودکى (و جوانى) داده مى شود همچون نقشى است که بر سنگ بزنند (نقشى است ثابت، عمیق و پایدار.
سپس بر آن افزوده اند که) وَ التَّعَلُّمُ فِى الْکِبَر کَالْخَطِّ عَلَى الْماءِ; فراگیرى در بزرگسالى همچون نقشى است که بر آب زنند (نقشى است گذرا و ناپایدار)».
آن گاه دو دلیل دیگر بر آن مى افزاید و مى فرماید: «به همین دلیل به تعلیم و تأدیب تو مبادرت ورزیدم پیش از آنکه قلبت سخت شود و فکرت به امور دیگر مشغول گردد»; (فَبَادَرْتُکَ بِالاَْدَبِ قَبْلَ أَنْ یَقْسُوَ قَلْبُکَ، وَ یَشْتَغِلَ لُبُّکَ).
در واقع امام(علیه السلام) براى انتخاب این سن و سال جهت پند و اندرز، سه دلیل بیان فرموده است:
- آماده بودن قلب جوان براى پذیرش،
- عدم قساوت به سبب عدم آلودگى به گناه
- و عدم اشتغال ذهن به مشکلات زندگى و حیات
و هر کدام از این سه به تنهایى براى انتخاب این زمان کافى است تا چه رسد به اینکه همه این جهات جمع باشد.
سپس امام(علیه السلام) مى افزاید: «همه اینها براى آن است که با تصمیم جدى به استقبال امورى بشتابى که اندیشمندان و اهل تجربه تو را از طلب آن بى نیاز ساخته، و زحمت آزمون آن را کشیده اند تا نیازمند به طلب و جستجو نباشى و از تلاش بیشتر آسوده خاطر گردى»; (لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِکَ مِنَ الاَْمْرِ مَا قَدْ کَفَاکَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْیَتَهُ(۵) وَ تَجْرِبَتَهُ فَتَکُونَ قَدْ کُفِیتَ مَئُونَةَ الطَّلَبِ، وَ عُوفِیتَ مِنْ عِلاَجِ التَّجْرِبَةِ).
امام(علیه السلام) در این بخش از سخنان خود به اهمّیّت استفاده از تجارب دیگران اشاره مى کند؛ زیرا زندگى چیزى جز تجربه نیست و انسان عاقل به جاى اینکه همه چیز را خودش تجربه کند و ضایعات و مشکلات آن را بپذیرد از تجارب دیگران استفاده مى کند و آنچه را آنها آزموده اند و نتیجه اش روشن شده در اختیار مى گیرد بى آنکه هزینه اى براى آن بپردازد.
به تعبیر دیگر همواره نسل هاى آینده از نسل هاى گذشته از این نظر سعادتمندترند که تجارب پیشینیان در اختیار آیندگان قرار مى گیرد و آنچه را آنها با زحمت فراوان به دست آورده اند آیندگان بدون زحمت در اختیار مى گیرند و تعبیرات امام(علیه السلام) «کُفیتَ مَؤُنَةَ الطَّلَبِ وَ عُوفِیتَ مِنْ عَلاجِ التَّجْرِبَةِ» همه اشاره به همین نکته است.
لذا در پایان این بخش از اندرزنامه مى فرماید: «بنابراین آنچه از تجربیات نصیب ما شده، نصیب تو هم خواهد شد (بى آنکه زحمتى کشیده باشى) بلکه شاید پاره اى از آنچه بر ما مخفى شده (با گذشت زمان و تجربه بیشتر) بر تو روشن گردد»; (فَأَتَاکَ مِنْ ذَلِکَ مَا قَدْ کُنَّا نَأْتِیهِ، وَ اسْتَبَانَ لَکَ مَا رُبَّمَا أَظْلَمَ عَلَیْنَا مِنْهُ).
اشاره به اینکه گاه تجربه پیشینیان به طور کامل در اختیار آیندگان قرار مى گیرد و آنها از آن بهره کامل مى برند و گاه پیشینیان در بعضى از مسائل، نیمى از راه را پیموده اند و نیم دیگر را آیندگان مى پیمایند و به امورى دست مى یابند که حتى نصیب پیشینیان نشده بود.
همان گونه که قبلا نیز اشاره شد، سخنان امام(علیه السلام) در این وصیّت نامه از موضع امامت و مقام عصمت نیست، بلکه به عنوان فردى دنیا دیده و #تجربه کرده و دلسوز که به فرزندش در برابر طوفان حوادث دنیا کمک مى کند تا از تجربیاتش بهره گیرد و حتى گاه آنچه را او به تجربه نیافته، فرزندش آن را تکمیل کند و به نتایج بهترى برسد.
نکته : آثار تربیت در جوانى تاریخ انبیا نشان مى دهد جوانان نخستین گروهى بودند که به آنها ایمان مى آوردند و از اهداف آنها دفاع مى کردند.
قرآن کرارا داستان نوح و ایمان آوردن جوانان را به او و ایراد بزرگسالان ثروتمند را بیان کرده و نیز تاریخ اسلام نشان مى دهد که مؤمنان به پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بیش از همه، جوانان بودند.
روایات اسلامى نیز این حقیقت را تأیید مى کند; امام صادق(علیه السلام) به یکى از یارانش که براى دفاع از مکتب اهل بیت به بصره رفته بود و ناکام برگشت، فرمود: «عَلَیْکَ بِالاَْحْدَاثِ فَإِنَّهُمْ أَسْرَعُ إِلَى کُلِّ خَیْر; بر تو باد که به سراغ جوانان بروى که آنها براى پذیرش هر امر خیرى از همه سریع ترند».(۶)
در حدیث دیگرى از همان حضرت مى خوانیم: «مَنْ قَرَأَ الْقُرْآنَ وَ هُوَ شَابٌّ مُؤْمِنٌ اخْتَلَطَ الْقُرْآنُ بِلَحْمِهِ وَ دَمِهِ; هر کَس قرآن را بخواند در حالى که جوان با ایمان باشد، قرآن با گوشت و خون او عجین خواهد شد».(۷)
نیز در حدیث دیگرى از آن حضرت آمده است که فرمود: «بَادِرُوا أَوْلاَدَکُمْ بِالْحَدِیثِ قَبْلَ أَنْ یَسْبِقَکُمْ إِلَیْهِمُ الْمُرْجِئَةُ; فرزندان خود را با احادیث (اهل بیت) آشنا سازید پیش از آنکه گروه منحرف مرجئه (که اعتقادى به خلافت بلا فصل على(علیه السلام) نداشتند) از شما پیشى بگیرند».(۸)
در فصل بالا از وصیّت نامه امیر مؤمنان على(علیه السلام) نیز این مطلب به خوبى بیان شده است.
دلیل آن هم روشن است؛ زیرا از یک سو قلب جوانان پاک و خالى از آلودگى به تعصب هاى کور و لجاجت و عقاید باطله است، به همین دلیل همانند زمینى است که خالى از هرگونه گیاه و علف هاى هرزه مزاحم باشد و هر بذرى در آن افشانده شود به سرعت آن را مى پذیرد.
از سوى دیگر، تعلقات دنیوى و مادى، او را به خود مشغول نداشته است تا پذیرش او نسبت به حق ضعیف شود.
از سوى سوم تعلیمات انبیا و احکام دین خدا با منافع نامشروع بسیارى از بزرگسالان در تضاد است و آنها حاضر نیستند به آسانى دست از منافع خود بردارند در حالى که جوانان گرفتار چنین منافعى نیستند.
یک از شعراى عرب مى گوید:
قَدْ یَنْفَعُ الأدَبُ الأحْداثُ فى مُهَل
وَ لَیْسَ یَنْفَعُ بَعْدَ الْکِبَرِ الاَْدَبُ
إنَّ الْقُصُونَ إذا قَوَّمْتَهَا اعْتَدَلَتْ
وَ لَنْ تَلینَ إذا قَوَّمْتَهَا الْخَشَبُ #تربیت نسبت به جوانان در مدت کوتاهى فایده مى بخشد ولى بعد از بزرگسالى اثرى ندارد.
شاخه هاى تر و نازک را به راحتى مى توان صاف و مستقیم کرد ولى هنگامى که به صورت چوب هاى سختى در آمد قابل تغییر نیست.
و به گفته سعدى:
آن که در خُردیش ادب نکنند
در بزرگى فلاح از او برخاست
چوب تر را چنان که خواهى پیچ نشود خشک جز به آتش راست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاورقی :
۱ . «افضى» از ريشه «افضاء» و ريشه «فضا» گرفته شده و به معناى وصول به چيزى است، گويى در فضاى او وارد شده است سپس در مورد القا و تعليم مطلبى به ديگرى به کار رفته گويى آن مطلب را در فضاى فکر مخاطب وارد مى کند .
۲ . «نَفور» در اصل به معناى حيوان فرارى است که از چيز وحشتناکى رم کرده باشد و سپس به انسان هايى که از چيزى فرارى هستند نيز اطلاق شده است.
۳ . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ۱۶ ص ۶۶ .
۴ . نهج البلاغه، خطبه ۹۳.
۵ . «بغية» به معناى طلب و تقاضا از ريشه «بغى» بر وزن «نفى» گرفته شده که به گفته راغب در مفردات گاهى بار مثبت دارد که طلب خيرات است و گاه بار منفى که تجاوز از حد عدالت و تمايل به ظلم و باطل است.
۶ . کافى، ج ۸، ص ۹۳.
۷ . کافى، ج ۲، ص ۶۰۳، ح ۴.
۸ . کافى، ج ۶، ص ۴۷، ح ۵.
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
شرح و تفسیر
با توجّه به اینکه تمام بخش هاى این نامه ناظر به پاسخ گویى از سخنان واهى معاویه در نامه اى است که به سوى امام نگاشت لازم است قبلا خلاصه اى از متن نامه معاویه را در اینجا بیاوریم سپس به شرح نامه جوابیه امام(علیه السلام)بپردازیم.
اینک خلاصه نامه معاویه: او در نامه خود نخست مى گوید: ما بنى عبد مناف همه از سرچشمه واحدى سیراب مى شدیم; هیچ کدام بر دیگرى برترى نداشت و متحد و متفق بودیم و این امر همچنان ادامه پیدا کرد تا زمانى که تو نسبت به پسر عمویت (اشاره به عثمان است) حسد ورزیدى تا اینکه او به قتل رسید بى آنکه دفاعى از وى کنى، بلکه بر خلاف او اقدام کردى و بعد از وى مردم را به سوى خود فرا خواندى سپس دو نفر از شیوخ مسلمانان «طلحه» و «زبیر» را به قتل رساندى در حالى که آنها (به زعم تو) جزء عشره مبشره بودند (ده نفرى که بشارت بهشت به آنها داده شده بود) به علاوه ام المؤمنین عایشه را با خوارى تبعید کردى.
سپس دارالهجره (مدینه پیغمبر) را که بهترین جایگاه بود رها ساختى و از حرمین شریفین دور شدى و به زندگى در کوفه راضى گشتى و پیش از این نیز بر دو خلیفه پیغمبر عیب مى گرفتى و حاضر نبودى با آنها بیعت کنى و حکومت امروز تو مشکلى از مسلمانان را حل نمى کند و من تصمیم دارم با جمعى از مهاجران و انصار با شمشیرهاى کشیده به سوى تو آیم.
قاتلان عثمان را به من بسپار و خود را رهایى بخش.(۲) این نامه که مملوّ از تعبیرات زشت و دشنام ها و توهین هاى بى شرمانه اى است که ما از ذکر آن خوددارى کرده ایم و مملوّ از دروغ ها و تهمت هاى نارواست سبب شد که امام نامه مورد بحث را در پاسخ او مرقوم دارد و به دروغ ها و تهمت هاى معاویه پاسخ گوید که در شرح نامه یکى بعد از دیگرى خواهد آمد.
امام(علیه السلام) در آغاز مى فرماید: «اما بعد از حمد و ثناى الهى همان گونه که گفته اى ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتیم; ولى در گذشته آنچه میان ما و شما جدایى افکند این بود که ما ایمان (به خدا و پیغمبرش) آوردیم و شما بر کفر خود باقى ماندید و امروز هم ما در راه راست گام بر مى داریم و شما منحرف شده اید»; (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ مِنَ الاُْلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ، فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ، وَالْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ(۳)).
آن گاه امام(علیه السلام) مى افزاید: «آنها که از گروه شما مسلمان شدند از روى میل نبود بلکه در حالى بود که همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) تسلیم شدند و به حزب او درآمدند»; (وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلاَّ کَرْهاً، وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ(۴) الاِْسْلاَمِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللهِ(صلى الله علیه وآله) حِزْباً).
هر کس کمترین آشنایى با تاریخ اسلام داشته باشد آنچه را امام در این چند جمله فرموده است تصدیق مى کند، زیرا همه مورخان نوشته اند: بنى امیّه به رهبرى ابوسفیان در میدان هاى نبرد اسلامى در برابر پیغمبر اکرم قرار داشتند و از هیچ کارشکنى بر ضد آن حضرت خوددارى نکردند و اسلام آنها تنها در زمان فتح مکه که رسول خدا با لشکر عظیمى براى فتح مکه آمد و مکیان همه تسلیم شدند صورت گرفت و به گفته «محمد عبده» در شرح نهج البلاغهاش، ابوسفیان تنها یک شب پیش از فتح مکه آن هم از ترس قتل و خوف از لشکر پیغمبر که بیش از ده هزار نفر بودند (ظاهراً) ایمان آورد در حالى که اشراف عرب قبل از آن اسلام را پذیرا شده بودند.(۵) راستى شگفت آور است که معاویه براى تحمیق جمعى از شامیان ساده لوح آن زمان، یک چنین حقیقت مسلم تاریخى را انکار مى کند و به مغالطه مى پردازد.
عجیب اینکه ـ هرچند از یک نظر عجیب نیست ـ سخن معاویه در برابر امام دقیقاً همان چیزى است که ابو جهل در برابر پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) گفت; او مى گفت: قریش همه با هم متحد بودند تا اینکه محمد آمد و میان آنها تفرقه افکند.(۶) تعبیر به «کَرْهاً»; (پذیرش اسلام آنها از روى اکراه بود) اشاره به این است که ابوسفیان در فتح مکه ظاهراً ایمان آورد; ولى در دل ایمانى نداشت.
شاهد این مدعا این است که عباس عموى پیغمبر در حالى که سوار بر مرکب رسول خدا بود در اطراف مکه به دنبال کسى مى گشت که نزد قریش بفرستد تا آنها را به عذرخواهى نزد پیغمبر اکرم فرا خواند و فتح مکه بدون خونریزى پایان گیرد.
ناگهان ابوسفیان را دید.
به او گفت پشت سر من سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا ببرم و امان نامه از آن حضرت براى تو بگیرم.
هنگامى که ابوسفیان نزد پیامبر آمد آن حضرت اسلام را بر او عرضه داشت او قبول نکرد.
عمر گفت: یا رسول الله اجازه بده گردنش را بزنم و عباس به دلیل خویشاوندى که با او داشت مانع شد عرض کرد: یا رسول الله او فردا اسلام مى آورد و فردا او را نزد پیغمبر اکرم آورد.
پیامبر بار دیگر اسلام را بر او عرضه کرد.
ابوسفیان باز هم خوددارى کرد.
عباس آهسته زیر گوش او گفت: اى ابوسفیان هرچند به دل نمى گویى; اما به زبان گواهى ده که خداوند یگانه است و محمد رسول خداست که اگر نگویى جانت (به علت جنایت هایى که از پیش مرتکب شده اى) در خطر است.
ابوسفیان از روى اکراه و ترس شهادتین را بر زبان جارى کرد.
این در حالى بود که ده هزار نفر لشکر اسلام گرداگرد آن حضرت را گرفته بودند و تعبیر به «حزباً» اشاره به همین است.(۷) تعبیر به «اَنْفُ الإسْلامِ; بینى اسلام» کنایه از ایمان آوردن اشراف عرب به پیغمبر اکرم است زیرا این واژه در ادبیات عرب گاه در این گونه موارد به کار مى رود.
به این ترتیب، امام پاسخ کوبنده اى به بخش اوّل نامه معاویه داده است.
آن گاه تهمت دیگرى را که معاویه در نامه خود آورده یاد مى کند و مى فرماید: «و نیز گفته اى که من طلحه و زبیر را کشته ام و عایشه را آواره نموده ام و در میان کوفه و بصره اقامت گزیده ام (و دارالهجرة; یعنى مدینه پیغمبر را رها نمودم) ولى این امرى است که تو در آن حاضر نبوده اى و مربوط به تو نیست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اینها را به خوبى مى دانى)»; (وَذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَیْرَ، وَشَرَّدْتُ(۸) بِعَائِشَةَ، وَنَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ(۹)! وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلاَ عَلَیْکَ، وَلاَ الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ).
همه مى دانیم عامل قتل طلحه و زبیر در واقع خودشان بودند که نخست با امام بیعت کردند و بعد بر او شوریدند و آتش جنگ جمل را برافروختند و نیز همه مى دانیم عایشه با پاى خود و با میل خود شورشیان بصره را همراهى کرد و امیرمؤمنان على(علیه السلام) نهایت جوانمردى را به خرج داد و با احترام کامل براى احترام به پیغمبر خدا او را به مدینه بازگرداند و به یقین معاویه تمام اینها را مى دانسته; ولى هدفش فتنه انگیزى در میان شامیان بوده است و قاعدتاً دستور مى داد نامه اش را بر فراز تمام منابر شام بخوانند و شامیان ناآگاه زمان را بر ضد على(علیه السلام) بشورانند و اگر امام(علیه السلام)جواب مشروحى به معاویه نداد به سبب این بود که توضیح واضح محسوب مى شد از این رو با بى اعتنایى به او فرمود: اینها به تو مربوط نیست.
ابن ابى الحدید در اینجا تعبیرات جالبى دارد که شایسته ذکر است، مى گوید: جواب مشروح به معاویه در اینجا این است که طلحه و زبیر خودشان سبب قتل خود شدند به سبب سرکشى و فتنه انگیزى و شکستن بیعت; اگر آنها در مسیر صحیح قرار مى گرفتند سالم مى ماندند و هر کس به حق کشته شود خونش هدر است.
سپس مى افزاید: اما اینکه آنها از شیوخ اسلام بودند جاى شک نیست ولى گاهى عیب، دامان شخص بزرگ را هم مى گیرد و اصحاب ما معتقدند که آنها توبه کردند و با حال ندامت از آنچه در جنگ جمل انجام دادند از دنیا رفتند و ما نیز چنین مى گوییم، بنابراین آنها بر اساس توبه اهل بهشتند و اگر توبه نکرده بودند، بیچاره بودند زیرا خداوند با کسى در مورد اطاعت و تقوا دوستى خاصى ندارد; اما اینکه آنها جزء عشره مبشره بودند و وعده بهشت به آنها داده شده بود این وعده مشروط بود; مشروط به حسن عاقبت و اگر ثابت شود که آنها توبه کردند وعده مزبور محقق است (ولى ابن ابى الحدید روشن نساخته که آیا مى شود انسان سبب ریختن خون هفده هزار نفر شود و سپس با یک استغفار، خداوند گناهان او را ببخشد؟!).
سپس مى افزاید: اما در مورد عایشه امام(علیه السلام) او را تبعید نکرد، بلکه او خودش را به این سرنوشت گرفتار نمود، زیرا اگر در منزلش نشسته بود (آن گونه که قرآن دستور داده است) در میان اعراب و کوفیان خوار و بى مقدار نمى شد.
اضافه بر این، امیرمؤمنان على(علیه السلام) بعد از جنگ او را گرامى داشت و کاملا احترام کرد و اگر عایشه چنین رفتارى را با عمر کرده بود و مرتکب اختلاف افکنى و فتنه انگیزى شده بود و عمر به او دست مى یافت او را مى کشت و قطعه قطعه مى کرد; ولى على(علیه السلام) داراى حلم و بزرگوارى خاصى بود.(۱۰) شایان توجّه اینکه «احمد زکى صفوة» بنا به نقل «سید عبد الزهراء خطیب» (صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه) مى گوید: عایشه خودش خود را آواره کرد; به سوى بصره به عنوان خونخواهى عثمان آمد و آن مشکلات را براى خود فراهم ساخت; ولى على(علیه السلام) هنگامى که طرفداران عایشه متلاشى شدند به برادر عایشه محمد بن ابى بکر گفت: خیمه اى بزن و با دقت خواهرت را در آنجا وارسى کن ببین کاملا سالم است و جراحتى به او نرسیده.
محمد چنین کرد و گواهى داد: عایشه مشکلى ندارد.
سپس امام(علیه السلام) دستور داد او را با احترام تمام به مدینه باز گردانند و آنچه از مرکب و زاد و توشه لازم بود با او بفرستند و چهل نفر از زنان شناخته شده بصره را دستور داد که او را تا مدینه همراهى کنند.(۱۱) به عقیده ما این محبّت و احترامى که حضرت نسبت به عایشه در برابر آن همه خلاف کارى انجام داد کافى بود که عایشه تا آخر عمر خود را مدیون امام بداند; ولى تاریخ مى گوید: او حق شناسى نکرد و همچنان به مخالفتش ادامه داد.
از جمله ایرادهایى که معاویه در نامه خود به آن حضرت گرفته بود این بود که چرا مدینه، شهر پیامبر را رها کرده اى و به کوفه و بصره آمدى; جایى با آن عظمت را رها کردن و به چنین مکانى منتقل شدن کار درستى نیست.
به یقین نیت معاویه این بود که على(علیه السلام) در مدینه بماند و به علت بُعد طریق، او بر تمام شام و عراق مسلط گردد و آمدن امام به کوفه نقشه هاى شوم او را بر هم زد.
شاهد این سخن آنکه معاویه قبلا به «زبیر» نوشته بود که من در شام براى تو بیعت گرفتم و بعد از تو براى «طلحه»; به سراغ عراق بروید و آنجا را تصرف کنید در این صورت تمام عراق و شام در اختیار شماست.(۱۲) معاویه به آنچه در این زمینه گفته بود بسنده نکرد، بلکه تعبیر زشتى را در اینجا به کار برد و گفت: «در حدیث پیغمبر آمده است: هر کس از مدینه خارج شود خبیث و آلوده است» غافل از اینکه این حدیث قبل از هر کس خود معاویه را شامل مى شود و همچنین طلحه، زبیر و عایشه را که معاویه نسبت به آنها عشق مىورزید.
اضافه بر این بعضى از بزرگان و صالحان اصحاب پیغمبر همچون ابوذر، سلمان و ابن مسعود و غیر آنها از مدینه خارج شدند و در شهرهاى دور و نزدیک چشم از جهان فرو بستند.
درست است که مجاورت با قبر رسول الله داراى برکاتى است; اما وظیفه امام این است که براى خاموش کردن آتش فتنه گاهى از مجاورت آن قبر نورانى چشم بپوشد و به مناطقى که بهتر مى توان آتش فتنه را خاموش کرد قدم بگذارد.
ولى امام(علیه السلام) در پاسخ معاویه تنها به این نکته قناعت فرمود که این امر ارتباطى به تو ندارد، زیرا مسأله واضح تر از آن بود که نیاز به شرح و تفصیل داشته باشد.
تعبیر امام به «ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلاَ عَلَیْکَ; این امرى است که تو از آن غایب بودى و چیزى بر تو نیست» کنایه از این است که ربطى به تو ندارد که گاه در فارسى در تعبیرات عامیانه مى گوییم: «فضولى موقوف».
سپس امام(علیه السلام) از تهدید معاویه که تهدیدى توأم با مغالطه و سفسطه بود پاسخ مى دهد و مى فرماید: «و نیز گفته اى که با گروهى از مهاجران و انصار به مقابله من خواهى شتافت (کدام مهاجر و انصار) هجرت از آن روزى که برادرت (یزید بن ابى سفیان در روز فتح مکه) اسیر شد پایان یافت»; (وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَالاَْنْصَارِ، وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ).
مى دانیم اطرافیان معاویه و یاران نزدیک او و حتى خود او جمعى از بازماندگان دوران جاهلیت عرب بودند، همان هایى که تا روز فتح مکه مقاومت نمودند، هنگامى که همه مقاومت ها در هم شکست اظهار ایمان کردند و پیغمبر اکرم فرمان آزادى آنها را صادر فرمود و به همین جهت «طُلَقاء» نامیده شدند.
از سویى دیگر مى دانیم مهاجران افرادى بودند که پیش از فتح مکه ایمان آوردند و به پیغمبر اکرم در مدینه ملحق شدند و انصار کسانى بودند که از آنها حمایت کردند، ولى هنگامى که مکه فتح شد و آن منطقه از حجاز یکپارچه در اختیار پیغمبر قرار گرفت دیگر هجرت مفهومى نداشت، از این رو پیغمبر اکرم فرمود: «لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ».(۱۳) جالب اینکه در روز فتح مکه برادر معاویه به نام «یزید بن ابوسفیان» و جماعتى در گوشه اى از مکه تصمیم بر مقاومت در برابر لشکر اسلام گرفتند.
پیامبر گروهى را فرستاد و آنها را در هم شکست و برادر معاویه اسیر شد.
خود معاویه نیز جزء طُلَقا بود.
افزون بر این ابوسفیان نیز در روز فتح مکه همانند اسیرى همراه عباس عموى پیغمبر به خدمت حضرت رسید و اسلام را ظاهرا پذیرفت و پیامبر او را عملا آزاد ساخت.
این موضوع با نسخه دیگرى که از نهج البلاغه در دست است که به جاى «أخُوکَ» واژه «أبُوکَ» آمده سازگار است.(۱۴) به هر حال نه معاویه و نه پدر و برادرش جزء مهاجران بودند و نه اطرافیان او بلکه آنها بقایاى دوران کفر و بت پرستى محسوب مى شدند این در حالى بود که گرداگرد على(علیه السلام) گروه عظیمى از مهاجران و انصار مشاهده مى شدند.
مرحوم مغنیّه در شرح نهج البلاغه خود مى نویسد که در اطراف معاویه کسى از مهاجران نبود و از انصار فقط دو نفر بودند که طمع در دنیا، آنها را به پیروى از معاویه کشانده بود در حالى که همراه امام(علیه السلام) نهصد نفر از انصار و هشتصد نفر از مهاجران بودند; لشکر معاویه را بنى امیّه و گروهى از منافقانى که همراه ابوسفیان با رسول خدا
جنگیدند تشکیل مى داد (ولى اصحاب على(علیه السلام)مجاهدان راستین اسلام بودند) و این جاى تعجب نیست، زیرا على(علیه السلام) ادامه وجود مبارک پیغمبر اکرم بود در حالى که معاویه ادامه پدرش ابوسفیان (دشمن شماره یک اسلام) بود.(۱۵) امام(علیه السلام) در ادامه این سخن مى فرماید: «با این حال اگر در این رویارویى و ملاقات شتاب دارى (کمى) دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو آیم سزاوارتر است، چرا که خداوند مرا به سوى تو فرستاده تا از تو انتقام بگیرم و اگر تو به دیدار من آیى (با نیروى عظیم کوبنده اى روبه رو خواهى شد و) چنان است که شاعر بنى اسد گفته: آنها به استقبال تندباد تابستانى مى شتابند که آنان را در میان سراشیبى ها و تخته سنگها با سنگریزه هایش در هم مى کوبد.
و (بدان) همان شمشیرى که با آن بر پیکر جد و دایى و برادرت در یک میدان نبرد (در میان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است»; (فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ(۱۶)، فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَةِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَد: مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ *** بِحَاصِب(۱۷) بَیْنَ أَغْوَار(۱۸) وَجُلْمُودِ(۱۹) وَعِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ(۲۰) بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِیکَ فِی مَقَام وَاحِد).
اشاره به اینکه دست از تهدیدهاى توخالى بر دار; تو که على را در میدان جنگ ها دیده اى; تنها در یک میدان جنگ بدر سه نفر از نزدیکان تو که در صفوف مشرکان و دشمنان اسلام بودند با ضربات او بر خاک افتادند; جدت «قطبة بن ربیعه»، دائیت «ولید بن عتبه» و برادرت «حنظلة بن ابى سفیان».
چنین مرد جنگى را نمى توان با این گونه تهدیدها به وحشت انداخت و امام عملا شجاعت خود و یارانش را در میدان صفین ـ افزون بر میدان جمل و نهروان ـ به شامیان نشان داد که اگر حیله عمرو عاص و ساده لوحى جمعى از مردم فریب خورده کوفه نبود جنگ به طور کامل به نفع امام پایان یافته بود.
پاورقی :
۱. سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه اسناد ديگرى براى اين نامه (غير از نهج البلاغه) ذکر شده است از جمله اينکه ابن ابى الحديد نامه معاويه به امام که نامه امام پاسخ به آن است را در شرح اين نامه آورده است و دليل آن است که او نامه معاويه و پاسخ امام(عليه السلام) را در مصدر ديگرى غير از نهج البلاغه يافته است. و نيز ابن قتيبه (متوفاى ۲۷۶) که پيش از سيّد رضى مى زيسته در کتاب الامامة والسياسة اين نامه را به صورت مختصرترى آورده است. بعد از سيّد رضى نيز آن را «طبرسى» در احتجاج (و ديگران در کتاب هاى خود) ذکر کرده اند (مصادر نهج البلاغه، ج ۳، ص ۴۵۶).
۲. اين نامه را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود، ج ۱۷، ص ۲۵۱ آورده است.
۳. «فُتِنْتُم» از ريشه «فتنه» است که معانى متعددى دارد از جمله: آزمايش و امتحان، فريب دادن، بلا و عذاب، سوختن در آتش، ضلالت و گمراهى و شرک و بت پرستى است و در اينجا دو معناى اخير مراد است.
۴. «أنْفُ» همان طور که در شرح اين کلام آمده است در اصل به معناى بينى است; ولى در ادبيات عرب گاه کنايه از آغاز چيزى و گاه کنايه از افراد و اشخاص برجسته است، از اين رو شارحان نهج البلاغه هر کدام يکى از اين دو معنا را انتخاب کرده اند ولى با توجّه به کلمه «کله» معناى دوم مناسب تر است; يعنى برجستگان عرب همگى اسلام را پذيرفتند. البته اگر نسخه «حَرْبا» به جاى «حِزْبا» پذيرفته شود معناى جمله چنين خواهد بود: «شما بنى اميّه اسلام را بعد از آن پذيرفتيد که در تمام سال هاى آغازين اسلام با پيغمبر اسلام مى جنگيديد».
۵. شرح نهج البلاغه محمد عبده، ذيل نامه مورد بحث.
۶. شرح نهج البلاغه علاّمه شوشترى، ج ۴، ص ۲۵۲.
۷. شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ذيل نامه مورد بحث. طبرى نيز در تاريخ خود (ج ۲، ص ۳۳۱) نيز اشاره اى به اين معنا دارد.
۸. «شَرَّدْتُ» از ريشه «تشريد» در اصل به معناى رم دادن و فرارى دادن است و گاه به معناى تبعيد نمودن و آواره ساختن نيز مى آيد.
۹. «المِصْرَيْن» به معناى دو شهر، در اينجا اشاره به کوفه و بصره است.
۱۰. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ۱۷، ص ۲۵۴.
۱۱. مصادر نهج البلاغه، ج ۳، ص ۴۵۶. طبرى نيز در تاريخ خود در ج ۳، ص ۵۴۷ شبيه همين معنا را نقل کرده است.
۱۲. البدء و التاريخ مَقدسى، ج ۵، ص ۲۱۱.
۱۳. اين حديث در کافى از امام صادق(عليه السلام) از رسول الله(صلى الله عليه وآله) نقل شده است. (اصول کافى، ج ۵، ص، ۴۴۳، ح ۵) و در کتب اهل سنّت نيز در کتاب استيعاب، ج ۲، ص ۷۲۰ و صحيح بخارى، ج ۳، ص ۲۱۰ آمده است.
۱۴. علاّمه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود، ج ۴، ص ۲۶۰ اين نسخه را ترجيح داده است.
۱۵. فى ظلال نهج البلاغه، ج ۴، ص ۱۶۱.
۱۶. «اسْتَرْفِه» از ريشه «رفاهية» به معناى زندگى آرام و راحت بخش است، بنابراين جمله «اِسْتَرْفِه» مفهومش اين است که آسوده باش.
۱۷. «حاصِب» به معناى طوفان و بادى است که سنگريزه ها را به حرکت در مى آورد و پشت سر هم بر جايى مى کوبد و در اصل از «حصباء» به معناى سنگريزه گرفته شده است.
۱۸. «أغْوار» جمع «غور» بر وزن «فور» به معناى سراشيبى و قعر چيزى است.
۱۹. «جُلْمُود» به معناى تخته سنگ است.
۲۰. «أعْضَضْتُ» از ريشه «اِعضاض» و «عضّ» به معناى گزيدن گرفته شده و «اعضاض» به معناى چيزى را به گزيدن وادار کردن است و در اينجا اشاره به ضربات شمشير است.
شرح و تفسیر امام(علیه السلام) در این بخش از نامه روى سخن را به معاویه کرده و او را زیر رگبار شدیدترین ملامت ها و سرزنش ها گرفته است.
مى فرماید: «به خدا سوگند مى دانم تو مردى پوشیده دل و ناقص العقل هستى»; (وَإِنَّکَ وَاللهِ مَا عَلِمْتُ الاَْغْلَفُ(۱) الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ).
تعبیر به «الاَْغْلَفُ الْقَلْبِ» به این معناست که قلب تو در غلاف قرار گرفته و چیزى به آن منتقل نمى شود و درک نمى کند.
همان گونه که در قرآن مجید از زبان بعضى از کفار یهود آمده است که به عنوان استهزا مى گفتند «(قُلُوبُنَا غُلْفٌ); یعنى ما چیزى از سخنان تو سر در نمى آوریم».(۲) تعبیر به «الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ» اشاره به کم عقلى معاویه است، زیرا «مقارب» به معناى چیزى است که حد وسط میان خوب و بد و به بیان دیگر داراى کمبود باشد; یعنى عقل تو کمبودى دارد و ناقص است که این گونه سخنان دور از منطق را بر زبان یا قلم جارى مى سازى.
آن گاه مى افزاید: «سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانى بالا رفته اى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زیان توست نه به سود تو، زیرا تو به دنبال غیر گمشده خود هستى و گوسفندان دیگرى را مى چرانى و مقامى را مى طلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى»; (وَالاَْوْلَى أَنْ یُقَالَ لَکَ: إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوء عَلَیْکَ لاَ لَکَ، لاَِنَّکَ نَشَدْتَ(۳) غَیْرَ ضَالَّتِکَ(۴)، وَرَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ(۵)، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلاَ فِی مَعْدِنِهِ).
مى دانیم معاویه همان طور که خودش نیز صریحاً پس از شهادت امام و سلطه بر عراق گفت علاقه شدیدى به حکومت و مقام داشت و حاضر بود همه چیز را فداى آن کند و حتى خون هاى بى گناهان را براى رسیدن به این هدف نامشروع بریزد; او با صراحت مى گفت: «ما قاتَلْتُکُمْ عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّکاةِ وَالْحَجِّ وَإنّما قاتَلْتُکُمْ لأتَأَمَّرَ عَلَیْکُمْ عَلى رِقابِکُمْ; من با شما پیکار نکردم که نماز بخوانید و زکات بدهید و حج به جا آورید من براى این پیکار کردم که بر شما حکومت کنم و بر گردن شما سوار شوم».(۶) در حالى که هیچ گونه صلاحیت و شایستگى براى خلافت پیغمبر نداشت; از این رو امام(علیه السلام) نخست با این دو تشبیه (غیر گمشده خود را مى طلبى و گوسفندان دیگران را مى چرانى) و سپس با تصریح به او گوشزد مى فرماید که تو نه اهلیت براى این کار دارى و نه در معدن نبوّت پرورش یافته اى.
اشاره به اینکه حکومت پیامبر حکومتى ظاهرى چون پادشاهان دنیا نیست، بلکه حکومتى روحانى و معنوى است که تنها شایسته کسانى است که در آن معدن پرورش یافته و علم و تقواى لازم را از آنجا کسب کرده اند.
آن گاه امام در ادامه این سخن خطاب به معاویه مى فرماید: «چقدر گفتار و کردارت از هم دور است!»; (فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!!).
اشاره به اینکه تو از یک سو ادعاى خونخواهى عثمان مى کنى و از سوى دیگر بر امام و پیشواى خود که قاطبه مردم با او بیعت کرده اند به مبارزه برمى خیزى در حالى که مشروعیت ظاهرى امام و پیشواى تو از مشروعیت ظاهرى خلافت عثمان بسیار روشن تر است. معلوم نیست تو با خلیفه مسلمانان موافقى یا مخالف.
این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که منظور از تضاد قول و فعل معاویه این است که از یک سو مى خواهد حمایت از خلیفه (عثمان) کند و خود را جانشین او بداند و از سوى دیگر آشکارا اعمالى بر خلاف شرع انجام مى دهد مانند پوشیدن لباس ابریشمى و نوشیدن شراب و ریختن خون بى گناهان.
سپس مى فرماید: «چقدر تو با عموها و دایى هاى (بت پرستت) شباهت نزدیک دارى همان ها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان ساخت که (آیین) محمد(صلى الله علیه وآله) را انکار کنند و همان گونه که مى دانى (با او ستیزه کرده اند تا) به خاک و خون غلطیدند و در برابر شمشیرهایى که میدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمى یافته است نتوانستند در مقابل بلاى بزرگ از خود دفاع کنند و یا از حریم خود حمایت نمایند»; (وَقَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَام وَأَخْوَال! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّی الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّد(صلى الله علیه وآله)فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ(۷)حَیْثُ عَلِمْتَ، لَمْ یَدْفَعُوا عَظِیماً، وَلَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً، بِوَقْعِ سُیُوف مَا خَلاَ مِنْهَا الْوَغَى(۸)، وَلَمْ تُمَاشِهَا(۹) الْهُوَیْنَى(۱۰)).
منظور از «اعمام»; (عموها و عمه ها) به گفته بعضى همسر ابولهب «ام جمیل» و منظور از «اخوال»; (دایى ها) «ولید بن عتبه» است; ولى با توجّه به اینکه «اعمام» غالباً جمع عمو است و اطلاق آن به عنوان تغلیب بر عمه ها کم است و «اخوال» نیز جمع است و بعید به نظر مى رسد که بر یک نفر اطلاق شود به علاوه «ام جمیل» به قتل نرسید، از این رو بعضى از محققان گفته اند: منظور در اینجا عموها و
دایى هاى پدر و مادر معاویه است، بلکه گاه به تمام نزدیکان پدر و مادر اعمام و اخوال مى گویند که آنها متعدد بوده اند.(۱۱) در واقع امام مى خواهد قداست خیالى معاویه را در هم بشکند و بر ادعاى او در طرفدارى از اسلام و خلفا خط بطلان کشد و به او نشان دهد که تو باقى مانده دشمنان قسم خورده اسلام هستى و گواهش اینکه بسیارى از خویشاندان پدرى و مادرى تو در صف دشمنان اسلام بودند و در میدان هاى جنگ به دست مسلمانان کشته شدند.
سپس امام(علیه السلام) در بخش آخر این نامه به پاسخ یکى دیگر از سخنان معاویه پرداخته مى فرماید: «تو درباره قاتلان عثمان زیاد سخن گفتى بیا نخست همچون سایر مردم با من بیعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکایت نما تا من بر طبق کتاب الله میان تو و آنها داورى کنم»; (وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ، أَحْمِلْکَ وَإِیَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللهِ تَعَالَى).
این پاسخى منطقى و روشن است که امام در مقابل بهانه قتل عثمان به معاویه فرموده، زیرا اولاً مسأله قصاص باید در حضور حاکم شرع و بعد از طرح دعوا و اثبات آن باشد; کسى که هنوز حکومت اسلامى را به رسمیت نشناخته چگونه مى تواند چنین تقاضایى کند.
ثانیاً حاکم اسلامى نمى تواند پیش از محاکمه عادلانه قاتلان، کسى را به دست صاحبان خون بسپارد، بلکه باید قاتلان حقیقى دقیقا شناخته شوند سپس به قصاص اقدام گردد.
ثالثاً معاویه از صاحبان خون حساب نمى شود، بلکه این فرزندان مقتول هستند که در درجه اوّل باید خونخواهى کنند.
رابعاً از همه اینها گذشته قاتلان حقیقى که مورد قصاص واقع مى شوند کسانى هستند که مباشر قتل بوده اند نه آنهایى که راه را براى قاتلان گشوده اند یا آنها را تشویق نموده اند و مى دانیم مباشران قتل عثمان در همان روز در خانه عثمان کشته شدند(۱۲) و کسان دیگرى که به نحوى معاونت کردند و راه را براى قتل عثمان گشودند قصاص نمى شوند.
خامساً کسى که به اوضاع آن زمان آشنا بوده مى دانسته که در آن شرایط قصاص قاتلان عثمان (به فرض که قاتلانى جز آنها که کشته شده اند داشته است) غیر ممکن بوده، زیرا طرفداران قتل عثمان ـ همان گونه که امام در خطبه ۱۶۸ بیان فرموده ـ گروه عظیمى بودند که کسى نمى توانست با آنها مقابله کند و چنان که در ذیل نامه ۵۸ از اخبار الطوال دینورى نقل کرده ایم گروهى در حدود ده هزار نفر در حضور امام در مسجد در حالى که همه مسلح بودند فریاد مى زدند همه ما قاتلان عثمان هستیم(۱۳).
ولى معاویه مى خواست با این بهانه از یک سو مردم شام را بر ضد على(علیه السلام) بشوراند و از سوى دیگرى ادعا کند که جمعى از دوستان و اطرافیان امیرمؤمنان على(علیه السلام) به نحوى راضى و دخیل در این قتل بوده اند و همه آنها باید کشته شوند در حالى که ادعاى معاویه از نظر حقوق اسلامى و قوانین بشرى از جهات مختلف مخدوش و بى اعتبار بود و به یقین خود او هم به این نکته توجّه داشت; ولى چون فکر مى کرد بهانه خوبى به دست آورده پیوسته آن را تکرار مى کرد.
به همین دلیل امام(علیه السلام) در آخرین جمله مى فرماید: «اما آنچه را تو مى خواهى همچون خدعه و فریب دادن طفلى است که در آغاز از شیر باز گرفتن است»; (وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ(۱۴)).
اشاره به اینکه ادعاى تو در طلب قاتلان عثمان نیرنگى بى ارزش است که هرکس اندک فکرى داشته باشد مى داند که فریبى کودکانه و بى پایه و اساس است.
آن گاه با این جمله نامه را پایان مى دهد: «سلام و درود بر آنها که لیاقت آن را دارند»; (وَالسَّلاَمُ لاَِهْلِهِ).
کنایه از آن که تو با این اعمال و گفتار و رفتارت اهل این که سلام الهى شامل حالت شود نیستى.
نکته آیا باز هم مى گویید همه صحابه اهل بهشتند؟ در کتاب صفین نصر بن مزاحم که پیش از سیّد رضى مى زیسته ذیل این نامه مطالب دیگرى نیز آمده است که حاصلش این است: «وَلَعَمْرِی لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ قُرَیْش مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَاعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِینَ لاَ تَحِلُّ لَهُمُ الْخِلاَفَةُ وَلاَ تُعْرَضُ فِیهِمُ الشُّورَى وَقَدْ أَرْسَلْتُ إِلَیْکَ وَإِلَى مَنْ قِبَلَکَ جَرِیرَ بْنَ عَبْدِ اللهِ وَهُوَ مِنْ أَهْلِ الاِْیمَانِ وَالْهِجْرَةِ فَبَایِعْ وَلاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ; (اى معاویه) به جان خودم سوگند هر گاه به عقل خود بنگرى و هوا و هوس را کنار بگذارى مرا پاک ترین فرد قریش از خون عثمان مى یابى (که هیچ گونه دخالتى در آن نداشته ام) و بدان تو از طلقا (کفار آزادشده روز فتح مکه) هستى که خلافت براى آنها جایز نیست و شورى نیز شامل حال آنها نمى شود.
من جریر بن عبدالله را که مردى است اهل ایمان و از مهاجران است به سوى تو فرستادم و او نماینده من است که از تو بیعت بگیرد.
با او بیعت کن و لا قوة الا بالله».
هنگامى که معاویه این نامه را خواند، جریر بن عبدالله برخاست، حمد و ثناى الهى را به جا آورد و خطاب به مردم گفت: جریان کار عثمان آنها را که حاضر و ناظر بودند خسته و ناتوان ساخته (که چرا و چه کسى او را به قتل رسانده است) پس چگونه کسانى که در آنجا حضور نداشته اند مى خواهند در این رابطه قضاوت کنند؟ مردم با على(علیه السلام) با رضایت کامل و بدون درگیرى و اجبار بیعت کردند و طلحه و زبیر نیز در صف بیعت کنندگان بودند.
سپس بى آنکه حادثه اى رخ داده باشد بیعت خود را شکستند.
بدانید این دین تاب تحمل فتنه ها را ندارد و عرب در شرایطى هستند که طاقت شمشیر ندارند.
دیروز در بصره آن حادثه خونین واقع شد مبادا مانند آن (دوباره) واقع شود.
(بدانید) عامه مردم با على(علیه السلام)بیعت کردند و ما اگر اختیار امورمان به دستمان باشد جز او را براى این کار انتخاب نخواهیم کرد و هر کس مخالفت کرده درخور سرزنش است، بنابراین اى معاویه تو هم راهى را که مردم پیموده اند بپیما.
سپس رو به معاویه کرد و به او گفت: مى گویى عثمان تو را بر این مقام (حکومت شام) انتخاب کرده و معزول نساخته اگر این سخن درست باشد هر کسى مقامى را که در دست دارد براى خود حفظ مى کند و حاکمان آینده اختیارى نخواهند داشت; ولى بدان این مقام ها چنان است که هر کدام روى کار مى آید گذشته را نسخ مى کند.
معاویه در پاسخ گفت: تو منتظر باش و من هم در انتظارم.
سپس در اینجا نقشه اى شیطانى طرح کرد و گفت: بروید مردم را از هر سو فرا خوانید.
هنگامى که گروه عظیمى از مردم جمع شدند بر فراز منبر رفت و بعد از سخنان طولانى گفت: اى مردم شما مى دانید من نماینده عمر بن خطاب و نماینده عثمان بن عفان در منطقه شما هستم و من هیچ مشکلى براى هیچ یک از شما فراهم نکرده ام من صاحب خون عثمانم.
او مظلوم کشته شد و خداوند مى گوید: کسى که مظلوم کشته شود ولیش حق دارد خونخواهى کند ...
و من دوست دارم شما آنچه در دل دارید درباره قتل عثمان بگویید.
شامیان (ناآگاه و بى خبر) همگى برخاستند و گفتند: ما هم طالب خون عثمانیم و در همانجا با معاویه براى خونخواهى عثمان بیعت کردند و به او اطمینان دادند که جان و مال خود را در این راه بدهند.(۱۵) به راستى شیطنت عجیبى است; همه مى دانند اولا: هنگامى که حاکم قبلى از دنیا رفت اختیار تمام زمامداران به دست حاکم بعد است و در هیچ نقطه اى از دنیا کسى به این منطق معاویه متوسل نمى شود که مثلاً وزیرى بگوید: مرا دولت پیشین به وزارت انتخاب کرده و همچنان وزیرم و از جاى خود تکان نمى خورم; همه بر او مى خندند.
ثانیاً عثمان نزدیکانى داشت که ولى دم او بودند و نوبت به معاویه نمى رسید.
ثالثاً از همه جالب تر اینکه چون معاویه زمام حکومت را به دست گرفت به سراغ احدى از کسانى که در قتل عثمان شرکت داشتند نرفت و نشان داد که تمام آنها بهانه براى رسیدن به حکومت بود.
عجیب این است که با این همه رسوایى باز هم گروهى مى گویند معاویه از صحابه بود و صحابه عادل، پاک و پاکیزه، بدون عیب و با تقوا هستند.
پاورقی :
۱. «الاغلف» به معناى چيزى است که در غلاف است و از ريشه «غلاف» گرفته شده است اين واژه از صفات مشبهه است که مفرد و جمع در آن يکسان است.
۲. بقره، آيه ۸۸ .
۳. «نَشَدْتَ» از ريشه «نَشْد» بر وزن «نشر» به معناى ياد آوردن و نيز طلب کردن شىء گمشده است.
۴. «ضالَّة» به معناى گمشده است.
۵. «سائِمَة» به معناى چهارپايى است که در بيابان مى چرد.
۶. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ۱۶، ص ۱۴. اين سخن معاويه را تنها ابن ابى الحديد نقل نکرده بلکه عده زيادى از مورخان و محدثان اهل سنّت در کتاب هاى خود آورده اند از جمله: ابن کثير در البداية والنهايه، ج ۸، ص ۱۴۰ و ابن عساکر در تاريخ دمشق، ج ۵۹، ص ۱۵۱ و ذهبى در سير اعلام النبلاء، ج ۳، ص ۱۴۶ و جمعى ديگر.
۷. «مَصارِع» از ريشه «صَرْع» بر وزن «فرع» به معناى به زمين افکندن است و «مَصارِعْ» جمع «مَصْرَع» به محلى که شخصى بر زمين مى افتد و يا به قتلگاه شهيدان گفته مى شود.
۸. «الوَغى» به معناى سر و صدايى است که از جنگجويان در ميدان جنگ ظاهر مى شود و به صداى گروه زنبوران نيز «وَغى» گفته مى شود و گاه به صورت کنايه از جنگ يا ميدان نبرد استعمال مى گردد و در عبارت بالا همين معنا اراده شده است.
۹. «لَمْ تُماشِها» از ريشه «مماشاة» گرفته شده که به معناى با چيزى همراهى کردن است. و جمله «لَمْ تُماشِها الْهُوَيْنى» يعنى سستى با آن (شمشيرها) مماشات نمى کند و سازگار نيست.
۱۰. «الْهُوَيْنى» همان گونه که در نامه قبل آمده به معناى چيز کوچک، ساده و آسان است.
۱۱. شرح نهج البلاغه علاّمه شوشترى، ج ۴، ص ۲۶۸.
۱۲. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ۱۴، ص ۳۸.
۱۳. اخبار الطوال، ص ۱۶۲ و ۱۶۳.
۱۴. «فِصال» به معناى از شير باز گرفتن از ريشه «فصل» به معناى جدايى است.
۱۵. بحارالانوار، ج ۳۲، ص ۳۶۸، روايت ۳۴۱ به نقل از واقعه صفين، ص ۲۹.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شخصیت | #تشویق
💠 چگونه فرزندان با شخصیت پرورش دهیم؟
➖ خوبیهای بچه رو بهش نشون بده
➖ راه افزایش عزت نفس بچه ها
➖ نصیحت زیاد بچه ها رو فاسد میکنه
🎙 #استاد_پناهیان
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدبختتر از بچههایی
که در ناز و نعمت پرورش پیدا میکنند
در دنیا کسی نیست!
🎙 #شهید_مطهری
#تربیت
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
بخش اول؛
نیروی جاذبه ی علی علیه السلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جاذبه های نیرومند
آثار محبت
حصار شكنی
محبت اولیاء
نیروی محبت در اجتماع
محبت اولیاء بهترین وسیله ی تهذیب اخلاق
نمونه هایی از تاریخ اسلام
نقش نیروی محبت در پیشرفت اسلام
حبّ علی علیهالسلام در قرآن و سنت
رمز دوستی علی علیهالسلام
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
جاذبه های نیرومند
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
در مقدمه ی جلد اول خاتم پیامبران درباره ی «دعوتها» چنین می خوانیم [¹]:
«دعوت هایی كه در میان بشر پدید آمده، همه یكسان نبوده و شعاع تأثیر آنها یكنواخت نیست. بعضی از دعوتها و سیستمهای فكری یك بُعدی است و در یك سو پیش رفته است؛ در زمان پیدایش اش قشر وسیعی را فرا گرفته، میلیونها جمعیت پیرو پیدا كرده است؛ اما بعد از زمان خویش دیگر بساط هستی اش برچیده شده و به دست فراموشی سپرده شده است.
و بعضی دو بعدی است، شعاعشان در دو سو پیش رفته است؛ همچنانكه قشر وسیعی را فرا گرفته، در زمانها نیز پیشروی كرده. برد آن تنها در بعد مكانی نبوده است، بعد زمان را نیز فرا گرفته است.
و بعضی دیگر در ابعاد گوناگون پیشروی كرده اند؛ هم سطح وسیعی از جمعیتهای بشر را فرا گرفته و تحت نفوذ خویش قرار داده اند و در هر قاره ای از قاره ها اثر نفوذ آنها را می بینیم، و هم بعد زمان را فرا گرفته یعنی مخصوص یك زمان و یك عصر نبوده، قرنهای متمادی در كمال اقتدار حكومت كرده اند، و هم تا اعماق روح بشر ریشه دوانده و سرّ ضمیر افراد را در اختیار قرار داده و بر عمق قلبها حكومت كرده و زمام احساسها را در دست گرفته اند. این گونه دعوتهای سه بعدی مخصوص سلسله ی پیامبران است.
كدام مكتب فكری و فلسفی را می توان پیدا كرد كه مانند ادیان بزرگ جهان بر صدها میلیون نفر در مدت سی قرن و بیست قرن و حداقل چهارده قرن حكومت كند و به سرّ ضمایر افراد چنگ بیندازد؟! ».
جاذبه ها نیز اینچنین اند؛ گاهی یك بعدی و گاهی دو بعدی و گاهی سه بعدی هستند.
جاذبه ی علی علیه السلام از قسم اخیر است.
← هم سطح وسیعی از جمعیت را مجذوب خویش ساخته و هم به یك قرن و دو قرن پیوسته نیست بلكه در طول زمان ادامه یافته و گسترش پیدا كرده است. حقیقتی است كه بر گونه ی قرون و اعصار می درخشد و تا عمق و ژرفای دلها و باطنها پیش رفته است، آنچنان كه بعد از قرنها كه به یادش می افتند و سجایای اخلاقی اش را می شنوند اشك شوق می ریزند و به یاد مصائبش می گریند تا جایی كه دشمن را نیز تحت نفوذ قرار داده است و اشكش را جاری ساخته است. و این قدرتمندترین جاذبه هاست.
از اینجا می توان دریافت كه پیوند انسان با دین از سبك پیوندهای مادی نیست بلكه پیوند دیگری است كه هیچ چیز دیگر چنین پیوندی با روح بشر ندارد.
علی اگر رنگ خدا نمی داشت و مردی الهی نمی بود فراموش شده بود.
تاریخ بشر قهرمانهای بسیار سراغ دارد:
قهرمانهای سخن،
قهرمانهای علم و فلسفه،
قهرمانهای قدرت و سلطنت،
قهرمان میدان جنگ؛
ولی همه را بشر از یاد برده است و یا اصلاً نشناخته است.
اما علی نه تنها با كشته شدنش نمرد بلكه زنده تر شد.
خود می گوید:
هَلَكَ خُزّانُ الْاَمْوالِ وَ هُمْ اَحْیاءٌ وَ الْعُلَماءُ باقونَ ما بَقِیَ الدَّهْرُ، اَعْیانُهُمْ مَفْقودَةٌ وَ اَمْثالُهُمْ فِی الْقُلوبِ مَوْجودَةٌ [²].
گردآورندگان داراییها در همان حال كه زنده اند مرده اند و دانشمندان (علمای ربانی) پایدارند تا روزگار پایدار است. جسمهای آنها گمشده است؛ اما نقشهای آنها بر صفحه ی دلها موجود است.
دربارهی شخص خودش می فرماید:
غَداً تَرَوْنَ اَیّامی وَ یُكْشَفُ لَكُمْ عَنْ سَرائِری وَ تَعْرِفونَنی بَعْدَ خُلُوِّ مَكانی وَ قِیامِ غَیْری مَقامی [³].
فردا روزهای مرا می بینید و خصایص شناخته نشده ی من برایتان آشكار می گردد و پس از تهی شدن جای من و ایستادن دیگری به جای من، مرا خواهید شناخت.
عصر من داننده ی اسرار نیست
یوسف من بهر این بازار نیست
ناامیدستم ز یاران قدیم
طور من سوزد كه می آید كلیم
قلزم یاران چو شبنم بی خروش
شبنم من مثل یم طوفان به دوش
نغمه ی من از جهان دیگر است
این جرس را كاروان دیگر است
ای بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نیستی بیرون كشید
چون گل از خاك مزار خود دمید
در نمی گنجد به جو عمّان من
بحرها باید پی طوفان من
برقها خوابیده در جان من است
كوه و صحرا باب جولان من است
چشمه ی حیوان براتم كرده اند
محرم راز حیاتم كرده اند
هیچ كَس رازی كه من گویم نگفت
همچو فكر من دُر معنی نسفت
پیر گردون با من این اسرار گفت
از ندیمان رازها نتوان نهفت [⁴]
و در حقیقت علی همچون قوانین فطرت است كه جاودانه می مانند. او منبع فیّاضی است كه تمام نمی گردد بلكه روز به روز زیادتر می شود و به قول جبران خلیل جبران از شخصیتهایی است كه در عصر پیش از عصر خود به دنیا آمده اند.
بعضی از مردم فقط در زمان خودشان رهبرند و بعضی اندكی بعد از زمان خویش نیز رهبرند و به تدریج رهبری شان رو به فراموشی می رود؛ اما علی و معدودی از بشر همیشه هادی و رهبرند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . [این مقدمه به قلم استاد شهید است. ]
[2] . نهج البلاغه ، حكمت 139.
[3] . نهج البلاغه ، خطبه ی 149.
[4] . كلیات اشعار فارسی اقبال لاهوری، ص 6 و 7.