#داستان_راستان | ۸۶
❒ عتاب استاد
╔═ೋ✿࿐
سید جواد عاملی، فقیه معروف، صاحب کتاب مفتاح الکرامة، شب مشغول صرف شام بود که صدای در را شنید. وقتی که فهمید پیشخدمت استادش سید مهدی بحرالعلوم دم در است با عجله به طرف در دوید.
پیشخدمت گفت: «حضرت استاد شما را الآن احضار کرده است؛ شام جلو ایشان حاضر است؛ اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید.».
جای معطلی نبود.
سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به خانه سید بحرالعلوم رفت.
تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم 😡 و تغیّر بی سابقهای گفت:«سید جواد! از خدا نمیترسی، از خدا شرم نمیکنی؟!».
😳 سید جواد غرق حیرت شد، که چه شده و چه حادثهای رخ داده؟! تاکنون سابقه نداشته اینچنین مورد عتاب قرار بگیرد. هرچه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممکن نشد. ناچار پرسید:
«ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است؟».
«هفت شبانه روز است فلان شخص همسایهات و عائلهاش گندم و برنج 🍚 گیرشان نیامده. در این مدت از بقال سر کوچه خرمای زاهدی نسیه کرده و با آن به سر بردهاند.
امروز که رفته است تا باز خرما بگیرد، قبل از آنکه اظهار کند، بقال گفته نسیه شما زیاد شده است.
او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت کشیده تقاضای نسیه کند، دست خالی به خانه برگشته است و امشب خودش و عائلهاش بیشام ماندهاند.».
به خدا قسم من از این جریان بیخبر بودم، اگر میدانستم به احوالش رسیدگی میکردم.».
همه داد و فریادهای من برای این است که تو چرا از احوال همسایهات بیخبر ماندهای؟
چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذرانند و تو نفهمی؟
اگر باخبر بودی و اقدام نمیکردی که تو اصلا مسلمان نبودی، یهودی بودی.».
میفرمایید چه کنم؟
پیشخدمت من این مجمعه 🥘🥗🍛🍲 غذا را برمیدارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد بروید، دم در پیشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش کن که امشب با هم شام صرف کنید.
این پول را هم بگیر و زیر فرش یا بوریای خانهاش بگذار، و از اینکه درباره او که #همسایه تو است کوتاهی کردهای معذرت بخواه. سینی را همان جا بگذار و برگرد. من اینجا نشستهام و شام نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری.
پیشخدمت سینی بزرگ غذا را که انواع غذاهای مطبوع در آن بود برداشت و همراه سید جواد روانه شد. دم در پیشخدمت برگشت و سید جواد پس از کسب اجازه وارد شد.
صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهیِ سیدجواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمهای خورد و غذا را مطبوع☺️🤤 یافت. حس کرد که این غذا دست پخت خانه سیدجواد، که عرب بود، نیست، فوراً از غذا دست کشید و گفت:
«این غذا دست پخت عرب نیست؛ بنابراین از خانه شما نیامده. تا نگویی این غذا از کجاست من دست دراز نخواهم کرد.».
آن مرد خوب حدس زده بود.
غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود. آنها ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا غذای عرب نبود.
سیدجواد هرچه اصرار کرد که تو غذا بخور، چه کار داری که این غذا در خانه کی ترتیب داده شده، آن مرد قبول نکرد و گفت: «تا نگویی دست دراز نخواهم کرد.»
سید جواد چارهای ندید، ماجرا را از اول تا آخر نقل کرد.
آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول کرد؛ اما سخت در شگفت مانده بود.
میگفت: «من راز خودم را به احدی نگفتهام، از نزدیکترین همسایگانم پنهان داشتهام،نمیدانم سید از کجا مطلع شده است!»[¹]
سرّ خدا که عارف سالک به کَس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی والالقاب، محدث قمی، ج 2/ ص 62.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۷
❒ افطاری
╔═ೋ✿࿐
انس بن مالک سالها در خانه رسول خدا صلیالله علیه وآله خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا صلیالله علیه وآله این افتخار را داشت. او بیش از هرکَس دیگر به #اخلاق و عادات شخصی رسول اکرم صلیالله علیه وآله آشنا بود.
آگاه بود که رسول اکرم صلیالله علیه وآله در خوراک و پوشاک چقدر ساده و بی تکلف زندگی میکند.
در روزهایی که روزه میگرفت همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده.
گاهی برای افطار و سحر، جداگانه، این غذای ساده تهیه میشد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا میکرد و با همان روزه میگرفت.
یک شب، طبق معمول، انس بن مالک مقداری شیر یا چیز دیگر برای افطاری رسول اکرم(صلیالله علیه وآله) آماده کرد؛ اما رسول اکرم صلیالله علیه وآله آن روز وقت افطار نیامد، پاسی از شب گذشت و مراجعت نفرمود.
انس مطمئن شد که رسول اکرم صلیالله علیه وآله خواهش بعضی از اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه آنان خورده است. از این رو آنچه تهیه دیده بود خودش خورد.
طولی نکشید #رسول_اکرم صلیالله علیه وآله به خانه برگشت.
انس از یک نفر که همراه حضرت بود پرسید: «ایشان امشب کجا افطار کردند؟»
گفت: «هنوز افطار نکردهاند. بعضی گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد.»
انس از کار خود یک دنیا پشیمان و شرمسار شد؛ زیرا شبْ گذشته بود و تهیه چیزی ممکن نبود.
منتظر بود رسول اکرم صلیالله علیه وآله از او غذا بخواهد و او از کرده خود معذرت خواهی کند.
اما از آن سو رسول اکرم صلیالله علیه وآله از قرائن و احوال فهمید چه شده، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت.
انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کحل البصر محدث قمی، صفحه 67.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۸
❒ شاگرد بزاز
╔═ೋ✿࿐
جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمیدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش طوفانی از #عشق و هوس و تمنا برپاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند.
آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت:
«پارچهها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.».
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود. جز چند کنیز اهل سِر کسی در خانه نبود. محمدابن سیرین که عُنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بیبهره نبود- پارچهها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش💅 کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی 🕸 برایش گسترده شده است. فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن و بیحاصل است.
خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.»
ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید.
گفت چارهای نیست؟ باید کام مرا برآوری.
و همینکه دید این سیرین در عقیده خود پافشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الآن فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.».
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن.
از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد. چارهای جز اظهار تسلیم ندید؛ اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت.
💭 فکر کرد یک راه باقی است؛ کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن #تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به اوافتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی والالقاب، ج 1/ ص 313.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۹
❒ اوضاع کواکب 🌌
╔═ೋ✿࿐
عبد الملک بن اعین، برادر زرارة بن اعین، با آنکه از راویان حدیث بود، به نجوم احکامی و تأثیر اوضاع کواکب اعتقاد راسخ داشت.
📚 کتابهای زیادی در این باب جمع کرده بود و به آنها مراجعه میکرد. هر تصمیمی که میخواست بگیرد و هر کاری که میخواست بکند، اول به سراغ کتابهای نجومی میرفت و به محاسبه میپرداخت تا ببیند اوضاع کواکب چه حکم میکند.
تدریجاً این کار برایش عادت شده و نوعی وسواس در او ایجاد کرده بود به طوری که در همه کارها به نجوم مراجعه میکرد.
حس کرد که این کار امور زندگی او را فلج کرده است و روز به روز بر وسواسش افزوده میشود و اگر این وضع ادامه پیدا کند و به سعد و نحس روزها و ساعتها و طالع نیک و بد و امثال اینها ترتیب اثر بدهد، نظم زندگیاش به کلی بهم میخورد.
از طرفی هم در خود توانایی مخالفت و بی اعتنایی نمیدید و همیشه به احوال مردمی که بیاعتنا به این امور دنبال کار خود میروند و به خدا توکل میکنند و هیچ درباره این چیزها فکر نمیکنند رشک میبرد.
