eitaa logo
قرارگاه حاج قاسم سلیمانی
11.1هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
18.5هزار ویدیو
64 فایل
«بِسْمِ اللَّهِ القٰاصِمِ الجَبّٰاریٖنْ» خط خون نقطه‌ی پایان سلیمانـی نیست... بِھ‌َراسـ💪ـید که این اولِ بسم الله است...🌷 کانون تبلیغاتی پربازده قاصدک ❄️👇 https://eitaa.com/joinchat/3340238882Ca4b5329bfc
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی وقتی خبرم کردند مهدی در سوریه شهید شده، اصلا برایش گریه نکردم! شوهرم را خوب می‌شناختم و می‌دانستم به آرزویش رسیده. گفتم لیاقتش را داشت و خودش را سرافراز کرد و ما را. برای شوهرم گریه نکردم، ولی برای حاج قاسم چرا! نه یک بار؛ هربار که به یادش می‌افتم؛ هربار که از شهادتش می‌گویند؛ هربار که با خودم می‌گویم دیگر حاج قاسم نداریم! ✍ اعظم نیک‌بین - همسر شهید موحدنیا 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی گریه پدرم را کم دیده بودم. وقتی مادربزرگم به رحمت خدا رفت، پدرم خیلی اشک ریخت و ناله کرد. بار اولی بود که او را آن طور می‌دیدم. دیگر تکرار نشد آن صحنه تا وقت شهادت حاجی. پدرم حتی وقتی چند سال بعد مادرش، پدرش مرحوم شد، ندیدم آن طور از خود بیخود شود. خودش را کنترل می‌کرد و بیقرار نشد. بابا وقتی شنید خبر شهادت حاج قاسم را، دقیقاً عین مادرمُرده گریه می‌کرد؛ عین زمانی که مادربزرگم از دنیا رفته بود. ✍️ علی عباسی‌نسب - راننده 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی گریه پدرم را کم دیده بودم. وقتی مادربزرگم به رحمت خدا رفت، پدرم خیلی اشک ریخت و ناله کرد. بار اولی بود که او را آن طور می‌دیدم. دیگر تکرار نشد آن صحنه تا وقت شهادت حاجی. پدرم حتی وقتی چند سال بعد مادرش، پدرش مرحوم شد، ندیدم آن طور از خود بیخود شود. خودش را کنترل می‌کرد و بیقرار نشد. بابا وقتی شنید خبر شهادت حاج قاسم را، دقیقاً عین مادرمُرده گریه می‌کرد؛ عین زمانی که مادربزرگم از دنیا رفته بود. ✍️ علی عباسی‌نسب - راننده 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی سالگرد شهادت همسرم بود و داشتیم با بچه‌هایم می‌رفتیم سبزوار. وسط راه زنگ زدند به گوشی‌ام. از طرف حاج‌قاسم بود. گفتند: «تشریف دارید منزل؟ سردار می‌خواهند دیداری با شما داشته باشند.» گفتم: «تو راه سفر هستیم و سریع برمی‌گردیم.» مانع شدند و گفتند: «مسئله ای نیست. بعد سفرتان انشاءالله دوباره هماهنگ می‌کنیم.» سفرمان تمام شد و برگشتیم تهران. از طرف سردار هماهنگ کردند و آمدند خانه‌مان. سردار نیامدند. ایران نبودند.جانشین‌هایش را فرستاده بودند.گفتند: «عملیات مهمی در پیش است و سردار باید آنجا می‌بودند.» سلام مخصوص سردار را به من و فرزندانم رساندند و گفتند:«سـردار تأکید داشتند به بچه‌ها که راه پدر را ادامه دهند؛ پدری که در غربت شهید شد و در دفاع از حرم.» قسمت نبود آن روز سردار را ببینیم. دیگر هم نمی‌بینیم! مگر انشاءالله در قیامت. ✍️ منظر همت، همسر شهید مدافع حرم مهدی بیدی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی ✍سالگرد شهادت همسرم بود و داشتیم با بچه‌هایم می‌رفتیم سبزوار. وسط راه زنگ زدند به گوشی‌ام. از طرف حاج‌قاسم بود. گفتند: «تشریف دارید منزل؟ سردار می‌خواهند دیداری با شما داشته باشند.» گفتم: «تو راه سفر هستیم و سریع برمی‌گردیم.» مانع شدند و گفتند: «مسئله ای نیست. بعد سفرتان انشاءالله دوباره هماهنگ می‌کنیم.» سفرمان تمام شد و برگشتیم تهران. از طرف سردار هماهنگ کردند و آمدند خانه‌مان. سردار نیامدند. ایران نبودند.جانشین‌هایش را فرستاده بودند.گفتند: «عملیات مهمی در پیش است و سردار باید آنجا می‌بودند.» سلام مخصوص سردار را به من و فرزندانم رساندند و گفتند:«سـردار تأکید داشتند به بچه‌ها که راه پدر را ادامه دهند؛ پدری که در غربت شهید شد و در دفاع از حرم.» قسمت نبود آن روز سردار را ببینیم. دیگر هم نمی‌بینیم! مگر انشاءالله در قیامت. ✍️ منظر همت، همسر شهید مدافع حرم مهدی بیدی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی حاج ‌قاسم داشتند برای ما حرف می‌زدند؛ برای ما خانواده‌های شهدای مدافع حرم. یکباره همان پشت بلندگو گفتند: «بلندش نکنید آقا؛ بچۀ شهید را از صندلی‌اش بلند نکنید.» همۀ نگاه‌ها برگشت به سمتی که سردار اشاره می‌کردند. آن پسربچه در ردیف اول نشسته بود و طفلکی را می‌خواستند بلند کنند تا یکی از مسئولان را جایش بنشانند. پسرک روی همان صندلی‌اش ماند. معلوم بود خیلی کیف کرده بیشتر از او، ما کیف کردیم؛ ما خانواده‌های شهید! ✍️ اعظم نیک‌بین - همسر شهید موحدنیا 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی حاج ‌قاسم داشتند برای ما حرف می‌زدند؛ برای ما خانواده‌های شهدای مدافع حرم. یکباره همان پشت بلندگو گفتند: «بلندش نکنید آقا؛ بچۀ شهید را از صندلی‌اش بلند نکنید.» همۀ نگاه‌ها برگشت به سمتی که سردار اشاره می‌کردند. آن پسربچه در ردیف اول نشسته بود و طفلکی را می‌خواستند بلند کنند تا یکی از مسئولان را جایش بنشانند. پسرک روی همان صندلی‌اش ماند. معلوم بود خیلی کیف کرده بیشتر از او، ما کیف کردیم؛ ما خانواده‌های شهید! ✍️ اعظم نیک‌بین - همسر شهید موحدنیا 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم بود با سردار. من و چند تا از بچه‌های همسن ‌و سالم رفتیم جلو و منتظر شدیم تا هر وقت سردار آمدند، زودتر برویم و از ایشان انگشتر بگیریم. وقتی رسیدند، دویدیم سمتشان تا بغلشان کنیم. پاها و کمرشان را بغل کردیم! انگشتر خواستیم. ندادند! گفتند: «من انگشتر زیاد ندارم و الان بچه‌های دیگر دارند از آن دور نگاه می‌کنند. اگر به شما انگشتر بدهم، آنها هم می‌خواهند و من ندارم و دلشان می‌سوزد. بگذارید آخر برنامه. اگر تنها شدیم چشم.» ما هم گفتیم چشم. عکس پدر شهیدم را روی پایم گذاشتم و به سینه‌ام چسباندم. خیلی نزدیک بودم به سردار. ردیف اول نشسته بودم. آقایی آمد و گفت بلند شوم. بلند نشدم. دوباره گفت: «بلند شو.» اعتنا نکردم. صدای سردار آمد که به آن آقا گفت به من کار نداشته باشد. نشِنید و متوجه نشد و می‌خواست از روی صندلی بلندم کند. دوباره سردار گفت: «آقا، فرزند شهید را بلند نکن از صندلی‌اش.» سر جایم نشستم. یک حس عالی داشتم. انگار کسی را دارم که پشتم است. جلسه تمام شد و با هر بدبختی بود، سردار توانست از میان جمعیت برود به‌سمت ماشینش و در آن بنشیند. گفتم حیف شد، حاج قاسم پرید! ناگهان دیدم یک خانوادۀ شهید هم سوار ماشینش شدند. امیدم برگشت. با خودم گفتم حتماً ماشین سردار جلوتر می‌ایستد تا آنها پیاده شوند. با دوستم چند دقیقه دویدیم تا بالاخره ایستاد و آن خانواده پیاده شدند. خودمان را سریع رساندیم به سردار و گفتیم: «الان کسی نیست و خلوت است. ما انگشتر می‌خواهیم.» حاج‌قاسم انگشتر دستش را به من داد. بعد دستش را در جیبش کرد و انگشتری درآورد و داد بـــه دوسـتم. عکسی از پدرم داشتم. نشان حاج‌قاسم دادم و گفتم: «می‌شود امضا کنید؟» عکس را گرفت و بوسید و امضا کرد. باز دوباره گفتم: «سردار، می‌شود با هم عکس بگیریم؟» عکس گرفتیم و رفتند. ✍️ ایلیا بیدی فرزند شهید مدافع حرم مهدی بیدی 📚 برگی از کتاب «» جان‌فدا 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم بود با سردار. من و چند تا از بچه‌های همسن ‌و سالم رفتیم جلو و منتظر شدیم تا هر وقت سردار آمدند، زودتر برویم و از ایشان انگشتر بگیریم. وقتی رسیدند، دویدیم سمتشان تا بغلشان کنیم. پاها و کمرشان را بغل کردیم! انگشتر خواستیم. ندادند! گفتند: «من انگشتر زیاد ندارم و الان بچه‌های دیگر دارند از آن دور نگاه می‌کنند. اگر به شما انگشتر بدهم، آنها هم می‌خواهند و من ندارم و دلشان می‌سوزد. بگذارید آخر برنامه. اگر تنها شدیم چشم.» ما هم گفتیم چشم. عکس پدر شهیدم را روی پایم گذاشتم و به سینه‌ام چسباندم. خیلی نزدیک بودم به سردار. ردیف اول نشسته بودم. آقایی آمد و گفت بلند شوم. بلند نشدم. دوباره گفت: «بلند شو.» اعتنا نکردم. صدای سردار آمد که به آن آقا گفت به من کار نداشته باشد. نشِنید و متوجه نشد و می‌خواست از روی صندلی بلندم کند. دوباره سردار گفت: «آقا، فرزند شهید را بلند نکن از صندلی‌اش.» سر جایم نشستم. یک حس عالی داشتم. انگار کسی را دارم که پشتم است. جلسه تمام شد و با هر بدبختی بود، سردار توانست از میان جمعیت برود به‌سمت ماشینش و در آن بنشیند. گفتم حیف شد، حاج قاسم پرید! ناگهان دیدم یک خانوادۀ شهید هم سوار ماشینش شدند. امیدم برگشت. با خودم گفتم حتماً ماشین سردار جلوتر می‌ایستد تا آنها پیاده شوند. با دوستم چند دقیقه دویدیم تا بالاخره ایستاد و آن خانواده پیاده شدند. خودمان را سریع رساندیم به سردار و گفتیم: «الان کسی نیست و خلوت است. ما انگشتر می‌خواهیم.» حاج‌قاسم انگشتر دستش را به من داد. بعد دستش را در جیبش کرد و انگشتری درآورد و داد بـــه دوسـتم. عکسی از پدرم داشتم. نشان حاج‌قاسم دادم و گفتم: «می‌شود امضا کنید؟» عکس را گرفت و بوسید و امضا کرد. باز دوباره گفتم: «سردار، می‌شود با هم عکس بگیریم؟» عکس گرفتیم و رفتند. ✍️ ایلیا بیدی فرزند شهید مدافع حرم مهدی بیدی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم بود با سردار. کوتاه حرف زدند. اولش فقط از شهدا گفتند و رشادتهاشان و اینکه چطور پس زدند داعش را که تا صد متری حرم حضرت زینب(س) آمده بودند. بعدش هم فقط از ما گفتند؛ از ما که یا شوهرمان را از دست داده بودیم یا برادرمان را یا فرزندمان را. حرفهایشان تمام شد. از خودشان هیچ نگفتند؛ حتی یک کلمه! ✍️ اعظم نیک‌بین - همسر شهید موحدنیا 📚 برگی از کتاب «» جان‌فدا 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دوران دانشجویی‌ام در کرمان، مدام از رفقای کرمانی‌ام دربارۀ حاج‌قاسم می‌پرسیدم. می‌گفتند خیلی زحمت کشید برای امنیت شرق کشور. می‌گفتند خیلی آرام و مرحله به مرحله پیش میرفت. تعریف می‌کردند اول رفت سراغ آنها که قاچاق می‌کردند و ناامنی به بار می‌آوردند. نشست پای درد دلهاشان. هرچه کم داشتند و می‌خواستند می‌گفتند و سردار برایشان فراهم می‌کرد. مثلا یکبار می‌گفتند آب نداریم برای کشاورزی، حاج‌ قاسم برایشان موتور آب جور می‌کرد؛ یک بار می‌گفتند خانه و سرپناه درست و حسابی نداریم، حاجی برایشان خانه می‌ساخت؛ می‌گفتند راه نداریم، کود نداریم، تراکتور نداریم. حاجی تا جایی که جا داشت خواسته‌هایشان را برآورده کرد. الحق‌والانصاف تعدادی از همین اشرار، بعد از امکاناتی که سردار به آنها داد، تفنگشان را گذاشتند زمین و بیل برداشتند؛ اما برخی‌شان هم نه. خر خودشان را سوار بودند و آدم نشدند و حتی کارشان را توسعهٔ کیفی دادند و رفتند سمت گروگانگیری! وقتی هم که به امنیت مردم حمله کردند، آن روی دیگر سکهٔ سردار را دیدند. به هرجا که پناه می‌بردند در امان نبودند و حاجی شده بود عزرائیلشان! ✍️ احمد خدایی 📚 برگی از کتاب «» جان‌فدا 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی از بیت رهبر انقلاب زنگ زدند که فلان روز، آقا دیدار دارند با خانواده‌های شهدای مدافع حرم و شما هم دعوتید. گوشی را که گذاشتم، ذوق داشتم و غم. خوشحال بودم و گریه می‌کردم. حالم عجیب بود و غریب. بعد دیدار با آقا، هنوز خوش بودیم و در حال‌ و هوای آن جلسه که گفتند فردا مراسم دیگری برایتان برنامه‌ریزی شده و حتماً حضور داشته باشید. نگفتند جلسه با حاج ‌قاسم است ... حاج‌ قاسم که وارد سالن شدند، هیچکس تعجب نکرد! از همان صبح زود، زمزمه‌هایی می‌شنیدیم که دیدار امروز با سردار است. ایشان دوست داشتند جلسه ضبط نشود. می‌خواستند دوربین‌های تلویزیونی خاموش شوند. احساس کردم می‌خواهند خاطرجمع باشیم و دوربین و فیلمبرداری، حتی اندکی از راحتیمان را نگیرد. فضا را سنگین نکند. دوست داشتند مراسم بی‌تکلف باشد؛ ثقیل و سنگین نباشد؛ سبک باشد و خودمانی؛ بی هیچ حجابی؛ بی هیچ تعارفی. همان هم شد. ✍️ فرزانه ابویسانی - همسر شهید رضا دامرودی 📚 برگی از کتاب «» 📍قرارگاه سلیمانی👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @ghasem_solaymani