🌈 من پشت کسی حرف نمی زنم 🌈
بچه های عزیز پشت سر کسی حرف زدن و غیبت کردن اصلا کار دستی نیست و خدای مهربون هم این کار را دوست ندارد، پس سعی کنیم هیچ وقت غیبت نکنیم...
من داشتم با دوستم تلفنی درباره ی نرگس حرف می زدم. نرگس حرف می زدم. نرگس همکلاسی هر دوی ماست. او اخلاق خوبی ندارد و همیشه دنبال بهانه ای می گردد تا دعوا راه بیندازد. من به دوستم گفتم: نرگس دختر خوبی نیست. آن روز یادت هست پیش خانم معلم فضولی فاطمه را کرد؟ خانم معلم هم خیلی عصبانی شد و گفت چرا پشت سر فاطمه حرف می زنی؟
دوستم گفت: بله! او خیلی کار بدی کرد. یادت هست خانم معلم گفت هر کس پشت سر دیگران حرف بزند، گناه بزرگی انجام داده؟
گفتم: یادم هست. خانم معلم گفت پشت سر دیگران حرف زدن، غیبت کردن است.
مادرم که داشت به حرف های ما گوش می کرد، گفت: حالا خوب است خانم معلمتان به شما گفته نباید پشت سر کسی حرف بزنید. شما که داریدپشت سر نرگس حرف می زنید!
من زود از دوستم خداحافطی کردم. مادر راست می گفت. به مادرم گفتم: اگر کسی از اشتباهاش پشیمان شود، خدا او را می بخشد؟
او گفت: البته! اما باید از کسی که پشت سرش حرف زده ای، عذر خواهی کنی.
گفتم: اما من اگر به نرگس بگویم پشت سرش حرف زده ام، بیشتر ناراحت می شود و دعوایم می کند!
مادرم گفت: پس برایش دعا کن و از خدا بخواه تا اخلاق نرگس خوب شود. وقتی اخلاقش خوب شد از او عذرخواهی کن. دیگر هم پشت سر کسی حرف نزن!
╲\╭┓
╭🌈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🍄🐰خرگوش باهوش🐰🍄
در دشت سبز و خرّمی یك خرگوش چاق و سفید همراه سه فرزندش زندگی می کرد.
روزی خرگوش و فرزندانش بیرون از لانه ی خود در دشت، مشغول بازی و جست وخیز بودند كه ناگهان از دور گرگی نمایان شد. بچه ها هم چنان مشغول بازی بودند و مادر هرچه فریاد می زد، صدایش را نمی شنیدند.
مادر با سرعت خود را به آنان رساند اما دیر شد و همه در چنگال گرگ اسیر شده بودند. آن ها خیلی ترسید بودند اما خرگوش مادر سعی می كرد طوری رفتار كند كه اصلاً نترسیده است.
گرگ گفت: چند روزی است كه غذا نخورده ام و می توانم با خوردن تو و بچه هایت، شكم خود را سیر كنم.
خرگوش فكر كرد چگونه می تواند از چنگال گرگ فرار كند و خود و بچه هایش را نجات دهد. ناگهان فكری به خاطرش رسید و به گرگ گفت: اگر با ما كاری نداشته باشی، آهوی بزرگ و ». چاقی را به تو نشان می دهم گرگ گفت می خواهی مرا گول بزنی؟
وقت این حرف ها گذشته، من گرسنه هستم و شكمم منتظر خوردن شما است
خرگوش كه سعی می كرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت: چه كسی می تواند تو را گول بزند؟ آیا می دانی گوشت آهو از گوشت خرگوش خوشمزه تر است. اگر می خواهی مكان او را نشانت دهم؟
گرگ گرسنه گفت: مكان او دور است و من تحمل گرسنگی بیشتر را ندارم. خرگوش گفت : اتفاقاً نزدیك است و به زودی به آن جا می رسیم.
گرگ گفت : سریع تر حركت كن ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی.
خرگوش براه افتادند، بچه خرگوش ها به لانه ی خود رفتند و منتظر آمدن مادر شند
خرگوش و گرگ رفتند و رفتند تا به جنگل رسیدند. گرگ فریاد زد: من دیگر طاقت ندارم، آهو كجاست ؟
خرگوش رفت و كنار درختی ایستاد و با صدای آهسته گفت:
همین نزدیكی است از این جا به بعد آرام و بی صدا حركت كنیم تا آهو فرار نكند.
گرگ مغرور فریاد زد: كسی نمی تواند از چنگال من جان سالم به در ببرد. خرگوش سرش را به علامت تأیید پایین آورد.
خرگوش كه می دانست كمی پایین تر لانه ی پلنگی قرار دارد،خود را به گوشه ای رساند و گفت: پشت این سنگ، لانه ی آهو است. من كنار می روم چون او خیلی زرنگ و چالاك است
گرگ مغرور فریاد بر آورد: حوصله ام سر رفت. بی درنگ خود را به كنار لانه ی پلنگ رساند و فریاد زد: بیا بیرون! ناگهان پلنگ تیز دندانی از لانه بیرون پرید.
گرگ كه خود را آماده گرفتن آهو كرده بود، ناگهان در جایش میخكوب شد. پلنگ به طرف او حمله كرد.آن دو حیوان درنده به جان هم افتادند.
خرگوش كه منتظر فرصت بود، به سرعت از آن جا دور شد و به طرف لانه اش رفت. بچه خرگوش ها از دیدن مادرشان خوشحال شدند و از داشتن چنین مادر فداكار و زیرك، خدا را شکرکردند.
🐰
🍄🐰
🐰🍄🐰
Join🔜 @childrin1
🎀🚘 ماشین عروس 🚘🎀
ماشین صورتی می خواست برود گل بزند و ماشین عروس بشود. خیلی هم عجله داشت ولی اول باید خودش را تمیز می کرد. چون گل فروش به زودی می آمد.
راه افتاد توی خیابان. به این طرف، به آن طرف پیچید، به یک میدان رسید. وسط میدان چند تا فواره بود. ماشین صورتی صدا زد: فواره های رنگ به رنگ! قرمز و زرد و آبی! روی من آب می پاشید! من باید تمیز بشوم، گل بزنم، دنبال عروس خانم بروم.
فواره های کوچولو با خوشحالی بالا و پایین پریدند و خواندند:
دست دست دست بزنید
عروس کجاست با داما بادا بادا مبارکش باد
دور فواره، حوض بزرگی بود. صورتی نمی خواست از لبه ی حوض رد بشود. فواره ها تا توانستند، به چپ و راست خم شدند و خودشان را پیچ و تاب دادند، ولی فایده ای نداشت.
صورتی فکر کرد این طوری نمی شود. ممکن است دیر شود، راه افتاد و رفت. این طرف پیچید. آن طرف پیچید. به یک پارک رسید. باغبان مشغول آب دادن به گل ها بود. صورتی نزدیک رفت و صدا زد: آقا باغبان! این گل و شل ها را از روی من پاک می کنی؟
باغبان گفت: به به به! سلامتی عروسی، شربت و شیرینی و روبوسی! چی از این بهتر. اما صورتی جان پارک جای شستن ماشین نیست. هیچ کاری بدتر از این نیست.
صورتی خجالت کشید. قام قوم راه افتاد و توی یک خیابون دیگر پیچید. پایین خیابان، کنار یک ساختمان نیمه تمام، شلنگ چاقی برای خودش چرت می زد. صورتی بوق بلندی زد. شلنگ از جا پرید.
صورتی گفت: ببخشید من خیلی عجله دارم. باید ماشین عروس بشوم. دبنال عروس خانم بروم. زود باشد. یک کمی آب به سر و تنم بپاش.
شلنگ غلتی زد و گفت: «بی خیال بابا، نگاه کن. پوستم ترکیده و پاره شده. آب توی دلم نمی ماند. بعد سرش را روی یک تکه آجر گذاشت و دوباره خوابید. صورتی همین طور هاج و واج ایستاده بود که صدایی شنید. ماشین آتش نشانی از دور می آمد. فکری به سرش زد، شروع کرد به بوق زدن.
ماشین آتش نشانی ایستاد. صورتی گفت: خواهش می کنم کمکم کنید. من باید تمیز بشوم. گل بزنم، دنبال عروس خانم بروم.
ماشین آتش نشانی گفت: عروسیه به به به چه عالی. جای ما آنجا خالی.
می بینی که خیلی کار داریم. باید زود برویم و به سرعت رفت. صورتی نمی دانست چه کار کند. کثیف و خسته و خاک آلود به خانه برگشت. در حیاط باز بود. آب پاش روی سبزه های تر و تازه فیش فیش کنان آب می پاشید. برس به دیوار تکیه داده بود و خستگی در می کرد.
دستمال خیس روی بند تاب می خورد. برس صدای قام قوم صورتی را شنید چشمش را باز کرد، یک دفعه از جا پرید. داد زد: وای تو چرا این قدر آنقدر خاکی و کثیف هستی؟ چرا خودت را نشستی؟
بعد قبل از این که صورتی حرفی بزند همه را صدا زد. آهای آب پاش زود باش! بدو. دستمال خیس! زود زود زود. بپر جلو.
آب پاش از این طرف از آن طرف آب پاشید. فیش فیش فیش برس خودش را به در و سقف و شیشه ماشین کشید خش خش. دستمال هم دنبال آنها حسابی همه جا را برق انداخت صورتی تر و تمیز شد.
مثل ماه. در همین وقت گل فروش با یک بغل پر از گل از راه رسید. چیزی نگذشت که صورتی گل زده و آماده راه افتاد. گل فروش دست می زد و می خواند.
عروس کجاست؟ با داماد بادا بادا مبارکش باد
#قصه
╲\╭┓
╭🚘🎀 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#یه_قصه_خوشمزه
📖مجموعه داستان های #گِل_آباد
قسمت نهم👈 راز گِل آباد
راز گِل و راز گِل آبادی این بود که اگر یک زمانی گِل آباد خشک بشود و هیچ آبی نباشد؛
اگر یک زمانی مردم گِل آباد نتوانند حمام بگیرند و رختخواب آبی که می خوابیدن تا مثل همیشه نرم بشوند، نباشد؛
آن موقع می تواند از آن راز استفاده کنند تا از زیر زمین آبی بجوشد و دوباره سرزمین گِل آباد پر از آب بشود.
کاری که باید انجام بدهند، این بود که یک قسمت از بدن گِل آبادی ها مثل موهایی که گِلی است یا ناخن که گلی هست را بردارند و با همدیگر قاطی کنند. یک کوزه گِلی درست کنند و داخل آن، آب بریزند و آن آب را روی زمین بریزنند .
آبی که روی زمین ریختند، به داخل زمین نفوذ می کند و چشمه از زیر زمین می جوشد و کل سرزمین گِل آباد پر از آب می شود.
چراگو مدت ها بود این راز را در دل خود نگه داشته بود. احساس کرد که زمانش رسیده که بتواند با راه انداختن یک سیل بزرگ، دوباره مردمانش مثل قبل بشونند.
تصمیم گرفت این کار را انجام دهد. اما یادش افتاد که اگر من دوباره به گِل آباد برگردم، سربازهای سنگستونی او را می گیرند و پیش پادشاه می برند.
با خودش گفت: پس من که نمی تونم این کارو انجام بدم. تازه مردم گِل آباد خیلی زیادن، شاید اصلا حاضر نشوند که مو یا ناخن به من بدهند،ممکن است بعضی با کار من مخالفت کنند.
همینجوری که چراگو داشت فکر می کرد، یاد دوستانش افتاد. با خودش گفت: من اول باید با دوستانم مخفیانه مشورت کنم، بعدش سراغ مردم
گِل آباد می روم، تا یک مو یا ناخن مردم را جمع کنم .
چراگو رفت تا دوباره دوستانش را دور هم جمع کند.
#قهرمان_سازی
@ba_gh_che
#بازیهای_مادروکودک
1. کودک پاهایش را روی پاهای بزرگسال بگذارد و دستانش را هم بگیرد و با هم مشترک راه بروند.
2. دو سر یک پارچه را محکم بگیرند و یک عروسک روی آن بگذارند و با هم به بالا پرتابش کنند و سعی کنند دوباره آن را روی پارچه بگیرند.
3. دستان هم را بگیرند و در حالت نشسته فرد بزرگسال کف پاهایش را به کف پاهای کودک بچسباند و به حالت پارو زدن با هم جلو و عقب شوند و این شعر را بخوانند "رو رو با قایق در مسیر آب، پارو زن شادی کن سوی من بشتاب".
4. بالا بردن کودک روی کف پاها و هواپیما کردنش.
5. کودک از بزرگسال فاصله بگیرد و بدود در بغل بزرگسال و بعد دوباره و دوباره.
6. کودک و بزرگسال روبروی هم با فاصله بایستند و این شعر را بخوانند:
الکم و دولکم (همزمان دستها را باز کنند و به حالت الاکلنگ چپ و راست شوند)
چرخ و فلکم (با دستهای باز دور خودشان بچرخند)
دست دست دست (دست بزنند)
پا پا پا (پا بکوبند)
پنجه پاشنه (روی پنجه و پاشنه پا بایستند)
حالا جاها عوض شه (سریع بدوند و جایشان را با هم عوض کنند).
در نگارش این متن از کتاب بازیهای 5دقیقه ای هم بهره گرفته شده است.
@toypromotion
شبکه ترویج بازی: *انجام واجبات دینی: *
✋ در این بازی چند شیء مختلف روبروی خود قرار میدهیم و از بچه ها میخواهیم که دستمان را روی هر کدام که گذاشتیم، یک کاری را انجام دهند. مثلا اگر دستمان را روی شیء زرد گذاشتیم، بخندند؛ قرمز، گریه کنند؛ سبز، بایستند. وقتی دستمان را برداشتیم هم باید به حالت نشسته اول برگردند. بعد از این که بچه ها کمی تمرین کردند، تند و تند دستمان را روی اشیاء جا به جا میکنیم!
🕋 بعد از انجام این بازی جذاب و هیجان انگیز برای بچه ها توضیح میدهیم که خدا هم وقتی دستش را روی یک چیز میگذارد (وقت اذان)، ما نماز میخوانیم؛ روی یک چیز دیگر (ماه رمضان)، روزه میگیریم؛ روی یک چیز دیگر، حجاب میپوشیم و ... .
منبع: مجموعه چمران
@toypromotion
شبکه ترویج بازی: *مرجع تقلید: *
💁♂ 💁♂ در این بازی مربی روبروی بچه ها می ایستد و هرکاری که میکند، بچه ها باید همان کار را انجام دهند. مثلا وقتی دست خود را بلند میکند همه دستشان را بلند میکنند، وقتی چشمک میزند، همه چشمک میزنند و ... .
منبع: مجموعه چمران
@toypromotion
شبکه ترویج بازی: *داستانی برای ترغیب بچه ها به دینداری: *
شرح داستان: در یک جای تاریک به همه افراد گفته میشود که تا میتوانند چیزهای روی زمین را جمع آوری کنند.
1⃣ یک عده از این افراد هیچ چیز برنداشتند.
2⃣ یک عده دیگر خیلی تفریحی چند تا چیز برداشتند.
3⃣ یک عده دیگر با تمام توان شروع به جمع آوری کردند و تا میتوانستند جمع کردند.
💡بعد که چراغ ها روشن شد، معلوم شد که آنچه روی زمین بوده همه جواهرات بوده است! پس آنهایی که چیزی برنداشته بودند و یا کم برداشته بودند، پشیمان شدند و آنها که با تمام توان جمع کرده بودند خوشحال شدند ( اصل این داستان برگرفته از یکی از کتب ادبی است).
✅ بعد از پایان داستان برای بچه ها توضیح میدهیم که این عالم هم تاریک است، ما وقتی نماز میخوانیم، روزه میگیریم و ...، متوجه نمیشویم که در حال جمع کردن چه جواهرات ارزشمندی هستیم. در قیامت که چراغ ها روشن میشوند، تازه متوجه میشویم.
منبع: مجموعه چمران
@toypromotion
تجربیات مربیان فهم قرآن: ﷽/ سنجش عملکرد
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن كوچكي را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
🆔 @dastanak_ir
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد ."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
🆔 @dastanak_ir
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون،
✍🏻✍🏻✍🏻✍🏻تا اینجای داستان را میگم بقیه اش را بچه ها باید بگن
پسر جواب داد : من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه"