#خاطرات_شهدا
سفره وسط سنگر پهن بود ، با قابلمه و بشقابها پر از غذا .
با چشمهای براق و لبان خندان گفت ،
مهمان نمی خواهید ، این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
نه حاجی ، تعدادمان را به جای 12 نفر ، گفتیم 21 نفر !!!
پیشانیش پر از خط ، صورتش برافروخته ، فریاد زد ،
بر پا همه بیرون !!
زمین پر از سنگریزه ، آفتاب داغ ، 12 نفر سینه خیز ، بعد هم کلاغ پر !!
از پا که افتادند گفت ،
آزاد ، خیلی سبک شدید ها !
آن همه گوشت و دنبه ی حرام عرق شد و ریخت پائین !!
با لقمهی حرام که نمیشود برای خدا جنگید...
#سردارشهیدحسین_خرازی
📕 یادگاران
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »