eitaa logo
قصه ها و سرگرمیهای کودکان
43.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧩چند اختلاف در دو تصویر وجود دارد؟ 🧸@gheseh_gheseh
📚 📚 🌟عنوان:فندقی_و_کار_بزر🌟 ✍به قلم:محمدرضا_یوسفی 🖨ناشر:کانون پرورش فکری 👨‍👩‍👧‍👦رده سنی:کودک،خردسال 🔰📔📔🔰📔📔🔰📔📔🔰 🔰داستانی لطیف و کودکانه، آموزنده👌😊با تصاویر زیبا🔰 فندقی دوست داره کار موثر و بزرگی بکنه، برای همین سفری را آغاز می کند. در بین مسیر با ماجراها و حوادث مختلفی روبرو می شود و در هر مورد او بهترین کار ممکن را انجام می دهد ولی از نظر او تمام این ها کوچک و بی ارزش است. و نهایتا ناراحت و ناامید به خانه باز می گردد. تا اینکه او متوجه می شود..... ✨این کتاب نگاه کودک را به ارزشهای انسانی✨ ✨و اهمیت نیکی ها تغییر می دهد.✨ 🧸@gheseh_gheseh
🧑‍🎄کاربرگ های آموزش مهارت کار با قیچی 🧸@gheseh_gheseh
وقتی از حرف میزنیم یعنی هرفعالیتی که به تحریک و تقویت عضلات و ماهیچه ها و اعصاب مچ و دست کمک کنه 🧸@gheseh_gheseh
با کاغذ رنگی این خوشگلارو بساز😍 🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌟🌟 آی_قصه_قصه_قصه «صیادوآهو» امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان می‌رفتند. دیگر به نزدیکی‌های سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. 🌞امام و همراهانش از اسب‌ها و شترهایشان🐫 پیاده شدند، نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همانجا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هر کس به دنبال سایه درختی 🌳رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درخت‌ها 🌳🌳🌳می‌گذشت. کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می‌خورد. امام مثل بقیه زیر سایه درختی نشست و به صحرا چشم دوخت. گاهی صدای پرنده‌ای🕊 از دور به گوش می‌رسید. امام که به آن دورها چشم دوخته بود، ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می‌دوید و به طرف آنها می‌آمد. وقتی خوب دقت کرد، دید که آهوست. آهو🦌 با تمام قدرتش می‌دوید و به طرف امام می‌آمد. سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید. همه یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند و به این منظره چشم دوخته بودند. آهو🦌 خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی‌خورد. به سختی نفس نفس می‌زد. معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است. در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می‌دوید و به آن طرف می‌آمد. صیاد🧔‍♂ که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت و گفت: «بالاخره گیرش انداختم.» و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد تا دست و پای آهو را ببندد. ولی امام جلویش را گرفت. آهو🦌 را پیش خود نگه داشت و گفت: «صبر کن صیاد...» صیاد 🧔‍♂که مرد جوانی بود، با تندی گفت: «برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است. اول من او را دیدم و مدت‌هاست که در این گرما به دنبالش دویده‌ام.» امام به آرامی گفت: «بسیار خوب، ولی من این آهو 🦌را از تو می‌خرم.» صیاد 🧔‍♂گفت: «نمی‌فروشم!» امام گفت: «هر چقدر قیمت‌اش باشد، من بیشتر می‌دهم.» مرد باز هم قبول نکرد. هر چه امام اصرار کرد و هر قیمتی گفت، مرد صیاد نپذیرفت. او می‌گفت: «این آهوی 🦌من است و به هیچ قیمتی هم آن را نمی‌فروشم.» آهو 🦌به چشمان امام خیره شده بود. انگار امام چیزهایی در چشم آن آهو می‌خواند. امام گفت: «پس، بگذار این آهو 🦌برود. من قول می‌دهم که برگردد. تا موقعی که او بیاید، من گروگان تو هستم.» صیاد🧔‍♂ خندید و گفت: «خیلی جالب شد! چه حرف‌هایی می زنید! آهو 🦌می‌رود و بر می‌گردد؟ من چند ساعت دنبالش دویده‌ام و نتوانسته‌ام او را بگیرم. حالا او می‌رود و خودش برمی‌گردد؟ باشد، قبول! ولی تا موقعی که آهو🦌 برنگردد، کسی نباید از اینجا برود.» آهو، دو بچه داشت که منتظرش بودند. او رفت و به بچه‌هایش شیر داد، بعد هم دوباره پیش امام رضا (ع) برگشت. صیاد، وقتی از دور آهو 🦌را دید، از تعجب نزدیک بود شاخ بیاورد. چشم‌هایش را مالید و به آهو 🦌خیره شد. اصلاً باورش نمی‌شد که آن حیوان با پاهای خودش برگشته باشد. حالا دیگر او فهمیده بود که گروگان او کسی نیست جز امام رضا (ع). مرد وقتی این را فهمید، شروع کرد به گریه کردن. به دست و پای امام افتاد و گفت: «مرا ببخش ای پسر پیامبر! خیلی بد کردم! خودخواه و نادان بودم!» امام او را آرام کرد و گفت: «حالا بهترین کار این است که آهو را به من بفروشی. بیا این پول را بگیر و آهو🦌 را به من بده.» مرد با شرمندگی گفت: «آهو 🦌مال شما. هیچ پولی هم نمی‌خواهم.» ولی امام با اصرار پول💰 را به او داد. آهو🦌 هم با خیال راحت پیش بچه‌هایش برگشت 🧸@gheseh_gheseh
83 Kerm haye Shekamoo.mp3
26.69M
🧚🏻‍♂️ قصه:کرم های شکمو باصدای:آرش میرطالعی 🧸@gheseh_gheseh