#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم
#دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا
انــــسان رو به باتـــلاق می برد و
گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات
هـــم نمیــشه پیدا ڪرد.
#در_مسیر_شهادت
#شهادت_زیباترین_آرزو
شادی روح #شهدا صلوات
💠 ارزش #انسان به چیست؟
💢علامه محمدتقی جعفری (رحمة الله علیه) میفرمودند: #عدهای از جامعه شناسان برتر #دنیا در #دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود: #ارزش واقعی انسان به چیست؟ برای سنجش ارزش خیلی از #موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش #طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش #بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش #پول پشتوانه آن است. اما معیار ارزش #انسانها در چیست؟
💢هر کدام از #جامعه_شناسان صحبت هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند. بعد وقتی نوبت به #بنده رسید، گفتم اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر #ارزش دارد ببینید به چه چیزی #علاقه دارد و به چه چیزی #عشق می ورزد. کسی که عشقش یک #خانه دو طبقه است در واقع ارزشش به #مقدار همان خانه است. کسی که عشقش #ماشینش است ارزشش به همان #میزان است. اما کسی که عشقش #خدای متعال است ارزشش به اندازه خداست.
💢علامه فرمودند: من این #مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسها صحبت های مرا شنیدند برای چند #دقیقه روی پای خود ایستادند و #کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از #شخصی به نام علی(ع) است. آن حضرت در نهجالبلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» یعنی « #ارزش هر انسانی به #اندازه چیزی است که #دوست می دارد.»
ــــــــــــــــــ🌱ـــــــــــــــــ
@gharargaheemamhasan1
✨﷽✨
✳ هرطور در دنیا خود را بسازیم، همانگونه محشور میشویم
✍ انسان با حیوان این تفاوت را دارد که حیوان، جهازات روحی و جهازات جسمیاش با هم ساخته میشود... زنبور عسل همان روزی که به دنیا میآید، هرچه که کمالات باطنی، روحی و حیاتی دارد،
🔺با همان ساختمان فیزیولوژیاش آمده است... انسان فقط از نظر #جسم، قالب مشخص دارد؛ از نظر #روح، قالب مشخصی ندارد، قالبش همان است که در این #دنیا میسازد. ممکن است آنچنان #بزرگ بسازد که از دنیا و مافیها بزرگتر باشد و ممکن است چنان #کوچک و #حقیر ساخته بشود که از یک مورچه هم کوچکتر باشد؛
🔺ممکن است آنچنان #زیبا ساخته بشود که هیچ #فرشتهای هم به زیبایی او نرسد، ممکن است آنچنان #زشت ساخته بشود که «یحسن عندها القردة و الخنازیر» میمونها و خوکها پیش او زیبا هستند! انسانها هر طور که اینجا ساخته شوند، همانگونه محشور میشوند.
👤 شهید مطهری
📚 از کتاب انسانشناسی قرآن صفحات ۸۸ و ۸۹
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
✨#حدیث_نور✨
🔻#پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
الدُّنيا دُوَلٌ، فَما كانَ لَكَ مِنها أتاكَ عَلى ضَعفِكَ، وما كانَ عَلَيكَ لَم تَدفَعهُ بِقُوَّتِكَ، ومَنِ انقَطَعَ رَجاؤُهُ مِمّا فاتَ استَراحَ بَدَنُهُ، ومَن رَضِيَ بما رَزَقَهُ اللّهُ قَرَّت عَينُهُ.
🌎 #دنيا مىچرخد؛ هر چه از آن براى تو باشد، به تو مىرسد، هر چند ناتوان باشى و آنچه به زيان تو باشد، نمىتوانى آن را با نيرويت برانى. هر كس اميدش به آنچه از دست رفته، قطع گردد، بدنش آسوده مىگردد و هر كس به آنچه خدا روزى اش كرده، خشنود شود، چشمش روشن مىشود.
📗 بحارالأنوار، ج٧٧، ص١٢١
حدیثی که اگر هواسمون بهش باشه
آرام خواهیم بود
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه
تقدیم به روح بزرگ بانوی اسلام مادرم حضرت ام البنین علیه السلام
تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨
امروز که #دنیا درگیر و دار نبردِ بیسرانجام ِ قدرت است،...
امروز که #غرب دست در دست اشرار داده و #امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است،....
امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،...
و برای #حفظ همین #امنیت، همین آرامش، همین خندهها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
««آیه»»قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛
««آیه»»
قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیمهای
بسیاری برایش ماند.
قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند....
قصهی زنانی که بالِ
پروازِ مردانشان میشوند و...
بهشت همین نزدیکیهاست.....
بسم الله الرحمن الرحیم
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند.
در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیمالجثهاش تکیه داده و کاپشن
موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود،
کسی به او توجهی نداشت؛
انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!"
مرد شصت سالهای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود.
صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایهای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛
لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
_سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
+سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
_هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبهرویش دوخت و تکرار کرد:
+بیام تو ماشین شما؟!
_خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت:
_اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
_«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا»
حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
«آیه» در خاطراتش غرق شده بود....
و صدایی نمیشنید.صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد:
🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟
🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش....
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت:
_بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد