بقیّۀ داستان:
من سریع به کَنار حوض مدرسه آمدم و شروع به فریادزدن کردم. طلّاب با تعجّب به طرفم روان شدند و از علّت آن، سؤال میکردند که آیا دیوانه شدهای؟! گفتم: از دیوانه، بدتر شدهام. دوباره سؤال کردند: «چه میگویی؟!» گفتم: خادم کجا رفت؟ گفتند: «کدام خادم؟» گفتم: خادم مدرسۀ ما؛ آن کسی که خود را وقف خدمت ما کرده بود. آنها نگاهی به اطراف کردند و گفتند: «اینجا نیست. شاید به مسجد یا بازار رفته باشد.» گفتم: نه؛ او الان به امام زمان ـ علیه السّلام. ـ ملحق شد و از این ساعت، جزو اصحاب مقرّب حضرت شد. طلّاب پرسیدند: «قصّه چیست؟!» من تمام ماجَرا را برای آنها نقل کردم و همه، مبهوت شدند و دیگر بعد از آن روز، کسی آن خادم را ندید.
مرحوم سیّد کسائی بعد از نقل قصّه، اضافه کرد که از این واقعه، ۴۰ سال میگذرد و من هیچ اثری از او ندیدهام.
📖 العین الحلوة، ص ۱۰۴ ـ ۱۰۷.
#امام_زمان (علیه السّلام): یاران آن حضرت، #طلبگی: #خدمت_به_روحانیت
@ghatreghatre
🌷