eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0165 ale_emran 68.mp3
6.45M
۱۶۵ آیه۶۸ «دین حضرت ابراهیم» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
بهترین مزه ی دنیا نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟» دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است» نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟» روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند» نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟» روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد» نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ » روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!» نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟» روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟» نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز» روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم» نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم» و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!» نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟» روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!» نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد» روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند» نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟» روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است» نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!» نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه» روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی» مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم» بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز» روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 کنید برنامه جذاب، آموزنده و سرگرم کننده این قسمت: منجنیق 🎈این برنامه شاد و آموزنده رو ببینید و کلی بازی های مهیج و جدید خانوادگی یاد بگیرید 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای مهارت های زندگی 🇮🇷 قسمت ۴۰۹ : این که خودمونیم تو فیلم 🇮🇷 پیام اخلاقی : آداب غذا خوردن @amoomolla 🎥 @ghesehayemadarane
چه پسر خوبی.mp3
4.71M
🌹چه پسر خوبی!🌹 👨‍👧‍👧بالای ۶ سال 🎤با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🗣قرائت : 🎶 تدوین : خانم کاشانی 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰 3⃣0⃣9⃣
به روایت مادر 🌸 خواستم ناهار کشک درست کنم. رنده به هردوشون ( دخترم کلاس اول و داداش کوچکترش) دادم که کدو زمستانی رنده کنن گفتم رنده زبره یا نرم، گفت زبر گفتم چشمات ببند، بعد پیاز و سیر خرد شده بردم نزدیک بینی اش گفتم بوی چیه ؟ درست جواب داد🤲🏼 باز گفتم چشمات ببند یکم کشک گذاشتم داخل دهنش، گفتم چی بود، جواب داد🤲🏼 بعد درباره حس چشایی و بویایی براش توضیح خیلی کمی دادم. بعد هم اومد چارپایه گذاشت که کشک درست کنه، یکم شکر هم ریخت داخل غذا . ✅👌🐥درس در دل زندگیست نه زندگی در دل درس و مشق و علوم و فارسی به روایت روش آموزشی اکتشافی هدایت شده
🌸دعای هفتم صحیفۀ سجّادیه🌸 وَ کانَ مِنْ دُعائِهِ عَلَیهِ السَّلامُ إذا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أوْ نَزَلَتْ بِهِ مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْکَرْبِ: از دعای حضرت زین العابدین (علیه‌السّلام) است آنگاه که امر مهمی بر ایشان پیش می‌آمد یا کار دشواری حادث می‌شد و هنگام سختی: 🍃1- یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدائِدِ، وَ یا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن که سختی دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد، و ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست. 🍃2- ذَلَّتْ لِقُدْرَتِکَ الصِّعابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأسْبابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إرادَتِکَ الْأشْیاءُ. سختی‌ها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کارها فراهم آیند. فرمانِ الاهی به نیروی تو به انجام رسد، و چیزها، به اراده‌ی تو موجود شوند، 🍃3- فَهِیَ بِمَشِیَّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإرادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَةٌ. و خواستِ تو را، بی آن که بگویی، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نیست، بی آن که بگویی، رو بگردانند. 🍃4- أنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ، لا یَنْدَفِعُ مِنْها إلّا ما دَفَعْتَ، وَ لا یَنْکَشِفُ مِنْها إلّا ما کَشَفْتَ. تویی آن که در کارهای مهم بخوانندش، و در ناگواری‌ها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هیچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی. 🍃5- وَ قَدْ نَزَلَ بِی یا رَبِّ ما قَدْ تَکَأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ ألَمَّ بِی ما قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. ای پروردگار من، اینک بلایی بر سرم فرود آمده که سنگینی‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردی گرفتار آمده‌ام که با آن مدارا نتوانم کرد. 🍃6- وَ بِقُدْرَتِکَ أوْرَدْتَهُ عَلَیَّ وَ بِسُلْطانِکَ وَجَّهْتَهُ إلَیَّ. این همه را تو به نیروی خویش بر من وارد آورده‌ای و به سوی من روان کرده‌ای. 🍃7- فَلا مُصْدِرَ لِما أوْرَدْتَ، وَ لا صارِفَ لِما وَجَّهْتَ، وَ لا فاتِحَ لِما أغْلَقْتَ، وَ لا مُغْلِقَ لِما فَتَحْتَ، وَ لا مُیَسِّرَ لِما عَسَّرْتَ، وَ لا ناصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. آنچه تو بر من وارد آورده‌ای، هیچ کس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوی من روان کرده‌ای، هیچ کس برنگرداند. دری را که تو بسته باشی. کَس نگشاید، و دری را که تو گشوده باشی، کَس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی، هیچ کس آسان نکند، و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند. 🍃8- فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنِّی سُلْطانَ الْهَمِّ بِحَوْلِکَ، وَ أنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیما شَکَوْتُ، وَ أذِقْنِی حَلاوَةَ الصُّنْعِ فِیما سَألْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسانِ خویش دَرِ آسایش به روی من بگشا، و به نیروی خود، سختی اندوهم را درهم شکن، و در آنچه زبان شکایت بدان گشوده‌ام، به نیکی بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شیرینی استجابت بچشان، و از پیشِ خود، رحمت و گشایشی دلخواه به من ده، و راه بیرون شدن از این گرفتاری را پیش پایم نِه. 🍃9- وَ لا تَشْغَلْنِی بِالْاِهتِمامِ عَنْ تَعاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمالِ سُنَّتِکَ. و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پیروی آیین خود بازمدار. 🍃10- فَقَدْ ضِقْتُ لِما نَزَلَ بِی یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ ما حَدَثَ عَلَیَّ هَمّاً، وَ أنْتَ الْقادِرُ عَلَى کَشْفِ ما مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ ما وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إنْ لَمْ أسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظیمِ. ای پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی‌طاقتم، و جانم از آن اندوه که نصیب من گردیده، آکنده است؛ و این در حالی است که تنها تو می‌توانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور کنی. پس با من چنین کن، اگر چه شایسته‌ی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ.
خاله و طوطی سخنگو عصر بود .خاله دلش گرفته بود. داشت توی حیاط برگ های زرد و نارنجی درخت انجیر و جارو می کرد. برگ ها از روی درخت می ریخت و اشک ها از روی گونه های خاله چون او دلش برای بچه هایش تنگ شده بود. برگ هارا که جمع کرد، حیاط را کمی آب پاشید به گل های لب تاقچه آب داد و خسته به خانه برگشت. سراغ طوطی کوچولویی رفت که نوه مهربانش به او هدیه داده بود. کمی با طوطی حرف زد :«می بینی طوطی؟ من همیشه تنها هستم ، بچه ها این جمعه هم به دیدنم نیامدند . باز اشکش روی گونه هایش جاری شد. گوله گوله اشک ریخت و درددل کرد . طوطی ساکت بود و گوش می داد. خاله گفت: خوب شد تو هستی و گرنه از غصه دق می کردم . رفت و برایش کمی دانه آورد. تا در قفس را باز کرد طوطی بیرون پرید و از لای پنجره ی باز اتاق فرار کرد. خاله خیلی غصه خورد، حالا دیگر خیلی تنها بود. دلگیر و غصه دار به زیر کرسی خزید. شبتون که شد بیشتر غصه خورد به قفس خالی نگاه کرد و آه کشید. یکهو صدای در توی خانه پیچید. خاله با خودش گفت: «قرارنبودکسی بیاید» چادر گل گلی اش را سر کرد، رفت و در را باز کرد. بچه هایش پشت در بودند، از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نوه ی کوچولویش طوطی به دست دوید و بغلش کرد . باورش نمیشد طوطی مهربان بچه هایش را به خانه اش آورده بود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا