✨﷽✨
✅چه کسی بدن مطهر امام حسین(ع) را دفن کرد؟
✍یکی از سوالات دینی که ممکن است برایمان پیش بیاید این است که چه کسی امام حسین را بعد از شهادتش دفن فرمود؟ چون کسی که امام معصوم را باید دفن کند خودش باید معصوم (امام دیگر) باشد؟
در این باره دیدگاه علما متفاوت است. یکی از نظریات ارائه شده در این باره مطابق آنچه در بعضی از روایات و کتب تاریخی آمده، چنین است: بدن مطهر امام حسین(ع) توسط فرزند گرامی شان امام زین العابدین(ع) در سرزمین کربلا به خاک سپرده شد؛ یعنی امام سجاد(ع) جهت تدفین و تشخیص شهدای کربلا مخصوصاً دفن پدر معصومش، حضرت امام حسین(ع) به حکم این که «امام را جز امام کسی تغسیل و تکفین و تدفین نمیکند» از راه اعجاز از کوفه و زندان ابن زیاد به کربلا آمد و پیکرهای مطهر شهدا را دفن نمود.
امامرضا(ع) در مناظره خود با پسر ابوحمزه فرمود: به من بگو آیا حسین بن علی(ع) امام بود؟ گفت: آری، امام فرمود: پس چه کسی امر دفن او را به عهده گرفت؟ گفت: علی بن الحسین(ع) پس امام فرمود: علی بن الحسین کجا بود؟ گفت در کوفه نزد پسر زیاد زندانی بود اما بدون این که آنها با خبر شوند به کربلا آمد و امر دفن پدر را سپری کرد و سپس به زندان برگشت. امام رضا(ع) فرمود: کسی که علی بن الحسین را قدرت داد که به کربلا بیاید، پدرش را دفن کند و برگردد، مرا نیز میتواند به بغداد ببرد تا پدرم را کفن و دفن کنم در حالی که نه در زندان هستم و نه در اسارت.۱
💥با توجه به این حدیث می توان گفت امام سجاد (ع) بدن مطهر پدر بزرگوارشان را به خاک سپردند.
📚منابع:۱- موسوی مقرّم ،عبدالرزّاق ، زندگانی امام زینالعابدین(ع)، ، ترجمه حبیب روحانی، ص ۵۷۸؛ شریف قرشی، باقر، تحلیلی از زندگانی امام سجاد(ع)، ، ترجمه محمدرضا عطایی، ج ۱، ص۲۴۳ .
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
💠 @zamene_aho
464_5-960211_a2.mp3
536.6K
#پرسمان_تربیتی
دختربچّهی 8 سالهای داریم که در خریدکردن با مادرش رقابت میکند. هر وقت مادرش چیزی میخرد حتماً باید برای او هم خرید کند. با زور و گریهکردن خواسته اش را میگیرد. خیلی لجباز است و از بچگی هر چه خواسته برایش فراهم شده است.
❤️ @maadar_khoob
#داستان_کودکانه
#آموزنده
🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇
🐇خرگوش سفیدی که می خواست عجیب باشد😳
خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانی اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
من میتوانم با دندانها و پنجه های تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی ها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی ها را جمع کنند و سبد را تا خانه ی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجهدارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم؟
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانه ام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خسته ام. نمیتوانم پرواز کنم!
ناگهان بچه دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه ام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجهدار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد.
بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
🍂🐇🍃🐇🍂🐇🍃🍂🐇🍃🐇🍂
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
💜🍁 نامه های پروانه 🍁💜
♡قسمت دوم♡
مادر آخرین برگه را هم نگاه کرد و بلند بلند خندید. پروانه از خنده های او تعجب کرد. گفت: چیزی شده؟
مادر نامه را به پروانه نشان داد. دست گذاشت روی دو خط آخر و گفت: این خط ها را برایم میخوانی؟
پروانه اخم کرد. گفت: میخواهید بدانید برای بابا چه نوشته ام؟ خودتان بخوانید. چرا من بخوانم؟!
مادر گفت: آخر خط عجیب و غریبی داری. خدا به فریاد بابایت برسد.
پروانه خود را به مادر نزدیک کرد. سرش را آهسته به شانه مادرش چسباند و گفت: امان از خط بابا! پس چرا خط بابا را نمیگویید که به قول خاله عفت، خرچنگ قورباغه است!
ادامه داد: نگران نباشید. من و بابا میتوانیم خط همدیگر را بخوانیم.
مادر گردن کج شده ی دخترک را بوسید و گفت: فدای دختر گلم بشوم که هر وقت بابایش به ماموریت میرود، این همه برای او دلش تنگ میشود.
پروانه هم صورت مادر را بوسید و خنده کنان گفت: فدای مامان عزیزم بشوم که نامه ام را پست میکند.
مادر با تعجب گفت: منظورت همین الان که نیست!
- چرا! ببریم پست کنیم؟
صندوق پست دو کوچه بالاتر. و ده دقیقه راه رفت و برگشتش بود.
مادر گفت: نامه ات را توی پاکت میگذاریم. تمبر میچسبانیم. فردا صبح زود پستش میکنیم. تازه! بعد از ظهرها که صندوق پست را خالی نمیکنند. میکنند؟
پروانه گفت: قبول.
پروانه نگران بود. ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و آقای پستچی نیامده بود. مادر هم هنوز از مدرسه برنگشته بود. وقتی آمد پروانه با ناراحتی گفت: برای مامان خانم شاگردهایش مهمتر از بچهاش هستند.
- یعنی چی؟
- یعنی جواب نامه ی من هنوز نرسیده است! خیلی هم عصبانی هستم.
- الهی که من فدای دختر عصبانی ام بشوم.
مادر رفت دست و صورتش را بشوید. نگران شده بود.
سابقه نداشت پیرمرد نامه های پروانه را حتی با یک ساعت تاخیر بیاورد.
پروانه قهرکنان به اتاقش رفت. مادر به اتاق طبقه ی بالا رفت. نمی خواست پروانه حرفهای او را موقع صحبت با تلفن بشنود.
- الو. ببخشید، منزل عمو عباس؟
- بفرمایید.
- تشریف ندارند؟
پیرمرد به مشهد رفته بود و همین دلیل نیامدنش بود.
مادر وقتی به طبقه ی پایین برگشت، همزمان صدای تلفن بلند شد. پروانه قبل از مادر دوید و گوشی را برداشت. آقای پستچی بود. از پروانه کوچولو معذرت خواست و گفت توی حرم امام رضا (علیهالسلام) است. دو روز دیگر برمیگردد. همان دم تمام غصه های پروانه از دلش پر کشیدند. گفت: اگر برای من و بابا و مامانم هم دعا کنید و جای ما هم زیارت کنید، میبخشمتان؛ قبول؟
پیرمرد خندید و گفت: چشم.
.....ادامه دارد
#قصه
╲\╭┓
╭💜🍁 🆑 @childrin1
┗╯\╲
💜🍁نامه های پروانه🍁💜
♡قسمت سوم♡
- یک چیز دیگر.
- چی؟
- اگر نامهام پیشتان است. به قول مامانم دور حرم امام طواف بدهید و برایم بیاورید.
پروانه اینها را که گفت، با خوشحالی گوشی را گذاشت. ناهار که خوردند پروانه باز به سراغ دفترچه رفت. میخواست این بار برای پدر بنویسد که نامهاش هنوز نرسیده است.
مادر گاهگاهی به او سر میزد. میگفت: دخترجان بابایت فرصت خواندن این همه نوشته را ندارد، بس است.
- نه مامان! شما باز هم نگران تعداد کاغذها هستید، نه وقت بابا.
