eitaa logo
قصه کودکانه
4.4هزار دنبال‌کننده
584 عکس
1.3هزار ویدیو
217 فایل
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدرسه من
کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار 👇👇👇👇👇👇 از ابتدایی تا متوسطه کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن. 👌👌👌👌👌👌👌👌👌 جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه در ۱۵ کانال مجموعه تدریس یار با ما در ارتباط باشید @teacherschool ✅✅✅✅✅✅✅
هدایت شده از مدرسه من
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و کاردستی @naghashi_ghese کانال فیلم و قصه کودکانه @ghesehayekoodakaneeh کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان @madrese_yar کانال ترفند و خلاقیت @khalaghbashh کانال آشپزی و نکات جالب @ashpaziibaham کانال خانواده سبز @familygreen
کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار 👇👇👇👇👇👇 از ابتدایی تا متوسطه کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن. 👌👌👌👌👌👌👌👌👌 جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه در ۱۵ کانال مجموعه تدریس یار با ما در ارتباط باشید @teacherschool ✅✅✅✅✅✅✅
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و کاردستی @naghashi_ghese کانال فیلم و قصه کودکانه @ghesehayekoodakaneeh کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان @madrese_yar کانال ترفند و خلاقیت @khalaghbashh کانال آشپزی و نکات جالب @ashpaziibaham کانال خانواده سبز @familygreen
📚حکایت طبیب و قصاب قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت. یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... @ghesehayekoodakaneeh
خر دردمند و گرگ نعلبند_1.mp3
4.34M
قصه گو: همکار گرامی سرکارخانم @ghesehayekoodakaneeh
وزنه بردار کوچولو .mp3
6.56M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی @ghesehayekoodakaneeh
gham.mp3
6.43M
قصه گو : فرهاد عسگری منش @ghesehayekoodakaneeh
ترازوی روباه.mp3
3.24M
قصه گو : فرهاد عسگری منش سرگروه معاونت پرورشی آموزش و پرورش شهرضا @ghesehayekoodakaneeh
خاطرات یک پرستو .mp3
5.36M
قصه گو: همکار گرامی سرکار خانم ضیائی @ghesehayekoodakaneeh
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar6 ⭕️✍حکایتی زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃 حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‌ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.» گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‌شد. دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.» مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‌اى کرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!» گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‌دانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمى‌کردى.» مرد، از خشم و حسرت، نمى‌دانست که چه کند. دست بر دست مى‌مالید و گنجشک را ناسزا مى‌گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.» گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‌گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.» 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
-42000639_-211485.pdf
400.4K
پدر گفته بود بهترین هدیه را برایت دارم دخترم. هدیه اش تسبیح بود. مادر نخی را گره زده بود و تسبیح می گفت. ما رشته نخ تسبیح را گرفته ایم مادر. شما هم دست ما را بگیر... ----------------------------------------------------------- کاربرگ تسبیحات حضرت زهرا (س)، بصورت فایل پی دی اف @ghesehayekoodakaneeh
♦️واقعیتهای باورنکردنی و حیرت انگیز در مورد کارکرد بدن انسان که هر کسی باید بداند 🔹بینی انسان حدود ۵۰,۰۰۰ بوی متفاوت را به خاطر دارد 🔸هرگز برای یادگیری دیر نیست زیرا مغز ما تا اواخر دهه پنجم زندگی همچنان به رشد ادامه می دهد 🔹هر روز، قلب ما انرژی کافی برای راندن یک کامیون به طول ۳۲ کیلومتر را تامین می کند 🔸روده انسان حدود ۳۰ فوت معادل ۹ متر طول دارد . 🔹در طول زندگی تان، قلب شما نزدیک به ۱.۵ میلیون بشکه خون را پمپاژ می کند که برای پر کردن ۲۰۰ واگن تانکری قطار کافی است 🔸خون انسان حاوی رگه هایی از فلز وجود دارد که یکی از آن ها طلاست. حدود ۰.۰۲ میلی گرم. 🔹اگر زمین صاف و تاریکی مطلق بود، چشم انسان می توانست شعله شمعی را در ۴۸ کیلومتر دورتر ببیند @ghesehayekoodakaneeh
44.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 🎧 سرود هدیه فاطمی 🎙 گروه سرود فُطرُس قم 💠 کانون فرهنگی تبلیغی مع امام منصور قم🌱 🏴 @ghesehayekoodakaneeh
😊بچه های عزیز: می توانید خوبی های زمان ظهور امام زمان عجل الله فرجه را از روی میوه ها پیدا کنید @ghesehayekoodakaneeh
💔ویژه شهادت حضرت زهرا (س)💔 ◾️ایـن روزا خــــونه‌ی ما ◾️بـوی عجیـــــــبی داره ◾️مامان داره رو دیــــوار ◾️ پـارچـــه سیاه می‌زاره ◾️میـگم مامان این چیه؟ ◾️واسـه چی این رنگیه؟ ◾️مامان با مــــهربـــونی ◾️میــگه عزیــــز مــــادر ◾️پیـــــــــامبر خــوب ما ◾️داشتـه یه دونه دخـتر ◾️از اســــــمای قشنـگش ◾️فاطـــمه، زهــرا، کوثـر ◾️این بــــــانوی مهــربون ◾️بعـد باباش غریــب شد ◾️به دســــــــــت آدم بدا ◾️زخمی شد و شهید شد ◾️این پــــارچه‌های سیاه ◾️چـــــادر خاکیـــــشونه ◾️که یــــــادگار مونده از ◾️بانـــــوی بـــــی نشونه @ghesehayekoodakaneeh
برای بچه ها قصه فدک بگیم 🌱 فَدَک دهکده‌ای حاصل‌خیز در نزدیکی خیبر، بود، که در فاصله ۱۶۰ کیلومتری مدینه قرار داشت و یهودی‌ها در آن زندگی می‌کردند. بعد از اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در جنگ خیبر، قلعه‌های آن را فتح کرد، یهودیان ساکن در قلعه‌ها و مزارع فدک نماینده‌هایی را نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادند و به تسلیم و صلح راضی شدند. آن‌ها قرار گذاشتند، نیمی از زمین‌ها را به پیامبر تحویل بدهند و هرگاه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) خواست، آنان فدک را ترک کنند. بنابراین فدک بدون جنگ به دست پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) اسلام افتاد. دهکده‌ی فدک، به خاطر این‌که هیچ یک از سربازان اسلام در فتح آن، شرکت نداشتند، به دستور قرآن، مخصوص پیامبر شد.ابشان هم، درآمد این زمین را به مستمندان بنی‌هاشم می‌دادند. بعد از نزول آیه «وَآتِ ذَا الْقُرْ‌بَیٰ حَقَّهُ؛ و حق خویشاوند را بده»؛ حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم)، فدک را به دختر خود حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) بخشیدند. شهرت پیدا کردن فدک به خاطر اتّفاقی بود، که پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، افتاد. وقتی ابوبکر، به خلافت رسید، فدک را ناجوانمردانه و با بی‌احترامی از حضرت زهرا سلام اللّه علیها گرفت، که به ماجرای فدک، شهرت پیدا کرده است. امروزه فدک در استان حائل، کشور عربستان واقع شده است و به نام «وادی فاطمه» شناخته می‌شود و به نخلستان‌های آن «بستان فاطمه» می‌گویند. همچنین مسجد و چاه‌هایی در این منطقه وجود دارد که به «مسجد فاطمه» و «عیون فاطمه» مشهور است. @ghesehayekoodakaneeh
2.mp3
4.08M
👼🏻🌜 👧دخترک فسقلی @ghesehayekoodakaneeh
پهلوان پنبه.mp3
6.14M
قصه گو: همکار گرامی سرکارخانم دشتی @ghesehayekoodakaneeh
کتاب جنگل .mp3
9.05M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی @ghesehayekoodakaneeh
AlirezaGhorbani-Leyla-320(www.Next1.ir).mp3
7.31M
پیشنهاد میکنم در غروب پاییزی،این قطعه رو گوش بدید @ghesehayekoodakaneeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه كلاغ سفيد يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند. يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد. پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!» پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...» ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...» مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود. @ghesehayekoodakaneeh