#شعر_مهدوی_کودکانه
#شب_یلدا
🖋موضوع:
تشبیه غیبت طولانی امام زمان(عج) به شب یلدا🌃
✨چه خوبه شب یلدا
شبی بلند و زیبا✨
✨کنیم یاد خدا را
بخونیم این دعا را✨
✨خدای مهربونم
تو که یلدا میاری✨
✨برف و سرما میاری
بعد برف و زمستون✨
✨گل به صحرا میاری
بیار امسال برامون✨
✨مهدی صاحب زمون
انار دونه دونه ✨
✨آقا چه مهربونه
هر آدمی تو دنیا✨
✨هر کجایی که باشه
آقا بیادشونه✨
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌸💦🌼🌸💦
#داستان
#شب_یلدا
🍉
آن شب علي كوچولو به همراه پدر و مادرش قرار بود به خانه مادر بزرگ بروند. پسرك آنجا را خيلي دوست داشت چون هم ميتوانست راحت توي حياط بازي كند و هم مامانبزرگ خوراكيهاي خوشمزهاي به او ميداد. وقتي رسيدند علي ديد كه مادرجان كلي خوراكي روي ميز چيده كه با خوراكيهاي دفعههاي قبل فرق داشت.
تخمه، پسته، يك كاسه انار دون شده، هندوانه سبز راه راه و... با تعجب از باباش پرسيد: باباجون امشب چه خبره، عيده؟! باباخنديد و گفت: نه پسرم امشب اولين شب زمستون و طولانيترين شب ساله كه بهش ميگن «شب يلدا». از قديم رسم بوده كه به خونه بزرگترها ميرن و دور هم جمع ميشن و هم خوراكيهاي خوشمزه رو ميخورن و هم مادربزرگها و پدربزرگها براي بچهها قصه ميگن.
علي كمي فكر كرد و با خودش گفت: چه خوبه!...
چند ساعتي كه گذشت علي گفت: حالا وقتشه كه مادرجون يه قصه قشنگ تعريف كنه. مادربزرگ نگاهي به علي كرد و با لبخند گفت: باشه گلم، همين الان برات تعريف ميكنم، بيا اينجا بشين پيش خودم.
پسرك كنار مادربزرگ نشست و او شروع كرد.
يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيچكس نبود. هركي خدا رو دوست داره بگه يا خدا. كوچيك كه بودم با خانوادهام توي روستا زندگي ميكرديم و چقدر هم باصفا بود. من خيلي دلم ميخواست با پدرم به مزرعه گندم بروم، اما هرموقع كه از او ميخواستم مرا با خودش ببرد ميگفت كه تو هنوز كوچولويي، وقتي بزرگتر شدي با هم ميرويم. اما من هر روز اصرار ميكردم تا اين كه بالاخره راضي شد. آن روزي كه بابام قبول كرد من را به سر زمين ببرد خيلي خوشحال بودم و قول دادم به همه حرفهايش گوش بدهم.
صبح روز بعد دو تايي به طرف مزرعه راه افتاديم و وقتي رسيديم بابا مشغول كارشد و من هم سرگرم بازي شدم. مدتي كه گذشت احساس تشنگي كردم براي همين به بابا گفتم كه آب ميخواهم، او هم گفت كه براي خوردن آب بايد بروي سر چشمه.
گفتم: كجاست؟
بابام گفت: دختر جون اون درختها رو ميبيني اونور گندمها، بايد بري اونجا.
گفتم: باباجون خيلي دوره، خسته ميشم.
البته دور نبود اما چون ميترسيدم اين حرف را زدم.
بابام گفت: راهي نيست من از همين جا نگات ميكنم. مواظبتم، نترس برو زود برگرد.
وقتي بابام اين حرفها را زد دلگرم شدم و رفتم و رفتم تا رسيدم. جاي قشنگي بود؛ چشمهاي درست مثل يك حوض بزرگ كه دور و برش پر از درخت و سبزه بود.
كمي آب خوردم و خواستم برگردم كه چشمم به يك پروانه خوشگل كه روي سبزهها بالا و پايين ميپريد افتاد.
دنبالش دويدم و هر جا رفت من هم رفتم و فراموش كردم كه كجا هستم و بايد زود برگردم. پروانه را لابهلاي علفها گم كردم، از چشمه هم دور شده بودم و آن را نميديدم، نميدانستم از كدام طرف برگردم؛ گم شده بودم.
ترسيده بودم و نميدانستم چه كار كنم. بابا را بلند بلند صدا زدم اما فايدهاي نداشت يواش يواش داشت گريهام ميگرفت. از خدا كمك خواستم. بابام هميشه ميگفت هر وقت مشكلي برايت پيش آمد از خدا بخواه تا كمكت كند. براي همين دستهايم را بالا گرفتم و گفتم: «اي خداي مهربون برو به بابام بگو من گم شدم تا بياد پيشم!»
خواستم از يك طرف برگردم كه صدايي را شنيدم. خوب دقت كردم، به نظرم آمد كسي مرا صدا ميزند: «فاطمه؛ فاطمه، كجايي دختر؟» باورم نميشد صداي بابام بود و هر لحظه نزديكتر ميشد تا اين كه او را از دور ديدم و من هم داد زدم: باباجون، بابا... و گريهام گرفت همانطور گريهكنان دويدم و چسبيدم به بابام و توي دلم از خدا تشكر كردم.
قصه كه تمام شد علي نگاهي به مادربزرگ انداخت و گفت: مادر جون خدا رو شكر كه پيداشدي...!؟
http://eitaa.com/joinchat/993067027Cb0acb6f00d
🌸💦🌼🌸💦
🔙107🔜