-42000639_-211485.pdf
400.4K
پدر گفته بود بهترین هدیه را برایت دارم دخترم. هدیه اش تسبیح بود. مادر نخی را گره زده بود و تسبیح می گفت. ما رشته نخ تسبیح را گرفته ایم مادر. شما هم دست ما را بگیر...
-----------------------------------------------------------
کاربرگ تسبیحات حضرت زهرا (س)، بصورت فایل پی دی اف
#فاطمیه
@ghesehayekoodakaneeh
#دانستنیها
♦️واقعیتهای باورنکردنی و حیرت انگیز در مورد کارکرد بدن انسان که هر کسی باید بداند
🔹بینی انسان حدود ۵۰,۰۰۰ بوی متفاوت را به خاطر دارد
🔸هرگز برای یادگیری دیر نیست زیرا مغز ما تا اواخر دهه پنجم زندگی همچنان به رشد ادامه می دهد
🔹هر روز، قلب ما انرژی کافی برای راندن یک کامیون به طول ۳۲ کیلومتر را تامین می کند
🔸روده انسان حدود ۳۰ فوت معادل ۹ متر طول دارد .
🔹در طول زندگی تان، قلب شما نزدیک به ۱.۵ میلیون بشکه خون را پمپاژ می کند که برای پر کردن ۲۰۰ واگن تانکری قطار کافی است
🔸خون انسان حاوی رگه هایی از فلز وجود دارد که یکی از آن ها طلاست. حدود ۰.۰۲ میلی گرم.
🔹اگر زمین صاف و تاریکی مطلق بود، چشم انسان می توانست شعله شمعی را در ۴۸ کیلومتر دورتر ببیند
@ghesehayekoodakaneeh
44.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ📽
🎧 سرود هدیه فاطمی
🎙 گروه سرود فُطرُس قم
💠 کانون فرهنگی تبلیغی مع امام منصور قم🌱
#فاطمیه🏴
@ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن مهمان ناخوانده خرگوشها
🐰🐇🐰
🐇🐰
🐰
@ghesehayekoodakaneeh
#سرگرمی
😊بچه های عزیز:
می توانید خوبی های زمان ظهور امام زمان عجل الله فرجه را از روی میوه ها پیدا کنید
@ghesehayekoodakaneeh
#شعر_کودکانه
💔ویژه شهادت حضرت زهرا (س)💔
◾️ایـن روزا خــــونهی ما
◾️بـوی عجیـــــــبی داره
◾️مامان داره رو دیــــوار
◾️ پـارچـــه سیاه میزاره
◾️میـگم مامان این چیه؟
◾️واسـه چی این رنگیه؟
◾️مامان با مــــهربـــونی
◾️میــگه عزیــــز مــــادر
◾️پیـــــــــامبر خــوب ما
◾️داشتـه یه دونه دخـتر
◾️از اســــــمای قشنـگش
◾️فاطـــمه، زهــرا، کوثـر
◾️این بــــــانوی مهــربون
◾️بعـد باباش غریــب شد
◾️به دســــــــــت آدم بدا
◾️زخمی شد و شهید شد
◾️این پــــارچههای سیاه
◾️چـــــادر خاکیـــــشونه
◾️که یــــــادگار مونده از
◾️بانـــــوی بـــــی نشونه
#فاطمیه
@ghesehayekoodakaneeh
برای بچه ها قصه فدک بگیم 🌱
فَدَک دهکدهای حاصلخیز در نزدیکی خیبر، بود، که در فاصله ۱۶۰ کیلومتری مدینه قرار داشت و یهودیها در آن زندگی میکردند.
بعد از اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در جنگ خیبر، قلعههای آن را فتح کرد، یهودیان ساکن در قلعهها و مزارع فدک نمایندههایی را نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادند و به تسلیم و صلح راضی شدند.
آنها قرار گذاشتند، نیمی از زمینها را به پیامبر تحویل بدهند و هرگاه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) خواست، آنان فدک را ترک کنند.
بنابراین فدک بدون جنگ به دست پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) اسلام افتاد.
دهکدهی فدک، به خاطر اینکه هیچ یک از سربازان اسلام در فتح آن، شرکت نداشتند، به دستور قرآن، مخصوص پیامبر شد.ابشان هم، درآمد این زمین را به مستمندان بنیهاشم میدادند.
بعد از نزول آیه «وَآتِ ذَا الْقُرْبَیٰ حَقَّهُ؛ و حق خویشاوند را بده»؛ حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم)، فدک را به دختر خود حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) بخشیدند.
شهرت پیدا کردن فدک به خاطر اتّفاقی بود، که پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، افتاد.
وقتی ابوبکر، به خلافت رسید، فدک را ناجوانمردانه و با بیاحترامی از حضرت زهرا سلام اللّه علیها گرفت، که به ماجرای فدک، شهرت پیدا کرده است.
امروزه فدک در استان حائل، کشور عربستان واقع شده است و به نام «وادی فاطمه» شناخته میشود و به نخلستانهای آن «بستان فاطمه» میگویند.
همچنین مسجد و چاههایی در این منطقه وجود دارد که به «مسجد فاطمه» و «عیون فاطمه» مشهور است.
@ghesehayekoodakaneeh
پهلوان پنبه.mp3
6.14M
قصه گو: همکار گرامی سرکارخانم دشتی
@ghesehayekoodakaneeh
کتاب جنگل .mp3
9.05M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی
@ghesehayekoodakaneeh
AlirezaGhorbani-Leyla-320(www.Next1.ir).mp3
7.31M
پیشنهاد میکنم در غروب پاییزی،این قطعه رو گوش بدید
@ghesehayekoodakaneeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_متنی
قصه كلاغ سفيد
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.
يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد.
پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!»
پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...»
ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...»
مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود.
@ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_موزیکال
مرغابی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ghesehayekoodakaneeh
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️
🌼برای شیعیان خود
☘️شنیده ام دعاکنی
🌼نظرکنی به حالشان
☘️و دردشان دوا کنی
🌼برای من دعاکن ای
☘️امید زندگانی ام
🌼تویی فقط دراین جهان
☘️امام آسمانی ام
#شعر
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️
@ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🐰💜🐰💜
#کارتون #خرگوشهای_درخشان
کارتون زیبای
🐰✨ خرگوش های درخشان ✨🐰
❤️ سانی بانیز ❤️
این قسمت :
« چمدان شعبده باز »
@ghesehayekoodakaneeh