اگــهشُمابـاآهنگایفلانخوانندهمیریدتوفـٰآز،
مابامداحیهــایایشونمیریمتوکـــمـٰا'🖤!
#دلے_طور🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت6> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• پدر با عصبانيت گفت: +ما هنوز توی خونه هم نرفتيم!
#رمان <پارت7> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹
مادر سری وسط حرف پريد و گفت:
+ميبينی تا مدرسه راهی نيست؛ ديگه مجبور نيستی هر روز صبح کلی اتوبوس سواری کنی!
لئو با لجبازي گفت:
-من از اتوبوس سواری خوشم مياد!
تصميمش را گرفته بود، با اينکه هر دو قول داده بوديم در مورد اين تغيير خانه سخت گيری نکنيم، خيال نداشت دست از سر پدر و مادر بردارد؛ نميدانم لئو فکر ميکرد با اين لجبازی هايش به کجا ميرسد؛ پدر همين طوری هم کلی گرفتاری داشت!
یک نمونه اش اینکه هنوز نتوانسته بود خانهی قبلی مان را بفروشد؛ من دوست نداشتم خانه مان را عوض کنیم، ولی می دانستم ارث بردن این خانه برای خانواده ی ما فرصت معرکه ای است؛ از چپیدن توی خانه فسقلی فعلی مان خلاص می شویم و وقتی پدر آن خانه را بفروشد، دیگر غصه ی کم پولی هم نداریم!
با خودم گفتم:
+لئو حداقل باید فرصت بدهد که خوبی و بدی این خانه معلوم شود!
یک مرتبه صدای پارس پتی از ماشین بلند شد؛ پتی سگ ماست؛ یک سگ سفید پشمالو از نژائ تریر که همیشه هم با ادب و سر به زیر است؛ پتی هیچ وقت از تنها ماندن در ماشین ناراحت نمیشد و اعتراضی نمیکرد؛ اما حالا با صدای بلند واق واق میکرد، زوزه می کشید؛ پنجه هایش را به شیشه میکشید و میخواست هرطور شده بیاید بیرون، پتی معمولا همیشه به حرف من گوش می دهد؛ برای همین داد زدم:
+ساکت باش پتی! ساکت!
ولی این دفعه گوش نداد؛ لئو گفت:
+الان میارمش بیرون!
و بی کله به طرف ماشین دوید:
پدر صدا زد: نه صبر کن!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہنآماللھ...🫀!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسن:)