#قصه_متنی
#قصه کاکلی و میوچی🍒
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود🤗
گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند.
یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود.
یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. »
میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. »
کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟»
میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟»
میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد.
با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!»
میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند.
از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#قصه_کودکانه
🐸☘ قورباغه ساده دل ☘🐸
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. در کنار رودخانه ای بزرگ و پرآب قورباغه ای زندگی می کرد که بسیار ساده بود و همیشه حرف دیگران را خیلی زود باور می کرد و فکر می کرد که آنها راست می گویند. قورباغه ساده هر روز روی تنه درختی می نشست و به دور و برش نگاه می کرد.
یک روز وقتی آقا گنجشکه از بالای سر قورباغه پرواز می کرد با خودش فکر کرد قورباغه را اذیت کند. این بود که رفت و روی شاخه درختی در نزدیکی قورباغه نشست و جیک جیک کنان گفت: «سلام آقا قورباغه… چه روز قشنگی است.»
قورباغه سرش را بالا گرفت و به گنجشک نگاه کرد و گفت: «بله روز خیلی خوبی است.»
گنجشک گفت: «من حالم خیلی خوب است و احساس خوشحالی می کنم، ولی انگار تو بیمار شده ای! آیا این طور است؟»
قورباغه با ناراحتی به بدنش نگاه کرد و گفت: «تو چرا چنین حرفی را می زنی؟»
گنجشک بال هایش را به هم زد و گفت: «مگر چشمهایت خوب کار نمی کند؟ نمی توانی رنگ بدنت را که سبز است ببینی؟»
قورباغه به بدن سبز رنگ خودش فکر کرد با تعجب پرسید: «مگر چه عیبی دارد که بدن من سبز رنگ باشد؟»
گنجشک با بازیگوشی گفت: «خوب این علامت بیماری است دیگر! مگر پوست مرا نمی بینی؟ می دانی چرا سبز نیست؟… چون سالم هستم. در صورتی که مال تو سبز است و این نشان می دهد که تو بیماری!.»
قورباغه وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت و نگران شد و ساکت و غمگین سر جایش نشست. قورباغه روی تکه چوبی که در زیر بدنش قرار داشت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن و از خودش پرسید: برای اینکه بار دیگر حالم خوب بشود باید چکار کنم؟»
او همین طور که گریه می کرد به همراه جریان آب رودخانه به جلو رفت. صدایش به گوش جغد عاقلی که روی شاخه درختی لانه داشت رسید. جغد وقتی صدای گریه آقا قورباغه را شنید، از درخت پایین آمد و به طرف او رفت و گفت: «چه شده آقا قورباغه؟ برای چه گریه می کنی؟»
آقا قورباغه سرش را بالا گرفت و به جغد نگاه کرد و گفت: «ای بابا دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم.»
جغد جلوتر آمد و گفت: «خوب بگو چه شده است و برای چه ناراحتی!؟ شاید من بتوانم به تو کمک کنم.»
قورباغه همان طور که گریه می کرد گفت: «من بیمار شده ام و برای همین خیلی ناراحت هستم، چون نمیدانم چه کار کنم تا حالم خوب بشود.»
جغد عاقل پرسید: «تو از کجا فهمیده ای که بیمار شده ای؟»
قورباغه به بدن خود اشاره کرد و گفت: «مگر نمی بینی که تمام بدنم سبز رنگ شده است. پس بیمار هستم.»
جغد وقتی این حرف را شنید تعجب کرد و پرسید: «چه کسی به تو گفته که رنگ سبز نشانه بیماری است؟ »
قورباغه با ناراحتی گفت: «گنجشک این حرف را زد.»
جغد عاقل با شنیدن این حرف فهمید که گنجشک می خواسته قورباغه را ناراحت کند. جغد کمی آرام شد و گفت: «آقا قورباغه به برگ های درخت نگاه کن! آیا آنها سبز نیستند؟»
قورباغه نگاهی به برگ های درخت انداخت و گفت: «درست است.آنها سبز هستند.»
جغد باز هم پرسید: «چمن ها چه؟ آیا آنها هم سبز رنگ هستند یا نه؟»
قورباغه نگاهی به چمن های اطراف رودخانه انداخت و گفت: «بله…بله. آنها هم سبز رنگ هستند.»
جغد دانا گفت: «خوب حالا به من بگو آیا درخت ها و چمن ها بیمار هستند؟»
قورباغه پس از لحظه ای گفت: «خیر، آنها شاداب و سرحال هستند.»
جغد بال هایش را برهم زد و گفت: «آفرین.. حالا همه چیز را فهمیدی. و تو هم بیمار نیستی، بنابراین دیگر نباید ناراحت باشی.»
او این را گفت و از آنجا رفت. قورباغه که دیگر فهمیده بود بیمار نیست شروع به رقصیدن و آواز خواندن کرد و پشت سر هم می گفت: «رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!»
و این در حقیقت همان صدای «قور، قور» است که تمام قورباغه ها از دهانشان خارج می کنند، چون می خواهند بگویند که بیمار نیستند و رنگ سبز بدنشان خیلی هم قشنگ و خوب است.
#قصه_متنی
☘
🐸☘
╲\╭┓
╭ 🐸☘
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#قصه_متنی
🧀🐭 کم.. کم... کم... 🐭🧀
ننه موشه یک قوطی پر از دکمه های رنگارنگ داشت. موموشی خیلی دوست داشت با آن بازی کند. ولی ننه موشی می گفت: الان نه.هر وقت بزرگ شدی و خودت توانستی دکمه ها را جمع کنی. من کمرم درد می کند. ننه جان...
هر روز موشی از ننه موشی می پرسید: امروز بزرگ شده ام؟
ننه موشی عینک به چشم می زد و به موموشی نگاه می کرد: بعد سر تکان می داد و می گفت: هنوز نه ننه جان.
یک روز موموشی دیگراز او نپرسید. ننه موشی که از لانه بیرون رفتم وموشی بالای سه پایه پرید. دستش به قوطی دکمه ها رسید ولی قوطی توی دستش جا نشد و روی زمین افتاد.. دکمه ها کف لانه پخش شدند. موموشی فریاد کشید: وای...
بعد وسط دکمه ها نشست و به گریه افتاد.
عنکبوت از آن بالا گفت: این که غصه نداره. ببین چه قدر کوچکم و چه تار بزرگی تنیدم. کم کم کم، کم کم کم تو هم به جای گریه کارت را کم کم بکن.
حلزون از پنجره ی لانه گفت: من را بگو از صبح چه قدر راه رفتم.
مورچه با یک دانه گندم از کنار موموشی رد شد و گفت: من را بین که چه قدر دانه می برم. کم کم کم
موموشی اشک هایش را پاک کرد به اطرافش نگاه کرد. دکمه ها خیلی زیاد بودند. موموشی نمی دانست از کجا شروع کند.فکری کرد و گفت: اگر آبی ها را جمع کنم، ننه موشی کم تر ناراحت می شود.
موموشی دکمه های آبی را جمع کرد. اول ریزه میزه ها، بعد کوچولوها، بعد بزرگ ترها.
به کف لانه نگاه کرد: حالا قرمزها را جمع می کنم.
موموشی دکه های قرمز را جمع کرد. اول روشن ترها، بعد پر رنگ ترها.بعد دکمه های سبز را جمع کرد.
اول دو سوراخی هاف بعد چهار سوراخی ها. موموشی کم کم همه دکمه ها را جمع کرد. بعد قوطی را بست گذاشت آن بالا.
کمی بعد ننه موشه آمد. موموشی به سویش دویدو با خوش حالی فریاد زد: من بزرگ شدم.
ننه موشه گفت: صبر کن.
عینک به چشم زد و به موموشی نگاه کرد. از بالا به پایین. آن وقت، پست سر موشی چند دکمه کف لانه دید.
همه چیز را فهمید. سرش را محکم تکان داد و گفت: بله. تو بزرگ شدی.
بعد با تعجب پرسید: چه طور این همه دکمه را جمع کردی؟
موموشی خندید و گفت: کم کم کم ، کم کم کم.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#قصه_متنی
گروه سنی3تا9سال
🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
📚یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#قصه_کودکانه
🐺🟢گرگ گرسنه🟢🐺
یکی بود یکی نبود. روزی گرگ گرسنه ای برای پیدا کردن غذا به جنگل رفت. همین طور که میرفت سر راهش بزی را دید که علف می خورد.
با خوشحالی پیش او رفت و گفت:”آخ جان، چه غذای خوشمزه ای پیدا کردم! الان می آیم و می خورمت.”
بز که ترسیده بود با دستپاچگی گفت:” آقا گرگه عیبی ندارد! اگر می خواهی مرا بخوری بخور، اما می دانی که پشم های من زبر و کلفتند و اگر آنها را بخوری لای دندان هایت گیر می کنند. “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:” حق با توست، حالا بگو چه کار کنم؟ ”
بز گفت:” صبر کن من یک قیچی بیاورم و تو پشم مرا بچین، بعد مرا بخور.”
گرگ قبول کرد و گفت:” زود برو قیچی را بیاور که طاقت گرسنگی ندارم. “
بز که در دل به ساده لوحی گرگ می خندید، رفت و دیگر برنگشت. گرگ صبر کرد و صبر کرد، اما دید از بز خبری نشد. با ناراحتی به راه افتاد و رفت تا شکار دیگری پیدا کند. از دور بره کوچکی را دید که به تنهایی بازی می کرد.
به او نزدیک شد، دندان های تیزش را نشان داد و گفت:” ای بره کوچولو تکان نخور که الان می خورمت. ”
بره این طرف و آن طرف پرید و گفت:” باشد، مرا بخور، اما گوشت من فقط با نمک خوشمزه است.”
گرگ که کلافه شده بود، گفت:”حالا که نمک پیدا نمی شود.”
بره کوچولوی زبر و زرنگ گفت:” این نزدیکی چوپانی زندگی می کند. من می روم و از او نمک می گیرم، چون حیف است که گوشت مرا بدون نمک بخوری. “
گرگ ساده لوح هم قبول کرد و بره کوچولو رفت و او هم برنگشت. گرگ که دید از بره هم خبری نشد، بسیار عصبانی شد و راه افتاد. در راه چشمش به الاغی افتاد.
با خودش گفت:” دیگر فریب این حیوان را نمی خورم. ”
سپس پیش او رفت زوزه ای کشید، دندان های تیزش را به الاغ نشان داد و گفت:” ای الاغ، دراز بکش و آماده باش که می خواهم بخورمت. “
الاغ روی زمین دراز کشید و خودش را حسابی خاکی کرد. گرگ گفت:” این چه کاری است؟ چرا خودت را خاکی می کنی؟ ”
الاغ جواب داد:” مگر نمی بینی اینجا پر از خاک است، اگر تو بخواهی مرا بخوری، گوشت من خاکی و بدمزه است.”
دوباره خودش را خاکی تر کرد و گفت:” تنها راه این است که یک لحاف و تشک بیاورم و روی آن بخوابم تا گرد و خاکی نشوم. ”
گرگ پرسید:” حالا لحاف و تشک از کجا می آوری؟ ”
الاغ جواب داد:” از آن کلبه ای که می بینی. ”
گرگ زوزه ای کشید و گفت:” قبول! اما اگر برنگردی، به آن کلبه می آیم و همان جا می خورمت. “
الاغ رفت و دیگر برنگشت. گرگ به سوی کلبه رفت، اما همین که نزدیک شد، صاحب الاغ که در آنجا مشغول به کار بود با چوب به جان گرگ افتاد. گرگ بیچاره هم لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، همان طور که می دوید، گوسفند چاق و چله ای دید که از گله دور افتاده بود.
گرگ به او حمله کرد، همین که خواست او را بخورد، گوسفند گفت:” صبر کن، صبر کن، مرا نخور، چون رنگت خیلی پریده است. اگر مرا بخوری، لذت نمی بری! کمی بنشین و استراحت کن تا حالت خوب شود، وقتی سرحال شدی، آن وقت با خیال راحت مرا بخور “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:”درست است، واقعا خسته ام. اول باید کمی استراحت کنم. بعد تو را بخورم. پس زود باش مرا سرگرم کن.”
گوسفند با خوشحالی بلند شد و کمی بالا و پایین پرید، جست زد و شروع کرد به رقصیدن برای گرگ. همان طور که می رقصید از آنجا دور می شد. گرگ که سرگیجه گرفته بود، وقتی به خود آمد، دید گوسفند در حال فرار است. به دنبالش دوید تا او را بگیرد، ولی گوسفند به گله نزدیک شده بود و سگ گله هم پارس کنان به دنبال گرگ دوید تا او را از گله دور کرد.
گرگ که دیگر طاقتش را از دست داده بود، با خودش تصمیم گرفت اگر حیوان دیگری پیدا کرد او را بخورد و دیگر به حرفش گوش ندهد. ناگهان اسبی را دید و با خوشحالی گفت:” این یکی دیگر نمی تواند مرا فریب دهد، الان روی آن می پرم و میخورمش. ”
پس جلو رفت و گفت:” صبر کن که الان میخورمت. تو دیگر نمی توانی مرا گول بزنی “
اسب به آرامی گفت:”برای چه گولت بزنم، خوشحال می شوم مرا بخوری، چون بسیار خسته ام، هر روز باید نامه های مردم را به دستشان برسانم و این کار برایم خسته کننده است. پس بیا مرا زودتر بخور! فقط قبل از خوردن، پاکت هایی را که پشت پای من بسته شده اند، باز کن و وقتی مرا خوردی این نامه ها را به صاحبان آنها برسان. ”
گرگ که خوشحال شده بود، گفت:” حتما این کار را می کنم. “
وقتی داشت پاکت ها را از پای اسب باز می کرد، اسب پایش را بلند کرد و محکم به دهان گرگ کوبید و بعد پا به فرار گذاشت. گرگ که همه دندان هایش خرد شده بود، از شدت درد و ناراحتی زوزه ای کشید و از آنجا فرار کرد و رفت و دیگر هم برنگشت.
#قصه_متنی
🐺
🟢🐺
╲\╭┓
╭ 🟢🐺🌸🌸🌸🌸
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
📚داستان فوتبال ماهی ها⚽️🐟🐳🐬🐠
#قصه_متنی
ماهی ها توی آب نشسته بودن و حسابی حوصلشون سر رفته بود. که یه دفعه یه چیز گرد و قلمبه افتاد وسط اونها . آب گل آلود شد و ماهی ها فرار کردن. بعد از چند لحظه، گل و لای آب ته نشین شد و آب دوباره شفاف شد.
ماهی ها یواش یواش از این ور و اون ور اومدن جلو . کم کم نزدیک و نزدیک تر شدن . مثل اینکه تا حالا چنین چیزی ندیده بودن.
یکی گفت شاید این یه بچه نهنگ قلمبه است که کله شو قایم کرده و می خواد یه دفعه دهنشو باز کنه و همه ی ما رو بخوره .
با این حرف، ماهی ها یه کمی ترسیدن و از اون چیز گرد و قلمبه فاصله گرفتن. اونا رفتن عقبتر و از دور نگاهش کردن . اما اون چیزه، اصلا تکون نمی خورد، مگر اینکه آب تکونش می داد.
ماهی ها تا شب بهش نگاه کردن . وقتی مطمئن شدن خطرناک نیست، دوباره بهش نزدیک شدن. یکی از ماهی ها اومد جلو و با کله زد بهش. اون هم قل خورد و قل خورد و قل خورد تا دوباره سرجاش ایستاد. ماهی ها خوششون اومد. همگی نزدیک شدن و هر کدوم یه ضربه بهش زدن. اون چیز گرد هم هی قل می خورد و این ور می رفت و اون ور می رفت. طولی نکشید که ماهیها یاد گرفتن با اون بازی کنن. حالا دیگه تعداد ماهیها زیاد شده بود. یه عالمه ماهی جمع شده بودن تا با اون گردک قلمبه بازی کنن. بازی ماهیها مثل فوتبال شده بود.
@ghesehaye_vida
فردای اون روز بچه ها جمع شدن کنار رود خونه تا توپ بازی کنن. یه دفعه دیدن توپشون وسط آبها افتاده و یه عالمه ماهی دارن باهاش فوتبال بازی می کنن.
بچه ها فهمیدن که دیروز توپشون گم نشده بوده بلکه تو رود خونه افتاده بوده و ماهی ها اونو پیدا کرده بودن.
بچه ها اول می خواستن توپشونو از ماهی ها پس بگیرن ولی بعدش دلشون نیومد این کارو بکنن. بچه ها اون روز به جای بازی کردن نشستن و فوتبال ماهی ها رو تماشا کردن.
گروه سنی : 2تا8سال
#قصه #داستان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#قصه_متنی
کاکتوس و جوجه تیغی
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
📚 یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود.
سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود.
از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد.
🚺🚹🚼
جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت: «چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!»
دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت: «باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت: «سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟»ولی هیچ جوابی نشنید.
جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد؛ ولی هر چه می گفت، بی فایده بود. جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت: «با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟»
ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود.
جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت: «تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!»
سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت. تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود.
سولماز جلو رفت و گفت: «ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است. اسمش هم کاکتوس است. فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟»
جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت: «هر گلی می خواهد باشد. هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.»و راهش را کشید و رفت.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
📚 #قصه_متنی
⚪️🐮تولدِّ كرّه الاغ كوچولو🐮⚪️
يكي بود يكي نبود
ننه گلاب و بابا حيدر پيرزن و پيرمرد مهربان و زحمتكشي بودند كه يك مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم يكي از الاغها خاكستري و اسم ديگري گوش بلند بود. الاغها براي ننه گلاب و باباحيدر كار مي كردند و بار مي بردند و گاهي هم به آنها سواري مي دادند.
توي مزرعه يك گاو شيرده هم بود كه گوساله ي قشنگي داشت. اسم گاو خال خالي و اسم گوساله اش چشم سياه بود. ننه گلاب و بابا حيدر يك مرغداني پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها هر روز براي آنها تخم مي گذاشتند.
زندگي توي مزرعه آرام و يكنواخت بود. حيوانها هر روز از خواب بيدار مي شدند،گاو علف مي خورد و ننه گلاب شيرش را مي دوشيد گوساله اين طرف و آن طرف مي دويد و بازيگوشي مي كرد. مرغها و خروسها دانه مي خوردند و قوقولي و قدقدا مي كردند الاغها بار مي بردند و سواري مي دادند. ننه گلاب و باباحيدر هم توي مزرعه گندم مي كاشتند و زمين را آبياري مي كردند تا گندمها رشد كنند و از يك خوشه ده ها دانه ي گندم سبز شود. بعد هم باكمك چندتا كارگر، گندمها را درو مي كردند و به آسياب مي بردند تا آرد كنند.
يك شب كه خال خالي و چشم سياه و خاكستري و گوش بلند توي طويله دور هم نشسته بودند، خال خالي خميازه ي بلندي كشيد و گفت:« ماما چقدر حوصله ام از اين زندگي سر رفته! كاش يك اتفاق جالب مي افتاد!»
گوش بلند سرش را تكان داد و عرعري كرد و گفت:« آره ، من هم مثل تو حوصله ام سر رفته و منتظر يك اتفاق جالب هستم.»
خاكستري خنديد و گفت:« عر…عر..عر.. به زودي اتفاق جالبي ميفته و يك كرّه الاغ كوچولوبه جمع ما اضافه ميشه!»
چشم سياه موموكنان پرسيد:« كي؟ كي كرّه الاغ به جمع ما اضافه ميشه؟»
خاكستري گفت:« من به زودي يك بچه به دنيا ميارم كه مي تونه همه مون را سرگرم كنه، اما بايد كمي صبركنيد.»
همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و از آن روز به بعد لحظه شماري مي كردند تا كرّه الاغ به دنيا بيايد. سرانجام روزي انتظار به سر رسيد و خاكستري كرّه الاغ كوچولوي بامزه اي به دنيا آورد. كرّه ي كوچولو خيلي زود شروع به شيطنت و بازيگوشي كرد. گوشها و دمش را تكان مي داد وعرعر مي كرد وشيرمي خورد. چشم سياه مرتب دور و برش مي گشت و مومو مي كرد و مي خواست با كرّه الاغ شيطان كه اصلاً نمي توانست يك جا بند شود ، بازي كند. آنها دنبال هم مي دويدند و شادي مي كردند.
شب كه همه توي طويله دور هم جمع شدند، خال خالي مقداري علف تازه آورد و جلوي آنها گذاشت وگفت:« به افتخار تولد كرّه الاغ كوچولو مي خواهيم جشن بگيريم.» بعد رو به خاكستري كرد و گفت:« خانم خاكستري، تولد كرّه ات مبارك، بذار براش يه آواز بخونم.» و اينطور خواند:
كرّه الاغ كوچولو
تولدت مبارك
شيطون و بامزه اي
تولدت مبارك
كرّه خري ماشالا
الاغ ميشي ايشالا
چشم سياه و گوش بلند و خاكستري هم با او دم گرفتند:
كرّه خری ماشالا
الاغ ميشي ايشالا
ننه گلاب و باباحيدر صداي بلند حيوانات را شنيدند، به طويله آمدند و حيوانات را ديدند كه دور هم نشسته اند . فهميدند كه آنها جشن گرفته اند. كمي ايستادند و به آوازشان گوش دادند و برايشان دست زدند وبعد رفتند.
از آن روز به بعد كرّه الاغ كوچولو در كنار خاكستري و گوش بلند به باباحيدر و ننه گلاب كمك مي كرد و با شيطنتها و شيرين كاريهايش باعث شادي ديگران مي شد. چشم سياه هم از اينكه يك همبازي پيدا كرده بود، خوشحال بودو گاهي با كرّه الاغ كوچولو آواز مي خواند و صداي ما..ما.. و عرعر آنها درتمام مزرعه به گوش مي رسيد.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
🦃دم جارویی🦃
دم بوقلمون مثل جارو بود.برای همین به او دم جارویی می گفتند.یک روز دم جارویی به جنگل رفت و مقدار زیادی علف جمع کرد.علف ها را در گوشه ای روی هم گذاشت و به سراغ تخم هایش رفت.تخم ها را یکی یکی داخل علف هایی که جمع کرده بود گذاشت و منتظر ماند.چند روز گذشت علف های تازه کم کم خشک شدند و پوسیدند.گرمای علف های پوسیده تخم ها را هم گرم کردند.انگار مادرشان روی آنها خوابیده بود چند روز دیگر گذشت دم جارویی هنوز منتظر بود.
در گوشه ای نشسته بود و با نگرانی به تخم ها نگاه می کرد.ناگهان صدایی شنید:تق تق تق! قلب دم جـارویی تالاپ تالاپ صدا کرد.با عجله به طرف تخم هایش دوید و گوش کرد.دوباره همان صدا بلندشد:تق تق تق.این صدای نوک زدن جوجه ها بود.آنها می خواستند تخم ها را بشکنند و بیرون بیایند.دم جارویی خیلی خوشحال شد.اولین جوجه تخم خود را شکست و بیرون آمد بعد نوبت دومی و سومی و چهارمی شد.دم جارویی با خوشحالی جوجه ها را زیر بال هایش جمع کرد و آنها پرسید.او خیلی خوشحال بود.بوقلمون دم جارویی نمی تواند روی تخم هایش بخوابد چون بدن او گرمای کافی برای گم کردن تخم ها را ندارد.دم جارویی مقداری علف جمع می کند و روی هم می گذارد.علف ها بعد از مدتی می پوسند.دم جارویی تخم هارا در میان آنها می گذارد.علف های پوسیده گرما تولید می کنند.این گرما باعث می شود تخم های بوقلمون بعد از مدتی به جوجه تبدیل شوند.
#قصه_متنی
💕
🦃💕
╲\╭┓
╭ 🦃💕🌸
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🐭🔥 موش کوچولو و آتش 🔥🐭
یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. »
موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ »
مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد.
موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! »
مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد.
موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد.
آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. »
و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد.
موشی گفت: « چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ »
آتش چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ »
موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! »
اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی.
موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند.
- جیریک جیریک، جیریک جیریک!
کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ...
موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند.
مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! »
مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... »
آتش گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. »
موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند.
آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت…
#قصه_متنی
🔥
🐭🔥
🔥🐭🔥
╲\╭┓
╭ 🐭🔥
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک
💕💕
#قصه_متنی
حسنی ما یه بره داشت
بره شو خیلی دوس میداشت
بره ی چاق و توپولی ، زبر و زرنگ و توقولی
دس کوچولو ، پا کوچولو ، پشم تنش کرک هلو
خودش سفید ، سمش سیا ، سرو کاکلش رنگ حنا
بچه های این ور ده ، اون ور ده ، پایین ده ، بالای ده
همگی باهاش دوس بودن
صبح که میشد از خونه در می اومدن
دور و برش جمع می شدن ، پشماشو شونه می زدن
به گردنش النگ دولنگ ، گل و گیله های رنگارنگ
حسنی ما سینه اش جلو سرش بالا قدم میزد تو کوچه ها نگاه میکرد به بچه ها
یه روز بهار
باباش اومد تو بیشه زار
داد زد : اهای حسن بیا کجایی بابا ؟
بره تو بیار ، خودتم بیا
قیچی تیز
پشم سفید
بره رو گرفت ، پشماشو چید
بره ی چاق و توپولی ، زبرو زرنگ و توقولی
شد جوجه ی پر کنده
همگی زدن به خنده
پیشیه میگفت : تو بره ای یا بچه موش لخت راه نرو یه چیزی بپوش
حسنی ما
شونه اش بالا
سرش پایین قدم میزد تو کوچه ها
نگاه میکرد روی زمین
ننه ی حسن دوون دوون اومد بیرون
پشما رو بسته بسته کرد
سفید و گلی دو دسته کرد
ریسید و تابید و کلاف کرد
شست و تمیز و صاف کرد
منظم و مرتب
پیچید توی چادر شب
یه جفت میل و یه مشت کلاف
حالا نباف و کی بباف
ننه حسن سر تا سر تابستون
نشسته بود تو ایوون
بی گفتگو ، بی های و هو
برای حسن لباس میبافت
فصل زمستون که رسید بارون اومد ، برف بارید
حسنی ما ، لباسو پوشید خرامون اومد میون میدون
حیوونا شاد و خندون
خانمی گفت : لباس حسن عالی شده قشنگ تر از قالی شده
پیشیه میگفت :لباس حسن قشنگه مثل پوست پلنگه
ببعی میگفت : بع ، سرده هوا ، نع
اما حسن ، لباس به تن ، خنده به لب
شونه شو داده بود عقب
میون برف بارون قدم میزد تو میدون
باباش بهش نیگاه میکرد دود چپق هوا میکرد
ننه ش میگفت : ننه حسنی ماشالله چشم نخوری ان شالله
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه
🐔پرحنایی و جوجهها🐥
روزی روزگاری در یک مزرعه ، حیوانات زیادی در کنار هم در خوبی و خوشی زندگی میکردند.
در این مزرعه مرغ پرحنایی به تازگی صاحب ۱۰ تا جوجه زیبا شده بود.
مرغ پرحنایی هر روز جوجهها را از خواب بیدار میکرد و آموزشهای لازم را به آنها میداد.
مرغ پرحنایی به جوجهها میگفت که به تنهایی نباید از مزرعه دور بشوید و باید مراقب دور و اطراف خودتان باشید و به حیوانات غریبه نباید اعتماد کنید.
یک روز مرغ پرحنایی، جوجهها را برای آموزش خوردن کرم خاکی به سمتی از مزرعه برد.
پرحنایی به جوجهها آموزش داد که چگونه باید خاک را کنار زد و کرمهای خاکی را پیدا کرد و آنها را به عنوان غذا خورد.
یک روز ، یکی از جوجههای پرحنایی که پر سفید نام داشت به یکی دیگر از جوجهها که پرسیاه نام داشت گفت : بیا با هم به پشت مزرعه برویم.
پرسیاه گفت: این کار خیلی خطرناک است ما نباید بدون اجازه مادر از مزرعه دور شویم.
اما پرسفید گفت: شنیدم بیرون از مزرعه خوراکیهای خوشمزهتری پیدا میشود ، بیا با هم زود برویم و برگردیم.
پرسفید با شور و شوق به پرسیاه گفت: "فقط یک بار میرویم و برمیگردیم! مطمئنم که چیزهای خوشمزهای پیدا میکنیم!"
پرسیاه که کمی نگران بود، اما نمیخواست پرسفید را ناراحت کند، بالاخره قبول کرد و با هم به سمت پشت مزرعه رفتند.
وقتی به آنجا رسیدند، پرسفید و پرسیاه با مناظر جدید و جالبی روبرو شدند. درختان بلند و گلهای رنگارنگ، و در کنار آنها، خوراکیهای خوشمزهای مانند دانههای آفتابگردان و میوههای کوچک وجود داشت.
پرسفید با خوشحالی گفت: "ببین! چقدر اینجا زیباست و چقدر خوراکیهای خوشمزه داریم!"
اما ناگهان صدای عجیبی از دور به گوششان رسید. پرسیاه با ترس گفت: "پر سفید، فکر میکنم باید برگردیم. این صداها نگرانکنندهاند." اما پرسفید که در هیجان کشف این مکان جدید غرق شده بود، گفت: "نه، ما فقط کمی دیگر میمانیم!"
در همین حین، یک روباه زیرک و حیلهگر از دور به آنها نگاه میکرد. او به آرامی نزدیک شد و گفت: "سلام، جوجههای زیبا! چه کار میکنید اینجا؟ من میتوانم به شما نشان دهم که چگونه میتوانید خوراکیهای خوشمزهتری پیدا کنید!"
پرسیاه به یاد توصیههای مادرش افتاد و با احتیاط گفت: "ما باید برگردیم. مادرمان گفته که به حیوانات غریبه نباید اعتماد کنیم." اما پرسفید که تحت تأثیر صحبتهای روباه قرار گرفته بود، گفت: "چرا نه؟ شاید او واقعاً میخواهد کمک کند!"
روباه با لبخندی فریبنده گفت: "من فقط
میخواهم به شما کمک کنم. بیایید با هم برویم و خوراکیهای خوشمزهتری پیدا کنیم!"
پرسفید که دیگر نگران نبود، به سمت روباه رفت. اما پرسیاه با نگرانی ایستاد و گفت: "پرسفید، مراقب باش!"
در همین لحظه، روباه به سرعت به سمت پرسفید حمله کرد. پرسیاه با تمام قدرتش فریاد زد: "مادر! کمک!" و به سمت مزرعه دوید.
مرغ پرحنایی که از دور صدای جوجهاش را شنیده بود، به سرعت به سمت آنها آمد.
مرغ پرحنایی با صدای بلند فریاد زد: "پرسفید! به عقب برگرد!" و با سرعت به سمت جوجهها دوید. او به موقع رسید و پرسفید را از چنگال روباه نجات داد. روباه که متوجه خطر شد، فرار کرد.
مرغ پرحنایی با نگرانی به جوجهها گفت: "هرگز نباید از مزرعه دور میشدید! من نگران شما بودم." پرسفید با شرمندگی گفت: "متاسفم، مادر. من باید به حرفهای شما گوش میکردم."
پرسیاه هم گفت: "ما باید همیشه به توصیههای شما توجه کنیم."
مرغ پرحنایی با محبت به جوجهها گفت: "حالا که این تجربه را کسب کردید، میدانید که همیشه باید مراقب باشید و به همدیگر کمک کنید."
از آن روز به بعد، جوجهها همیشه به حرفهای مادرشان گوش میدادند و هیچگاه از مزرعه دور نمیشدند.
آنها یاد گرفتند که همیشه باید در کنار هم باشند و از یکدیگر مراقبت کنند.
#قصه_متنی
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی