eitaa logo
قرارگاه حاج قاسم سلیمانی
11.1هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
18.5هزار ویدیو
64 فایل
«بِسْمِ اللَّهِ القٰاصِمِ الجَبّٰاریٖنْ» خط خون نقطه‌ی پایان سلیمانـی نیست... بِھ‌َراسـ💪ـید که این اولِ بسم الله است...🌷 کانون تبلیغاتی پربازده قاصدک ❄️👇 https://eitaa.com/joinchat/3340238882Ca4b5329bfc
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی توی سوریه بودیم و حاج‌قاسم آمدند حرم برای زیارت. دیدمشان و رفتم کنارشان و بعد شام و روبوسی گفتم: «ما تو آشپزخانه‌ایم. تشریف بیاورید غذای حضرتی بخورید.» لبخندی زدند و گفتند: «من جانم را برای یک پرس غذای حضرتی می‌دهم! اما حالم بد است و کسالت دارم و اگر بیایم حتماً بچه‌های آشپزخانه می‌خواهند با من عکس بگیرند و روبوسی کنند و احوالپرسی. نمی‌توانم و شرمنده‌شان می‌شوم.» تعجب کردم؛ تعجب از اینکه گفتند مریض و ناخوش‌احوال‌اند. توی صورتشان جز خنده نبود و بشاش به نظر می‌رسیدند. هرکسی هم که تقاضای عکس یادگاری داشت قبول می‌کردند. با خودم گفتم ببین سردار را که اصلا کسالتشان را بروز نمی‌دهند تا روحیه بچه‌ها تضعیف نشود و نگرانی نیاید سراغمان. دیگر اصرار نکردم. خداحافظی کردم و همین‌که سردار خواستند بنشینند در ماشینشان، صدای رفیقم را از پشت سر شنیدم که سردار را صدا میزد. خودش را رساند به حاج‌قاسم و بعد از حال‌واحوال گفت: «عکس یادگاری می‌خواهم» حاجی اصلأ به روی خودش نیاورد و کنار این رفیق ما ایستاد و با هم عکس گرفتند! ✍️ احمد کریمی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دوران دانشجویی‌ام در کرمان، مدام از رفقای کرمانی‌ام دربارۀ حاج‌قاسم می‌پرسیدم. می‌گفتند خیلی زحمت کشید برای امنیت شرق کشور. می‌گفتند خیلی آرام و مرحله به مرحله پیش میرفت. تعریف می‌کردند اول رفت سراغ آنها که قاچاق می‌کردند و ناامنی به بار می‌آوردند. نشست پای درد دلهاشان. هرچه کم داشتند و می‌خواستند می‌گفتند و سردار برایشان فراهم می‌کرد. مثلا یکبار می‌گفتند آب نداریم برای کشاورزی، حاج‌ قاسم برایشان موتور آب جور می‌کرد؛ یک بار می‌گفتند خانه و سرپناه درست و حسابی نداریم، حاجی برایشان خانه می‌ساخت؛ می‌گفتند راه نداریم، کود نداریم، تراکتور نداریم. حاجی تا جایی که جا داشت خواسته‌هایشان را برآورده کرد. الحق‌والانصاف تعدادی از همین اشرار، بعد از امکاناتی که سردار به آنها داد، تفنگشان را گذاشتند زمین و بیل برداشتند؛ اما برخی‌شان هم نه. خر خودشان را سوار بودند و آدم نشدند و حتی کارشان را توسعهٔ کیفی دادند و رفتند سمت گروگانگیری! وقتی هم که به امنیت مردم حمله کردند، آن روی دیگر سکهٔ سردار را دیدند. به هرجا که پناه می‌بردند در امان نبودند و حاجی شده بود عزرائیلشان! ✍️ احمد خدایی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی از بیت رهبر انقلاب زنگ زدند که فلان روز، آقا دیدار دارند با خانواده‌های شهدای مدافع حرم و شما هم دعوتید. گوشی را که گذاشتم، ذوق داشتم و غم. خوشحال بودم و گریه می‌کردم. حالم عجیب بود و غریب. بعد دیدار با آقا، هنوز خوش بودیم و در حال‌ و هوای آن جلسه که گفتند فردا مراسم دیگری برایتان برنامه‌ریزی شده و حتماً حضور داشته باشید. نگفتند جلسه با حاج ‌قاسم است ... حاج‌ قاسم که وارد سالن شدند، هیچکس تعجب نکرد! از همان صبح زود، زمزمه‌هایی می‌شنیدیم که دیدار امروز با سردار است. ایشان دوست داشتند جلسه ضبط نشود. می‌خواستند دوربین‌های تلویزیونی خاموش شوند. احساس کردم می‌خواهند خاطرجمع باشیم و دوربین و فیلمبرداری، حتی اندکی از راحتیمان را نگیرد. فضا را سنگین نکند. دوست داشتند مراسم بی‌تکلف باشد؛ ثقیل و سنگین نباشد؛ سبک باشد و خودمانی؛ بی هیچ حجابی؛ بی هیچ تعارفی. همان هم شد. ✍️ فرزانه ابویسانی - همسر شهید رضا دامرودی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی در راه مشهد بودم که خبر شهادت سردار را شنیدم. نفهمیدم چطور راندم تا مشهد. با خودم حرف می زدم. خدا می داند چطور خودم را رساندم حرم. در خودم بودم. وارد حرم که شدم نیت کردم، به نیابت حاج قاسم رفتم زیارت امام رضا علیه‌السلام. ✍ سیدرضا حسینی - دفتریار ازدواج 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دو سه سال قبل، برای پسر هفت ساله‌ام عکس حاج قاسم را گرفتم و زدم به دیوار اتاقش. می‌خواستم برایش الگوسازی کنم. بعد شهادت سردار، رفتم توی اتاق پسرم. خیره شدم به عکس حاج قاسم. اشک هایم سرازیر شد وقتی چشمم افتاد به خط سیاه کجی که گوشه سمت چپ بالای عکس سردار بود؛ پسرم با ماژیک کشیده بود! ✍ زینب بهشتی - خانه‌دار 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی رفتم برای چسباندن پوستر حاج قاسم در مساجد. مسجدی هست پایین شهر سبزوار به اسم مسجد امام صادق(ع). نزدیک اذان مغرب بود و می‌خواستم نماز اول وقتم نپرد. سریع دست به کار شدم هنوز آخرین تکه چسب نواری‌ام را به پوستر نزده بودم که صدای پیرزنی را از پشت سر شنیدم باتعجب و صدای لرزان پرسید «چِش روفَته ننه؟» (چه اتفاقی افتاده مادر؟) هنوز خبر نداشت. نمی‌دانستم چطور بگویم، تا فهمید شروع کرد به گریه. جلو آمد و خم شد و شروع کرد به بوسیدن عکس سردار. همان‌جا روی پله‌های مسجد نشست. چادرش را روی صورتش کشید. چقدر با سوز ناله می‌کرد! ✍️ حسین بدری - کارمند اداره دارایی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی کارم نقاشی است و طراحی. با مشارکت مردم چندباری صورت شهدا را با اثر انگشت کشیده‌ام. آخر کار هم خودم با انگشت سبابه طرح را کامل می‌کنم. انگشتم را آغشته به استامپ می‌کنم شروع می‌کنم انگشتم در آمدوشد است بین استامپ و تابلو تا کار تمام شود. آستین‌هایم را بالا زدم تا وضو بگیرم بروم سر وقت نقاشی صورت سردار. همان‌جا به یکی از رفقا گفتم قرآن را باز کند. بازکرد. سوره‌ی انبیاء آمد، آیات مربوط به شکستن بُت‌ها توسط حضرت ابراهیم (علیه‌السلام). آخر کار بود، ولی دیگر انگشتم یاری نمی‌کرد. به خودم نهیب میزدم که سردار خون داد برای اسلام، دستش بریده شد در راه قرآن، کار تو کجا و کار او کجا... طاقت بیاور، ولی نمی‌شد توانی نمانده بود. دو سه‌ روز گذشته بود حتی وقتی دراز می‌کشیدم برای استراحت، انگشتم می‌پرید و نبض داشت‌! دست به دامان مردم شدم. یک روز رفتم کنار چهارراه بیهق و تابلو را گذاشتم و از عابران مدد گرفتم. خیلی استقبال شد بعد هم دوسه نفر از دوستانم که در خیابان بیهق کاسب هستند، آمدند محل کارم و یاریم کردند تا تمام شد. بین ۵۰ تا ۵۵ هزار اثر انگشت در کنار هم، صورت حاج قاسم را شکل دادند. اثر انگشت آدم، هویت آدم را بیان می‌کند. هویت من و همه‌ی ما از شهداست، از توست حاج قاسم. ✍️مجتبی مؤمنی - هنرمند 📚 برگی از کتاب «» جان‌فدا 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی گفتم این‌طور نمی‌شود و باید کاری کرد. رفتم و چند نفر از بزرگان و ریش‌سفیدان روستا را جمع کردم و گفتم: «بیایید دور هم جمع شویم عقل‌های هم را روی هم بریزیم تا ببینیم چه کار می‌شود کرد برای حاج قاسم؛ کاری که در شأن سردار باشد.» البته هدف اصلی از آن جلسه مشورت و رایزنی نبود! همه می‌دانند بی‌مایه فطیر است و من هم می‌دانستم این را. می‌خواستم از اسم و رسم‌شان و ریش‌سفیدی و اعتبارشان استفاده کنم برای جمع آوری کمک‌های مردمی. با خودم می‌گفتم اگر آنها پا پیش بگذارند، اهالی روی حرفشان حرف نمی‌زنند و دست به جیب می‌شوند. سر صحبت را باز کردم. همین که فهمیدند دردم را، دست به جیب شدند آنقدر پول در آن جلسه جمع شد که دیگر نیازی به رفتن سمت اهالی و جمع‌آوری کمک‌هایشان نبود! باورم نمی‌شد. شهادت حاج قاسم انگار دنیا و مافیها و چه می‌دانم پول و همه‌چیز را در چشم همه کوچک کرده بود؛ کوچک به به اندازه یک دانه‌ی شن! ✍️ حسن علی پور - معلم 📚 برگی از کتاب «» جان‌فدا 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی آمد پیشم و سلام کرد. خیلی تعجب کردم؛ حتی بیشتر از وقتی که بعد شهادت حاج قاسم، دیدم عکس سردار را به شیشه عقب ماشینش زده. در تمام عمر همسایگی‌مان سلامم نکرده بود؛ با اینکه بزرگتر از او بودم و به لحاظ سنی بچه‌ام به حساب می‌آمد. اهل دین و دیانت نبود و معلوم بود خیلی با تیپ امثال ما حال نمی‌کند و قیافه‌های مذهبی خوشایندش نیست. تا قبل از آن روز، هر وقت به هم می‌رسیدیم نگاهم می‌کرد و بی‌سلام از کنارم رد می‌شد! بالاخره تعجبم را پس زدم و گفتم: "در خدمتم." خیلی با حجب و حیا گفت: "ببخشید، این عکسی که از سردار توی ماشینم زده‌ام، زیر آفتاب رنگ و رویش رفته. گفتم شاید شما که توی این خط‌ها هستید، عکس از حاجی داشته باشید!" خوشحال پوستر نو را گرفت و رفت. دیگر رسماً از تعجب کف کرده بودم! ✍️ محمد شمس‌آبادی - کارمند علوم پزشکی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی در تاریخ بشر بی‌سابقه بود! سرباز باشی و شبش پست باشی و صبح وقت تحویل پست‌ها، نخواهی بروی و من من کنی و دست دست کنی و پا به پا کنی و بگویی نمی روم! می‌خواهم بمانم پادگان. می‌خواهم کار کنم؛ هر کاری که باشد؛ هر کاری که برای حاج قاسم باشد. نه اینکه فقط من این حس را داشته باشم؛ همه سربازها این طور شده بودند. می خواستند بمانند و کار کنند؛ بدون اینکه مثل همیشه، چشم طمع داشته باشند به تشویقی و مرخصی! در تاریخ بشر بی سابقه بود! سرباز باشی و شبش پست باشی و صبح با آن همه خستگی و کوفتگی، بعد خروجت از پادگان، به جای اینکه برج زهرمار باشی و یکراست بروی خانه و نشود با یک من عسل بخورندت، بروی و در شهر پوستر بچسبانی و بنر نصب کنی و پرچم بزنی. بر و بچه های سرباز خیلی فرق کرده بودند؛ خیلی. ✍️ امید توسلی‌پور - مربی فوتبال 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی نشریه زدیم برای حاج قاسم. از معدود دفعاتی بود که داشتیم با بر و بچه‌های اصلاح‌طلب کار مشترک می‌کردیم! اسم نشریه را انتخاب کردیم "تولدی دیگر". پربیراه نبود. شهادت حاج قاسم ملت را دوباره متولد کرد! ما را؛ همه را. دو شب اول بعد از شهادت سردار، نتوانستیم به هیچ مراسمی بروم. مشغول نوشتن بودم و جمع آوری مطلب و صفحه آرایی نشریه. همه کارها با خودم بود. نشریه به روز سوم شهادت رسید. ✍️ محمود شم‌آبادی - نویسنده 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی افسرجانشین بودم و شیفتم بود. تا نشستم روی صندلی، سرباز مخابرات زنگ زد و کلافه شده از بس مردم زنگ می‌زنند. گفتم: «عیب ندارد. تمام تماس‌ها را وصل کن به من و خودت استراحت کن.» سیل تماس‌ها من را برد! مرد و زن، جوان و پیر زنگ می‌زدند. می‌خواستند بدانند قضیه راست است یا نه؛ می‌خواستند بدانند سردار سلیمانی همان حاج قاسم است یا نه! گریه می‌کردند و می‌پرسیدند. گریه می‌کردند و نفرین می‌کردند. گریه می‌کردند و از انتقام می‌گفتند. جوان‌ها مدام تماس می‌گرفتند که اگر آماده‌باش است، ما بیاییم. اگر بحث درگیری است، ما آماده‌ایم، اگر اعزام است و نیروی داوطلب می‌خواهید، ما هستیم. مانده بودم. کم آورده بودم؛ کم آورده بودم در برابر مردم. پیرزنی زنگ زد با خودم گفتم بنده خدا چطور شماره مارو گیر آورده. گفت:« آقا، جنگ می‌شود؟ خبری است؟ ما می‌توانیم کمک کنیم؟ کاری از دست ما بر می‌آید؟» احساس کردم چقدر عقبم از مردم! ✍️ احسان یاوری – پاسدار 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani