eitaa logo
قصه ♥ قصه
105 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
406 ویدیو
72 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم خلفای عباسی از روایات و سخنان بزرگان دین اسلام فهمیده بودند که مهدی موعود فرزندی از خانواده امام حسن عسکری ع است و اگر او ظهور کند، تمام دشمنان خدا را نابود خواهد کرد؛ برای همین، خیلی مراقب بودند تا فرزند او را پیدا و نابود کنند. بنابراین ، دشمنان شبانه روز محل زندگی ایشان را تحت نظر داشتند. ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 وقتی به خواست خدا حضرت مهدی ع به دنیا امد هیچ کس از تولد آن نوزاد باخبر نشد. امام عسکری ع حضرت مهدی ع را فقط به چند نفر از یاران خود نشان دادند.... ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 علاقه مردم روز به روز به امام عسکری ع بیشتر می شد. آنها از امام اطاعت می کردند و حرفهای ایشان را گوش می دادند. معتمد ، خلیفه ستمگر عباسی ؛ دیگر نمی توانست علاقه مردم به امام عسکری ع را تحمل کند . او به خوبی می دانست که امام با حرف هایش مردم را اگاه می کند و او نمی تواند به اهدافش برسد. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ امام عسکری ع را به دستور معتمد ، مسموم کردند و به شهادت رساندند.🏴🏴🏴🏴 وقتی مردم شهر خبر شهادت ایشان را شنیدند ، بسیار ناراحت و غمگین شدند . بازارها تعطیل شد و همه نزد امام آمدند و عزاداری کردند. پیکر ایشان را آماده کردند که بر آن نماز بخوانند. عموی امام زمان ع که مرد خوبی نبود، جلو آمد تا بر پیکر امام نماز بخواند، اما ناگهان امام زمان ع در حالی که کودکی پنج ساله بودند، جلو آمدند و لباس عمویشان را گرفتند و گفتند: ای عمو! کنار برو که من شایسته ترم تا بر جنازه پدرم نماز بخوانم. به خواست خدا حضرت مهدی ع جانشین امام عسکری ع ، از همان روز نظرها پنهان شدند ... @zaminesazanezohoor313
یلدا کوچولو در روز سی ام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود. هر سال شب یلدا همه در خانه ی یلدا جمع می شدند و تولدش را جشن می گرفتند. آن شب هم پدربزرگ و مادر بزرگ و عمه و عمو و خاله و دایی آمدند تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند. وقتی مادر شمع های روی کیک را روشن کرد، به یلدا گفت: «دخترم، یک آرزو بکن». یلدا چشم هایش را بست و گفت: «آرزو می کنم که فردا برف ببارد و زمین سفیدپوش شود، آن قدر که بتوانم یک آدم برفی درست کنم.» مهمان ها خندیدند و برای او دست زدند. یلدا شمع ها را فوت کرد، هدیه هایش را گرفت و از همه تشکر کرد. خاله پاییز و ننه سرما که روی یک تکه ابر سفید نشسته بودند و زمین را نگاه می کردند، یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند. خاله پاییز به ننه سرما گفت: «شنیدی؟ یلدا کوچولو دلش می خواهد فردا برف ببارد. تو می توانی از کوله پشتی ات برفها را بیرون بریزی و همه جا را سفیدپوش کنی.» ننه سرما با اخم گفت: «اما من دلم نمی خواهد برفها را به کسی هدیه کنم، می خواهم آنها را برای خودم نگه دارم.» خاله پاییز گفت: «اگر برف هایت را برای خودت نگه داری، نمی توانی بچه ها را خوشحال کنی.» ننه سرما فکری کرد و گفت :«باشد، به خاطر بچه ها همه جا را با برف سفیدپوش می کنم.» او کوله پشتی اش را باز کرد و برف ها راه از آن بیرون ریخت، آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد و برف شروع به باریدن کرد. تمام شب برف می بارید. فردا صبح بچه ها با خوشحالی روی برفها سُر خوردند و برف بازی کردند. یلدا کوچولو وقتی بیدار شد و برفها را دید، از ته دل خندید و گفت: « ننه سرمای عزیزی، ممنونم که به من برف هدیه دادی. من به آرزوی خودم رسیدم.» آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت و برایش دماغی از هویج و چشم هایی از زغال و دستهایی با تکه چوب گذاشت.
🌸💦🌼🌸💦 بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز. جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد. فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت. توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. » نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. » آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت. بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . » خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. » داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. » بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. » حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد. جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. » خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت. 🌸💦🌼🌸💦 🔙57🔜
‍ 🌸💦🌼🌸💦 🍉 آن شب علي كوچولو به همراه پدر و مادرش قرار بود به خانه مادر بزرگ بروند. پسرك آنجا را خيلي دوست داشت چون هم مي‌توانست راحت توي حياط بازي كند و هم مامان‌بزرگ خوراكي‌هاي خوشمزه‌اي به او مي‌داد. وقتي رسيدند علي ديد كه مادرجان كلي خوراكي روي ميز چيده كه با خوراكي‌هاي دفعه‌هاي قبل فرق داشت.  تخمه، پسته، يك كاسه انار دون شده، هندوانه سبز راه راه و... با تعجب از باباش پرسيد: باباجون امشب چه خبره، عيده؟! باباخنديد و گفت: نه پسرم امشب اولين شب زمستون و طولاني‌ترين شب ساله كه بهش مي‌گن «شب يلدا». از قديم رسم بوده كه به خونه بزرگ‌تر‌ها مي‌رن و دور هم جمع مي‌شن و هم خوراكي‌هاي خوشمزه رو مي‌خورن و هم مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها براي بچه‌ها قصه مي‌گن. علي كمي‌ فكر كرد و با خودش گفت: چه خوبه!... چند ساعتي كه گذشت علي گفت: حالا وقتشه كه مادرجون يه قصه قشنگ تعريف كنه. مادربزرگ نگاهي به علي كرد و با لبخند گفت: باشه گلم، همين الان برات تعريف مي‌كنم، بيا اينجا بشين پيش خودم. پسرك كنار مادربزرگ نشست و او شروع كرد. يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيچ‌كس نبود. هركي خدا رو دوست داره بگه يا خدا. كوچيك كه بودم با خانواده‌ام توي روستا زندگي مي‌كرديم و چقدر هم باصفا بود. من خيلي دلم مي‌خواست با پدرم به مزرعه گندم بروم، اما هرموقع كه از او مي‌خواستم مرا با خودش ببرد مي‌گفت كه تو هنوز كوچولويي، وقتي بزرگ‌تر شدي با هم مي‌رويم. اما من هر روز اصرار مي‌كردم تا اين كه بالاخره راضي شد. آن روزي كه بابام قبول كرد من را به سر زمين ببرد خيلي خوشحال بودم و قول دادم به همه حرف‌هايش گوش بدهم. صبح روز بعد دو تايي به طرف مزرعه راه افتاديم و وقتي رسيديم بابا مشغول كارشد و من هم سرگرم بازي شدم. مدتي كه گذشت احساس تشنگي كردم براي همين به بابا گفتم كه آب مي‌خواهم، او هم گفت كه براي خوردن آب بايد بروي سر چشمه. گفتم: كجاست؟ بابام گفت: دختر جون اون درخت‌ها رو مي‌بيني اونور گندم‌ها، بايد بري اونجا. گفتم: باباجون خيلي دوره، خسته مي‌شم. البته دور نبود اما چون مي‌ترسيدم اين حرف را زدم. بابام گفت: راهي نيست من از همين جا نگات مي‌كنم. مواظبتم، نترس برو زود برگرد. وقتي بابا‌م اين حرف‌ها را زد دلگرم شدم و رفتم و رفتم تا رسيدم. جاي قشنگي بود؛ چشمه‌اي درست مثل يك حوض بزرگ كه دور و برش پر از درخت و سبزه بود. كمي ‌آب خوردم و خواستم برگردم كه چشمم به يك پروانه خوشگل كه روي سبزه‌ها بالا و پايين مي‌پريد افتاد. دنبالش دويدم و هر جا رفت من هم رفتم و فراموش كردم كه كجا هستم و بايد زود برگردم. پروانه را لابه‌لاي علف‌ها گم كردم، از چشمه هم دور شده بودم و آن را نمي‌ديدم، نمي‌دانستم از كدام طرف برگردم؛ گم شده بودم. ترسيده بودم و نمي‌دانستم چه كار كنم. بابا را بلند بلند صدا زدم اما فايده‌اي نداشت يواش يواش داشت گريه‌ام مي‌گرفت. از خدا كمك خواستم. بابام هميشه مي‌گفت هر وقت مشكلي برايت پيش آمد از خدا بخواه تا كمكت كند. براي همين دست‌هايم را بالا گرفتم و گفتم: «اي خداي مهربون برو به بابام بگو من گم شدم تا بياد پيشم!» خواستم از يك طرف برگردم كه صدايي را شنيدم. خوب دقت كردم، به نظرم آمد كسي مرا صدا مي‌زند: «فاطمه؛ فاطمه، كجايي دختر؟» باورم نمي‌شد صداي بابام بود و هر لحظه نزديك‌تر مي‌شد تا اين كه او را از دور ديدم و من هم داد زدم: باباجون، بابا... و گريه‌ام گرفت همان‌طور گريه‌كنان دويدم و چسبيدم به بابام و توي دلم از خدا تشكر كردم. قصه كه تمام شد علي نگاهي به مادربزرگ انداخت و گفت: مادر جون خدا رو شكر كه پيداشدي...!؟ http://eitaa.com/joinchat/993067027Cb0acb6f00d 🌸💦🌼🌸💦 🔙107🔜
(س) داستان کودکانه نامگذاری حضرت زینب (سلام الله علیها)   صداهای دلنشینی در این روزها از خانه امام علی علیه السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها به گوش می رسد که حکایت از خبرهای خوشی دارد؛ خانه امیرالمومنین علیه السلام رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود رحمت الهی بیش از همیشه بر این خانه سرازیر شده صدای نوزادی فضا را پر کرده است، آری خداوند به علی و فاطمه دختر داده . نامی باید برای این دختر بچه انتخاب شود که برازنده او باشد حضرت فاطمه سلام الله علیها به امام علی علیه السلام گفتند: برای این کودک نامی انتخاب کنید. اما امام علی علیه السلام به احترام رسول خدا صلی الله علیه و آله اقدامی نکردند و کار را به پیامبر خدا واگذار کردند رسول خدا صلی الله علیه و آله مسافرت هستندخبر تولد دختر را هنگام بازگشت از سفر دریافتند و نامگذاری را به خداوند متعال واگذار کردند و فرمودند: درست است که فرزندان دخترم(فاطمه)، فرزندان من هستند اما نام این کودک را باید خدا انتخاب کند.   حضرت جبرئيل نازل شدند و سلام خداوند را به پیامبر رساندند و گفتند خداوند متعال می فرماید: «نام اين دختر را زينب بگذاريد كه اين نام را در لوح محفوظ نوشته‌ام. » آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله زينب را گرفت و بوسيد و فرمود: توصيه مي‌كنم كه همه اين دختر را احترام كنند، كه او مانند خديجه كبري است. زینب یعنی زینت پدر (س) 🌸🌸🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/993067027Cb0acb6f00d
کودکانه : زندگی حضرت فاطمه (ع) بعد از مدتی انتظار صدای زیبای دختری بهشتی از خانه بلند شد. پدر و مادر از دیدن نوزاد بسیار شاد و خوشحال شدند. حضرت محمد (ص) به امر خدا نام دخترش را فاطمه به معنی جدا شده از بدیها نهاد. خداوند مهربان تا آن روز و بعد از آن چنین دختر پاک و درستکاری را به هیچکس هدیه نداده بود. حتی فرشته های آسمان نیز برای دیدن فاطمه (ع) به زمین می آمدند و از صحبت کردن با او لذت می بردند. دشمنان پیامبر (ص) با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه (ع) خوشحال شدند و ایشان را آزار داده ، می گفتند: تو ابتر هستی! یعنی پسری نداری که نسل تو ادامه پیدا کند و دیگر کسی نیست که بعد از تو مردم را به دین اسلام دعوت کند. اما خداوند یکتا برای اینکه مقام و بزرگی حضرت فاطمه (ع) را نشان بدهد؛ سوره ی کوثر را بر حضرت محمد (ص) نازل کرد و از آن حضرت خواست که قربانی کند و شاد باشد.  در این سوره مبارک پروردگار عالمیان به رسولش فرمود: « نسل تو از همین دختر پاک ادامه پیدا می کند.» پیغمبر هم راضی به امر خداوند بود ودخترش را بسیار دوست می داشت؛همیشه او را در غوش می گرفت و می بوسید و می گفت: « فاطمه بوی بهشت می دهد.» حضرت فاطمه (ع) چهره ای نورانی داشت و برای پدر و مادرش دختری خوب و مهربان بود. او زندگی سختی داشت. در کودکی مادر عزیزش خدیجه ی فداکار را از دست داد. خدیجه (ع) در تمام زندگی اش با پیامبر همیشه یار و غمخوار ایشان بود. و هنگامی که مردم بت پرست آن حضرت را مورد اذیت و آزار قرار می دادند با روی خوش به پیامبر گرامی اسلام امیدواری می داد. اما بعد از خدیجه (ع) تنها یار و همراه پیامبر (ص) حضرت فاطمه (ع) بود. وقتی بت پرستان نادان در کوچه و بازار به سوی حضرت محمد (ص) سنگ پرتاب می کردند و به روی مبارک ایشان خاک می ریختند فاطمه (ع) با ناراحتی در حالی که اشک  در چشمان نازنینش جمع می شد سر و روی پدر را پاک می کرد و مانند یک مادر از ایشان مراقبت می کرد.به همین خاطر رسول اکم همیشه به دخترش می فرمود «ام ابیها» یعنی فاطمه جان تو مثل مادرم هستی. حضرت فاطمه (ع) پاک ترین زن دنیا بود. او در نوجوانی با بهترین مرد که حضرت علی (ع) بود ازدواج کرد و زندگی ساده و زیبایی را با هم آغاز کردند. پیامبر (ص) هم از دیدن آنها شاد و خوشحال می شد و خدا را شکر می کرد. حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ع) همیشه یار و یاور پیغمبر بوده و در کنار ایشان به حمایت از او مشغول بودند. پروردگار به این زوج مبارک چهار فرزند پاک و با ایمان داد: امام حسن (ع)، امام حسین (ع) ، امام حسین (ع) حضرت زینب (ع) و ام کلثوم . حضرت فاطمه (ع) و امام علی (ع) به همراه فرزندانشان اهل بیت پیامبر هستند به همین علت محبت آنها همیشه در دل های مسلمانان وجود دارد. رسول خدا هنگام بازگشت از هر سفری ابتدا به خانه ی دخترش می رفت و از دیدار او بسیار شاد می شد. حضرت فاطمه (ع) هیچ وقت کسی را ناراحت نکرد و با همه مهربان و خوش رفتار بود. پیامبر در مورد ایشان همیشه می گفت: « خدایا با دوستان فاطمه دوست و با دشمنانش دشمن باش.» چند ماه پس از درگذشت پیامبر خدا به دلیل حوادث تلخ و ناگوار ی که در جامعه اسلامی آن زمان اتفاق افتاد اهل بیت پیامبر اکرم تلخی های زیادی را تحمل کردند و این اتفاقات تلخ موجب صدماتی بر وجود مبارک تنها دختر پیامبر گردید. ایشان بر اثر همان صدمات ایشان به شهادت رسیدند. حضرت فاطمه (ع) بانویی بهشتی بود. او در طول عمر کوتاهش سختی های زیادی را تحمل کرد اما هیچ وقت امید و ایمانش را از دست نداد و همیشه با صبر و آرامش  از پروردگار بزرگ یاری می خواست. دختر پیامبر همیشه مهربان و درستکار بود. محبت آن بانوی بزرگواری در دلهای ماست و تمام مسلمانان او را دوست دارند.حضرت محمد (ص) همیشه می فرمود: « فاطمه پاره ی تن من است.»
🌺🌱🌺🌱🌺 (ص) برای کودکان در کشور عربستان و در شهر مکّه، کوهی وجود دارد که نام آن «حَرا» است. در بالای این کوه، غاری کوچک قرار دارد که قسمتی از آن را نور خورشید روشن می کند و قسمت های دیگرش، تاریک است. کسانی که به زیارت خانه خدا و سفر حج می روند، یکی از جاهایی که حتماً به دیدنش می روند، غار حرا است؛ چون آن مکان، جایی است که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله روزها و شب های زیادی به آن جا می رفت و به راز و نیاز با خدا مشغول می شد. 🌿راز شب شدن (ص) سالیان دور در یکی از شب های پایانی ماه ، در گوشه ای از شهر مکه و در قله کوهی به نام حرا، اتفاق بزرگی افتاد؛ اتفاقی که سرنوشت انسان ها را عوض کرد و مژده بزرگی برای آدم ها آورد. در آن شب، حضرت محمد صلی الله علیه و آله که 40 ساله بود، در غار حرا مثل شب های دیگر مشغول عبادت و راز و نیاز با خدای مهربان بود. ناگهان دید فرشته ای زیبا وارد غار شد. فرشته نزدیک و نزدیک تر می شد. از چهره اش پیدا بود که خبر مهمی دارد. نام آن فرشته جبرئیل بود. 🌺پیامبر و فرشته «جبرئیل امین»، فرشته پیام رسان خداوند، به غار حرا نزد پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت تا خبر مهمی را به او بگوید. جبرئیل نوشته ای به همراه خود آورده بود و از حضرت محمد صلی الله علیه و آله می خواست تا آن را بخواند. پیامبر فرمود: «نمی توانم بخوانم.» فرشته دوبار دیگر از پیامبر خواست تا نوشته را بخواند و سرانجام لب های آسمانی پیامبر مشغول خواندن شد. چه جمله های زیبایی بود! 🌿بخوان به نام خدا شب مبعث یعنی شبی که فرشته بزرگ «جبرئیل» به دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله در غار حرا رفت، شب آغاز یک مأموریت بزرگ و مهم بود. فرشته آمده بود تا به حضرت محمد صلی الله علیه و آله خبر پیامبر شدنش را از سوی خداوند اعلام کند. او از پیامبر خواست تا اولین کلمه های دین جدید، اسلام، را بخواند. آن کلمه ها، آیه های اولین سوره قرآن بودند: «بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید...» 🍂آغاز راه وقتی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله اولین آیه های قرآن را خواند، فرشته مهربان نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «ای محمد! تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم» او با این جمله، آغاز یک مأموریت مهم را به پیامبر اعلام کرد. پیامبر مأمور شده بود تا مردم را از گمراهی و بدبختی نجات دهد و به سوی سرزمین ستاره ها و خوشبختی راهنمایی کند. 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷
🧐 امروز می خواهیم بین دو داستان و دو نوع برخورد اندکی تامل کنیم: 1⃣ ... خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: – کیست ؟ حضرت جواب دادند: – کسى که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، براى کودکانت طعامى آورده ، در را باز کن ! زن در را باز کرد و گفت : – خداوند از تو راضى شود ... حضرت وارد شد، به زن فرمود: – نان مى پزى یا از کودکانت نگهدارى مى کنى؟ زن گفت : – من در پختن نان تواناترم ، شما کودکان مرا نگهدار! زن آرد را خمیر نمود. على علیه السلام گوشتى را که همراه آورده بود کباب مى کرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت. با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان کودکان مى گذاشت... 2⃣ سلمان می گوید: روزی فاطمه زهرا(س) را دیدم که مشغول آسیاب بود. در این هنگام فرزندش حسین گریه می کرد. عرض کردم: برای کمک به شما آسیاب کنم یا بچه را آرام نمایم؟ ایشان فرمود: من به آرام کردن فرزند اولی هستم، شما آسیاب را بچرخانید. ( از نکات بارز حضرت زهرا(س) در تربیت فرزندان سبک عملی تشویق به عبادت برای آنها بود.) ⁉️ ما شبیه به کدام هستیم؟ @davat_namaz
چمدان اردک 🦆🐿🦆🐿🦆🐿🦆🐿 یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچ کس نبود، اردیک سفید قصد سفر داشت ولی هر بار حیوان ها سوغاتی هایی می آوردند که چمدان اردک سفید پر شده بود تا این که تصمیم می گیرند فکری بکنند... حالا چه فکری؟ ادامه داستان را بخوانید... اردک سفید می خواست چمدانش را ببنه که یکی در زد: کیه؟ و در را باز کرد. سنجاب قهوره ای پشت در بود. او یک کیسه گردو در دست داشت. اردک سفید گفت: این چیه سنجاب خانوم؟ خانم سنجاب گفت: دخترم پشت تپه زندگی می کند. امروز شنیدم که می خواهی به آن جا سفر کنم. لطفا این گردوها را هم با خودت برای دخترم ببر. اردک سفید گفت: حتما این کار را می کنم. او کیسه را گرفت و توی چمدان گذاشت. خانم سنجاب خوش حال شد و رفت. اردک سفید می خواست چمدانش را ببندکه دوباره صدای در بلند شد. اردک گفت: کیه؟ و در را باز کرد. پشت در طوطی سبز بود. ط.طی سبز یک پاکت تخمه توی دستش بود . اردک گفت: چی شده؟ خانم طوطی. برادرم پشت تپه زندگی می کند. او خیلی تخمه دوست دارد. لطفا این پاکت تخمه را برای او ببر. اردک پاکت تخمه، را توی چمدان جای داد. طوطی خوش حال شد و رفت. اردک سفید می خواست چمدانش را ببنده که دوباره صدای در بلند شد. موش خاکستری پشت در بود او هم می خواست یک قالب پنیر برای پسرش بفرستد. می خواست چمدانش را ببنده که آقا خرگوشه با یک کیسه هویج، سر رسید. او هم می خواست هویج ها را برای پسر عمویش در آن طرف تپه بفرستد. چمدان پر پر شد. اردک سفید هر کاری می کرد نتوانست چمدان را ببند. اردک سفید همه را خبر کرد و گفت: من سوغاتی هایتان را می برم اما به یه شرط؟ همه گفتند: چه شرطی؟ اردک سفید گفت: به شرط این که چمدانم را ببندید. همه همسایه ها جمع شدند. طوطی روی چمدان بپر بپر کرد. خرگوش روی چمدان پا کوبید. سنجاب با دمش در چمدان را فشار داد اما نه... هر کاری کردند. چمدان بسته نشد. خانم سنجاب گفت: نه... نمی شود. من گردوهایم را بر می دارم. لطفا این ک دانه گردو را برای دخترم ببر و بگو خیلی دوسش دارم. طوطی سبز گفت: من پاکت تخمه ام را برمی دارم فقط یک دانه برای برادرم ببر و به او بگو خیلی دوسش دارم. موش خاکستری هم پنیر ش را برداشت و گفت: فقط یک ذره برای پسرم ببر و او را جای من ببوس. خرگوش گف: من ه هویج هایم را بر می دارم لطفا فقط این یک دانه هویج را به پسر عمویم بده و به او بگو همیشه به یادش هستم. اردک سفید نفس راحتی کشید می خواست چمدان را ببن که یکی در زد. اردک گفت: کیه؟ و در را باز کرد. خانم فیله پشت در بود. توی دستش یک قایق و یک جفت پارو و یک جلیقه نجات بود. اردک گفت: این چیه خانم فیله؟ خانم فیله گفت: این قایق ها و پاروها را برای نوه ام ببر. نوه ام آن طرف تپه زندگی می کند. البته او هنوز به دنیا نیامده و توی شکم مادرش است. اما مطمئن هستم که وقتی به دنیا بیاید دلش می خواهد قایق سواری کند. بچه فیل ها قایق سواری دوست دارند این طور نیست؟ 👈انتشار دهید @ghesehayemadarane
10.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان تصویری کربلا 🕯 🖤🕯 ╲\╭┓ ╭ 🖤🕯 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
شام عمه عنکبوت 🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸 یک شب مامان و بابا عنکبوت به مهمانی رفتند. عمه عنکبوت پیش آمد پیش کبوتری ماند... کبوتی مثل هر شب آه کشید و گفت: آخ، اصلا حال ندارم و درس تار بافی ام را بخوانم. الان می خواهم تاب بازی کنم. و خوب به صورت عمه نگاه کرد. عمه مثل مامان و بابا اصلا اخم نکرد. لبخند زد و با شادی گفت: وای.. چه فکر خوبی ! من هم اصلا حال ندارم شام بپزم. بیا با هم تاب بازی کنیم. کبوتی با تعجب زیاد به عمه نگاه کرد. با خوش حالی از تار تاب بازی اش آویزان شد و گفت: پس زود بیا عمه جان. دو تایی یه عالمه با هم تاب بازی کردند و خندیدند ولی کم کم بوی غذا از لانه همسایه آمد. کبوتی زود فکری کرد از تار تاب بازی بیرون پرید و گفت: اول می خواهم یک ذره درس بخوانم که دیر نشود، بعد تاب بازی کنم. این طوری شما می توانی یک ذره شام بپزی. عمه عنکبوت آه کشید و گفت: حیف.. و بی حوصله مشغول آشپزی شد. کبوتی هم کتاب درسی اش را الکی باز کرد. وقتی دید حواس عمه عنکبوت به کارش است، یواشکی کتابش را بست و از تابش آویزان شد. همان وقت عمه با خوش حالی کارش را ول کرد و رفت پیش او. کبوتی با نگرانی به شام نصفه کاره نگاه کرد. بوی غذای همسایه گرسنه اش کرده بود. کبوتی آه کشید: از تار تاب پایین پرید و پرسید: بهتر نیست اول کارمان را تمام کنیم بعد تاب بازی کنیم؟ عمه عنکبوت با غر غر شانه بالا انداخت و هر دو مشغول کار شدند. بوی آش توی هوا پیچید. کبوتی درسش را تا آخر خواند و با شادی گفت: آخیش... دیدی چه فکر خوبی کردم عمه جان! حالا که دیگر کاری نداریم می توانیم با خیال راحت تاب بازی کنیم. آن وقت قار و قور شکمش را شنید و پرسید: بهتر نیست اول شام بخوریم؟ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
: یک روز بارانی وقتی سعید داشت کتابش را از توی کیفش بیرون می آورد، دفترچه یاداشتش از لابه لای کتاب ها بیرون افتاد، درست کنار باغچه ی گوشه حیاط مدرسه. برگه های سفیدش را جمع کرد و سعی کرد سعیدرا صدا کند، تند و تند کاغذهایش را تکان داد، اما هرچه تلاش کرد صدای کاغذهایش به گوش سعید نرسید. حتی بخاطر تندتند ورق زدن گوشه ای از جلدش تا شد. باد محکمی وزید و دفترچه را پرت کرد وسط گل های محمدی، بوی گل محمدی تمام ورق هایش را پر کرده بود. گل محمدی که دید اخم های دفترچه توی هم است با برگ هایش او را غلغلک داد، دفترچه یادداشت خندید و گفت:«نکن حوصله ندارم» گل محمدی برگهایش را کنار کشید گفت:«ناراحت نباش بالاخره سعید دنبالت می آید» دفترچه یادداشت آهی کشید و گفت:«امیدوارم» باد دوباره هوهو کنان وزید، گل گفت:«محکم مرا نگه دار» دفترچه ساقه ی گل محمدی را محکم گرفت، کم کم سر و کله ی ابرها در آسمان پیدا شد، دفترچه یکی ازکاغذ هایش را مچاله کرد و گفت:«ای وای الان باران می بارد و من از بین می روم» گل به اطراف نگاه کرد و گفت:«نگران نباش باید راهی برای نجاتت باشد» چشمش به یک تکه نایلون افتاد که کمی آن طرف تر افتاده بود، او هم مسافر باد بود. گل صدا کرد:«اهای نایلون جان» نایلون جواب نداد،گل بلندتر صدا زد:«نایلون، نایلووووون» نایلون عطسه ای کرد و گفت:«هاپچی....بله چه کسی مرا صدا کرد؟» گل گفت:«من اینجا سمت راستت توی باغچه هستم» نایلون نگاهی به گل کرد و گفت:« عجب گل زیبایی» دفترچه به گل گفت:«چه فکری داری؟» گل رو به نایلون گفت:«هوا ابری است می شود کمی جلوتر بیایی و روی دفترچه را بگیری تا زیر باران خیس نشود؟» نایلون که تازه متوجه دفترچه شده بود گفت:«خب من خیس می شوم» دفترچه جلدش را پایین انداخت، گل گفت:«تو که خیس شوی خراب نمی شوی اما دفترچه اگر خیس شود خراب می‌شود» نایلون کمی فکر کرد و گفت:«بله خب این هم حرفی است» گل لبخند زد، عطرش را پخش کرد و گفت:«قبول؟» نایلون بوی گل را حس کرد و گفت:«قبول» باد بعدی که وزید نایلون خودش را به گل رساند و بالای دفترچه ایستاد، کم کم باران شروع به باریدن کرد، صدای قطره های باران که به نایلون می خوردند توی شاخه های گل پیچید. صبح روز بعد دفترچه با صدای سعید از خواب بیدار شد و خودش را توی دستان او دید، چشمکی به نایلون و گل زد و همراه سعید از آنجا دور شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43