eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
0090 baghareh 217-218.mp3
5.96M
#لالایی_خدا ۹۰ #سوره_بقره آیات ۲۱۸ - ۲۱۷ #محسن_عباسی_ولدی #نمایشنامه ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
قرآنی ها 🌺🌺🌺🌺🌺 ✅ وسایل لازم:آماده سازی میوه هایی که نامشان در قرآن آمده(از مقوا) ✅ شرح بازی: در این بازی مربی میوه های قرآنی را که با مقوا تهیه کرده به لباس کودکان وصل میکند.مثلا به او میگوید:تو انجیر هستی,یا خرما یا زیتون یا اناریا انگور.سپس مربی میگوید: من یک میوه سیار خوشمره و آبدار را که اسمش در قرآن آمده میخواهم.اسم این میوه (مثلا) انار است.کودکی که قبلا به اسم انار نامیده شده و تصویر انار را هم دارد,میگوید:هستم.سپس از جا بلند میشود.مربی به او میگوید:انار خوشمزه سوره ی (مورد نظر)را برای من میخوانی؟ 💯 آن کودک باید سوره مورد نظر مربی را بخواند.پس از اینکه سوره را خواند مربی میتواند با توصیف میوه ای دیگر و عنوان کردن نام آن,از کودکی که نام آن میوه را دارد بخواهد که او هم سوره ای را تلاوت کند. @amooansari توجه: در این فعالیت کودکان با اسامی میوه هایی که نامشان در قرآن آمده, اشنا میشوند.همچنین به دلیل عنوان شدن نام میوه ها مرور سوره ها برای آن ها دلچسب خواهد 🌺 جوانه هامرجع مربیان کودک نوجوان http://eitaa.com/joinchat/2333474830Cb23e87b19b برای دوستانتان ارسال کنید😍 *----*•✾•🌴🌺🌴•✾•*----*
با کلاه یا بی کلاه در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی می‏کرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه می‏گفتند. کلاه او بافتنی بود. خرس با کلاه آن را از آب رودخانه گرفته بود. وقتی که پاییز می‏ آمد و هوا سرد می‏شد، کلاه بافتنی ‏اش را به سر می‏گذاشت و توی جنگل راه می‏رفت. روباه، همسایه ‏ی خرس با کلاه بود. او کلاه خرس را خیلی دوست داشت. بزرگ‏ترین آرزویش این بود که کلاه او را بگیرد و به سرخودش بگذارد. در یک روز سرد، خرس با کلاه کلاهش را به سر گذاشت. از خانه بیرون آمد و شروع کرد به قدم زدن. روباه او را دید، جلو رفت و سلام کرد. خرس با کلاه با مهربانی جواب سلام او را داد. روباه گفت: «راستی، همسایه‏ ی عزیز! هدیه ‏هایت را گرفته‏ ای؟» خرس با کلاه با تعجب پرسید: «هدیه‏ ها؟ کدام هدیه ‏ها؟» روباه خندید و گفت: «معلوم است، که خبر نداری!» خرس با کلاه گفت: «نه، روباه جان! از چیزی خبر ندارم. روباه گفت: «شنیده‏ ام یکی از دوستانت که در پشت کوه زندگی می کند، برای تو دو هدیه فرستاده است: یک ظرف پر از عسل و یک کلاه قشنگ رنگارنگ.» خرس با کلاه با تعجب پرسید: «دوست من؟! من که پشت کوه دوستی ندارم!» روباه گفت: «چرا داری! حتما فراموش کرده‏ ای!» خرس با کلاه پرسید: «خب، حالا هدیه ‏هایم کو؟ کجاست؟» روباه باز هم خندید و گفت: «می‏گویم، اما به یک شرط! به شرط اینکه کلاهت را به من بدهی. کلاهی که دوستت برایت فرستاده، خیلی قشنگ‏تر از این کلاه است. حالا که دیگر احتیاجی به این کلاه نداری، آن را به من بده!» خرس با کلاه خیلی خوشحال شد، کلاهش را از سرش برداشت و به سر روباه گذاشت. روباه هم خیلی خوشحال شد. دور خرس چرخید و گفت: «هدیه ‏های تو پیش کلاغ و لاک پشت است. آنها نمی‏خواهند هدیه ‏هایت را بدهند.» @Ghesehaye_koodakaneh خرس با کلاه که دیگر بی‏ کلاه شده بود، عصبانی شد و گفت: «چی! آخر برای چی این کار را کرده‏ اند؟ آنها که دوست‏های خوب من بودند!» روباه گفت: «دیدی اشتباه کردی؟ تو فقط دو تا دوست خوب داری. یکی من و یکی هم همان دوستی، که پشت کوه زندگی می‏کند.» خرس بی ‏کلاه با خودش فکر کرد. او اصلاً دوستش را که پشت کوه زندگی می‏کرد به یاد نمی ‏آورد. روباه گفت: «خرس جان» تا دیر نشده، برو و هدیه ‏هایت را بگیر.» خرس بی‏ کلاه هم زود به طرف رودخانه رفت. او می‏خواست دوستانش را پیدا کند. وقتی رسید، لاک‏پشت و کلاغ را دید که نشسته ‏اند و با هم حرف می‏زنند. خرس فریاد زد: «خوب شد پیدای‏تان کردم. زود باشید هدیه ‏هایم را بدهید.» لاک‏پشت از صدای خرس ترسید. زود سرش را توی لاکش برد. کلاغ از ترس جستی زد و روی لاک‏پشت نشست. قار قاری کرد و گفت: «چه شده دوست عزیز، چرا فریاد می‏زنی؟ داد می‏زنی؟» خرس که بیشتر عصبانی شده بود، گفت: «چرا فریاد نزنم؟ زود کلاه را بده!» کلاغ که خنده ‏اش گرفته بود، قارقاری کرد و گفت: «کلاه؟ مگر کلاه تو دست من است؟» لاک پشت آهسته سرش را از توی لاکش بیرون آورد. خرس به او گفت: «ای لاک‏پشت بدجنس! عسلم را چه کار کردی؟ آن را خوردی؟» لاک پشت ناراحت شد و دوباره سرش را توی لاکش کرد. کلاغ گفت: «دوست عزیز! عسل چیست؟ این حرف‏ها دیگر چیست؟» خرس به طرف کلاغ پرید تا او را بگیرد. کلاغ جستی زد و آن طرف‏تر روی سنگی نشست. خرس گفت: «کلاهم را بده!» کلاغ با تعجب گفت:«برای چه کلاهت را از من می‏خواهی؟ اصلا بگو چرا امروز بی ‏کلاهی؟» خرس تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کلاغ فکری کرد و گفت: «پس این حرف‏ها را روباه به تو گفته است؟» خرس گفت: «بله، من هم کلاهم را به او داده ‏ام.» کلاغ با ناراحتی گفت: «ای خرس بی‏ کلاه! روباه تو را گول زده است. آخر تو فکر نکردی که کلاه تو به چه درد من می‏خورد؟ کلاه تو برای سر من خیلی گشاد است. من اگر آن را بر سرم بگذارم، زیرش گم می‏شوم.» لاک‏پشت سرش را از لاکش درآورد و گفت: «آخر کسی دیده که لاک‏پشت عسل بخورد؟ تو خیلی خیلی ساده‏ ای.» کلاغ گفت: «آخر چرا کلاهت را به روباه دادی؟» خرس فکر کرد و فکر کرد. فهمید که روباه گولش زده است. کنار لاک‏پشت و کلاغ نشست و گفت: «حالا چه کار کنم؟ چه‏ طور می‏توانم کلاهم را از روباه بد جنس بگیرم؟ اگر کلاهم را نگیرم، از غصه می‏میرم.» کلاغ فکری کرد و گفت: «غصه نخور این کار ساده است.» بعد هم نقشه ‏ای کشید و آن را برای خرس و لاک‏پشت تعریف کرد. خرس پشت درختی پنهان شد. لاک‏پشت و کلاغ با هم به خانه‏ ی روباه رفتند. روباه با دیدن آنها گفت «چی شده است؟ اینجا چه کار دارید؟» لاک‏پشت گفت: «مگر خبر نداری؟ خرس، سرت کلاه گذاشته.» روباه تعجب کرد، پرسید: «خرس؟ سر من؟ سر من کلاه گذاشته‏؟» کلاغ گفت: «بله، خرس تو را گول زده. او مخصوصاً کلاهش را به تو داده. او سرت کلاه گذاشته.» روباه با تعجب به کلاغ و لاک‏پشت نگاه کرد. پرسید: «چه می‏گویید؟» لاک‏پشت گفت: «تو می
‏دانی که خرس، آن کلاه را از رودخانه پیدا کرده بود. حالا صاحب کلاه به جنگل آمده و دارد به دنبال کلاهش می‏گردد.» کلاغ گفت: «صاحب کلاه خیلی عصبانی است. خیلی هم زور دارد. اگر کلاه را سر تو ببیند، حتما تو را می‏کشد!» روباه ترسید و گفت: «راست می‏گویید؟ حالا من چه کار کنم؟ به کجا فرار کنم؟» کلاغ گفت: «هیچ جا! کلاهت را دور بینداز. آن وقت صاحب کلاه، آن را پیدا می‏کند و می‏رود.» لاک‏پشت گفت: «من فکر بهتری دارم. بهتر است کلاه را به ما بدهی تا آن را روی سرخرس بگذاریم. آن وقت صاحب کلاه، خرس را می‏ بیند و او را مجازات میکند.» کلاغ با این نقشه کلاه را از روباه گرفت و به خرس داد. خرس بی‏ کلاه دوباره خرس با کلاه شد. پشیمانی و ناراحتی هم نصیب روباه شد. 🌼🍃🌸🌼🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن_و_تصویر #کلاغ_تشنه #توضیحات:پی دی اف قصه در مطلب بعدی👇 👇👇👇
New Document.pdf
2.14M
#قصه_متن_و_تصویر #کلاغ_تشنه توضیحات:پی دی اف_کیفیت بالا 🐧🌼🐧🌼🐧🌼🐧 اولین کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🙊پشمالوی مامان🙊🌿 مامان ميمون به درختِ نارگيل تکیه داده بود و كتاب مي خواند. بچه ميمون هم نشسته بود كنارش، كتاب مي خواند. مامان ميمون از بالاي عينكش بچه ميمون را نگاه كرد. بچه ميمون هم از بالاي عينكش مامان ميمون را نگاه كرد. مامان ميمون گفت: «پشمالوي مامان! مي شه كارهاي من رو تكرار نكني؟ برو نارگيل بازي كن. » بچه ميمون اخم كرد. گفت: «نمي خوام. مي خوام كتاب بخونم. » مامان ميمون گفت: «باشه. پس من می رم نارگيل بخورم. » و كتابش را بست و از شاخه ها بالا رفت و نارگيل چيد. بچه ميمون هم كتابش را بست و از شاخه ها بالا رفت و نارگيل چيد. مامان ميمون گفت: «تو كه مي خواستي كتاب بخوني گوش گنده ي مامان؟! » بچه ميمون گفت: «گفتم بيام يه نارگيل بخورم. » مامان ميمون نارگيلش را سوراخ كرد و آبش را سَر كشيد. گفت: «مي شه بپرسم بعدش مي خواي چیکار كني؟ » بچه ميمون هم نارگيلش را سوراخ كرد و گفت: «خودت چي؟ » مامان ميمون گفت: «مي خوام روي شن ها دراز بكشم و آفتاب بگيرم. » بچه ميمون گفت: «اتفاقاً منم مي خوام روي شن ها آفتاب بگيرم. » مامان ميمون نارگيلش را پرت كرد زير درخت و گفت: «مي شه هر كاري من می کنم تو همون رو نكني؟ » بچه ميمون گفت: «من كه كارهاي تو رو نمی کنم كه. اتفاقي این جوری مي شه. » و نارگيلش را پرت كرد زير درخت. مامان ميمون گفت: «من می خوام تنها باشم پشمالوي مامان! مي خوام روي درختِ نارگیل تنها باشم. مي شه؟ » بچه ميمون گفت: «اتفاقاً من هم مي خوام تنها باشم. روي درختِ نارگیل. » مامان ميمون گفت: «اوووف! از دستِ تو! باشه. » و كتابش را باز كرد. بچه ميمون هم كتابش را باز كرد. #قصه @childrin1 🙊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐺 گرگ و الاغ روزی الاغ هنگام علف خوردن،‌ كم كم از مزرعه دور شد. ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پريد. الاغ خيلي ترسيد. ولی فكر كرد كه بايد حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يک لقمه ميكنه، برای همين لنگان لنگان راه رفت و يكی از پاهای عقب خود را روی زمين كشيد.   الاغ ناله كنان گفت: ای گرگ در پای من تيغ رفته است، از تو خواهش می كنم كه قبل از خوردنم اين تيغ را از پای من در بياوری.   گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اين كار را بكنم من كه می خواهم تو را بخورم. الاغ گفت : چون اين خار كه در پای من است و مرا خيلی اذيت مي كند اگر مرا بخوری در گلويت گير می كند و تو را خفه می كند.   گرگ پيش خودش فكر كرد كه الاغ راست می گويد برای همين پای الاغ را گرفت و گفت : تيغ كجاست؟ من كه چيزی نمی بينم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه كنه.   در همين لحظه الاغ از فرصت استفاده كرد و با پاهای عقبش لگد محكمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شكست.   الاغ با سرعت از آنجا فرار كرد. گرگ هم خيلي عصبانی بود از اينكه فريب الاغ را خورده است. الاغ با هوشمندی خود، بجای ترس بی مورد جان خود را نجات داد.    🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
16.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سلام عزیزان🌸 🔅سرود ندیدم شهی در دل آرایی تو 🔅با اجرای :علی فانی ✅تقدیم‌به شما✅ http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا با لینک🌸
#کاردستی #یلدا ايده کاردستی آدم برفی ويژه هدیه شب یلدا 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
🐛 *کرمی که پروانه شد* یکی بود، یکی نبود. يک پروانه خيلى خيلى بزرگ بود. اين پروانه خيلى بزرگ ، سنش زياد بود و هيچ كس نمى دانست اين پروانه چند سال دارد و زمانى كه بچه بوده است چه شكلى بوده است. اين پروانه خيلى تنها بود تا زمانى كه پروانه تصميم مى گيرد بچه اى به دنيا بياورد. همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند كه پروانه مى خواهد بچه اى به دنيا بياورد. گذشت و گذشت و پروانه يك تخم بزرگ گذاشت. همه از زمان به دنيا آمدن بچه مى پرسيدند. بالاخره تخم شروع كرد به ترك خوردن ، همين كه تخم شكست، يك كرم از آن بيرون آمد. همه از ديدن كرم تعجب كردند و گفتند: چه كرم زشتى! چقدر بوى بد ميدهد! يه كرم گوشت آلو ، پر از مو پر از آب از تخم بيرون آمده بود. كه كسى دوستش نداشت . هيچ كس با كرم حرف نمى زد ، پروانه از اينكه كسى با بچه اش حرف نمى زند، خيلى ناراحت بود. گذشت و گذشت زمان رفتن پروانه پير شد. كرم كوچك خيلى تنها شده بود و ديگر هيچ حيوانى با او كارى نداشت. بعضى اوقات برگ خشكى پيدا مى كرد و مى خورد ... تا اينكه بالاخره كرم با خودش گفت: اين چه قيافه اى است كه من دارم! چرا من من مثل مادرم خوشگل نيستم؟ كرم كلى غصه خورد و شروع كرد به گريه كردن ، كرم گريه كرد و گريه كرد و.. تا اينكه ديد اطرافش تار شده ! يواش يواش كرم كوچولو خوابش گرفت ... همه اشك هاى كرم كوچولو تبديل به تارهاى نازك قشنگ شده بودند. گذشت و گذشت... يك روز ، دو روز، يك هفته، دوهفته، يك ماه ، دوماه ... كل پاييز و زمستان كرم كوچولو خوابيده بود. فقط بعضى اوقات بلند مى شد و لباسش را مى دوخت و دوباره مى خوابيد . بهار كه شد كرم كوچولو از خواب بيدار شد . زمانى كه مى خواست از جايش بلند شود، تا آمد با دستهايش خميازه اى بكشد ديد كه چقدر جايش تنگ است ... دستهايش را كه باز كرد ديد دستهايش تبديل به بال هاى زيبا شده اند. از آن دورها سنجاب كه روى درخت بود، بال هاى زيباى پروانه را ديد و با خودش فكر كرد پروانه بزرگ برگشته ، همه حيوانات را خبر كرد . حيوانات جنگل كه پروانه را ديدند، تعجب كردند از او پرسيدند: ايا تو پروانه بزرگ هستى كه دوباره برگشته اى؟ پروانه پاسخ داد: من همان كرم كوچك زشتى هستم كه شما هيچ كدامتان من را دوست نداشتيد ، حالا بعد از گذشت چندماه از پيله ام درآمده ام و تبديل به يك پروانه ى زيبا شده ام. مادرم به شما گفت كه مرا مسخره نكنيد اما شما حرف مادرم را گوش نداديد و مرا مسخره كرديد! حيوان ها كه سخت از كار خود پشيمان شده بودند گفتند: كاش اين كار را نمى كرديم ! پروانه گفت: عيبى ندارد، حالا برويد به بچه هاى خود اين داستان را تعريف كنيد تا زمانى كه من خواستم بچه دار بشوم ، بچه كرم كوچك مرا كه با گذشت زمان به پروانه تبديل مى شود مسخره نكنند. ✅ این داستان برای کودکان به بالا مناسب است. @chamran_familly