فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #داستان تکان دهنده دختری که زشت بود و شب عروسی به #امام_حسین(علیه السلام) متوسل شد
#توسل
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
😔 آبرویمان رفت، مگر چه گناهی کردهایم!
💭 #حکایت محبان خطاکار و برخورد تربیتی امام رضا (علیهالسلام) در بیان آیت الله مصباح یزدی (قدسسره)
@mesbahyazdi_ir
#امام_رضا علیه السلام
#ولایت
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#فهرست | #داستان_راستان
مقدمه
رسول اكرم و دو حلقه ی جمعیت
مردی كه كمك خواست
خواهش دعا
بستن زانوی شتر
همسفر حج
غذای دسته جمعی
قافله ای كه به حج می رفت
مسلمان و كتابی
در ركاب خلیفه
امام باقر و مرد مسیحی
اعرابی و رسول اكرم
مرد شامی و امام حسین
مردی كه اندرز خواست
مسیحی و زره علی علیه السلام
امام صادق و گروهی از متصوفه
علی و عاصم
مستمند و ثروتمند
بازاری و عابر
غزالی و راهزنان
ابن سینا و ابن مسكویه
نصیحت زاهد
در بزم خلیفه
نماز عید
گوش به دعای مادر
در محضر قاضی
در سرزمین منا
وزنه برداران
تازه مسلمان
سفره ی خلیفه
شكایت همسایه
درخت خرما
در خانه ی امّ سلمه
بازار سیاه
وامانده ی قافله
بند كفش
هشام و فرزدق
بزنطی
عقیل، مهمان علی
خواب وحشتناك
در ظلّه ی بنی ساعده
سلام یهود
نامه ای به ابوذر
مزد نامعین
بنده است یا آزاد؟
در میقات
بار نخل
عرق كار
دوستیی كه بریده شد
یك دشنام
شمشیر زبان
دو همكار
منع شرابخواره
پیراهن خلیفه
جوان آشفته حال
مهاجران حبشه
كارگر و آفتاب
همسایه ی نو
آخرین سخن
نُسَیبه
خواهش مسیح
جمع هیزم از صحرا
شراب در سفره
استماع قرآن
شهرت عوام
سخنی كه به ابوطالب نیرو داد
دانشجوی بزرگسال
گیاه شناس
سخنور
ثمره ی سفر طائف
ابواسحق صابی
در جستجوی حقیقت
جویای یقین
تشنه ای كه مشك آبش به دوش بود
لگد به افتاده
مرد ناشناس
مقدمه
در مدتی كه مشغول جمع آوری و تنظیم و نگارش یا چاپ این داستانها بودم، به هر یك از رفقا كه برخورد می كردم و می گفتم كتابی در دست تألیف دارم مشتمل بر یك عده داستانهای سودمند واقعی كه از كتب احادیث یا كتب تواریخ و سیر استخراج كرده با زبانی ساده و سبكی اینچنین نگارش می دهم تا در دسترس عموم قرار بگیرد، همه تحسین و تمجید می كردند و این را بالاخص برای طبقه ی جوان كاری مفید می دانستند.
بعضیها از آن جهت كه تاكنون نسبت به داستانهای سودمند اخبار و احادیث این كار انجام نشده، این را یك نوع «ابتكار» تلقی می كردند و می گفتند: «جای این كتاب تاكنون خالی بود. » .
البته كتابهای سودمند كه مستقیما متن حقایق اخلاقی و اجتماعی را به لباس «بیان» درآورده اند، یا كتبی كه حقایق زندگی را در لباس «داستان» - كه فكر و قلم نویسنده آن را ساخته و پرداخته است و حقیقتی ندارد- مجسم كرده اند، یا كتب سیرت كه از اول تا آخر در مقام نقل تاریخ زندگی یك یا چند شخصیت بزرگ بوده اند، از شماره بیرون است، ولی نویسنده تاكنون به كتابی برنخورده است كه مؤلف به منظور هدایت و ارشاد و تهذیب اخلاق عمومی داستانهایی سودمند از كتب تاریخ و حدیث استخراج كرده و در دسترس عموم قرار داده باشد. اگر هم این كار شده است، نسبت به داستانهای اخبار و احادیث صورت نگرفته است.
این فكر خواه یك فكر ابتكاری باشد و خواه نباشد، از من شروع نشده و ابتكار من نبوده است.
در یكی از جلسات «هیئت تحریریه ی شركت انتشار» كه از یك عده اساتید و فضلا تشكیل می شود و اینجانب نیز افتخار عضویت آن هیئت را دارد، یكی از اعضای محترم پیشنهاد كرد كه خوب است كتابی اخلاقی و تربیتی نگارش یابد ولی نه به صورت «بیان» بلكه به صورت حكایت و «داستان» ، آنهم نه داستانهای جعلی و خیالی بلكه داستانهای حقیقی و واقعی كه در كتب اخبار و احادیث یا كتب تواریخ و تراجم (شرح احوال) ضبط شده است.
این پیشنهاد مورد قبول هیئت واقع شد. سهمی كه اینجانب دارد این است كه بیش از سایر اعضا این فكر در نظرم مقبول و پسندیده آمد و همان وقت تعهد كردم كه این وظیفه را انجام دهم. اثری كه اكنون مشاهده می فرمایید مولود آن پیشنهاد و آن تعهد است.
مآخذ و مدارك داستانها با قید صفحه و احیانا با قید چاپ كتاب، در پاورقی نشان داده شده و گاه هست كه بیش از یك مأخذ در پاورقی ذكر شده.
غالباً ذكر بیش از یك مأخذ برای این بوده كه در نقلها كم و زیادی وجود داشته و قرائن نشان می داده كه از هر كدام چیزی افتاده یا آنكه ناقل عنایتی به نقل همه ی داستان نداشته است.
در بیان و نگارش هیچ داستانی از حدود متن مآخذی كه نقل گشته تجاوز نشده و نگارنده از خیال خود چیزی بر اصل داستان نیفزوده یا چیزی از آن كم نكرده است.
ولی در عین حال این كتاب یك ترجمه ی ساده ی تحت اللفظی نیست، بلكه سعی شده در حدودی كه قرائن و امارات دلالت می كند و مقتضای طبیعت و روحیه های بشری است، بدون آنكه چیزی بر متن داستان افزوده گردد، هر داستانی پرورش داده شود.
با اینكه غالبا نقطه ی شروع و خط گردش داستان با آنچه در مأخذ آمده فرق دارد و طرز بیان مختلف و متفاوت است، بعلاوه تا حدودی داستان در اینجا پرورش یافته است، اگر خواننده به مأخذ مراجعه كند، می بیند این تصرفات طوری به عمل آمده كه در حقیقت داستان هیچ گونه تغییر و تبدیلی نداده، فقط داستان را مطبوعتر و شنیدنی تر كرده است.
در این كتاب از لحاظ نتیجه ی داستان هیچ گونه توضیحی داده نشده، مگر آنكه در متن داستان جمله ای بوده كه نتیجه را بیان می كرده است. و حتی عنوانی كه روی داستان گذاشته شده سعی شده، حتی الامكان، عنوانی باشد كه اشاره به نتیجه ی داستان نباشد. البته این بدان جهت بوده كه خواسته ایم نتیجه گیری را به عهده ی خود خواننده بگذاریم.
كتاب و نوشته باید هم زحمت فكركردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفكر كند و قوه ی فكری او را برانگیزد.
آن فكری كه باید از دوش خواننده برداشته شود، فكر در معنی جمله ها و عبارات است. از این نظر تاحدی كه وقت و فرصت اجازه می داده كوشش شده كه عبارات روان و مفهوم باشد.
و اما آن فكری كه باید به عهده ی خواننده گذاشته شود فكر در نتیجه است. هر چیزی تا خود خواننده درباره ی آن فكر نكند و از فكر خود چیزی بر آن نیفزاید، با روحش آمیخته نمی گردد و در دلش نفوذ نمی كند و در عملش اثر نمی بخشد. البته آن فكری كه خواننده از خودش می تواند بر مطلب بیفزاید، همانا نتیجه ای است كه به طور طبیعی از مقدمات می توان گرفت.
همان طور كه از اول بنا بود، اكثر این داستانها از كتب حدیث گرفته شده و قهرمان داستان یكی از پیشوایان بزرگ دین است، ولی البته منحصر به این گونه داستانها نیست، از كتب رجال و تراجم و تواریخ و سیر هم استفاده شده و داستانهایی از علما و سایر شخصیتها آورده شده كه سودمند و آموزنده است.
در این قسمت نیز اعمال جمود و تعصب نشده و تنها به رجال شیعه اختصاص نیافته، احیانا داستانهایی از سایر شخصیتهای اسلامی یا داستانهایی از شخصیتهای برجسته ی غیرمسلمان آورده شده است، چنانكه ملاحظه خواهید فرمود.
نام این كتاب را به اعتبار اینكه غالب قهرمانان این داستانها كسانی هستند كه راست رو و بر صراط مستقیم می باشند و در زبان قرآن كریم «صدّیقین» نامیده شده اند «داستان راستان» گذاشته ایم. البته از آن جهت هم كه معمولا طالبان و خوانندگان این گونه داستانها افرادی هستند كه می خواهند راست گام بردارند و این كتاب برای آنها و به خاطر آنهاست، ما این داستانها را می توانیم «داستان راستان» بدانیم.
گذشته از همه ی اینها، چون این داستانها ساخته ی وهم و خیال نیست، بلكه قضایایی است كه در دنیا واقع شده و در متون كتبی كه عنایت بوده قضایای حقیقی در آن كتب با كمال صداقت و راستی و امانت ضبط شود ضبط شده و این داستانها «داستانهای راست» است، از این رو مناسب بود كه ماده ی «راستی» را در جزء نام این كتاب قرار دهیم.
این داستانها علاوه بر آنكه عملا می تواند راهنمای اخلاقی و اجتماعی سودمندی باشد، معرف روح تعلیمات اسلامی نیز هست و خواننده از این رهگذر به حقیقت و روح تعلیمات اسلامی آشنا می شود و می تواند خود را، یا محیط و جامعه ی خود را با این مقیاسها اندازه بگیرد و ببیند در جامعه ای كه او در آن زندگی می كند و همه ی طبقات خود را مسلمان می دانند و احیانا بعضی از آن طبقات سنگ اسلام را نیز به سینه می زنند، چه اندازه از معنی و حقیقت اسلام معمول و مُجری است.
این داستانها هم برای «خواص» قابل استفاده است و هم برای «عوام» ، ولی منظور از این نگارش تنها استفاده ی عوام است؛ زیرا تنها این طبقاتند كه میلی به عدالت و انصاف و خضوعی در برابر حق و حقیقت در آنها موجود است و اگر با سخن حقی مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبیق دهند.
صلاح و فساد طبقات اجتماع در یكدیگر تأثیر دارد. ممكن نیست كه دیواری بین طبقات كشیده شود و طبقه ای از سرایت فساد یا صلاح طبقه ی دیگر مصون یا بی بهره بماند، ولی معمولا فساد از «خواص» شروع می شود و به «عوام» سرایت می كند و صلاح برعكس از «عوام» و تنبه و بیداری آنها آغاز می شود و اجبارا «خواص» را به صلاح می آورد، یعنی عادتا فساد از بالا به پایین می ریزد و صلاح از پایین به بالا سرایت می كند.
روی همین اصل است كه می بینیم امیرالمؤمنین علی علیه السلام در تعلیمات عالیه ی خود، بعد از آنكه مردم را به دو طبقه ی «عامه» و «خاصه» تقسیم می كند، نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار یأس و نومیدی می كند و تنها عامه ی مردم را مورد توجه قرار می دهد.
در دستور حكومتی كه به نام مالك اشتر نخعی مرقوم داشته می نویسد:
«برای والی هیچ كَس پرخرج تر در هنگام سستی، كم كمك تر در هنگام سختی، متنفرتر از عدالت و انصاف، پرتوقع تر، ناسپاس تر، عذرناپذیرتر، كم طاقت تر در شداید از «خاصه» نیست. همانا استوانه ی دین و نقطه ی مركزی مسلمین و مایه ی پیروزی بر دشمن «عامه» می باشند، پس توجه تو همواره به این طبقه معطوف باشد. ».
این، فكر غلطی است از یك عده طرفداران اصلاح كه هروقت در فكر یك كار اصلاحی می افتند، «زعماء» هر صنف را در نظر می گیرند و آن قله های مرتفع در نظرشان مجسم می شود و می خواهند از آن ارتفاعات منیع شروع كنند.
تجربه نشان داده كه معمولا كارهایی كه از ناحیه ی آن قله های رفیع آغاز شده و در نظرها مفید می نماید، بیش از آن مقدار كه حقیقت و اثر اصلاحی داشته باشد، جنبهی تظاهر و تبلیغات و جلب نظر عوام دارد.
از ذكر این نكته نیز نمی توانم صرف نظر كنم كه، در مدتی كه مشغول نگارش یا چاپ این داستانها بودم، بعضی از دوستان ضمن تحسین و اعتراف به سودمندی این كتاب، از اینكه من كارهای به عقیده ی آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتاً كنار گذاشته و به این كار پرداخته ام، اظهار تأسف می كردند و ملامتم می نمودند كه چرا چندین تألیف علمی مهم را در رشته های مختلف به یك سو گذاشته ام و به چنین كار ساده ای پرداخته ام. حتی بعضی پیشنهاد كردند كه حالا كه زحمت این كار را كشیده ای پس لااقل به نام خودت منتشر نكن! من گفتم چرا؟ مگر چه عیبی دارد؟ گفتند اثری كه به نام تو منتشر می شود لااقل باید در ردیف همان اصول فلسفه باشد، این كار برای تو كوچك است.
🤔 گفتم مقیاس كوچكی و بزرگی چیست؟ معلوم شد مقیاس بزرگی و كوچكی كار در نظر این آقایان مشكلی و سادگی آن است و كاری به اهمیت و بزرگی و كوچكی نتیجه ی كار ندارند؛ هر كاری كه مشكل است بزرگ است و هر كاری كه ساده است كوچك.
اگر این منطق و این طرز تفكر مربوط به یك نفر یا چند نفر می بود، من در اینجا از آن نام نمی بردم.
😕 متأسفانه این طرز تفكر- كه جز یك بیماری اجتماعی و یك انحراف بزرگ از تعلیمات عالیه ی اسلامی چیز دیگری نیست- در اجتماع ما زیاد شیوع پیدا كرده. چه زبانها را كه این منطق نبسته و چه قلمها را كه نشكسته و به گوشه ای نیفكنده است؟ .
به همین دلیل است كه ما امروز از لحاظ كتب مفید و مخصوصا كتب دینی و مذهبی سودمند، بیش از اندازه فقیریم. هر مدعی فضلی حاضر است ده سال یا بیشتر صرف وقت كند و یك رطب و یابس به هم ببافد و به عنوان یك اثر علمی، كتابی تألیف كند و با كمال افتخار نام خود را پشت آن كتاب بنویسد، بدون آنكه یك ذره به حال اجتماع مفید فایده ای باشد.
اما از تألیف یك كتاب مفید، فقط به جرم اینكه ساده است و كسر شأن است، خودداری می كند.
نتیجه همین است كه آنچه بایسته و لازم است نوشته نمی شود و چیزهایی كه زائد و بی مصرف است پشت سر یكدیگر چاپ و تألیف می گردد. چه خوب گفته خواجه نصیرالدین طوسی:
افسوس كه آنچه برده ام باختنی است
بشناخته ها تمام نشناختنی است
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است
عاقبة الامر در جواب آن آقایان گفتم: این پیشنهاد شما مرا متذكر یك بیماری اجتماعی كرد، و نه تنها از تصمیم خود صرف نظر نمی كنم، بلكه در مقدمه ی كتاب از این پیشنهاد شما به عنوان یك بیماری اجتماعی نام خواهم برد.
بعد به این فكر افتادم كه حتما همان طور كه عده ای كسر شأن خود می دانند كه كتابهای ساده- هرچند مفید باشد- تألیف كنند، عده ای هم خواهند بود كه كسر شأن خود می دانند كه دستورها و حكمتهایی كه از كتابهای ساده درك می كنند به كار ببندند!
در این كتاب برای رعایت حشمت و حرمت قرآن كریم از داستانهای آن كتاب مقدس چیزی جزء این داستانها قرار ندادیم.
معتقد بوده و هستیم كه قصص قرآن مستقل چاپ و منتشر شود، و خوشبختانه این كار مكرر در زبان عربی و اخیرا در زبان فارسی صورت گرفته است.
استفاده ای كه ما از قرآن مجید كرده ایم، اصل تألیف این كتاب است؛ زیرا اولین كتابی كه «داستان راستان» را به منظور هدایت و راهنمایی و تربیت اجتماع بشری جزء تعلیمات عالیه ی خود قرار داده قرآن كریم است.
این جلد مشتمل بر 75 داستان است. من برای این جلد یكصد داستان تهیه كرده بودم و میل داشتم سایر مجلدات این كتاب نیز هر كدام مشتمل بر یكصد داستان باشد، ولی دیدم عقیده ی دوستان خصوصا اعضای محترم «هیئت تحریریه ی شركت انتشار» بر این است كه صد داستان حجم كتاب را بزرگ می كند، و از طرفی نوع كاغذی كه كتاب با آن چاپ می شد در این وقت نایاب شد، لهذا به داستان هفتاد و پنجم این جلد را ختم كردیم.
این مطلب را هم بگویم كه اكثریت قریب به اتفاق این داستانها جنبه ی مثبت دارد و فقط دو سه داستان است كه جنبه ی منفی دارد، یعنی از نوع ادبی است كه لقمان آموخت، كه با نشان دادن یك نقطه ی ضعف اخلاقی، تنبه و تذكر حاصل می شود، مثل داستان «یك دشنام» و داستان «شمشیر زبان» كه به دنبال داستان «دوستی یی كه بریده شد» به تناسب آن داستان آمده.
اول بدون توجه این داستانها را نگاشتم، بعد خواستم آنها را بردارم و همه را یكنواخت و از نوع داستانهایی قرار دهم كه از طریق مثبت راهنمایی می كنند، مدتی در حال تردید باقی ماندم، عاقبت تصمیم گرفتم كه حذف نكنم و باقی بگذارم و در مقدمه نظر خوانندگان را در درج این نوع داستانها بخواهم، تا برای جلدهای بعدی تصمیم قطعی گرفته شود.
خود را به راهنمایی و انتقاد نیازمند می دانم. هرگونه نظر انتقادی و اصلاحی كه از طرف خوانندگان محترم برسد با كمال تشكر و امتنان مورد توجه و استفاده قرار خواهد گرفت. از خداوند سعادت و توفیق مسألت می نماییم.
تهران- 19 تیرماه 1339 هجری شمسی، .
مطابق 15 محرم الحرام 1380 هجری قمری
#داستان_راستان ۱
رسول اكرم و دو حلقه ی جمعیت
رسول اكرم صلّی اللّه علیه و آله وارد مسجد (مسجد مدینه [1]) شد، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشكیل داده سرگرم كاری بودند. یك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ی دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند. هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانی كه همراهش بودند رو كرد و فرمود: «این هر دو دسته كار نیك می كنند و بر خیر و سعادتند. » آنگاه جمله ای اضافه كرد: «لكن من برای تعلیم و دانا كردن فرستاده شده ام. » پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه ی آنها نشست [2]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . مسجد مدینه در صدر اسلام تنها برای ادای فریضه ی نماز نبود، بلكه مركز جنب و جوش و فعالیتهای دینی و اجتماعی مسلمانان همان مسجد بود. هروقت لازم می شد اجتماعی صورت بگیرد مردم را به حضور در مسجد دعوت می كردند، و مردم از هر خبر مهمی در آنجا آگاه می شدند و هر تصمیم جدیدی گرفته می شد در آنجا به مردم اعلام می شد.
مسلمانان تا در مكه بودند از هرگونه آزادی و فعالیت اجتماعی محروم بودند، نه می توانستند اعمال و فرائض مذهبی خود را آزادانه انجام دهند و نه می توانستند تعلیمات دینی خود را آزادانه فرا گیرند. این وضع ادامه داشت تا وقتی كه اسلام در نقطه ی حساس دیگری از عربستان نفوذ كرد كه نامش «یثرب» بود و بعدها به نام «مدینة النبی» یعنی شهر پیغمبر معروف شد. پیغمبر اكرم بنا به پیشنهاد مردم آن شهر و طبق عهد و پیمانی كه آنها با آن حضرت بستند، به این شهر هجرت فرمود. سایر مسلمانان نیز تدریجا به این شهر هجرت كردند. آزادی فعالیت مسلمانان نیز از این وقت آغاز شد. اولین كاری كه رسول اكرم بعد از مهاجرت به این شهر كرد، این بود كه زمینی را درنظر گرفت و با كمك یاران و اصحاب این مسجد را در آنجا ساخت.
[2] . منیة المرید ، چاپ بمبئی،
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۲
مردی كه كمك خواست
💭 به گذشته ی پرمشقّت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد كه چه روزهای تلخ و پرمرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی كه حتی قادر نبود قوت روزانه ی زن و كودكان معصومش را فراهم نماید. با خود فكر می كرد كه چگونه یك جمله ی كوتاه- فقط یك جمله- كه در سه نوبت پردهی گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض كرد و او و خانواده اش را از فقر و نكبتی كه گرفتار آن بودند نجات داد.
او یكی از صحابه ی رسول اكرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یك روز كه حس كرد دیگر كارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اكرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی كند.
با همین نیت رفت، ولی قبل از آنكه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد: «هركَس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك می كنیم، ولی اگر كسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نكند خداوند او را بی نیاز می كند. » آن روز چیزی نگفت و به خانه ی خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر كه همچنان بر خانه اش سایه افكنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اكرم حاضر شد. آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنید: «هر كَس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك می كنیم، ولی اگر كسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می كند. » این دفعه نیز بدون اینكه حاجت خود را بگوید به خانهی خویش برگشت.
و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اكرم رفت.
باز هم لبهای رسول اكرم به حركت آمد و با همان آهنگ- كه به دل قوّت و به روح اطمینان می بخشید- همان جمله را تكرار كرد.
این بار كه آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس كرد. حس كرد كه كلید مشكل خویش را در همین جمله یافته است.
وقتی كه خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه می رفت. با خود فكر می كرد كه دیگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تكیه می كنم و از نیرو و استعدادی كه در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می كنم و از او می خواهم كه مرا در كاری كه پیش می گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.
🤔 با خودش فكر كرد كه از من چه كاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتاً این قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هیزمی جمع كند و بیاورد و بفروشد.
رفت و تیشه ای⛏️ عاریه كرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع كرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید.
روزهای دیگر به این كار ادامه داد، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم كار را بخرد. باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.
روزی رسول اكرم به او رسید و تبسم كنان فرمود: «نگفتم، هركَس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك می دهیم، ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می كند. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ[1] . اصول كافی ، ج/2 ص 139- «باب القناعة» . و سفینة البحار ، ماده ی «قنع» .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
#داستان_راستان ۳
خواهش دعا
شخصی با هیجان و اضطراب به حضور #امام_صادق علیه السلام آمد و گفت:
«درباره ی من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، كه خیلی فقیر و تنگدستم. » .
امام: «هرگز دعا نمی كنم. » .
- چرا دعا نمی كنید؟ ! .
«برای اینكه خداوند راهی برای این كار معین كرده است. خداوند امر كرده كه روزی را پی جویی كنید و طلب نمایید؛ اما تو می خواهی در خانه ی خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه ی خود بكشانی! » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] وسائل ، چاپ امیربهادر، ج /2ص 529.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۴
بستن زانوی شتر 🐫
قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مركبها پدید گشته بود. همینكه به منزلی رسیدند كه آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اكرم نیز كه همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از همه چیز، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم كنند.
رسول اكرم بعد از آنكه پیاده شد، به آن سو كه آب بود روان شد، ولی بعد از آنكه مقداری رفت، بدون آنكه با احدی سخنی بگوید به طرف مركب خویش بازگشت.
اصحاب و یاران باتعجب با خود می گفتند آیا اینجا را برای فرودآمدن نپسندیده است و می خواهد فرمان حركت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود. تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد كه دیدند همینكه به شتر خویش رسید، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دومرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.
فریادها از اطراف بلند شد: «ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی كه این كار را برایت بكنیم، و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما كه با كمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. » .
در جواب آنها فرمود: «هرگز از دیگران در كارهای خود كمك نخواهید، و به دیگران اتكا نكنید ولو برای یك قطعه چوب مسواك باشد. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . لا یستعن احدكم من غیره ولو بقضمة من سواك. كحل البصر محدث قمی، صفحه ی 69.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۵
همسفر حج
مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای #امام_صادق (علیه السلام) تعریف می كرد، مخصوصا یكی از همسفران خویش را بسیار می ستود كه، چه مرد بزرگواری بود، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همینكه در منزلی فرود می آمدیم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده ی خویش را پهن می كرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.
امام: «پس چه كسی كارهای او را انجام می داد؟ و كه حیوان او را تیمار می كرد؟ » .
- البته افتخار این كارها با ما بود. او فقط به كارهای مقدس خویش مشغول بود و كاری به این كارها نداشت.
- بنابراین همه ی شما از او برتر بوده اید.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۶
غذای دسته جمعی
همینكه رسول اكرم و اصحاب و یاران از مركبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت بر این شد كه برای غذا، گوسفندی را ذبح و آماده كنند.
یكی از اصحاب گفت: سر بریدن گوسفند 🐑 با من.
دیگری: كندن پوست آن با من.
سومی: پختن گوشت 🍖🥩 آن با من.
چهارمی: . . .
رسول اكرم: «جمع كردن هیزم 🪵 از صحرا با من. » .
جمعیت: یا رسولَ اللّه شما زحمت نكشید و راحت بنشینید، ما خودمان با كمال افتخار همه ی این كارها را می كنیم.
رسول اكرم: «می دانم كه شما می كنید، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند كه برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. » [1] سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد [2]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . انّ اللّه یكره من عبده ان یراه متمیّزاً بین اصحابه.
[2] . كحل البصر ، صفحه ی 68.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۷
قافله ای كه به حج می رفت
قافله ای از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت، همینكه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت كرد و بعد، از مدینه به مقصد مكه به راه افتاد.
در بین راه مكه و مدینه، در یكی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد كه سیمای صالحین داشت و با چابكی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به كارها و حوائج اهل قافله بود. در لحظه ی اول او را شناخت. با كمال تعجب از اهل قافله پرسید:
این شخصی را كه مشغول خدمت و انجام كارهای شماست می شناسید؟ .
- نه، او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ی ما ملحق شد. مردی صالح و متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضا نكرده ایم كه برای ما كاری انجام دهد، ولی او خودش مایل است كه در كارهای دیگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.
- معلوم است كه نمی شناسید، اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید، هرگز حاضر نمی شدید مانند یك خادم به كارهای شما رسیدگی كند.
- مگر این شخص كیست؟
- این، علی بن الحسین #زین_العابدین است.
جمعیت، آشفته بپاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند.
آنگاه به عنوان گله گفتند: «این چه كاری بود كه شما با ما كردید؟ ! ممكن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بكنیم و مرتكب گناهی بزرگ بشویم. » .
امام: «من عمداً شما را كه مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب كردم؛ زیرا گاهی با كسانی كه مرا می شناسند مسافرت می كنم، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می كنند، نمی گذارند كه من عهده دار كار و خدمتی بشوم، از این رو مایلم همسفرانی انتخاب كنم كه مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می كنم تا بتوانم به سعادتِ خدمت رفقا نائل شوم. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . بحار ، جلد 11، چاپ كمپانی، صفحهی 21، و در صفحه ی 27 بحار جمله هایی هست كه امام می فرماید: «اكره ان آخذ برسول اللّه ما لا اعطی مثله» . و در روایتی هست كه فرمود: «ما اكلت بقرابتی من رسول اللّه قطّ. »
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۸
مسلمان و كتابی
در آن ایام، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامی بود. در تمام قلمرو كشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود كه، چه فرمانی صادر می كند و چه تصمیمی می گیرد.
در خارج این شهر دو نفر، یكی مسلمان و دیگری كتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی) ، روزی در راه به هم برخورد كردند. مقصد یكدیگر را پرسیدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه می رود و آن مرد كتابی در همان نزدیكی، جای دیگری را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقداری از مسافت راهشان یكی است با هم باشند و با یكدیگر مصاحبت كنند.
🛣️ راه مشترك، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طی شد. به سر دوراهی رسیدند. مرد كتابی با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفیق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از این طرف كه او می رفت آمد.
پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به كوفه بروم؟
- چرا.
- پس چرا از این طرف می آیی؟ راه كوفه كه آن یكی است.
- می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت كنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در یك راه با یكدیگر مصاحبت كنند حقّی بر یكدیگر پیدا می كنند. » اكنون تو حقّی بر من پیدا كردی. من به خاطر این حق كه به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت كنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
- اوه، پیغمبر شما كه اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا كرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتماً به واسطه ی همین اخلاق كریمه اش بوده.
تعجب و تحسین مرد كتابی در این هنگام به منتها درجه رسید كه برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه ی وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نكشید كه همین مرد، مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . اصول كافی ، ج 2، باب «حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر» ، صفحه ی 670.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۹
در ركاب خلیفه
علی علیه السلام هنگامی كه به سوی كوفه می آمد وارد شهر انبار شد كه مردمش ایرانی بودند.
كدخدایان و كشاورزان ایرانی خرسند بودند كه خلیفه ی محبوبشان از شهر آنها عبور می كند، به استقبالش شتافتند. هنگامی كه مركب علی به راه افتاد آنها در جلو مركب علی علیه السلام شروع كردند به دویدن. علی آنها را طلبید و پرسید: «چرا می دوید، این چه كاری است كه می كنید؟ ! » .
- این یك نوعی احترام است كه ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود می كنیم. این، سنت و یك نوع ادبی است كه در میان ما معمول بوده است.
- این كار، شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت می كشاند.
همیشه از این گونه كارها كه شما را پست و خوار می كند خودداری كنید. بعلاوه این كارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد [1]؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . نهج البلاغه ، كلمات قصار، شماره ی 37.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۱۰
#امام_باقر علیه السلام و مرد مسیحی
امام باقر، محمدبن علی بن الحسین علیه السلام، لقبش «باقر» است. باقر یعنی شكافنده. به آن حضرت «#باقرالعلوم» می گفتند، یعنی شكافنده ی دانشها.
مردی مسیحی، به صورت سخریه و استهزاء، كلمه ی «باقر» را تصحیف كرد به كلمه ی «بقر» یعنی گاو، به آن حضرت گفت: «انت بقر» یعنی تو گاوی.
امام بدون آنكه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیّت كند، با كمال سادگی گفت: «نه، من بقر نیستم، من باقرم. » .
مسیحی: تو پسر زنی هستی كه آشپز بود.
- شغلش این بود، عار و ننگی محسوب نمی شود.
- مادرت سیاه و بی شرم و بدزبان بود.
- اگر این نسبتها كه به مادرم می دهی راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد، و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستی.
مشاهده ی اینهمه حلم از مردی كه قادر بود همه گونه موجبات آزار یك مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد، كافی بود كه انقلابی در روحیه ی مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بكشاند.
مرد مسیحی بعداً مسلمان شد [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . بحارالانوار ، جلد 11، حالات امام باقر علیهالسلام، صفحه ی 83.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۱۱
اعرابی و رسول اكرم
عربی بیابانی و وحشی وارد مدینه شد و یكسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد كه رسول اكرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار كرد و عطائی خواست. رسول اكرم چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را كم شمرد، بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت كرد. اصحاب و یاران سخت در خشم😡 شدند و چیزی نمانده بود كه آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا مانع شد.
رسول اكرم بعداً اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او كمك كرد.
ضمناً اعرابی از نزدیك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤسا و حُكّامی كه تاكنون دیده شباهت ندارد و زر و خواسته ای در آنجا جمع نشده.
اعرابی اظهار رضایت كرد و كلمه ای تشكرآمیز بر زبان راند. در این وقت رسول اكرم به او فرمود: «تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی كه موجب خشم اصحاب و یاران من شد. من می ترسم از ناحیه ی آنها به تو گزندی برسد. ولی اكنون در حضور من این جمله ی تشكرآمیز را گفتی. آیا ممكن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی كه آنان نسبت به تو دارند از بین برود؟ » اعرابی گفت: «مانعی ندارد. »
روز دیگر اعرابی به مسجد آمد، درحالی كه همه جمع بودند. رسول اكرم رو به جمعیت كرد و فرمود: «این مرد اظهار می دارد كه از ما راضی شده، آیا چنین است؟ » اعرابی گفت: «چنین است» و همان جمله ی تشكرآمیز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد. اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند.
در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت كرد و فرمود: «مَثَل من و این گونه افراد، مثل همان مردی است كه شترش رمیده بود و فرار می كرد، مردم به خیال اینكه به صاحب شتر كمك بدهند فریاد كردند و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم كرد و فراری تر شد. صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت خواهش می كنم كسی به شتر من كاری نداشته باشد، من خودم بهتر می دانم كه از چه راه شتر خویش را رام كنم.
«همینكه مردم را از تعقیب باز داشت، رفت و یك مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد. بدون آنكه نعره ای بزند و فریادی بكشد و بدود، تدریجاً درحالی كه علف را نشان می داد جلو آمد. بعد با كمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد.
«اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما این اعرابی بدبخت به دست شما كشته شده بود- و در چه حال بدی كشته شده بود، در حال كفر و بت پرستی- ولی مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام كردم. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . كحل البصر ، صفحه ی 70
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۱۲
مرد شامی و امام حسین علیهالسلام
شخصی از اهل شام به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی كه در كناری نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسید: این مرد كیست؟ گفته شد: «حسین بن علی بن ابی طالب است. »
سوابق تبلیغاتی عجیبی [1]كه در روحش رسوخ كرده بود موجب شد كه دیگ خشمش به جوش آید و قربة الی اللّه آنچه می تواند سبّ و دشنام نثار حسین بن علی بنماید.
همینكه هرچه خواست گفت و عقده ی دل خود را گشود، امام حسین بدون آنكه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی كند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آنكه چند آیه از قرآن- مبنی بر #حسن_خلق و عفو و اغماض- قرائت كرد به او فرمود: «ما برای هر نوع خدمت و كمك به تو آماده ایم. »
آنگاه از او پرسید: «آیا از اهل شامی؟ » جواب داد: آری. فرمود: «من با این خُلق و خوی سابقه دارم و سرچشمه ی آن را می دانم. » .
پس از آن فرمود: «تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو كمك دهیم، حاضریم در خانه ی خود از تو پذیرایی كنیم، حاضریم تو را بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم. » .
مرد شامی كه منتظر بود با عكس العمل شدیدی برخورد كند و هرگز گمان نمی كرد با یك همچو گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت:
«آرزو داشتم در آن وقت زمین شكافته می شد و من به زمین فرو می رفتم و اینچنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمی كردم. تا آن ساعت برای من در همه ی روی زمین كسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت برعكس، كسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست. » [2]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . شام در زمان خلافت عمر فتح شد. اول كسی كه امارت و حكومت شام را در اسلام به او دادند یزیدبن ابی سفیان بود. یزید دو سال حكومت كرد و مرد. بعد از او حكومت این استان پرنعمت به برادر یزید، معاویة بن ابی سفیان واگذار شد. معاویه بیست سال تمام در آنجا با كمال نفوذ و اقتدار حكومت كرد. حتی در زمان عمر كه زود به زود حكام عزل و نصب می شدند و به كسی اجازه داده نمی شد كه چند سال حكومت یك نقطه را در دست داشته باشد و جای خود را گرم كند، معاویه در مقرّ حكومت خویش ثابت ماند و كسی مزاحمش نشد. به قدری جای خود را محكم كرد كه بعدها به خیال خلافت افتاد. پس از بیست سال حكومت- بعد از صحنه های خونینی كه به وجود آورد- به آرزوی خود رسید و بیست سال دیگر به عنوان خلیفه ی مسلمین بر شام و سایر قسمتهای قلمرو كشور وسیع اسلامی آن روز حكومت كرد.
به این جهات، مردم شام از اولین روزی كه چشم به جهان اسلامی گشودند، در زیر دست امویان بزرگ شدند، و همچنانكه می دانیم امویها از قدیم با هاشمیان خصومت داشتند. در دوران اسلام و با ظهور اسلام خصومت امویان با هاشمیان شدیدتر و قویتر شد و در آل علی تمركز پیدا كرد؛ بنابراین مردم شام از اول كه نام اسلام را شنیدند و به دل سپردند، دشمنی آل علی را نیز به دل سپردند و روی تبلیغات سوء امویها دشمنی آل علی را از اركان دین می شمردند. این بود كه این خلق و خوی از آنها معروف بود.
[2] . نفثة المصدور محدث قمی، صفحه 4.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۱۳
مردی كه اندرز خواست
مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اكرم رسید. از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود: «خشم مگیر» و بیش از این چیزی نفرمود.
آن مرد به قبیله ی خویش برگشت. اتفاقا وقتی كه به میان قبیله ی خود رسید، اطلاع یافت كه در نبودن او حادثه ی مهمی پیش آمده، از این قرار كه جوانان قوم او دستبردی به مال قبیله ای دیگر زده اند و آنها نیز معامله به مثل كرده اند و تدریجا كار به جاهای باریك رسیده و دو قبیله در مقابل یكدیگر صف آرایی كرده اند و آماده ی جنگ و كارزارند. شنیدن این خبر هیجان آور خشم😡او را برانگیخت. فوراً سلاح 🗡️خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده ی همكاری شد.
در این بین، گذشته به فكرش افتاد، به یادش آمد كه به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده، به یادش آمد كه از رسول خدا پندی تقاضا كرده است و آن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیر.
🤔 در اندیشه فرو رفت كه چرا من تهییج شدم و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اكنون خود را مهیای كشتن و كشته شدن كرده ام؟ چرا بی جهت من برافروخته و خشمناك شده ام؟ ! با خود فكر كرد الآن وقت آن است كه آن جمله ی كوتاه را به كار بندم.
جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت: «این ستیزه برای چیست؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است كه جوانان نادان ما كرده اند، من حاضرم از مال شخصی خودم ادا كنم. علت ندارد كه ما برای همچو چیزی به جان یكدیگر بیفتیم و خون یكدیگر را بریزیم. » .
طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند، #غیرت و مردانگی شان تحریك شد و گفتند: «ما هم از تو كمتر نیستیم. حالا كه چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر می كنیم. » .
هر دو صف به میان قبیله ی خود بازگشتند [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . اصول كافی ، ج /2ص 404.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۱۴
مسیحی و زره علی علیه السلام
در زمان خلافت علی علیه السلام در كوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزد یك مرد مسیحی پیدا شد. علی او را به محضر قاضی برد و اقامه ی دعوی كرد كه: «این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به كسی بخشیده ام و اكنون آن را در نزد این مرد یافته ام. » قاضی به مسیحی گفت: «خلیفه ادعای خود را اظهار كرد، تو چه می گویی؟ » او گفت: «این زره مال خود من است، و در عین حال گفته ی مقام خلافت را تكذیب نمی كنم (ممكن است خلیفه اشتباه كرده باشد) . » .
قاضی رو كرد به علی و گفت: «تو مدعی هستی و این شخص منكر است، علیهذا بر تو است كه شاهد بر مدعای خود بیاوری. » .
علی خندید و فرمود: «قاضی راست می گوید، اكنون می بایست كه من شاهد بیاورم، ولی من شاهد ندارم. » .
قاضی روی این اصل كه مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حكم كرد و او هم زره🛡️را برداشت و روان شد.
ولی مرد مسیحی كه خود بهتر می دانست كه زره مال كیست، پس از آنكه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: «این طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حكومت انبیاست» و اقرار كرد كه زره از علی است.
طولی نكشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و #ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . الامام علی، صوت العدالة الانسانیة ، صفحه ی 63. نیز بحار ، جلد 9، چاپ تبریز، صفحه ی 598 (با اختلافی) .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────