این مرد روزی حال خود را با #امام_صادق علیهالسلام در میان گذاشت.
عرض کرد: «من به این علم مبتلا شدهام و دست و پایم بسته شده و نمیدانم از آن دست بردارم.»
امام صادق علیه السلام با تعجب از او پرسید:
«تو به این چیزها معتقدی و عمل میکنی؟!».
بلی یا ابن رسول الله!
من به تو فرمان میدهم: برو تمام آن کتابها را آتش 🔥 بزن.
فرمان امام به قلبش نیرو بخشید، رفت و تمام آنها را آتش زد و خود را راحت کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 181.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۰
❒ ستاره شناس
╔═ೋ✿࿐
#امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حرکت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یکی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، میخواهد به عرض شما برساند.».
ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حرکت نکنید، اندکی تأمل کنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حرکت کنید.».
«چرا؟»
چون اوضاع کواکب دلالت میکند که هر که در این ساعت حرکت کند از دشمن شکست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی که من میگویم حرکت کنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید.».
این اسب من آبستن است، آیا میتوانی بگویی کرهاش نر است یا ماده؟
اگر بنشینم حساب کنم میتوانم.
دروغ میگویی، نمیتوانی؛ قرآن میگوید: هیچ کَس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست که میداند چه در رحم آفریده است.
محمد، رسول خدا، چنین ادعایی که تو میکنی نکرد.
آیا تو ادعا داری که بر همه جریانهای عالم آگاهی و میفهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر میرسد.
پس اگر کسی به تو با این علم کامل و اطلاع جامع اعتماد کند به خدا نیازی ندارد.
⛔️ بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به کهانت و ادعای غیبگویی میشود.
کاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف کافر و کافر در آتش 🔥 است.».
آنگاه رو به آسمان کرد و چند جمله دعا مبنی بر #توکل و اعتماد به خدای متعال خواند.
سپس رو کرد به ستاره شناس و فرمود:
«ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل میکنیم و بدون درنگ همین الآن حرکت میکنیم.».
فوراً فرمان حرکت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در کمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . نهج البلاغه، خطبه 77. وسائل، ج 2/ ص 181.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
📗 «قصههای خوب برای بچههای خوب»
👈 رهبر انقلاب: قصّهگویی، هنر بسیار خوبی است. #قصّههای_خوب، سازندهی #شخصیت کودک است. همان قصّههای قدیمی را که ما از مادر خودمان، از مادر بزرگ و یا از پیرزن دیگری در کودکی شنیدهایم، امروز که مرور میکنیم، میبینیم در آنها چقدر #حکمت وجود دارد! انسان، بعضی از خصال و تفکّرات خودش را که ریشهیابی میکند، به این قصّهها میرسد. قصّه مقولهی خیلی مهمّی است؛ منتها قصّههای خوب.
🗓 ۱۳۷۷/۲/۲۳
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۱
❒ گره گشایی
╔═ೋ✿࿐
صفوان در محضر #امام_صادق علیهالسلام نشسته بود. ناگهان مردی از اهل مکه وارد مجلس شد و گرفتاریی که برایش پیش آمده بود شرح داد. معلوم شد موضوع کرایهای در کار است و کار به اشکال و بن بست کشیده است. امام به صفوان دستور داد:
فوراً حرکت کن و برادر ایمانی خودت را در کارش مدد کن.»
صفوان حرکت کرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح کار و حل اشکال مراجعت کرد.
امام سؤال کرد: «چطور شد؟»
خداوند اصلاح کرد.
بدان که همین کار به ظاهر کوچک که حاجتی از کسی برآوردی و وقت کمی از تو گرفت، از هفت شوط طواف دور کعبه 🕋 محبوبتر و فاضلتر است.
بعد امام صادق علیهالسلام به گفته خود چنین ادامه داد:
«مردی گرفتاری داشت و آمد حضور امام حسن علیه السلام و از آن حضرت استمداد کرد.
امام حسن علیه السلام بلافاصله کفشها را پوشیده و راه افتاد. در بین راه به حسین بن علی علیهماالسلام رسیدند درحالی که مشغول نماز بود.
امام حسن علیه السلام به آن مرد گفت:
«تو چطور از حسین غفلت کردی و پیش او نرفتی؟»
گفت: «من اول خواستم پیش او بروم و از او در کارم کمک بخواهم، ولی چون گفتند ایشان اعتکاف کردهاند و معذورند، خدمتشان نرفتم.»
امام حسن علیه السلام فرمود: «اما اگر توفیقِ برآوردن حاجتِ تو برایش دست داده بود، از یک ماه #اعتکاف برایش بهتر بود.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کافی، جلد 2، باب السعی فی حاجة المؤمن، صفحه 198.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۲
❒ کدامیک عابدترند؟
╔═ೋ✿࿐
یکی از اصحاب #امام_صادق علیهالسلام- که طبق معمول همیشه در محضر درس آن حضرت شرکت میکرد و در مجالس رفقا حاضر میشد و با آنها رفت و آمد میکرد- مدتی بود که دیده نمیشد. یک روز امام صادق علیهالسلام از اصحاب و دوستانش پرسید:
«راستی فلانی کجاست که مدتی است دیده نمیشود؟»
یا ابن رسول الله اخیراً خیلی تنگدست و فقیر شده.
پس چه میکند؟
هیچ، در خانه نشسته و یکسره به عبادت پرداخته است؛
پس زندگیاش از کجا اداره میشود؟
یکی از دوستانش عهدهدار مخارج زندگی او شده.
به خدا قسم این دوستش به درجاتی از او عابدتر است[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2، ص 529
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۳
❒ اسکندر و دیوژن
╔═ೋ✿࿐
همینکه اسکندر، پادشاه 👑مقدونی، به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان در لشکرکشی به ایران انتخاب شد، از همه طبقات برای تبریک نزد او میآمدند؛ اما دیوگنس (دیوژن)، حکیم معروف یونانی، که در کورینت به سر میبرد کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر شخصا به دیدار او رفت. دیوژن که از حکمای کلبی یونان بود (شعار این دسته #قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع بود) در برابر آفتاب ☀️ دراز کشیده بود.
چون حس کرد جمع فراوانی به طرف او میآیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش میآمد خیره کرد؛ اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او میآمد نگذاشت و شعار استغناء و بیاعتنایی را حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد، سپس گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو.»
دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم. من از آفتاب استفاده میکردم، تو اکنون جلو آفتاب را گرفتهای، کمی آن طرفتر بایست!».
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی حقیر و ابلهانه آمد.
با خود گفتند عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمیکند؛ اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغناء نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت.
پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که فیلسوف را ریشخند میکردند گفت: «به راستی اگر اسکندر نبودم دلم میخواست دیوژن باشم.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . تاریخ علم، تألیف جرج سارتن، ترجمه آقای احمد آرام، صفحه 525
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۴
❒ شاه و حکیم
╔═ೋ✿࿐
ناصرالدین شاه در سفر خراسان به هر شهری که وارد میشد، طبق معمول، تمام طبقات به استقبال و دیدنش میرفتند، موقع حرکت از آن شهر نیز او را مشایعت میکردند.
تا اینکه وارد سبزوار شد.
در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن کردند. تنها کسی که به بهانه انزوا و گوشه نشینی از استقبال و دیدن امتناع کرد حکیم و فیلسوف و عارف معروف، حاج #ملاهادی_سبزواری بود. از قضا تنها شخصیتی که شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرتِ خراسان او را از نزدیک ببیند، همین مرد بود که تدریجاً شهرت عمومی در همه ایران پیدا کرده بود و از اطراف کشور، طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمی در سبزوار تشکیل یافته بود.
شاه که از آنهمه استقبالها و دیدنها و کُرنشها و تملّقها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حکیم برود.
به شاه گفتند: «حکیم شاه و وزیر نمیشناسد.»
شاه گفت: «ولی شاه حکیم را میشناسد.»
جریان را به حکیم اطلاع دادند. تعین وقت شد و یک روز در حدود ظهر شاه فقط به اتفاق یک نفر پیشخدمت به خانه حکیم رفت. خانهای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده.
شاه ضمن صحبتها گفت: «هر نعمتی شکری دارد. شکر نعمتِ علم تدریس و ارشاد است، شکر نعمت مال اعانت و دستگیری است، شکر نعمت سلطنت هم البته انجام حوائج است، لهذا من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم.».
من حاجتی ندارم، چیزی هم نمیخواهم.
شنیدهام شما یک زمین زراعتی دارید، اجازه بدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد.
دفتر مالیات دولت مضبوط است که از هر شهری چقدر وصول شود. اساس آن با تغییرات جزئی بهم نمیخورد.
اگر در این شهر از من مالیات نگیرند همان مبلغ را از دیگران زیادتر خواهند گرفت، تا مجموعی که از سبزوار باید وصول شود تکمیل گردد. شاه راضی نشوند که تخفیف دادن به من یا معاف شدن من از مالیات، سبب تحمیلی بر یتیمان و بیوه زنان گردد.
بعلاوه دولت که وظیفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزینه هم دارد و باید تأمین شود. ما با رضا و رغبت، خودمان این مالیات را میدهیم.
شاه گفت: «میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف کنم و و از همان غذای هر روز شما بخورم، دستور بفرمایید ناهار شما را بیاورند.»
حکیم بدون آنکه از جا حرکت کند فریاد کرد: «غذای مرا بیاورید.»
فورا آوردند، طبقی چوبین که بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یک ظرف دوغ و مقداری نمک🧂🥣🍶 دیده میشد جلو شاه و حکیم گذاشتند
حکیم به شاه گفت: «بخور که نان حلال است، زراعت و جفت کاری آن دسترنج خودم است.» شاه یک قاشق 🥄 خورد اما دید به چنین غذایی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست؛ از حکیم اجازه خواست که مقداری از آن نانها 🍞 را به دستمال ببندد و تیمّناً و تبرّکاً همراه خود ببرد.
پس از چند لحظه شاه با یک دنیا بُهت 😳 و حیرت خانه حکیم را ترک کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . ریحانة الادب، ج 2/ ص 157 و 158، ذیل عنوان «سبزواری»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۵
❒ توحید مفضّل
╔═ೋ✿࿐
مفضل بن عمر جعفی بعد از آنکه از انجام نماز عصر در مسجد پیغمبر فارغ شد، همان جا در نقطهای میان منبر رسول اکرم صلیالله علیه و قبر آن حضرت نشست و کم کم یک رشته افکار، او را در خود غرق کرد، افکارش در اطراف عظمت و #شخصیت عظیم و آسمانی رسول اکرم صلیالله علیه وآله دور میزد.
هرچه بیشتر میاندیشید بیشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت میافزود.
با خود میگفت با همه تعظیم و تجلیلی که از مقام والای این شخصیت بینظیر میشود، درجه و منزلتش خیلی بیش از اینهاست. آنچه مردم از شرف و عظمت و فضیلت آنحضرت به آن پی بردهاند، نسبت به آنچه پی نبردهاند بسیار ناچیز است.
مفضل غرق در این تفکرات بود که سر و کله ابن ابی العوجاء، مادی مسلک معروف، پیدا شد و آمد و در کناری نشست. طولی نکشید یکی دیگر از همفکران و هم مسلکان ابن ابی العوجاء وارد شد و پهلوی او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
در آن تاریخ که آغاز دوره خلافت عباسیان بود، دوره تحول فرهنگی اسلامی بود.
در آن دوره خود مسلمانان برخی رشتههای علمی تأسیس کرده بودند.
نیز کتبی در رشتههای علمی و فلسفی از زبانهای یونانی و فارسی و هندی ترجمه کرده یا مشغول ترجمه بودند.
نِحلهها و رشتههای کلامی و فلسفی به وجود آمده بود.
دوره، دوره برخورد عقاید و آراء بود. عباسیان به آزادی عقیده- تا آنجا که با سیاست برخورد نداشت- احترام میگذاشتند.
دانشمندان غیرمسلمان، حتی دهریین و مادیین که در آن وقت به نام «زنادقه» خوانده میشدند، آزادانه عقاید خویش را اظهار میداشتند. تا آنجا که احیانا این دسته در مسجد الحرام کنار کعبه، یا در مسجد مدینه کنار قبر پیغمبر، دور هم جمع میشدند و حرفهای خود را میزدند.
ابن ابی العوجاء از این دسته بود.
در آن روز او و رفیقش هر دو، با فاصله کمی وارد مسجد پیغمبر شدند و پیش هم نشستند و به گفتگو پرداختند؛ اما آنچنان دور نبودند که مفضل سخنان آنها را نشود.
اتفاقا اولین سخنی که از ابن ابی العوجاء به گوش مفضل خورد، درباره همان موضوعی بود که قبلا مفضل در آن باره فکر میکرد، درباره رسول اکرم صلیالله علیه بود.
او به رفیق خود گفت:
«عجب کارر این مرد (پیغمبر اکرم) بالا گرفت، رسید به جایی که کسی از آن بالاتر نرفته!».
رفیقش گفت:
«نابغه بود. ادعا کرد که با مبدأ کل جهان مربوط است و کارهایی عجیب و خارق العاده هم از او به ظهور رسید که عقلها را متحیر🤯 ساخت. عُقلا و اُدبا و فُصحا و خُطبا خود را در برابر او عاجز دیدند و دعوت او راپذیرفتند. بعد سایر طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ایمان آوردند. کار به آنجا کشیده که نام وی همراه با نام ناموسی که خود را مبعوث از طرف او میدانست همراه شده است.
اکنون نام او به عنوان «#اذان» در همه شهرها و دهها- که دعوت او به آنجا رسیده- و حتی در دریاها و صحراها و کوهستانها برده میشود. همه جا شبانه روزی پنج نوبت گوش هر کسی فریاد «اشهد انّ محمداً رسول الله» را میشنود. در اذان نام این مرد برده میشود، در اقامه برده میشود. به این ترتیب هرگز فراموش نخواهد شد.
ابن ابی العوجاء گفت: «در اطراف محمد (صلیالله علیه وآله) بیش از این بحث نکنیم، من هنوز نتوانستهام معمای شخصیت این مرد را حل کنم. بهتر است بحث را در اطراف مبدأ اول و آغاز هستی که محمد(صلیالله علیه وآله) پایه دین خود را بر آن گذاشت دنبال کنیم.» آنگاه ابن ابی العوجاء برخی در اطراف عقیده مادی خود- مبنی بر اینکه تدبیر و تقدیری در کار نیست، طبیعت قائم به ذات است، ازلاً و أبداً چنین بوده و خواهد بود- صحبت کرد.
همینکه سخنش به اینجا رسید، مفضل دیگر طاقت نیاورد، یکپارچه خشم 😡 و بغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فریاد برآورد: «دشمن خدا! خالق و مدبر خود را که تو را به بهترین صورت آفریده انکار میکنی؟!
جای دور نرو، اندکی در خود و حیات و زندگی و مشاعر و ترکیب خودت فکر کن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دریابی...».
ابن ابی العوجاء که مفضل را نمیشناخت، پرسید:
تو کیستی و از چه دستهای؟ اگر از متکلمینی، بیا روی اصول و مبانی کلامی با هم بحث کنیم.
اگر واقعا دلائل قوی داشته باشی ما از تو پیروی میکنیم.
و اگر اهل کلام نیستی که سخنی با تو نیست.
اگر هم از اصحاب جعفربن محمدی، که او با ما اینجور حرف نمیزند، او گاهی بالاتر از این چیزها که تو شنیدی از ما میشنود؛ اما هرگز دیده نشده از کوره در برود و با ما تندی کند.
او هرگز عصبی نمیشود و دشنام نمیدهد.
او با کمال بردباری و متانت سخنان ما را استماع میکند.
صبر میکند ما آنچه در دل داریم بیرون بریزیم و یک کلمه باقی نماند.
در مدتی که ما اشکالات و دلائل خود را ذکر میکنیم، او چنان ساکت و آرام است و با دقت گوش میکند که ما گمان میکنیم تسلیم فکر ما شده است.
آنگاه شروع میکند به جواب، با مهربانی جواب ما را میدهد، با جملههایی کوتاه و پرمغز چنان راه را بر ما میبندد که قدرت فرار از ما سلب میگردد. اگر تو از اصحاب او هستی مانند او حرف بزن.».
مفضل با یک دنیا ناراحتی در حالی که کلهاش داغ شده بود از مسجد بیرون رفت. با خود میگفت عجب ابتلایی برای عالم اسلام پیدا شده، کار به جایی کشیده که زنادقه و دهری مسلکها در مسجد پیغمبر مینشینند و بیپروا همه چیز را انکار میکنند.
یکسره به خانه #امام_صادق علیهالسلام آمد.
امام فرمود: «مفضل! چرا اینقدر ناراحتی؟ چه پیش آمده؟»
یا ابن رسول الله الآن در مسجد پیغمبر بودم. یکی دو نفر از دهریین آمدند و نزدیک من نشستند.
سخنانی در انکار خدا و پیغمبر از آنها شنیدم که آتش گرفتم.
چنین و چنان میگفتند و من هم اینطور جوابشان را دادم.».
غصه نخور، از فردا بیا نزد من، یک سلسله درس توحیدی برایت شروع میکنم.
آنقدر در اطراف حکمتهای الهی در خلقت و آفرینش، در قسمتهای مختلف، در اطراف جاندار و بیجان، پرنده و چرنده و خوردنی و غیرخوردنی، نباتات و غیره برایت بحث کنم که تو و هر دانشجوی حقیقت جو را کفایت کند و زنادقه و دهریین را در حیرت فرو برد. فردا صبح منتظرم.
مفضل با یک دنیا مسرت از محضر امام صادق علیهالسلام مرخص شد. با خود میگفت این ناراحتی امروز من عجب نتیجه خوبی داشت. آن شب خواب به چشمش نیامد. هر لحظه انتظار میکشید کی صبح بشود و به محضر امام صادق علیهالسلام بشتابد. به نظرش میآمد که امشب از هر شب دیگر طولانیتر است.
صبح زود خود را به در خانه امام رساند. اجازه خواست و وارد شد. با اجازه امام نشست. بعد امام به طرف اطاقی که افراد خصوصی را در آنجا میپذیرفت حرکت کرد. مفضل هم با اشاره امام از پشت سر راه افتاد.
آنگاه امام که به روحیه مفضل آشنا بود فرمود:
«گمان میکنم دیشب خوابت نبرده باشد و همهاش انتظار کشیده باشی کی صبح بشود که بیایی اینجا.».
«بلی همینطور است که میفرمایید.
«ای مفضل! خداوند تقدم دارد بر همه موجودات، اول و آخر موجودات اوست...».
یا ابن رسول الله، اجازه میدهید هرچه میفرمایید بنویسم، کاغذ و قلم حاضر است.».
چه مانعی دارد، بنویس.
چهار روز متوالی، در چهار جلسه طولانی، که حداقل از صبح تا ظهر بود، امام به مفضل درس توحید القاء کرد و مفضل مرتب نوشت. این نوشتهها به صورت رسالهای کامل و جامع درآمد.
کتابی که اکنون به نام «توحید مفضل» در دست است و از جامعترین بیانها در حکمت آفرینش است، محصول این جریان و این چهار جلسه طولانی است.
#توحید_مفضل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی والالقاب، ج 1/ ص 313.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────