مادر نگران تعداد کاغذها نبود. بیشتر نگران خودش بود. میدانست به تعداد همان کاغذها باید از طرف پدر به او کاغذ برسد. غیر از این بود! گریه میکرد. میگفت: بابا یادش رفته دو تا از کاغذهایم را بخواند و جواب بدهد. مادر میدانست غیر ممکن است قبول کند تعداد کاغذهایش کمتر بوده است.
- نه مامان من نوزده صفحه نوشته بودم.
مادر تعداد کاغذها را شمرد. پروانه تا آن ساعت بیست و یک برگ نوشته بود.
شب بود. پروانه ای دور چراغ سقف میچرخید. چشمهای مادر از روی پروانه ی خودش به پروانه ی دور چراغ افتاد. پروانه مدام خود را به چراغ میزد و میچرخید. پروانه کوچولو هم همچنان عاشقانه برای پدر مینوشت.
پروانه که رفت بخوابد کار مادر تازه شروع شده بود. چشمهایش به عکس پدر بر روی دیوار افتاد. انگار پدر داشت میخندید و میگفت: چه کار کنم، دختر است دیگر! حساس هم که هست.
- آخر، مرد! من باید سی و سه صفحه کاغذ را این وقت شب خط خطی کنم، بدهم دست آن پیرمرد که هفته ی بعد برگرداند و در خانه را بزند و بگوید: بدو بیا پروانه جان، نامه ی پدرت را آورده ام؟!
مادر چارهای جز نوشتن و خط خطی کردن نامه نداشت. قبول کرده بود مدتی که پدر در سفر است. به دخترش نازکتر از گل نگوید. مراقب گل او باشد تا برگردد.
مادر خندید. برخاست. به سمت دستشویی رفت. صورتش را شست و آماده شد که به همان تعداد صفحه نامه بنویسد.
در حال خط خطی کردن کاغذها مدام فکر میکرد: چگونه است که این دختر وقتی شروع به خواندن نامه ها میکند، میگوید پدر در نامهاش جواب همه ی چیزهایی را که از او پرسیده داده است!
پروانه کوچولو به خواب عمیقی فرو رفته بود. توی خواب او عمو پستچی در راه بازگشت از مشهد بود.
پستچی که رفت، مادر تازه یادش آمد فراموش کرده است نامه ی هفته ی بعد دخترش را به او بدهد. باید فکری در این باره میکرد. به مقابل.
عکس که رسید، بابای پروانه دوباره توی عکس خندید. مادر صدای او را شنید! چیزی که تا آن لحظه اتفاق نیفتاده بود. پدر از او تشکر کرد که به جای او برای دخترش نامه می نویسد و پستچی پیر هر هفته نامه را برای دختر کوچولویش میآورد.
ساعتی بعد پروانه و مادرش به دو کوچه بالاتر رفتند تا پروانه نامه ی جدیدش را برای پدر پست کند.
به خانه که برگشتند مادر باز در برابر عکس پدر ایستاد. گفت: می بینی آقای نازنین؟ می بینی با من چه میکنی؟...
پروانه باز توی اتاقش نامه ی پدر را که درست مثل خود او خط خطی کرده و نوشته بود، بلندبلند میخواند و میخندید.
همه میدانستند که این دختر و پدر میتوانند خط همدیگر را بخوانند...
پایان....
#قصه
╲\╭┓
╭💜🍁 🆑 @childrin1
┗╯\╲
گردنبند_حضرت_زهرا(س).mp3
10.33M
قصه گردنبند حضرت زهرا(س)
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
لطفا لینک را برای دوستانتان ارسال کنید
🐛🦋 کرم ابریشم 🦋🐛
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
سلیمه خانم و شوهرش حسین آقا و پسرشون سهیل در یکی از روستاهای سرسبز شمال زندگی میکردند. حسین آقا شغلش برنج کاری و باغ داری بود، اون مردی پر کار و پر تلاش بود. سلیمه خانم هم زنی با سلیقه و کد بانو بود و به کارهای خانه رسیدگی می کرد.
گاهی اوقات هم در کشاورزی به حسین آقا کمک می کرد. حسین آقا یه باغ کوچک میوه هم داشت که نزدیک خونشون بود. یه روز صبح که حسین آقا می خواست به باغ بره سهیل گفت: بابا میتونم با شما به باغ بیام؟ حسین آقا گفت: پس زود برو حاضر شو. سهیل و پدرش سوار گاری کوچکی که داشتند شدند و به سوی باغ حرکت کردند. وقتی وارد شدند حسین آقا با کمک سهیل درختان رو سمپاشی کرد و بهشون کمی کود داد و شروع به هرس کردن درختان توت.
سهیل گفت: چرا شاخه های توت رو قیچی می کنید؟ پدرش گفت: کمک کن شاخه های بریده شده رو پشت گاری بریزیم وقتی به خونه رسیدیم خودت می فهمی! سهیل با خوشحالی همه شاخه ها رو جمع کرد و داخل گاری گذاشت و به سمت خونه حرکت کردند.
همه با هم برگ های توت رو از شاخه جدا کردند و داخل انباری بردند. حسن آقا داخل حیاط رفت و به سهیل گفت بیا کمک تا این سبدها رو داخل انباری ببریم، سبدها پر بودن از کرم های سبز کوچولو، کرم ها رو روی برگها ریختند. سهیل دید کرم ها دارن برگها رو میخورند سهیل گفت: ای در خالی کردن برگها وشاخه های توت به آنها کمک کرد. برگها را به صورت مرتب روی هم داخل انباری چیدند. حسین آقا از داخل حیاط سبدهایی را که توی آن کرمهای سبز کوچولویی بود روی برگها ریخت کرم کوچولو ها شروع به خوردن برگ توت کردند.
سهیل از مادرش پرسید: مامان این کرم ها رو برای چی داخل انباری گذاشتیم؟ اسم اون ها چیه؟ مامانش گفت: پسرم این ها کرم های ابریشم هستند این کوچولو ها بعد از این که حسابی برگ های توت رو خوردن و بزرگ شدند. دور خودشون پیله درست می کنند بعد ما این پیله ها رو جمع می کنیم و به کارخونه میدیم اون جا با دستگاه های مخصوص از پیله ها نخ ابریشم درست می کنند که از آن برای بافت پارچه استفاده میشه. پارچه ابریشم خیلی نرم لطیف و با ارزش هستش.
سهیل گفت: این کرم های کوچولو چه کار ظریفی دارند. مادرش گفت: فقط باید مواظب باشیم که پیله ها به پروانه تبدیل نشوند که دیگر پیله ها ارزشی ندارند چون پیله سوراخ نخ خوبی ندارد. مادرش گفت: سهیل جان کسانی که در پرورش و کار کرم ابریشم هستند به شغل اون ها نوغان داری میگن که کار سخت و پر زحمتی هستش. اون روز سهیل چیزهای زیادی در مورد کرم ابریشم یاد گرفت و از این بابت خیلی خوشحال بود.
#قصه
╲\╭┓
╭🦋🐛 🆑 @childrin1
┗╯\╲
⭐️ من خدا را می شناسم ⭐️
من خدا را می شناسم
با علامتهای ساده
او به گنجشکان کوچک
پر زدن را یاد داده
من صدایش را شنیدم
زیر بارانی که آمد
در کنار رودخانه
با درختان حرف می زد
خوبی اش را لمس کردم
روی گلبرگ گل یاس
خوبی اش را مزه کردم
در دل یک دانه گیلاس
من خدا را بو کشیدم
توی جنگل روی ساحل
من خدای مهربان را
دوست دارم از ته دل
#شعر
╲\╭┓
╭⭐️ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
👈انتشار دهید
🕺کانال انیمیشن، شعر، قصه و لالایی 👇
@Ghesehaye_koodakaneh