🕊🍃 پرواز پرستو 🍃🕊
در یک روز ابری هوا نه سرد بود و نه گرم. پرستوی زیبایی برای گرفتن چند تا سنجاقک از لانه اش بیرون آمد و به آسمان پرواز کرد. و به این طرف و آن طرف چرخ میزد تا شاید برای خوردن چیزی گیرش بیاید. ناگهان آسمان غرش کرد.
پرستو ترسید. از همان بالا چرخزنان دور خودش چرخید و سرش گیج رفت و به زمین افتاد. وقتی که حالش خوب شد، خواست دوباره پرواز بکند اما نتوانست. یکی از بالهایش شکسته بود. ناگهان گربه ای از دور او را دید و به طرفش آمد.
کشان کشان خود را به لابه لای علفها رساند، اما در چنگال گربه گیر افتاده بود. پسر مزرعه دار تا این صحنه را از دور دید، به طرف گربه دوید و پرستو را از چنگالش نجات داد. پسر او را به خانه برد و بالش را بست تا خوب شود. جایی برایش در اتاق زیر شیروانی درست کرد و او را در آنجا گذاشت و هر روز به او آب ودانه میداد تا بالهایش خوب شود. همین طور روزها و ماهها گذشت و زمستان آمد و رفت و بهار رسید. همه جا سرسبز و زیبا به نظر میآمد.
بهاری زیبا با عطر و بوی خاص خودش، همه جا را فرا گرفته بود و پرندگان در آسمان در حال چرخ زدن و اردک ها را در برکه در حال شنا کردن میدید. خوشحال بود. امیدش را برای پرواز از دست نداده بود. و هر روز آسمان و منظره ی اطراف و شب را نگاه میکرد. و روز به روز خوشحال تر به نظر می رسید. بهار زیبا دوستانش را هم با خود به آنجا آورده بود و هر روز با دوستان بیشتری آشنا می شد. تابستان فرا رسید و پرستوها، قصدمهاجرت داشتند و پرستو با خود فکر میکرد که دیگر بالهایش خوب شده است، اما تا حالا برای پرواز کردن به طور جدی تصمیم نگرفته بود.
یک روز صبح زود به بلندی رفت نوکی به بالهایش زد و پرهایش را تکانی داد. امیدوار بود که این بار بتواند مثل گذشته پرواز بکند. چندین بار بالهایش را بازو بسته کرد و سریع به هم زد در همین حال دید که از زمین بلند شد و ناگهان یاد شکستن بالهایش افتاد. ترسید که نکند این بار، باز هم بالش بشکند. اماپرستو به خودش ترس راه نداد و سعی کرد. از زمین بلند شد و به آسمان رفت و از آن بالا به زمین نگاه کرد و زیبایی را دوباره حس کرد. چرخی در آسمان زیبا زد و روی شاخهای نشست و شروع به خواندن کرد. پسرک از خواب بیدار شد و تا پرستو را روی شاخه دید خوشحال شد. از اینکه توانسته بود کاری انجام بدهد خیلی خوشحال شده بود. پرستو به آسمان رفت، چرخی زد. تا نشان دهد که خوب خوب شده است و با دیگر پرستوهابرای کوچ رفت.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🕊🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :لک لک دانا با دوستان
یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند .
آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم .
کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم
لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم .
اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند .
لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟
ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟
لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود .
ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ،
همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند .
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
cdcad281bd4f479a6ed975a77e1f869b7905218f.mp3
7.83M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#سال_نو_مبارک
🌹امیر عباس و تلویزیون 🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://sapp.ir/lalaiehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣7⃣
رسانه هفت سنگ
به نام خدا
🎲 بازی به همراه خانواده 🎲
🏡 بهترین سرگرمی ها برای در خانه ماندن
#تفریحات_کرونایی
🏠 کانون فرهنگیتربیتی سیدالشهدا(علیه السلام)شاهرود
ارتباط با ادمین »
🆔 @sajjad_sa81
🆔 لینک پیج اینستاگرام👇
http://Instagram.com/Haft_sang_7
https://eitaa.com/Haft_Sang_7
زنبور_های_تنبل_و_ویروس_های_بد_جنس.mp3
8.59M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#مناجات_شعبانیه
🌹زنبور های تنبل و ویروس های بد جنس 🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅نویسنده:الیاس احمدی
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://sapp.ir/lalaiehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣8⃣
#قصه_های_مثنوی
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
موش🐀شتـر دزد🐪
روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او میآمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت:
«من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا میتوانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.»
شتر هم با خود میگفت:
«موش بخند به زودی درسی به تو میدهم که از کرده خود پشیمان شوی.»
موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمیکند گفت:
«رفیق چرا ایستادهای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.»
موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن میترسم.»
شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت.
شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.»
موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم میگذرد.»
شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا میدزدیدی باید فکر این روزها را هم میکردی.»
موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.»
شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمیتوانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.»
شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند.
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بچه اردک ها در ساحل
یک روز آفتابی دانل داک تصمیم گرفت خواهرزاده هاش رو به کنار دریا ببره. وقتی که بچهها این رو شنیدند خیلی خوشحال شدند و به دانل داک کمک کردند تا وسائل رو ببنده و قلاب ماهیگیری و سطل و بیلچه هم با خودشون برداشتند و به علاوه، چند تا از کرمهایی که برای طعمه پرورش داده بودند وهمین طور، لباس شنای خودشون رو هم آوردند و بعد قایق کوچولوشون رو به پشت ماشین بستند و راه افتادند.
درراه، با خوشحالی میخوندند و میخندیدند و شادی میکردند. آخه بچهها خیلی کنار دریا رو دوست داشتند
به محض اینکه رسیدند، دانل داک قایق رو ازپشت ماشین باز کرد و بچهها کمک کردند تا اون رو به دریا ببرند و به آب بندازند. بعدهمگی سوارقایق شدند. دانل داک هم موتور قایق رو روشن کرد و قایق حرکت کرد. دانل داک کمی که جلوتر رفتند گفت: «به به! چه هوای خوبی! کی میاد شنا کنیم؟» و بچهها گفتند: «ما» اخه بچهها واقعاً شناکردن رو دوست داشتند.
خیلی فوری همه لباس شنای خودشون رو پوشیدند و با خوشحالی پریدند توی آب.
بعد با هم مسابقه گذاشتند تا ببینند کی زودتر به ساحل میرسد. خوب معلومه که همه اونها خیلی خوب شنا بلد بودند؛ چونکه اونها از همون اول که به دنیا اومده بودند شنا کردن رو یاد گرفته بودند. ولی با وجود این، همشون خیلی احتیاط میکردند و با وجود اینکه شنا بلد بودند زیاد از ساحل دور نمیشدند.
🦆🦆🦆🦆🦆🦆🦆
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
34.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوستان_سعدی
#این_داستان :شاگرد بخشنده
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده بوستان سعدی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4