eitaa logo
قصه کودکانه
4.4هزار دنبال‌کننده
582 عکس
1.3هزار ویدیو
217 فایل
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجشک و فیل.mp3
5.77M
قصه گو: همکار گرامی سرکارخانم دشتی @ghesehayekoodakaneeh
ممنون از زلزله .mp3
13.27M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی @ghesehayekoodakaneeh
hekmatkhoda.m4a
2.98M
قصه گو :فرهاد عسگری منش @ghesehayekoodakaneeh
deltanghi_ha.mp3
998.1K
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است @ghesehayekoodakaneeh
ممنون از زلزله .mp3
13.27M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی @ghesehayekoodakaneeh
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 @ghesehayekoodakaneeh
📚 🐭 شبی که موش کوچولو بیدار ماند🐭 یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی میکردند. موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی میکردند. اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شب ها به موقع نمیخوابید. تا دیروقت بیدار موند. بخاطر همینم صبح ها نمیتونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه. موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار میشد و خواهر برادراش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودند دیگه خسته بودند و با موش کوچولو به بازی نمیومدند. واسه همینم موش کوچولو تنها میموند و حوصله ش سر میرفت. هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش میگفتن به موقع مثل خواهر و برادراش بگیره بخوابه گوش نمیداد. آخر یه روز موش کوچولو گفت اصلا من نمیخوام با شما زندگی کنم، میخوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شب ها تا صبح بیدار بمونم. هرچی خونواده ش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد. وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده. خانوم جغده میدونست که قضیه چیه چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: "باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی." نزذیکای نصقه شب بود که موش کوچولو گرسنه اش شد. گفت خانوم جغده من گرسنه مه، غذا میخوام. ولی خانوم جغده گفت: "نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمیخوریم." موش کوچولو گفت: "ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم." خانوم جغده گفت: "ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی." موش کوچولو که هم گرسنه اش شده بود هم دلش برای پدر مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: "من نمیخوام جغد باشم، میخوام موش باشم." بعدم برگشت پیش خونواده ش و ازشون معدرت خواهی کرد و قول داد دیگه شب ها زود بخوابه. @ghesehayekoodakaneeh
ممنون از زلزله .mp3
13.27M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی @ghesehayekoodakaneeh
گنجشک و فیل.mp3
5.77M
قصه گو: همکار گرامی سرکارخانم دشتی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
تصویر به کودک نشان دهید و بگید اختلاف ها پیدا کند 😍مناسب برای ۵ سال به بالا این فعالیت به کودک شما کمک می کند تا تمرکز و فکر کند و یاد بگیرد که جزئیات را متوجه شود. در ابتدا دو تصویر یکسان به نظر می رسند ، اما اگر به سختی نگاه کنید تفاوت های کوچکی را مشاهده خواهید کرد. در مورد تصاویر با هم صحبت کنید و اگر کودک شما به کمی کمک نیاز دارد نکاتی را بیان کنید. ✨ ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
ماهی و رودخونه - @mer30tv.mp3
3.25M
👼🏻🌜 ماهی و رودخونه ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
ها و کلیپ های کودکانه ایده و و مورد استفاده در پایه ابتدایی قابل استفاده برای معلمان و اولیا و دانش آموزان @naghashi_ghese
ماهی و رودخونه - @mer30tv.mp3
3.25M
👼🏻🌜 ماهی و رودخونه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
36760770646139.mp3
9.54M
داستان خرگوش کوچولو قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی @ghesehayekoodakaneeh
چه بکنم؟ چه نکنم؟.mp3
3.44M
قصه گو: همکار گرامی سرکارخانم دشتی @ghesehayekoodakaneeh
تجارت بوق.mp3
4.28M
قصه گو : فرهاد عسگری منش @ghesehayekoodakaneeh
ایده های ناب آموزشی و خانه داری @khalaghbashh
✅هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... 🔸پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» @ghesehayekoodakaneeh
ایده ساخت عروسک انگشتی با شانه تخم مرغ مناسب قصه گویی ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ کودکانه توضیحات مختصر و مفید این کلیپ می‌تونه کمکتون کنه در جمله بندی ساده برای توضیح راجع به برای بچه‌ها ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
29_2267_7iPrDuYq.pdf
4.86M
📖پنج داستان از زندگی امام رضا علیه السلام با تصاویر جذاب داستان ع ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
♨️داستان کره اسب کوچولو يكي بود ، يكي نبود ، غير از خداي خوب و مهربان هيچ كس نبود . دشتي بود سرسبز و زيبا ، توي اين دشت قشنگ كره اسب سفيد كوچولويي زندگي مي كرد . كره اسب كوچولو هر روز صبح از علفهاي تازه دشت مي خورد و دور تا دور آن مي دويد و بازي مي كرد . وقتي هم خسته مي شد در گوشه اي مي نشست و به دور دورها نگاه مي كرد . كره اسب قصه ما خورشيد را خيلي خيلي دوست داشت . او دلش مي خواست روزي آن قدر قوي و بزرگ بشود كه به ديدار خورشيد برود . براي همين هم بود كه ساعتها مي نشست و به آفتاب خوب و مهربان نگاه مي كرد روزها مي گذشت , كره اسب سفيد كوچولوي ما قوي تر و قوي تر مي شد . يك روز صبح خيلي زود از خواب بيدار شد با خودش گفت : ((حالا بايد راه بيفتم بروم تا به خورشيد برسم . )) كره اسب ما راه افتاد و رفت . او به طرف خورشيد مي رفت . به دوردورها نگاه مي كرد و با تمام سرعت مي دويد باد خنك به صورت قشنگش مي خورد و فكر رسيدن به خورشيد او را قوي تر مي كرد . هرجه او تندتر مي دويد خورشيد دورتر مي شد . كره اسب خسته بود ، كنار رودخانه اي رسيد كمي آب خورد و پاهايش را در آن شست . رودخانه وقتي پاهاي خسته كره اسب را ديد گفت : ((خيلي خسته اي ، با اين عجله كجا مي روي ؟ )) كره اسب گفت : (( پيش خورشيد )) رودخانه با صدايي بلند خنديد و گفت : (( پيش خورشيد تو كره اسب كوچولو و ناداني هستي هيچ كس نمي تواند پيش خورشيد برود . )) كره اسب گفت : (( به كوه كه برسم راه نزديكتر مي شود . )) رودخانه گفت : (( من از بالاي آن كوه مي آيم . و خورشيد خيلي دورتر از كوه است . )) كره اسب به آسمان نگاه كرد . خورشيد كم كم مي رفت و آسمان تاريك مي شد . كره اسب روي تپه بلندي كه خورشيد هر روز صبح از پشت آن بيرون مي آمد . نشست و منتظر برگشتن خورشيد شد . ولي از خستگي خيلي زود به خواب رفت . صبح كه خورشيد دوباره به آسمان برگشت ، كره اسب كوچولوي قصه ما هنوز خواب بود . صداي آرام و مهرباني گفت : (( كره اسب كوچولو ، بيدارشو صبح شده . )) كره اسب كوچولو چشمان سياه و قشنگش را باز كرد و به دورو بر نگاه كرد . اين صداي خورشيد بود . كه با كره اسب حرف مي زد . خورشيد گفت : (( كره اسب كوچولو ، شنيده ام كه مي خواهي بيايي پيش من ؟ )) كره اسب گفت : (( بله خيلي دلم مي خواهد بيايم و به شما برسم . )) خورشيد گفت : (( من خيلي خيلي دورتر از زمين هستم تو هرچقدر هم كه تند بدوي نمي تواني به من برسي ، ولي من خيلي خوشحالم ، كه دوست خوب و مهرباني مثل تو دارم . گرماي من خيلي زياد است . هيچ كس نمي تواند اينجا بيايد . ولي من همه شما را كه روي زمين زندگي مي كنيد خيلي دوست دارم . هر روز صبح به ديدارتان مي آيم و همه جا را برايتان گرم و روشن مي كنم اگر تو نمي تواني پيش من بيايي در عوض من هر روز به ديدن تو مي آيم حالا بلند شو و به دشتي كه در آن زندگي مي كني برگرد . )) كره اسب كوچولو با خودش گفت : (( خورشيد مرا دوست دارد و هر روز به ديدارم مي آيد . )) و به طرف دشت سرسبز رفت آنروز خورشيد خانم مهربان تما راه همراه كره اسب كوچولو بود وقتي كه او به دشت رسيد با كره اسب خداحافظي كرد و رفت و همانطور كه قول داده بود هر روز به ديدن كره اسب آمد ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese