#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_اول
روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی میکرد. بقّال، مغازهای داشت که در آن کار میکرد و برای اینکه از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال میگفت، تکرار میکرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر اینها، گاهی که کاری پیش میآمد و بقّال به خانه یا جای دیگری میرفت، طوطی در مغازه میماند، از آن مواظبت میکرد و به مشتریها میگفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آنها بفروشد.
طوطی قصّۀ ما، آنقدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتریها را میشناخت و با آنها حرف میزد. به آنها سلام میکرد و احوالشان را میپرسید. مشتریها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت. تا اینکه روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانهاش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند.
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_دوم
حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خستهاش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند.
بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسهها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغنهای داخل آن روی زمین ریخت.
طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست.
ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها
ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد.
جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنهاریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریادکشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرندهبیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش
شکسته بود.
بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی،طوطی هم کچل شد و هم لال...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود.
در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد.
لاک پشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد.
روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند.
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_دوم
-ساکت باش الیاس!
تو باز اومدی و حرفهای دروغ خودتو گفتی.
حضرت الیاس گفت:
-یه کمی با عقل خودتون کار کنین.
سرباز نگذاشت حضرت الیاس حرف بزند. فریاد زد:
-ساکت باش الیاس. تو داری به عقل و شعور ما توهین میکنی. اتفاقاً این تو هستی که عقل درست حسابی نداری.
در همین لحظه بود که صدای طبلها بلند شد و همه ساکت شدند. مامورها با صدای بلند گفتند:
-همه ساکت باشین و تعظیم کنین. پادشاه و همسرش رو دارن مییان و میخوان از بت بزرگ طلایی دیدن کنن.
پادشاه با تخت زیبایش که بردهها آن را میآوردند وارد شد. همه سجده کردند و از آمدن پادشاه ترسیده بودند.
حضرت الیاس صاف ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد.
سرش را با ناراحتی تکان میداد و از کارهای مردم تعجب میکرد.
پادشاه در حالی که روی تخت نشسته بود نگاهی به همه انداخت و با دیدن حضرت الیاس گفت:
-الیاس توکه هیچ وقت ادب نداری.
حضرت الیاس گفت:
-من به جز خدای یگانه به کس دیگه سجده نمی کنم و اگه سجده نکردن به تو بی ادبی است من دوست دارم بی ادب باشم.
پادشاه که از حضرت الیاس بدش میآمد گفت:
-توکه یه دیوانه بیشتر نیستی.
حضرت الیاس گفت:
-این که شما با این وضعیت بتها را میپرستید و این قدر به هم ظلم میکنین دیوانگی نیست؟
پادشاه گفت:
-برو الیاس که حوصله ت رو نداریم توکه نه پول میدی و نه کاری میکنی پس حرف هم نزن و ساکت باش.
حضرت الیاس گفت:
-من هیچ وقت پول خودم را برای بت بی ارزش نمی دم و کاری برای بتها نمی کنم. من هر چه دارم خدا بهم داده و هر چه دارم برای خدا میدم.خدای من خدای یگانه است نه این بتها.
پادشاه داد زد:
-برو دیگه حرف نزن راه بیفتین و منو پیش بت بزرگ ببرین. میخوام ببینمش و عبادتش کنم.
حضرت الیاس از کارهای آنها ناراحت بود و همیشه آنها را نصیحت و راهنمایی میکرد. اما هیچ کس حرفهای او را قبول نمی کرد و به بت پرستی ادامه میدادند.
یک روز که همسر پادشاه داشت از کوچهها عبور میکرد، با دیدن باغ زیبایی که درختهای پر از میوه داشت ، دستور داد تختش را نگه دارند.
بردهها تخت همسر پادشاه را نگه داشتند. همسر پادشاه نگاهی به داخل باغ انداخت. باغ آن قدر زیبا بود که هر کسی را به خود جذب میکرد.
همسر پادشاه با هیجان به باغ نگاه کرد و گفت:
-تخت من رو پایین بذارین، میخوام برم توی باغ.
بردهها تخت پادشاه را آرام روی زمین گذاشتند و زن پادشاه از تخت پیاده شد و با نگهبانهایش وارد باغ شد.
پیر مرد که صاحب باغ بود جلو آمد و به همسر پادشاه سلام کرد.
همسر پادشاه بدون این که جواب سلام پادشاه را بدهد گفت:
-این باغ مال کیه؟
پیرمرد گفت:
-این باغ مال خودم است که از پدرم بهم رسیده.
زن پادشاه گفت:
-این باغ باید مال من باشه.
پیر مرد ناراحت شد و گفت:
-من نمی تونم باغ را به شما بدم.
زن پادشاه عصبانی شد و گفت:
-تو بیخود میکنی. مگه دست خودته؟
من زن پادشاه هستم و هر چه که در این شهر هست مال من و شوهرمه.
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_سوم
پیرمرد گفت:
-من کشاورز هستم و نان خود و زن و بچه ام را از راه کشاورزی در همین باغ به دست میآورم و به جز این باغ چیز دیگه ای ندارم و این باغ که یادگار پدر و پدر بزرگم هست به کسی نمی دهم.
زن پادشاه که خیلی عصبانی شد. چوب دستی پیرمرد را از دستش گرفت و با همان چوب دستی به شانه ی پیرمرد زد و گفت:
-تو یک بدختی که با مخالفت با من خودت را به کشتن دادی.
پیرمرد در حالی که روی زمین افتاده بود گفت:
-خدای یگانه، خدای الیاس و نوح و ابراهیم به من یاد داد که زیر بار ظلم و ستم نرم و من هیچ وقت ظلم کسی را نمی پذیرم.
زن پادشاه که به شدت عصبانی شده بود از عصبانیت جیغ بلندی کشید و گفت: خفه شو...
و پیرمرد را آن قدر با چوب زد تا مرد. نگهبانها با تعجب و ترس به زن پادشاه نگاه میکردند.
زن پادشاه به نگهبان گفت:
از این به بعد این باغ مال من است هر کس در مورد کشته شدن این مرد پرسید میگین او به پادشاه فحش داد و برای همین مجازات شد.
نگهبان گفت:
-اما بانوی من، این پیرمرد که به کسی فحش نداد.
زن پادشاه عصبانی که نگهبان نگاه کرد و گفت:
-خفه شو احمق هر چی میگم همون کار رو کن.
نگهبان به زن پادشاه احترام گذاشت و گفت:
-چشم.
حضرت الیاس داشت خدای خودش را عبادت میکرد که فرشته ای از طرف خدا آمد و گفت: -الیاس، من از طرف خدا برای تو پیغامی دارم.
حضرت الیاس روی زانو نشست و گفت:
-سلام بر خدای یگانه و مهربان.
فرشته ای که از طرف خدا آمده بود گفت:
-ای الیاس. به پیش پادشاه برو و به او بگو دست از ظلم و ستم و بت پرستی بر دارد. او پیرمردی مومن و درست کار را که از بندههای واقعی خدا بود، بی گناه گشته و باغش را به زور برای خود برده و به خاطر ظلمهایش عذاب سختی میبیند.
حضرت الیاس که از کارهای پادشاه ناراحت و عصبانی بود فردای همان روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه کنار زنش نشسته بود و مشغول خوردن بهترین میوهها بود. پادشاه هم از حضرت الیاس خوشش نمی آمد چون حضرت الیاس با کارهای او مخالفت بود.
پادشاه گفت:
-الیاس اومدی این جا زود حرفاتو من حوصله ندارم.
حضرت الیاس گفت:
-تا کی میخوایی به این کارهات ادامه بدی.
پادشاه خنده ای زشت کرد و گفت:
-کدوم کارها؟
حضرت الیاس گفت:
-خودت خوب میدونی در مورد چی دارم. حرف میزنم. تمام طلاها رو خرج ساختن بت بی ارزش کردی و خیلی از آدمها رو به خاطر ساختنش کشتی
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_چهارم
به جایی پرستش خدای یگانه بتهایی را میپرستی که بی مقدار هستن.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
-الیاس تموم کن این حرفا تو.
حضرت الیاس گفت:
-من پیامبر خدای یگانه هستم و از طرف خدای یگانه وظیفه دارم مردم را راهنمایی کنم. این را بدون که این همه ظلم و بت پرستی بی جواب نیست.
شما پیرمردی مومن را که مردی درست کار و با تقوا بود را کشتین و باغش را ازش گرفتین! این رو بدون که آخر در همان باغ کشته خواهی شد. این علمی است که خدای یگانه به من داده.
همین که پادشاه این جمله را از دهان حضرت الیاش شنید عصبانی شد و زیر بشقابهای میوه زد و گفت:
-دهنتو ببند دروغگو، این قدر راه اومدی تا اوقات منو تلخ کنی؟ مردک ، اگه یه بار دیگه ببینمت میکشمت.
سپس رو به نگهبانها که دورش جمع شده بودند گفت:
-هر چه زودتر این مردک رو از این جا بندازین بیرون.
نگهبانها آمدند و با بی احترامی حضرت الیاس را بیرون انداختند.
حضرت الیاس که خیلی ناراحت شده بود. به طرف خارج از شهر رفت و از کوهی که یک غار بزرگ داشت بالا رفت و تصمیم گرفت در همین غار زندگی کند و در تنهایی خود، خدا را عبادت کند، در حالی که دلش از ظلمهای پادشاه شکسته بود ، دست به آسمان بالا برد و گفت:
-خدای بزرگم تو خودت میدونی که هر چه قدر این مردم و پادشاه نصیحت میکنم قبول ندارن. به آنها نشان بده هر طور که خودت میدانی.
شب، وقتی پادشاه خواب بود با صدای گریه ی زنش از خواب پرید. پادشاه با عصبانیت فریاد زد:
-چی شده؟
زن پادشاه گفت:
-پسرمون، پسرمون حالش خوب نیست.
پادشاه همراه همسرش نگران و با عجله به اتاق پسرشان رفتند. همه دور پسر پادشاه جمع شده بودند و او از درد به خود می پیچید.
پادشاه با ترس گفت: دکترها را خبر کنین.
نگهبان گفت:
- قربان، دکترها آمدند، همه پسرتان را دیدن اما نمی دونن که چی شده.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
-دکترها غلط کردن با تو.
دوباره پسرم رو معاینه کنین باید هر چه زودتر خوب بشه.
دکترها نمی توانستند بفهمند که پسر پادشاه چه مریضی دارد و چه دارویی باید بخورد.
زن پادشاه از بس گریه کرده بود دیگر حالی نداشت و پادشاه عصبانی و ناراحت بود.
هیچ کس نمی دانست درد پسر پادشاه چیست. او درد میکشید و هر چه میخورد استفراغ میکرد.
پادشاه داد زد: پس این دکترهای احمق به چه درد میخورن.
نگهبان گفت:
-قربان این دکترها بزرگ ترین و عاقل ترین دکترها هستن.
یکی از دکترها که از همه عاقل تر بود گفت:
-جناب پادشاه، ما همه هر چه علم داشتیم به کار بردیم اما نمی تونیم بفهمیم که مریضی پسرتان چیست؟
پادشاه عصبانی شد و به دکترها فحش داد و گفت:
-نگهبان، همه را به زندان بنداز ، این دکترهای بی خاصیت باید زندانی بشن.
یکی از دکترها گفت:
-اما قربان خواهش میکنم این کار رو نکنین ما هر کاری میدونستیم انجام دادیم.
پادشاه فریاد زد:...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پنجم
-حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
همه ی جادوگرها و رمالها رو خبر کنین شاید اونا بفهمن که پسرم چش شده.
خیلی زود همه ی جادوگرها را به قصر پادشاه آورند و سعی کردند با استفاده از وسایلشان بفهمند مریضی و داروی پسر پادشاه چه چیزی است. اما هیچ کدام نتوانستند بفهمند.
پادشاه با ناراحتی فریاد زد:
-پس شما برای چه چیزی خوبین؟ فقط بلدین مفت خوری کنین.
هر چه زودتر تخت من رو آماده کنین، میخوام پیش بت بزرگ طلایی برم و ازش بخوام پسرم رو نجات بده.خیلی درد میکشه.
نگهبان احترام گذاشت و گفت:
-اما قربان، بت بزرگ طلایی الان خوابه.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
خب خواب باشه.
نگهبان گفت:
-خواهش میکنم صبح برین.
پادشاه گفت:
-خب پس، به معبد بتهای دیگه میرم. باید ازشون بخوام پسرمو نجات بدن.
وزیر پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و داشت با خودش فکر میکرد،با خود گفت:
بت بزرگ طلایی در مواقعی که انسانها به او نیاز دارن خواب است اما الیاس پیامبر همیشه میگفت، خدای یگانه همیشه در هر روز و هر شب صدای ما را میشنود و بهمون توجه داره.
وزیر دهان باز کرد تا در مورد خدای یگانه صحبت کند اما از پادشاه ترسید.
پادشاه فریاد زد:
- زود باشین.هدیهها را آماده کنین میخوام به معبد برم.
پادشاه همراه نگهبانها و مامورها به معبد بتها رفت و تا صبح آن جا ماند و از بتها خواست تا حال پسرش را خوب کنند.
اما حال پسر پادشاه هیچ تغییری نکرد و او هنوز درد داشت و نمی توانست چیزی بخورد.
زن پادشاه کنار تخت پسرش نشسته بود و گریه میکرد.
هیچ کس نمی توانست کاری کند و پادشاه بسیار عصبانی شده بود.
وزیر پادشاه که مرد مومنی بود و حضرت الیاس را دوست داشت به زن پادشاه گفت:
-خانم بهتره که از خدای...
زن پادشاه از جا بلند شد و با فریاد گفت:
-از خدایمان بت بزرگ طلایی میخوام.
من رو اون جا ببرین.
و زیر پادشاه دیگر ساکت شد او میخواست به آنها بگوید که خدای یگانه دعاهای خیلی را میشنود و برآورد میکند اما هر بار میترسید.
پادشاه و زنش خدای یگانه را اصلاً دوست نداشتند.
پادشاه و زنش همراه پولها و قربانیهای زیادی به طرف بت بزرگ طلایی رفتند.
همه ی مردم جمع شده بودند و برای سلامتی پسر پادشاه از بت بزرگ طلایی خواهش میکردند.
روزها میگذشت. پسر پادشاه هنوز مریض بود و آنها هنوز التماس میکردند، اما از بت بزرگ طلایی هیچ کاری ساخته نبود.
حضرت الیاس در غار مشغول خوردن خرما بود که صدای پایی شنید. از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. با دیدن چند مرد که داشتند در پای کوه جست و جو میکردند تعجب کرد و گفت: ...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_ششم
سلام چه میکنین؟
آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آنها گفت:
-پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش میکنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده.
حضرت الیاس گفت:
-به جای این که از بتها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بندههای خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل میشده و همه رو دوست داره.
این بتها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان میکنه.
برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه.
یکی از آن مردها گفت:
-من خودم دیدم که آنها هر چه از بتها خواستن هیچ نشد.
مرد دیگر گفت:
-بله. همه ی مردم دیدن که بتها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن.
آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرفهای حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت:
-الیاس حق نداره به بتهای ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دستهای خودم خفه اش میکنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا میخوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه.
سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی میکرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند.
پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آنهایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آنها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگها بر سرشان می افتاد و میمردند.
وقتی پادشاه دید که هر کسی را میفرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت:
-باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه.
و زیر گفت:
-من خودم به غار میروم.
حضرت الیاس داشت خدا را عبادت میکرد و دعا میخواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را میشناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت.
وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت.
وزیر پادشاه گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت:
-سلام. خوش اومدی.
وزیر پادشاه گفت:
-اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم.
حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت:
الیاس پیامبر، خدا خوب میداند که او کنار تو بماند.
وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت:
-آنها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن.
تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی