#خاطرات_شهدا
🔰يك جوان مومن امروزي و با ولايتي بود. از نوجواني دغدغه اش حضور در حزب الله بود و بخاطر شرايط زندگي وموقعيت پدرش اين موضوع را به خوبي و راه مقاومت اسلامي رو با جون ودل درك كرده بود.
🔰بعد از شهادت پدرش حضورش در حزب الله وفعاليت هاي مقاومتي به شكل جدي ورسمي اغاز شد. جهاد چهره بسيار گرمي داشتوهركس چه اورا ميشناخت و چه نميشناخت به دليل محبت و گرمايي كه در چهره اش داشت به او علاقه شديدي پيدا ميكرد.
🔰جهاد دوستان زيادي داشت وحتي دوستان صميمي پدرش هم مدوستان او به حساب مي امدند و در بسياري از كارها از اون مشوت و كمك ميگرفتند او حتي فعاليت هاي مقاومتي اش را به جبهه و نبرد مختص نكرده بودو در دانشگاه هم سعي ميكرد از راه ديگه اي شيوه زندگي اسلامي و فرهنگ مقاومت را به جوانان نشان دهد.
🔰او گروهي در دانشگاه تشكيل داد كه در ان از همه نوع قشر و مذهبي حضور داشتند و فعاليت ميكردن به امام حسين علاقه خاصي داشت و هميشه در محرم ها در حسينيه ها و مساجد حضور داشت و خالصانه عزاداري و گريه ميكرد.
🔰به نمازش اهميت زيادي ميداد و تمام تلاش خود را ميكرد كه نمازش را اول وقت بخواند. نماز شبش ترك نميشد و هرگاه ميخواست نمازشب بخواند نميزاشت كسي متوجه بشود و در اتاقش را ميبست و انگار همه ميدانستن الان كسي اجازه ورود به اتاقش راندارد.
🔰براي خانواده شهدا احترام خاصي قائل بود و هميشه پيگير وجوياي احوالات ان ها بود و تمام تلاش خود راداشت كه اگر به چيزي احتياج داشتن و يا كاري بود در حد توانش برايشان انجام دهد و با فرزندان شهدا ارتباط صميمي داشت و سعي ميكرد اگرميخواست به سفر برود به تنهايي ان هارا هم همسفر خود ميكرد.
🔰جهاد با اينكه يك جوان امروزي بود اما فوق العاده مومن و نجيب بود و حدو حريم خود را با هركس بخصوص نامحرم حفظ ميكرد به طوري كه در هر فضايي حضور پيدا نميكرد يا اگر مسائلي در اينباره اتفاق ميفتاد حتما متذكر ميشد.
🔰با اينكه فرزند يكي از بزرگترين اسطوره هاي مقاومت اسلامي بود اما از پدرش فقط راه ورسم و مسلمان حقيقي بودن را به ارث برده بود نه شهره و آوازه و مقام پدرش را!!!...
✍به روایت یکی از رزمندگان حزب الله لبنان…
#شهید_جهاد_مغنیه🌷
#سالروز_شهادت
#خاطرات_شهدا
💠 دعوت شده
🌷فردی که انگار اهل آبادان بود. سوار تاکسیم شد. گفت میرم آرامگاه. تا نشست داخل ماشین عکس سید را که چسبانده بودم روی شیشه را دید دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن.
🌷با تعجب پرسیدم: «آقا، قضیه چیه؟!» گفت: «من این سید را نمی شناختم. رفته بودم قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس سید، ناخودآگاه به سمت چهره معصومانه عکس کشیده شدم. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید.»
🌷او ادامه داد: «شبی در خواب سید را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا را بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بیام و پیدایت کنم. گم می شوم. نرفتم و فراموش کردم.
🌷چند وقت بعد دوباره آمد به خوابم و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب که بلند شدم وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد.
🌷 سید آمد و تکانم داد و گفت: پاشو رسیدی. ناگهان چشم هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونید.» وقتی فهمید پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد.
🌷رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم: «شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید.» گفت: «اصلا غیر ممکنه.» گفتم: «در خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد.
📚کتاب علمدار
#شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌷
#ذاکر_اهل_بیت
#جانباز_شهید
#خاطرات_شهدا 💌
هم رزم شهید علی موسوی می گوید:
«تنها جایی که می شد سراغش را گرفت، نمازخانه بود.😊
آن قدر مقید بود که نیم ساعت قبل از نماز، به طرف نمازخانه می رفت.
هم خودش مقید به نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصی، بقیه را به نماز اول وقت دعوت می کرد.✨
یک بار که من در جلسه ای حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر☀️ طول کشید، ناگهان در 🚪باز شد و موسوی با چهره نورانی اش وارد شد و بعد از سلام، از ما پرسید:
برادرا! می بخشید، خواستم بپرسم ظهر شده؟!
بعد ما متوجه وقت نماز شدیم و چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد.
نحوه تذکر دادن او در آن لحظه خیلی برایم جالب بود». ☺️
پیام رفتاری شهید💌 : الف) توجه به وقت نماز و انتظار بر طاعت خداوند؛
(حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطی وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتینَ).
(بقره: ۲۳۸)
ب) توجه دادن دیگران به اوقات نماز و تشویق به ادای آن در اول وقت. 🍃
#خاطرات_شهدا 💌
هم رزم شهید علی موسوی می گوید:
«تنها جایی که می شد سراغش را گرفت، نمازخانه بود.😊
آن قدر مقید بود که نیم ساعت قبل از نماز، به طرف نمازخانه می رفت.
هم خودش مقید به نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصی، بقیه را به نماز اول وقت دعوت می کرد.✨
یک بار که من در جلسه ای حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر☀️ طول کشید، ناگهان در 🚪باز شد و موسوی با چهره نورانی اش وارد شد و بعد از سلام، از ما پرسید:
برادرا! می بخشید، خواستم بپرسم ظهر شده؟!
بعد ما متوجه وقت نماز شدیم و چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد.
نحوه تذکر دادن او در آن لحظه خیلی برایم جالب بود». ☺️
پیام رفتاری شهید💌 : الف) توجه به وقت نماز و انتظار بر طاعت خداوند؛
(حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطی وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتینَ).
(بقره: ۲۳۸)
ب) توجه دادن دیگران به اوقات نماز و تشویق به ادای آن در اول وقت. 🍃
#خاطرات_شهدا 🌷
شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم
و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل 🏡ما میشد ایشون تاکید داشتند که همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد.
تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم
صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم میآید در ماه مبارک رمضان🌙 یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد .😊
دوستان شهید مرتضی خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ.
و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغییر نشد💔
مدافع حرم
#شهید_مرتضی_مسیبزاده 🌷
#خاطرات_شهدا 💌
مهدی از من کوچکتر بود.
عاشق شهادت بود. 💌
هر وقت به سوریه میرفت، میگفت که «دعا کنید شهید شوم» .📿
به او میگفتم مهدی اینقدر دعا نکن زود شهید شوی، بگذار کمی سنت بالاتر برود تا ما اعضای خانواده تو را خوب دیده باشیم و بعد شهید شوی🙂
آخر سر هم براتش را از امام رضا (ع) گرفت.
مشهد به زیارت امام رضا (ع) رفت و دیگر نیامد تا ما ببینیمش.
رفت به سوریه و خبر شهادتش آمد🕊.
.
شهید راه نابودی اسرائیل
.
ولادت :۱۳۶۱/۱۰/۰۸
شهادت : ۱۳۹۷/۰۱/۲۰
پایگاه هوایی T4، سوریه
حمله موشکی اسرائیل
.
.
.#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مهدی_لطفی_نیاسر🌷
#شهدا_رو_یادکنیم_باذکر_صلوات 🕊
قرارگاه حاج قاسم سلیمانی
6⃣3⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠به روایت مادرشهید:
🔹يك هفته قبل از شهادتش🕊 از #سوريه به خانه آمد، پنجشنبه شب بود #نصف_شب ديدم صدای ناله و گريه😭 جهاد می آيد؛ رفتم در اتاقش از همان لای در🚪 نگاه كردم.
🔸ديدم جهاد، سر سجاده📿 مشغول دعا و گريه است و دارد با #امام_زمان صحبت می كند. دلم لرزيد💗 ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود كردم كه چيزی نديدم🚫 .
🔹صبح موقعی كه #جهاد می خواست برود، موقع خداحافظی👋 نتوانستم طاقت بيارم؛ از او پرسيدم #پسرم ديشب چی می گفتی⁉️چرا اين قدر بی قراری مي كردی؟ چي شده⁉️
🔸جهاد خواست طفره برود برای همين به روی خودش نياورد و #بحث را عوض كرد، من به خاطر دلهره ای😥 كه داشتم اين بار با جديت بيشتر پرسيدم و سؤالاتمو با #جديت تكرار كردم
🔹گفت چيزی نيست #مادر، من نماز می خواندم ديگر!ديدم اين طوری پاسخ داد نخواستم⭕️ بيشتر از اين# پافشاری كنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم!مرا #بوسيد و بغل كرد و رفت…
😢يكشنبه ظهر فهميدم آن #شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بينشان چه گذشته😔 و آن لحن #پر_التماس برای چه بوده است!
#شهید_جهاد_مغنیه
#خاطرات_شهدا
🔹علی در سالهای آخر سردردهای شدید داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار میداد، به گونهای که احساس میکردی سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش میکردم، میگفت:«تو نمیدانی چطور درد میکند، حالم به هم میخورد» .
🔸وقتی علت سردردش را میپرسیدم،پاسخ میداد :«اعصابم ناراحته،شاید فشارم رفته بالا و شاید هم چربیم» اما من میدانستم، او شیمیایی شده کلیههایش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت، عارضه موجی بودن نیز بعضی اوقات زندگیش را مختل میکرد.
🔹یادم هست در این گونه مواقع میگفت:«فقط بروید بیرون، سپس سرش را آنقدر به دیوار میکوبید و فشار میداد تا زمانیکه بدنش خشک میشد. حتی یکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شیشهها را شکست.
🔸هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ایران دیگر رمقی برای علی نگذاشته بود، در جایجای پیکرش ردپای جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.
📎جانبازشیمیایی ، موجی ، قطع پا و با ۲۵ ساچمه ترکشی در بدن
#سردارتفحص_شهید_علی_محمودوند🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۳/۴/۶ تهران
شهادت : ۱۳۷۹/۱۱/۲۲ فکه
#خاطرات_شهدا
سفره وسط سنگر پهن بود ، با قابلمه و بشقابها پر از غذا .
با چشمهای براق و لبان خندان گفت ،
مهمان نمی خواهید ، این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
نه حاجی ، تعدادمان را به جای 12 نفر ، گفتیم 21 نفر !!!
پیشانیش پر از خط ، صورتش برافروخته ، فریاد زد ،
بر پا همه بیرون !!
زمین پر از سنگریزه ، آفتاب داغ ، 12 نفر سینه خیز ، بعد هم کلاغ پر !!
از پا که افتادند گفت ،
آزاد ، خیلی سبک شدید ها !
آن همه گوشت و دنبه ی حرام عرق شد و ریخت پائین !!
با لقمهی حرام که نمیشود برای خدا جنگید...
#سردارشهیدحسین_خرازی
📕 یادگاران
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خاطرات_شهدا 🇮🇷
یڪی از اخلاق حسنه ڪه در اقا جواد دیده می شد زبان نرم و لین بود ڪه باعث ایجاد جاذبہ بیشتر ایشون می شد .🙃
مثلا وقتی می خواست انسان را تشویق به ڪار خیر و معروف ڪند ، و از منکر دور ڪند ؛ گاهی با پرسش ڪردن و ایجاد سؤال ڪردن ، انگیزش و ترغیب ایجاد می ڪرد آقا جواد به اسراف نڪردن توجه میڪردند ؛✅
و غیر مستقیم بهم تذڪر میداد ... روزی چند تا ظرف خریدم و رفتم خونه🏡به آقا جواد نشون دادم ،
گفتند : ظرف های قبلی قابل استفاده نبود ؟🤔
گفتم : چرا ولی به خاطر جدید بودنش خریدم ...😄
آقا جواد گفتند : به نظرت اسراف نڪردی؟⁉️
حرفشون تلنگری شد برای من
از اون به بعد در مورد خریدم بیشتر دقت میڪردم ڪه اونچه واقعا نیاز هست را بخرم ... ...
إِنَّهُ لا یُحِبُّ المُسْرِفین ...(اعراف/۳۱) .
.
.
#به_نقل_از_همسر_شهید🇮🇷
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر🍃
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی🌷
#خاطرات_شهدا
شب وفات حضرت زینب(س) بود، ساعت دوازده شب بلند شد روی یک پارچه نوشت "یا زینب کبری" و بعد زد سر در مقر تفحص...
صبح که همه بیدار شدند گفت: امروز را با نیت حضرت زینب(س) کار می کنیم...
همان روز شهید پیدا کردیم بعد از سه ماه…
جستجوگر نور
🌹 #شهید_مجید_پازوکی🌹
ـــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
#خاطرات_شهدا 🇮🇷
یه شب🌙 حسین به خوابم اومد.
مُهری جهت مَمهور کردن نامه های 💌مردم دستش بود.
مهر دقیقا شبیه سنگ مزارش بود.
فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود .
حتی رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متن پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز بود.
دیدم بعضی ها نامه 💌میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه.
حسین گفت من پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم محجبه نبود داشت گریه می کرد.
از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟
گفتم من خواهرش هستم.
من رو در آغوش گرفت
و گفت،راستش من خیلی بد حجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم،تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.خیلی منقلب شدم.در مورد شهید تحقیق کردم. بعدها شهید رو در خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالهابود که اصلا نماز نمی خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم.نماز خوون شدم.
من هم خوابی رو که دیده بودم برای خانم تعریف کردم....
کتاب سرو قمحانه ، ص 132
#نقل_از_خواهر_شهید ✨
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدحسینمعزغلامی 🌷
#خاطرات_شهدا 🇮🇷
یه شب🌙 حسین به خوابم اومد.
مُهری جهت مَمهور کردن نامه های 💌مردم دستش بود.
مهر دقیقا شبیه سنگ مزارش بود.
فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود .
حتی رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متن پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز بود.
دیدم بعضی ها نامه 💌میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه.
حسین گفت من پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم محجبه نبود داشت گریه می کرد.
از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟
گفتم من خواهرش هستم.
من رو در آغوش گرفت
و گفت،راستش من خیلی بد حجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم،تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.خیلی منقلب شدم.در مورد شهید تحقیق کردم. بعدها شهید رو در خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالهابود که اصلا نماز نمی خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم.نماز خوون شدم.
من هم خوابی رو که دیده بودم برای خانم تعریف کردم....
کتاب سرو قمحانه ، ص 132
#نقل_از_خواهر_شهید ✨
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدحسینمعزغلامی 🌷
#خاطرات_شهدا
#بهروایتهمرزمان
ظرف غذایش که دستنخورده میماند، وحشت میکردیم. مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یک گوشهی خطِ لشکر غذا نخورده.
اینطوری اعتراض میکرد به کارمان. تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمیزد. گاهی چهلوهشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند.
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی
#سردارجان
🔻 #خاطرات_شهدا
🔅بچه ها میگفتند :
ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده میدیدیم و نمیدانستیم چه کسی واکس میزند .. ؟
🔅 بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد ، را واکس میزند .
مشخص شد این فرد همان فرمانده ما شهید عبد الحسین برونسی بوده است .
🌷شهيد سردار عبدالحسين برونسی
اخلاص را از شهدا بیاموزیم
یاد شهدا با صلوات🌹
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️
نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
شهید مدافع حرم
محمودرضا بیضایی🌹
قرارگاه حاج قاسم سلیمانی
🔹آهسته پشت دیوار موضع گرفتیم و از صدای پا احساس کردیم دشمن پشت دیوار اتاق است. 🔹فاصله ما تنها یک د
#خاطرات_شهدا
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد
شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه
🔻 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔅روضه های الشام داغی بر دلش گذاشته بود که تا ابد، به بازار شام حتی نگاهی هم نکرد!
📍روحالله هر بار که به سوریه میرفت سوغاتی نمیآورد. میگفت: من از بازار شام خرید نمیکنم. بازاری که حضرت زینب(س) رو به اسیری بردند، خرید کردن نداره!!!
💬 به نقل از همسر شهید
#شهید_روحالله_قربانی ❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹کانال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
#خاطرات_شهدا 🌷
چرا ناراحتی؟
خیلی جامعه خراب شده، آدم به گناه می افته!! 💔
خب توبه رو گذاشتن واسه اینجور موقع ها...
وقتی یه قطره جوهر می افته روی آینه، شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی ولی آینه کدر میشه! 🍃
اینجا بود که فهمیدم این بشر چقدر جلوتر از ما پی می برد....!!
#شهیدمحمدحسین_خانی 🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹کانال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
#خاطرات_شهدا
🔻 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول
🔅بخوانید:
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟!
🔅همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت.
🔅ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه⁉️
🔅بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹کانال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
#خاطرات_شهدا 📖 (نماز شب)
اومد بهم گفت : " میشہ ساعت 4 صبح بیدارم ڪنی تا داروهام رو بخورم ؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش ڪردم ،
تشڪر ڪرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقہ گذشت ، اما نیومد ...
نگرانش شدم ؛
رفتم دنبالش و دیدم یہ قبر ڪنده و توش نماز شب می خونہ و زار زار گریہ می ڪنہ !
بهش گفتم :
" مرد حسابی تو ڪه منو نصف جون ڪردی !
می خواستی نماز شب بخونی چرا بہ دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم ؟! "
برگشت و گفت :
" خدا شاهده من مریضم ،
چشمای من مریضہ ، دلم مریضہ ،
من 16 سالمہ !
چشام مریضہ ! چون توی این 16 سال امام زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضہ ! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار ڪنم ...
گوشام مریضہ ! هنوز نتونستم یہ صدای الهی بشنوم ... "
✍ « ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹کانال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
#خاطرات_شهدا 📖
هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیڪرد.
همیشه میگفت : اگر قرار است چشمی به آقا امامزمان (ارواحنافداه) بیفتد ؛ نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود .
در خیابان هم ڪه بودیم همیشه ملاحظه میڪرد ڪه نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات میڪرد .
شهید مدافع حرم آلالله...
#شهید_مسلم_خیزاب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
#خاطرات_شهدا
✍یک سینی گذاشته بودیم وسط ، حلقه زده بودیم دورش داشتیم جمعیتی غذا می خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد.
جا باز کردیم نشست لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود.
تا نیمه آب داشت بطری را برداشت درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده.
ما رزمنده عراقی بودیم ، حاجی هم فرمانده ایرانی مان ، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
#خاطرات_شهدا
میگفت :
نه ، بیکار نباش ، پسر !!
زبونت به ذکر خدا بچرخه ، همینطور که نشستی هرکاری که میکنی ،
ذکر هم بگو.....
« وقتی کنار فرودگاه بغداد زدنش
تۅی ماشین کتاب دعا ۅ قرآنش بود....»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّٖکَ الْفَرَج »
@ghasem_solaymani
#خاطرات_شهدا
مهربانی شهید مجید قربانخانی
مادر شهید میگوید: «مجید خیلی شوخ طبع بود و شیطنت داشت، از بیرون نگاه می کردی به نظرت میرسید این جوان جز خودش و جمع دوستانهای که با بچه محلها دارد به چیز دیگری فکر نمیکند اما من که مادرش هستم می دانم چه ذات خوبی داشت و چه قلب مهربانی در سینهاش میتپید. می دیدی کله سحر زنگ می زد و می گفت مریم خانم سفره را بینداز که کلهپاچه را بیاورم. گیج خواب میگفتم یعنی چه کلهپاچه بیاورم؟ میگفت با بچهها رفتیم طباخی دلم نیامد تنهایی بخورم. یا یک بار سه روز با ما قهر کرده بود، زنگ میزد برایتان غذا فرستادهام. میگفتم آقا مجید شما با در و دیوار خانه قهر کردهاید یا با ما؟ میگفت با این چیزها کاری نداشته باشید، بیرون غذا خوردم دلم نمیآید شما از این غذا نخورید. آن قدر دل مهربانییداشت که نظیرش را ندیده بودم.»
#شهید_مجید_قربانخان
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani