🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم بود با سردار. من و چند تا از بچههای همسن و سالم رفتیم جلو و منتظر شدیم تا هر وقت سردار آمدند، زودتر برویم و از ایشان انگشتر بگیریم. وقتی رسیدند، دویدیم سمتشان تا بغلشان کنیم. پاها و کمرشان را بغل کردیم! انگشتر خواستیم. ندادند! گفتند: «من انگشتر زیاد ندارم و الان بچههای دیگر دارند از آن دور نگاه میکنند. اگر به شما انگشتر بدهم، آنها هم میخواهند و من ندارم و دلشان میسوزد. بگذارید آخر برنامه. اگر تنها شدیم چشم.» ما هم گفتیم چشم.
عکس پدر شهیدم را روی پایم گذاشتم و به سینهام چسباندم. خیلی نزدیک بودم به سردار. ردیف اول نشسته بودم. آقایی آمد و گفت بلند شوم. بلند نشدم. دوباره گفت: «بلند شو.» اعتنا نکردم. صدای سردار آمد که به آن آقا گفت به من کار نداشته باشد. نشِنید و متوجه نشد و میخواست از روی صندلی بلندم کند. دوباره سردار گفت: «آقا، فرزند شهید را بلند نکن از صندلیاش.» سر جایم نشستم. یک حس عالی داشتم. انگار کسی را دارم که پشتم است.
جلسه تمام شد و با هر بدبختی بود، سردار توانست از میان جمعیت برود بهسمت ماشینش و در آن بنشیند. گفتم حیف شد، حاج قاسم پرید! ناگهان دیدم یک خانوادۀ شهید هم سوار ماشینش شدند. امیدم برگشت. با خودم گفتم حتماً ماشین سردار جلوتر میایستد تا آنها پیاده شوند. با دوستم چند دقیقه دویدیم تا بالاخره ایستاد و آن خانواده پیاده شدند. خودمان را سریع رساندیم به سردار و گفتیم: «الان کسی نیست و خلوت است. ما انگشتر میخواهیم.» حاجقاسم انگشتر دستش را به من داد. بعد دستش را در جیبش کرد و انگشتری درآورد و داد بـــه دوسـتم. عکسی از پدرم داشتم. نشان حاجقاسم دادم و گفتم: «میشود امضا کنید؟» عکس را گرفت و بوسید و امضا کرد. باز دوباره گفتم: «سردار، میشود با هم عکس بگیریم؟» عکس گرفتیم و رفتند.
✍️ ایلیا بیدی
فرزند شهید مدافع حرم مهدی بیدی
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
جانفدا
#جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم بود با سردار. کوتاه حرف زدند. اولش فقط از شهدا گفتند و رشادتهاشان و اینکه چطور پس زدند داعش را که تا صد متری حرم حضرت زینب(س) آمده بودند.
بعدش هم فقط از ما گفتند؛ از ما که یا شوهرمان را از دست داده بودیم یا برادرمان را یا فرزندمان را. حرفهایشان تمام شد. از خودشان هیچ نگفتند؛ حتی یک کلمه!
✍️ اعظم نیکبین - همسر شهید موحدنیا
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
دوران دانشجوییام در کرمان، مدام از رفقای کرمانیام دربارۀ حاجقاسم میپرسیدم. میگفتند خیلی زحمت کشید برای امنیت شرق کشور. میگفتند خیلی آرام و مرحله به مرحله پیش میرفت. تعریف میکردند اول رفت سراغ آنها که قاچاق میکردند و ناامنی به بار میآوردند. نشست پای درد دلهاشان. هرچه کم داشتند و میخواستند میگفتند و سردار برایشان فراهم میکرد. مثلا یکبار میگفتند آب نداریم برای کشاورزی، حاج قاسم برایشان موتور آب جور میکرد؛ یک بار میگفتند خانه و سرپناه درست و حسابی نداریم، حاجی برایشان خانه میساخت؛ میگفتند راه نداریم، کود نداریم، تراکتور نداریم.
حاجی تا جایی که جا داشت خواستههایشان را برآورده کرد. الحقوالانصاف تعدادی از همین اشرار، بعد از امکاناتی که سردار به آنها داد، تفنگشان را گذاشتند زمین و بیل برداشتند؛ اما برخیشان هم نه. خر خودشان را سوار بودند و آدم نشدند و حتی کارشان را توسعهٔ کیفی دادند و رفتند سمت گروگانگیری! وقتی هم که به امنیت مردم حمله کردند، آن روی دیگر سکهٔ سردار را دیدند. به هرجا که پناه میبردند در امان نبودند و حاجی شده بود عزرائیلشان!
✍️ احمد خدایی
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
جانفدا
#جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
از بیت رهبر انقلاب زنگ زدند که فلان روز، آقا دیدار دارند با خانوادههای شهدای مدافع حرم و شما هم دعوتید. گوشی را که گذاشتم، ذوق داشتم و غم. خوشحال بودم و گریه میکردم. حالم عجیب بود و غریب.
بعد دیدار با آقا، هنوز خوش بودیم و در حال و هوای آن جلسه که گفتند فردا مراسم دیگری برایتان برنامهریزی شده و حتماً حضور داشته باشید. نگفتند جلسه با حاج قاسم است ... حاج قاسم که وارد سالن شدند، هیچکس تعجب نکرد! از همان صبح زود، زمزمههایی میشنیدیم که دیدار امروز با سردار است. ایشان دوست داشتند جلسه ضبط نشود. میخواستند دوربینهای تلویزیونی خاموش شوند. احساس کردم میخواهند خاطرجمع باشیم و دوربین و فیلمبرداری، حتی اندکی از راحتیمان را نگیرد. فضا را سنگین نکند. دوست داشتند مراسم بیتکلف باشد؛ ثقیل و سنگین نباشد؛ سبک باشد و خودمانی؛ بی هیچ حجابی؛ بی هیچ تعارفی. همان هم شد.
✍️ فرزانه ابویسانی - همسر شهید رضا دامرودی
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
در راه مشهد بودم که خبر شهادت سردار را شنیدم. نفهمیدم چطور راندم تا مشهد. با خودم حرف می زدم. خدا می داند چطور خودم را رساندم حرم. در خودم بودم. وارد حرم که شدم نیت کردم، به نیابت حاج قاسم رفتم زیارت امام رضا علیهالسلام.
✍ سیدرضا حسینی - دفتریار ازدواج
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
رفتم برای چسباندن پوستر حاج قاسم در مساجد. مسجدی هست پایین شهر سبزوار به اسم مسجد امام صادق(ع). نزدیک اذان مغرب بود و میخواستم نماز اول وقتم نپرد.
سریع دست به کار شدم هنوز آخرین تکه چسب نواریام را به پوستر نزده بودم که صدای پیرزنی را از پشت سر شنیدم باتعجب و صدای لرزان پرسید «چِش روفَته ننه؟» (چه اتفاقی افتاده مادر؟)
هنوز خبر نداشت. نمیدانستم چطور بگویم، تا فهمید شروع کرد به گریه. جلو آمد و خم شد و شروع کرد به بوسیدن عکس سردار. همانجا روی پلههای مسجد نشست. چادرش را روی صورتش کشید. چقدر با سوز ناله میکرد!
✍️ حسین بدری - کارمند اداره دارایی
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
کارم نقاشی است و طراحی. با مشارکت مردم چندباری صورت شهدا را با اثر انگشت کشیدهام. آخر کار هم خودم با انگشت سبابه طرح را کامل میکنم. انگشتم را آغشته به استامپ میکنم شروع میکنم انگشتم در آمدوشد است بین استامپ و تابلو تا کار تمام شود.
آستینهایم را بالا زدم تا وضو بگیرم بروم سر وقت نقاشی صورت سردار. همانجا به یکی از رفقا گفتم قرآن را باز کند. بازکرد. سورهی انبیاء آمد، آیات مربوط به شکستن بُتها توسط حضرت ابراهیم (علیهالسلام).
آخر کار بود، ولی دیگر انگشتم یاری نمیکرد. به خودم نهیب میزدم که سردار خون داد برای اسلام، دستش بریده شد در راه قرآن، کار تو کجا و کار او کجا... طاقت بیاور، ولی نمیشد توانی نمانده بود. دو سه روز گذشته بود حتی وقتی دراز میکشیدم برای استراحت، انگشتم میپرید و نبض داشت!
دست به دامان مردم شدم. یک روز رفتم کنار چهارراه بیهق و تابلو را گذاشتم و از عابران مدد گرفتم. خیلی استقبال شد بعد هم دوسه نفر از دوستانم که در خیابان بیهق کاسب هستند، آمدند محل کارم و یاریم کردند تا تمام شد.
بین ۵۰ تا ۵۵ هزار اثر انگشت در کنار هم، صورت حاج قاسم را شکل دادند. اثر انگشت آدم، هویت آدم را بیان میکند. هویت من و همهی ما از شهداست، از توست حاج قاسم.
✍️مجتبی مؤمنی - هنرمند
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
جانفدا
#جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
«مهمان سرداری»
باید میرفتم دنبال برادرم. هر چه منتظر تاکسی موندم نیامد. پیاده راه افتادم. رانندهای جلوی پایم ترمز کرد و سوار شدم. سر صحبت که باز شد، به گوشیاش اشاره کرد و گفت: "یه گروه راه انداختیم برای اسکان مهمونهایی که از شهرهای دیگه اومدن کرمان. قراره هر کی چند نفر رو ببره خونش و پذیرایی کنه." زمان پیاده شدن دست کردم در جیبم. گفت: "نمیخواد. برای شادی روح سردار صلوات بفرست."
✍️ محمد صادق رویگر
📚 برگی از کتاب «#حافظ_دلها»
#ایام_الله
جانفدا
#جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
گفتم اینطور نمیشود و باید کاری کرد. رفتم و چند نفر از بزرگان و ریشسفیدان روستا را جمع کردم و گفتم: «بیایید دور هم جمع شویم عقلهای هم را روی هم بریزیم تا ببینیم چه کار میشود کرد برای حاج قاسم؛ کاری که در شأن سردار باشد.»
البته هدف اصلی از آن جلسه مشورت و رایزنی نبود! همه میدانند بیمایه فطیر است و من هم میدانستم این را. میخواستم از اسم و رسمشان و ریشسفیدی و اعتبارشان استفاده کنم برای جمع آوری کمکهای مردمی. با خودم میگفتم اگر آنها پا پیش بگذارند، اهالی روی حرفشان حرف نمیزنند و دست به جیب میشوند.
سر صحبت را باز کردم. همین که فهمیدند دردم را، دست به جیب شدند آنقدر پول در آن جلسه جمع شد که دیگر نیازی به رفتن سمت اهالی و جمعآوری کمکهایشان نبود!
باورم نمیشد. شهادت حاج قاسم انگار دنیا و مافیها و چه میدانم پول و همهچیز را در چشم همه کوچک کرده بود؛ کوچک به به اندازه یک دانهی شن!
✍️ حسن علی پور - معلم
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#ایام_الله
جانفدا
#جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
«رزق شهید سلامت»
دخترم با بیمارستانش هماهنگ کرد و راه افتادیم کرمان. قول داده بود زود برگردد تا به شیفت بعدی پرستاریاش برسد. در مسیر دائم ذکر میگفت و در مراسم تشییع هم شفاعت و شهادت را از حاج قاسم میخواست. همان چند ساعتی که در مراسم بودیم، چند بار زیارت عاشورا را از حفظ به نیابت از حاج قاسم خواند.
در راه برگشت رمقی برایش نمانده بود؛ اما خوشحال بود که توفیق حضور در مراسم حاج قاسم را پیدا کرده. گمانم همانجا رزق شهادتش را از سردار گرفت و چند ماه بعد جزو شهدای نظام سلامت در مبارزه با کرونا شد.
✍️ محمدولی رحیمی
📚 برگی از کتاب «#حافظ_دلها»
#ایام_الله
جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
«اتفاق تکراری!»
نزدیک میدان امام (ره) بوشهر بودم. صدای بلند مداحی میثم مطیعی نزدیک و نزدیکتر میشد. سر چرخاندم. پژو ۲۰۶ تیره رنگی بود. دختر و پسر در ۲۰۶ صدای مداحی را تا ته زیاد کرده بودند! دختر آرایش کرده بود و نصف موهایش بیرون بود. پسر هم از دختر چیزی کم نداشت! از این تیپها زیاد دوروبرم دیده بودم؛ اما عکس حاج قاسم دور تا دور ماشینشان تعجب برانگیز بود؛ تعجبی که روزهای بعد خبری از آن نبود. آن قدر تکرار شد که برایم عادی شده بود!
✍️ روح الله هاشمی پیکر
📚 برگی از کتاب «#حافظ_دلها»
#ایام_الله
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
«التماس دعا دخترم»
بهمن ۹۶ بود. بین ردیفهای گلزار شهدا قدم میزدم و در حال خودم با شهدا نجوا میکردم.
- التماس دعا دخترم!
صدا گرم و آشنا بود. لبخند، کنج دلم نشست. حدس زدم پدری است که به زیارت پسری آمده! سرم را بلند کردم. خواب میدیدم؟ زبانم لال شده بود. حاج قاسم با لبخند گفت: «انشاءالله عاقبتبخیر بشی دخترم!» و همراه مردهایی که دورش حلقه زده بودند، رفت.
✍ اسماء پاداش نیک
📚 برگی از کتاب «#حافظ_دلها»
#ایام_الله
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani