eitaa logo
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
7.3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم♥! این راهرگز فراموش نکنید تاخود را نسازیم وتغییرندهیم ، جامعه ساخته نمی‌شود . ــ شهید ابراهیم هادی ــــ 8600...✈️...8700
مشاهده در ایتا
دانلود
« بِسْم‌ِاللّٰھ‌الْنُور♥️»
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
_
یا‌ابا‌عبدلله انّی وُلدت لکی احبَک زاده شدم، تا تورا دوست بدارم.
Eyni Fard - Vaghti Mimiram.mp3
5.96M
این حسینه که دل تمومِ عالمو ربوده(:
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
_
آقا‌جان(: از‌نگاهم‌تو‌بخوان هر‌چه‌نمی‌گویم‌را
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ 🤍✨🤍✨🤍✨ 🤍✨🤍✨ پهلوان حسين اهللكرم ســيد حسين طحامي)کشتيگير قهرمان جهان( به زورخانه ما آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد. هر چند مدتي بود که ســيد به مســابقات قهرماني نميرفت، اما هنوز بدني بســيار ورزيده و قوي داشــت. بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجي، کسي هست با من کشتي بگيره؟ حاج حســن نگاهي به بچهها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. ً در کشتي پهلواني، حريفي که زمين بخورد، يا خاک شود ميبازد. معموال کشتي شــروع شد. همه ما تماشــا ميکرديم. مدتي طوالني دو کشتيگير درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادي به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتي پيروز نداشت. بعد از کشتي سيد حسين بلندبلند ميگفت: بارک اهلل، بارک اهلل، چه جوان شجاعي، ماشاءاهلل پهلوون! ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه ميکرد. ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت: چيزي شده حاجي!؟
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ 🤍✨🤍✨🤍✨ 🤍✨🤍✨ حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديمهاي اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش، اونها خيلي با هم دوست و رفيق بودند. توي کشــتي هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بندههاي خالصي براي خدا بودند. هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشــکآلود براي آقا اباعبداهلل7 شروع ميکردند. نََفس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا ميداد. بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: نه حاجي، ما کجا و اونها کجا. بعضــي از بچهها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد، ناراحت شدند. فرداي آن روز پنج پهلوان از يکي از زورخانههاي تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچههاي ما کشتي بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتيها شروع شد. چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتي را بچههاي ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتي آخركمي شلوغ کاري شد! آنها سر حاج حسن داد ميزدند. حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود. من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين ابراهيم و يکي از بچههاي مهمان اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب ميشناختند مطمئن بودند که ميبازند. براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور! همه عصباني بودند. چند لحظهاي نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندي که بر لب داشــت با همه بچههاي مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.
تا شروع‌ ۸ساعت‌ نمونده‌‌حتما‌شرکت‌کنید.
ولی خیلیا هستن که از نظر خودشون ، مؤمن و متدین و خدا پرستن.. ولی از نظر خدا فقط سر به سجودن! قامتشون سجده کرده ولی دلشون نه! سعی کن دل و قامتت کمر به همت ببندن.. به خدا سجده کنن! عارفانه قضیه رو نگاه کن! عبد باش؛ عبد مخلصِ خدا که تو قیامت خدارو برنگردونه و نگه: وَ لا تَکلِمون؛ باهام حرف نزن! این دردناکه :)) خدا برگرده بگه بامن حرف نزن یعنی گند زدی🚶🏽‍♂ الان هم بشین بدون تکبر فکر کن ببین خدا قراره بهت بگه لاتکلمون یا تکلمون :)؟! سه تا شاه کلید میگم بهت که اگه انجام بدی خدا خاص بهت نگاه می‌کنه: ۱. نمازِ اول وقت ۲. انجام واجبات ۳. تركِ محرمات 🌿
هدایت شده از نجوای دل...!
ــــ ـ دیدار روی مهدی نصیبِ ما بفرما . •◡• .💚
مرا به گوشه‌یِ آغوش خویش دعوت کن مگر به جز تو، کسی گوشه‌یِ دلم دارم .
درتنهایی‌مراقب‌افکارت درخانواده‌مراقب‌رفتارت‌و درجامعه‌مراقب‌گفتارت‌باش ! _امام‌علی(علیه‌السلام)
روبروی بخاری گرفتم احساس سوزش شدید در دستانم احساس می کردم بعد از چند دقیقه معلم وارد کالس شدهمه ی بچه ها به احترام ایشان از جا بلند شدند ،کلاس غرق سکوت شد خانم معلم گفت: برف خیلی زیادی باریده تا ظهر مجبورید در کالس بمانید اما به دلیل یک نواخت نشدن کلاس ده دقیقه آخر زنگ را بازی می کنیم بچه ها خیلی خوش حال شدند خب این اولین باری بود که خانم معلم این پیشنهاد را داده بود بعد از صحبتش گفت:کتاب های فارسی را باز کنید درس رنج هایی کشید ام که مپرس را بیاورید... زینب از روی درس شروع به خواندن کرد زینب دختر لاغر و ریز اندامی بود که خیلی صدای آرامی داشت اما خانم معلم علاقه زیادی به او داشت چون بسیار پر تلاش و درس خوان بود زینب شروع به خواندن کرد به نام خدا ، درس نهم، *رنج هایی کشیده ام که مپرس* همه کلاس گوش جان سپرده بودند به روخوانی زینب نیم ساعتی گذشت تا رون خوانی درس تمام شد و بعد از حل تمرین های درس خانم گفت: برای امروز کافی است بازی به این صورت بود که هر کسی یک اسم بگوید و فرد بعدی یک اسم دیگر همراه با کلمه ی قبلی را تکرار کند بازی خیلی جذابی بود تا زنگ تفریح ادامه پیدا کرد وقتی زنگ خورد معلم از کلاس بیرون رفت بچه ها در نیمکت های رنگ رو رفته کلاس نشسته بودند و شروع به خوردن تغذیه هایشان کردند بعد از اتمام زنگ تفریح معلم دوباره به کلاس بازگشت نوبت زنگ ریاضی رسید خب این درس نیازمند تمرکز فروان هست همه با دقت به درس گوش دادیم و تمرین حل کردیم تا ظهر کلاس ها یکی پس از دیگری گذشت نور خورشید بی حال بر حیاط مدرسه تابیده بود انگار خورشید هیچ رمقی برای تابیدن نداشت زنگ خانه که زده شد هوا کمی گرم شده بود و کوچه ها نیز شلوغ شده بود. از مدرسه بیرون آمدم و به سمت خانه حرکت کردم هنوز چند قدمی از مدرسه دور نشده بودم که دوستم صدایم کرد برگشتم به سمت صدا دیدم زهرا دختر اعظم خانم همسایه دیوار به دیوار مان بود با هم به راه افتادیم ازماجرای صبح برایش تعریف کردم و گفتم : صبح به زمین خورم فکر کنم پایم زخمی شده باشد! نویسنده: تمنا🌺 کپی حرام🦋
شنوای حرفای دلتون هستیم🙃 ناشناسمونه😌👇🏼 https://abzarek.ir/service-p/msg/1213639 کانال ناشناس👇🌿 https://eitaa.com/joinchat/3617194431C3ef23612b3