eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
✋پادشاه تنها یکی بود یکی نبود. درشهری، قصر خیلی بزرگی بود که پادشاهی درون آن قصر زندگی میکرد‌ پادشاه یک صندلی بزرگی داشت. هر زمان روی آن صندلی می نشست، احساس بزرگی می کرد وشروع به دستور دادن می کرد. پادشاه صبح تا شب روی آن، صندلی می نشست ودستور می داد. ولی درون قصر هیچ کس نبود که دستورات پادشاه را اجرا کند و پادشاه تنهای تنها بود. پادشاه مجبور بود خودش همه ی کارها را انجام دهد. مثلاصبح بلند که می شد، دستور می داد: برای من صبحانه بیاورید. بعد خودش به آشپزخانه می رفت و برای خودش صبحانه درست می کرد. تا اینکه یک روز اتفاق خیلی خوبی افتاد. یک مرد که پشتش یک کتابخانه بود، وارد قصر شد. پادشاه خیلی خوشحال شد و به آن مرد گفت: من دستور میدم که بیایی جلو. آن مرد جلو رفت وسلام کرد. پادشاه گفت: دستور می دهم که اینجا ناهار بمانی. مرد قبول کرد. بعد از ناهار، پادشاه گفت: دستور میدهم که برویم با هم فوتبال بازی کنیم. باز آن مرد قبول کرد. شب شد، پادشاه گفت: من دستور می دهم که اینجا بمانی. مرد قبول کرد. دو روز گذشت، پادشاه دستور میداد و مرد قبول می کرد. تا اینکه روز سوم، مرد کتاب ها را پشتش گذاشت و گفت: من دارم میرم. پادشاه خیلی ناراحت شد و گفت: من دستور میدهم که بمانی. ولی مرد گفت: من نمی توانم، کار دارم، باید بروم. پادشاه گفت: مگر کار تو چیست؟ مرد گفت: من جهانگرد متفکرم. پادشاه با تعحب گفت: بیشتر درباره کارت توضیح بده. مرد گفت: من دور دنیا را می چرخم،کوه میبینم،انواع حیوانات رو می بینم، میرم جنگل، انواع درختان رو می بینم، بعد عکساشو تو این کتاب میکشم. پادشاه گفت: حالا من چی کار کنم، اگر تو بری، من باز تنها میشم. مرد گفت: بذار من این کتابو ببینم فکری برات بکنم. بعد از چند ساعت مرد گفت: فهمیدم که چی کار کنم تا دیگه تنها نباشی. پادشاه خوشحال شد و گفت: سریع بگو مرد گفت: سه شرط داره. شرط اول اینکه به جای دستوردادن از افراد خواهش کن. شرط دوم هم اینکه مهربون باشی. و شرط سوم اینه که به همه خوبی کنی. الان هم بیا به شهر بریم تا افرادی که پول ندارن و افرادی که تنها هستند رو قصر بیاریم. تا سرباز تو بشن و توهم دیگه تنها نیستی. پادشاه خوشحال شد و همراه مرد به سمت شهر حرکت کرد. ✅برای کودکان👇 #شش_سال#هشت_سال @ba_gh_che
_قصه_خوشمزه ✋اژدها پر ما جرا 🔴قسمت اول یکی بود یکی نبود. یک اژدهایی بود که با همه سر جنگ داشت. به هرچی می رسید، آن را سریع آتش می زد. یک روز، که دیگر همه جا آتش گرفته بود، مردم آتش نشان ها را خبر کردند. آتش نشان ها آمدند و همه آتش ها را خاموش کردند. اژدها هرچی (ها)😤 می کرد، دیگر نمی توانست جایی را آتش بزند. تا اینکه پلس آمد و اژدها را گرفت و برد. همه ی مردم جمع شدند تا فکر کنند با این اژدها چه کار کنیم. یک عده گفتند: بیایم کبابش کنیم، بخوریمش. خیلی وقته که کباب اژدها نخوردیم. یک دفعه شهردار شهر گفت: شما می خواید اژدها به این خوبی رو کباب کنید و بخورید؟ بهتره تو یه باغ وحش، کنار بقیه حیوونا بذاریم. هر کی هم ببینه خوشحال می شه. به دستور شهردار، یک قفس بزرگ درست کردند و اژدها را داخل قفس گذاشتند. اژدها خیلی غصه خورد. همه به دیدن اژدها آمدند، اما اژدها داخل قفس فقط غصه خورد و اشک ریخت. مردم دوباره جمع شدند که با هم فکری کنند. اژدها همین جوری که داشت گریه می کرد، دید که از دماغش دود بیرون میاد. بعضی از مردم گفتند: ما که از اول گفتیم باید کباش می کردیم. آقای ژنرال که خیلی قوی بود، گفت: شما می دونید که اژدها خوبه. مثل یه تانک می مونه. اون می تونه همه دشمنارو آتیش بزنه. مردم گفتد: پس بهتره بره خارج از شهر تا مواظب باشه. آقای ژنرال گفت: برای اینکه آماده بشه و بتونه به جنگ بره، باید سعی کنه آتیشش رو بزنه وسط این هدف. اژدها شروع کرد. ها کرد و یه تیکه از هدف، آتش گرفت. دوباره ها کرد و یه تیکه دیگه از هدف آتش گرفت. خلاصه آنقدر تلاش کرد تا مردم دیدند که نشانه گیری اژدها در حال بهتر‌ شدن است. مردم گفتند: اگه دقت کنی، به وسط هدف میزنی. اژدها تمرکز کرد و بعد یک ها کرد و وسط هدف را آتش زد. به نظر شما برای اژدها چه اتفاقی میفته؟ ❇️برای بچه های👇 @ba_gh_che
_قصه_خوشمزه ✋اژدها پر ما جرا 🔴قسمت اول یکی بود یکی نبود. یک اژدهایی بود که با همه سر جنگ داشت. به هرچی می رسید، آن را سریع آتش می زد. یک روز، که دیگر همه جا آتش گرفته بود، مردم آتش نشان ها را خبر کردند. آتش نشان ها آمدند و همه آتش ها را خاموش کردند. اژدها هرچی (ها)😤 می کرد، دیگر نمی توانست جایی را آتش بزند. تا اینکه پلس آمد و اژدها را گرفت و برد. همه ی مردم جمع شدند تا فکر کنند با این اژدها چه کار کنیم. یک عده گفتند: بیایم کبابش کنیم، بخوریمش. خیلی وقته که کباب اژدها نخوردیم. یک دفعه شهردار شهر گفت: شما می خواید اژدها به این خوبی رو کباب کنید و بخورید؟ بهتره تو یه باغ وحش، کنار بقیه حیوونا بذاریم. هر کی هم ببینه خوشحال می شه. به دستور شهردار، یک قفس بزرگ درست کردند و اژدها را داخل قفس گذاشتند. اژدها خیلی غصه خورد. همه به دیدن اژدها آمدند، اما اژدها داخل قفس فقط غصه خورد و اشک ریخت. مردم دوباره جمع شدند که با هم فکری کنند. اژدها همین جوری که داشت گریه می کرد، دید که از دماغش دود بیرون میاد. بعضی از مردم گفتند: ما که از اول گفتیم باید کباش می کردیم. آقای ژنرال که خیلی قوی بود، گفت: شما می دونید که اژدها خوبه. مثل یه تانک می مونه. اون می تونه همه دشمنارو آتیش بزنه. مردم گفتد: پس بهتره بره خارج از شهر تا مواظب باشه. آقای ژنرال گفت: برای اینکه آماده بشه و بتونه به جنگ بره، باید سعی کنه آتیشش رو بزنه وسط این هدف. اژدها شروع کرد. ها کرد و یه تیکه از هدف، آتش گرفت. دوباره ها کرد و یه تیکه دیگه از هدف آتش گرفت. خلاصه آنقدر تلاش کرد تا مردم دیدند که نشانه گیری اژدها در حال بهتر‌ شدن است. مردم گفتند: اگه دقت کنی، به وسط هدف میزنی. اژدها تمرکز کرد و بعد یک ها کرد و وسط هدف را آتش زد. به نظر شما برای اژدها چه اتفاقی میفته؟ ❇️برای بچه های👇 @ba_gh_che
1⃣عدد خمیری ✏️ابزار: کاغذ /خمیر رنگی 🌞 تابستان فرصت خوبی است تا بچه ها موضوعات درسی شان را در قالب بازی مرور کنند. یکی از این موضوعات، آشنایی با شکل نوشتاری اعداد است. ❇️ ا بتدا روی کاغذ، یک عدد را می نویسیم. باید طوری بنویسیم که عدد فضایی برای پر کردن داشته باشد. ❇️ خمیر رنگی را به کودک می دهیم و از او می خواهیم عدد ها را خمیر کند. هر مدلی که دوست دارد.(گلوله ای یا نوار باریک) ✅ بازی برای بچه های 👇 #هشت_سال ☄بازی👇 @ba_gh_che
🐛 *کرمی که پروانه شد* یکی بود، یکی نبود. يک پروانه خيلى خيلى بزرگ بود. اين پروانه خيلى بزرگ ، سنش زياد بود و هيچ كس نمى دانست اين پروانه چند سال دارد و زمانى كه بچه بوده است چه شكلى بوده است. اين پروانه خيلى تنها بود تا زمانى كه پروانه تصميم مى گيرد بچه اى به دنيا بياورد. همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند كه پروانه مى خواهد بچه اى به دنيا بياورد. گذشت و گذشت و پروانه يك تخم بزرگ گذاشت. همه از زمان به دنيا آمدن بچه مى پرسيدند. بالاخره تخم شروع كرد به ترك خوردن ، همين كه تخم شكست، يك كرم از آن بيرون آمد. همه از ديدن كرم تعجب كردند و گفتند: چه كرم زشتى! چقدر بوى بد ميدهد! يه كرم گوشت آلو ، پر از مو پر از آب از تخم بيرون آمده بود. كه كسى دوستش نداشت . هيچ كس با كرم حرف نمى زد ، پروانه از اينكه كسى با بچه اش حرف نمى زند، خيلى ناراحت بود. گذشت و گذشت زمان رفتن پروانه پير شد. كرم كوچك خيلى تنها شده بود و ديگر هيچ حيوانى با او كارى نداشت. بعضى اوقات برگ خشكى پيدا مى كرد و مى خورد ... تا اينكه بالاخره كرم با خودش گفت: اين چه قيافه اى است كه من دارم! چرا من من مثل مادرم خوشگل نيستم؟ كرم كلى غصه خورد و شروع كرد به گريه كردن ، كرم گريه كرد و گريه كرد و.. تا اينكه ديد اطرافش تار شده ! يواش يواش كرم كوچولو خوابش گرفت ... همه اشك هاى كرم كوچولو تبديل به تارهاى نازك قشنگ شده بودند. گذشت و گذشت... يك روز ، دو روز، يك هفته، دوهفته، يك ماه ، دوماه ... كل پاييز و زمستان كرم كوچولو خوابيده بود. فقط بعضى اوقات بلند مى شد و لباسش را مى دوخت و دوباره مى خوابيد . بهار كه شد كرم كوچولو از خواب بيدار شد . زمانى كه مى خواست از جايش بلند شود، تا آمد با دستهايش خميازه اى بكشد ديد كه چقدر جايش تنگ است ... دستهايش را كه باز كرد ديد دستهايش تبديل به بال هاى زيبا شده اند. از آن دورها سنجاب كه روى درخت بود، بال هاى زيباى پروانه را ديد و با خودش فكر كرد پروانه بزرگ برگشته ، همه حيوانات را خبر كرد . حيوانات جنگل كه پروانه را ديدند، تعجب كردند از او پرسيدند: ايا تو پروانه بزرگ هستى كه دوباره برگشته اى؟ پروانه پاسخ داد: من همان كرم كوچك زشتى هستم كه شما هيچ كدامتان من را دوست نداشتيد ، حالا بعد از گذشت چندماه از پيله ام درآمده ام و تبديل به يك پروانه ى زيبا شده ام. مادرم به شما گفت كه مرا مسخره نكنيد اما شما حرف مادرم را گوش نداديد و مرا مسخره كرديد! حيوان ها كه سخت از كار خود پشيمان شده بودند گفتند: كاش اين كار را نمى كرديم ! پروانه گفت: عيبى ندارد، حالا برويد به بچه هاى خود اين داستان را تعريف كنيد تا زمانى كه من خواستم بچه دار بشوم ، بچه كرم كوچك مرا كه با گذشت زمان به پروانه تبديل مى شود مسخره نكنند. ✅ این داستان برای کودکان به بالا مناسب است. @chamran_familly